- محرم هم تمام شد.خدا را شکر که یک محرم دیگه هم زنده بودیم. جای همه اونهایی که سال گذشته و سالهای گذشته بودند و امسال... (یاد حاج آقا صفار نژاد به خیر. خدا رحمتشون کنه.)
- صبح میخواستم برم دعا ندبه اما نرفتم! (دو سه هفته بود به خاطر امتحانات نرفته بودم، امروز هم آش میدادند، گفتم حالا میگن برا آش اومده!!!)
- همون «مجهول» زنگ زد. تا حدودی «معلوم» شد! (دو تا حرف زدی که بدجور ذهنمو مشغول کرده...)
- قرار بود امروز ظهر ناهار بریم بیرون! دیر شد. نرفتیم. بابا را فرستادیم غذا بگیره و بیاد. طبق معمول ماهی! (سر یه سفره دور هم بودن یه مزه دیگهای میدهها. بعضی وقتها که حمید میگه من تهرون میمونم، حتی فکرشم آزارم میده.)
- عصر جمعه بدی بود. خیلی بد. خیلی خیلی بد. حالم گرفته بود. دلتنگیهام بیشتر شده بود. حوصله هیچ کاری رو نداشتم. کلافه بودم.(خودم هم نمیدونستم چه مرگمه؟ چکار باید بکنم؟...)
- حمید رفت. جمعه شب بود. انگار به دل من نگاه کرد. قرآن را زیباتر از همیشه خوند. وقتی داشت رباشرح لی صدری را میخوند، دیگه چشمای من اشکی شده بود...
- پیرمرده نزدیک هفتاد هشتاد سالشه. همون که اون روز اومده بود میگفت شیری که خوردی حلالت باشه! امشب اومد یه دستی به صورتم کشید و گفت: «یه موقع این ریشتو نزنیها! اینجوری قشنگه... خدا هم اینجوری دوست داره...» گفتم: «حاجی جون از فردا ترم جدیدمون شروع میشه. دیگه از ریش و پشم هم خبری نیست!» سید از راه رسید. اونم نزدیک هفتاد سالشه. رو کرد به اون پیرمرده و به شوخی گفت: «اینا بسیجیاند ها! بااینها حرف نزن. یه موقع سرت میره بالا دار...» پیرمرده گفت: «من از کسی نمیترسم. من فقط روزی یه بند انگشت میکشم! اما من این دو تا داداشی را دوستشون دارم. به باباشون هم گفته ام. خدا حفظشون کنه...» و بعد در حالی که سیگارشو از تو جیبش در میآورد یه دعا به جون شاه پدر سوخته کرد و آروم آروم دور شد...
- درّ ی نجف - آبادی را دعوت کردهاند. حاج آقا گفت: «برگ بید با شما هماهنگ کردهاند؟» گفتم نه! گفت: «آقای ح هم فقط یه کلمه به من گفته دعوتش کردیم.» گفتم: «حاج آقا من نمیخوام بدجنس بشمها!» (داد- ستان کل کشوره. الکی که نیست. اینها که یه مراسم ساده را بلد نیستند برگزار کنند، این یکی رو خدا به خیر بگذرونه!)
- خونه نادر بودیم که یکی از دوستان نتی زنگ زد. بعدش سلمان گفت: «برگ بید جان! تو داری عوض میشی! همش هم مال اینترنته! چرا میری؟» گفتم: «چیزهای جدید یاد میگیرم!» گفت: «بله. یاد میگیری. اما چی؟ جز بد آموزی هیچ چیز دیگهای نداره...» گفتم: «دنیا دیده بهتر از دنیا ندیدهاست!» گفت: «دنیای واقعی بله، اما نه اونجا که هیچ چیزش معلوم نیست!» گفتم: «اونجا هم دنیاییه واسه خودش...»
- مدتی بود میخواستیم بریم کاریز. رفتیم. هیچ کس پول تو جیبش نبود. به چیز برگر قانع شدیم.
چند کلمه خودمانی:
میگن عصر جمعهها دل مؤمن به یاد آقاش میگیره؛ اما آقاجون من اعتراف میکنم که دلتنگی امروزم به خاطر شما نبود. اصلا ما کی منتظر شما بودیم که حالا امروز باشیم؟ کی فهمیدیم انتظار یعنی چی که امروز فهمیده باشیم؟ کی تحمل دوریت برامون سخت بوده که امروز بوده باشه؟
در خلوت خیال:
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است ... به چه امّید به بازار رساند خود را؟