- میگفت: «دیگه تحملم تموم شده. 4 ساله دارم سختی میکشم...» گفتم: «ناشکری نکن.» (اگه میشد که بگم ،حتما داستان 8 ساله یکی رو با اون کیفیت عجیب براش تعریف میکردم که بفهمه 4 سال اون، اونقدرها هم که فکر می کنه سخت نیست!)
- گفت: «من چه رنگیام؟» گفتم: «میدونی که از این بازیا خوشم نمیاد.» گفت:«میدونم، اما حالاهمینطوری بازی بازی بگو!» (همین بچه بازیاتو دوست دارم! اگر یک درصد احتمال میدادم که بزرگ شدی، بدون با این افکار یه لحظه هم تحملت نمیکردم.)
- هیچ گاه... (شبه هایکوهات طعم تلخی داشت. درست مثل وقتی که آدم یه بادام را با اشتیاق میذاره تو دهنش و میجوه، اما یهو طعم تلخشو زیر زبونش احساس میکنه...)
- بعضی وقتها بدجور اعصاب خورد کن میشهها. درو باز میکنه. اون یکی درو محکم میبنده. لامپو خاموش میکنه... (من اسمشو میذارم بی اطلاعی فرهنگی!)
- یه دفعه دیدم یکی میگه: «اِ ! شمااینجا چیکار میکنید؟!!!» رومو که برگردونم دیدم خانم دکتره!...
(خانم دکتر! منو ببخشید. اعتراف میکنم که از دیدنتون خوشحال شدم اما دروغ گفتم خیلی خیلی خوشحال شدم! اعتراف میکنم که دروغ گفتم دلم براتون تنگ شده بود. اعتراف میکنم که دروغ گفتم منتظر بودیم اصول طراحی با شما ارائه بشه، چرا که از وقتی فهمیدیم قراره با پری-ناز ارائه بشه کلی خدا را شکرکردیم. اعتراف میکنم که دروغ گفتم خانم دکتر طا -هری هم مثل شما خوبه، چون اون سگش به اخلاق و رفتار سواد و تدریس شما میارزه. اعتراف میکنم که دروغ گفتم دانشگاه از نعمت داشتن استادی مثل شما محروم شده. اعتراف میکنم که دروغ گفتم اگه سال دیگه رفتی خارج اونجا ما رو یاد کنید. اعتراف میکنم که وقتی گفتی از این ترم خانم دکتر زمین - دار هم نمیتونه اونجا باشه اصلا که ناراحت نشدم هیچی، تازه داشتم از خوشحالی بال در میآوردم، به حدی که بعدش یه اس ام اس سند تو آل به همه بچهها دادم و اونها را هم خوشحالشون کردم. اعتراف میکنم اون روز که با اون تیپ سر کلاستون اومدم همش به خاطر عصبانیت از دست شما بود. اعتراف میکنم نیم ساعت تو سرما پشت در ایستادم تا درس به جاهای حساسش برسه و بعد من با اون تیپ وارد بشم و کلاستون را به هم بریزم و دیدید که موفق هم شدم و شما خشکت زدهبود وحتی نتونستی یه کلمه هم حرف بزنی. اعتراف میکنم که آخر ترم که دیدم در حق همه پسرها نامردی کردین و حقشونو خوردین چقدر بد و بیراه نثارتون کردم... و اعتراف میکنم اگر حق استادی به گردنم نداشتید و چیز یادم نداده بودید، امروز جوابتونو نمیدادم.)
- ساعت 3 تا 6 تعمیرگاه بودم. خسته شدم حسابی. زنگ زدم به دکتر. گفت ترمزاشو به خرج خودت درست کن، بزار کم حساب لاستیکها! (دکتر جون! حالا که همچینه منم به دو تا لاستیک قانع نمیشم!)
- حاجی دوباره امشب زنگ زد. شاید قضیه 500 تومان که بردم دم در خونه بهش دادم هنوز براش جا نیفتاده. (گفت چون بچههاتو دوست دارم یک و نیم میلیونش را کم میکنم. گفتم حاجی 500 دیگه ازش فاکتور بگیر. گفت نه. منم دیگه هیچی نگفتم.)
- میگه: «تو که درست خوبه! چرا همش میگی درس نمی خونم؟ هرکی ندونه فکر میکنه بچه تنبلی!» گفتم: «من درس نمی خونم. شاید مخم زیادی میکشه که بعضی نمره هام خوب میشه. اما درس خوندن برای من وقتیه که بتونم یه دور از روی جزوه درسی که امتحان دارم خونده باشم. تا حالا نشده. یعنی به یاد ندارم تونسته باشم یه دور بخونم... گفت: «میدونم! اگه یه دور بخونی که نمره کامل را آوردی!» (ببین! هزار بار گفتم درسی که ازش خوشم نیاد را نمیخونم، چه برسه به اینکه تازه از استادش هم بدم بیاد.)
- اس ام اس داده: «دیگه نه زنگی! نه اس ام اسی! نه سراغی! چت شده با من؟ چرا نمیگی؟» گفتم: «این چه حرفیه؟ این چند روزه که همش امتحان داشتم. امروز هم گرفتار بودم.» (دوست داشتم چند کلمه خودمانی دیشبم را برات بفرستم، اما ...)
چند کلمه خودمانی:
خیلی خندهداره آدم تو کار خودش مونده باشه، اما پای درد دل بقیه که میشینه بخواد یه ژست عاقلانه به خودش بگیره و احیانا نصیحت کنه! اینجور مواقع یکی نیست بگه تو اگه بیل زنی، دو تا در ... خودت بزن.
در خلوت خیال:
مکن ای عقل در اصلاحِ من اوقاتِ خود باطل ... که غیر از عشق، کارِ دیگر از من بر نمیآید