- چقدر من درمانده‌ام!  چقدر من ناتوانم در تفهیم احساسم نسبت به تو!

- بعضی وقت‌ها آدم‌ها یک حرف‌هایی می‌زنند و انتظار دارند یک جواب‌هایی بشنوند. چقدر قیافه دپرسشان دیدنی است بعد از شنیدن جوابی که اصلا انتظارش را ندارند! نیمه‌شب قیافه من دیدنی بود!

- میگم: «شب‌ها چیکار می‌کنی؟» میگه: «درس عشق و عاشقی می‌خونم!» میگم: «به ما هم یاد بده...» میگه: «شماها خنگید، یاد نمی‌گیرید...» (رمزی است ز پاس ادب عشق که مرغان ... شب نوبت پرواز به پروانه گذارند) {گرفتی؟}

- میگم: «حداقل یه دلیل قانع کننده بیار که چرا؟» میگه: «تو کاری به اون کاراش نداشته باش!» (ببین! من برای کارم این همه دلیل آوردم، حالا انتظار زیادی بود تو هم برا خواسته‌ات یه دلیل بیاری؟)

- خیلی بد حرف زدم. خیلی. (از دستم ناراحت نباش. این‌ها اثرات اون رفاقت 10 ساله است. هرچی من اثر خوب روش گذاشتم، هرچی من چیز یادش دادم، اونم اخلاق گندشو گذاشت روی ما.)

- گفتم: «یاعلی!» سنّی بود. گفت: «یا حق!» گفتم: «علیٌ حق!».

- رفتم نوارهای خام را ازش گرفتم. نمی‌دونم چرا نمی‌خنده؟ (اگه به این رفتارت ادامه بدی کم کم باورم میشه که یه کاری کرده‌ام که ناراحت شدیا...)

- آخه عزیز دل من! این چه اس ام اسیه که تو میدی؟ خودت یه نگاه بهش بنداز. بعدش انتظار داری من چه جوابی بدم؟ (دیگه من و تو که نباید مثل این تازه به دوران رسیده ها با هم حرف بزنیم. اصلا شوکه شدم وقتی خوندم...)

- خوشت میاد از بحث کردن‌های الکی و اعصاب خورد کن؟ خوشت میاد همیشه به جای اینکه بری سر اصل مطلب، اول یه بحث پیش زمینه درست کنی؟ خودت شروع کردی. پس خودت هم اول باید جواب بدی. (همیشه همینطوره‌ها. خودت یه بحثی رو شروع میکنی، اما هیچ وقت ترتیب توضیح دادنو رعایت نمی‌کنی.)

- اولین شرط برای داشتن یک رابطه خوب اینه که آدما زبون همدیگه را بفهمند. بعدش میره تو فازهای دیگه. اینکه تا یکی یه چیزی میگه قبل از اینکه رو حرفش فکر کنیم در صدد جور کردن یه جواب دندان شکن براش باشیم مثل سم می‌مونه برای رابطه. اینکه وقتی باید حرف بزنیم، سکوت کنیم. وقتی باید هیچی نگیم داد بزنیم. وقتی...  (وقتی ازت خواهش می‌کنم حرف بزن بدون باید حرف بزنی. اصلا فرض کن نیاز دارم که حرف بزنی. امروز برای یک لحظه مخم هنگ کرد، به طوری که مطمئن شدم ما زبون همدیگه رانمی‌فهمیم.)

- هیچ کاری به اندازه اینکه کسی در حین صحبت، تلفنم را قطع کنه و بره ناراحتم نمی‌کنه. ( تو که اینو میدونستی. چند ساله ما با هم رفیقیم؟ این همه سال حتی یک بار هم تلفن منو قطع نکرده بودی. امروز ناراحت شدم حسابی. اما بعدش که گفتی حالت به هم خورد و مجبور شدی قطع کنی، اول آروم گرفتم که قطعم نکردی. بعد آتش گرفتم که یعنی اینقدر حرفام سنگین بود؟ ببخشید.)

- میگه: «فلانی را دیده‌ام، گفته که تو هم آره!» (چقدر من ساده‌ام! همین چند روز پیش بود داشتم به یکی می‌گفتم فلانی اونقدر منو قبول داره و اونقدر تو این چند ساله رفاقتمون محکم شده،  که اگه ده نفر هم برند پشت سر من بهش حرف بزنند، ممکن نیست نظرش نسبت به من عوض بشه.)

- فرمود: «او را در صندوقی بیفکن و آن صندوق را به دریا بینداز تا دریا آن را به ساحل بیفکند ودشمن من و دشمن او آن را بگیرد؛ و من محبتی از خودم بر تو افکندم، تا در برابر دیدگان من پرورش یابی.» (الله اکبر)

- من دهن این دختره را سرویس می‌کنم. فقط بزار بفهمم کیه. بزار بشناسمش. دهنی ازش سرویس کنم که بفهمه برگ بید کیه. نه به اون روز که رفته گفته: «وای! این برگ بید چه پسر خوبیه! چقدر مؤمن! چقدر همه می‌خواند باهاش رفیق بشند...» نه به  حالا که رفته کلی دروغ و چاخان پشت سر من ردیف کرده. اصلا این کی هست؟ منو از کجا میشناسه؟ خونواده منو از کجا میشناسه؟  (از امشب تحقیقاتم را شروع کردم. اطلاعات بدست آمده: دختره سبزه. قد 165 . دانشجوی آی تی. بسیجی. با یکی از پسرهای بسیجی هم دوسته.){فردا صبح میرم دم در بسیج خواهران. فقط شانسش بگه اونجا نباشه، که اگه باشه...}

- دلش خواسته بره. پس نمیشه سرزنشش کرد.بعدش این بنده خدا را ساده گیر آورده، نشسته براش اینجور ننه من غریبم بازی در آورده. خودش کیفشو کرده، اعصاب خوردیاشو برا این آورده؟ اون موقع که داشت از زور خوشحالی داد می‌زد خوب بود فکر اینجاشو هم می‌کرد... (توصیه میکنم خودتو از این بازی بکشی بیرون. اگه هم اصرار کرد، شرط منو بهش بگو. اگه قبول کرد به من بگو، چون اینجوری دل چند تا جوون را هم شاد میکنه.)

- امشب به این نتیجه رسیدم که آدما حرف برای گفتن زیاد دارند. بیخود به هم که میرسن مرتب میگن: «چه خبر؟؟؟   خوب! دیگه چه خبر؟!» (این نگفتن ها اسمش شرم و حیا نیست‌ها! اسمش دریغ کردن گفتنی هاست از کسی که باید براش گفت. )

- اووووه! ظهر کی و حالا کی؟ این همه مدت؟ باز قدیما ما رو که میدیدند، خجالت می‌کشیدند، می‌ترسیدند، تا یه چند روز ازشون خبری نبود. اما دیگه حالا انگار نه انگار! (رفیقم می‌خواست بره جلوشونو بگیره بگه: «شماها توی این محل زندگی میکنید. اونوقت ... برای ماست و ... برای مردم؟ اگه ... هم در کار باشه به ما می‌رسه!»)

- حسن راست می‌گفت. حداقل سوالتون را عوض کنید. «آیا شما در راهپیمایی 22 بهمن شرکت میکنید؟ چرا؟»

- دارند «میم مثل مادر» رومی‌بینند. مامان میگه بشین ببین. میگم: «من حال گریه کردن ندارم...» (تا حالا فقط تا اونجایی که دکتره بهشون میگه بچه‌تون ممکنه نقص عضو داشته باشه را دیده‌ام. وقتی مظاهر به اون گندگی بره تو سینما جلوی هزار نفر زار زار گریه کنه، دیگه من باید چکار کنم؟ ...)

- حالم اصلا خوب نیست. احتمالا یه درد شدید 24 ساعتهء دیگه باید داشته باشم. (شوک عصبی امروز خارج از طاقت من بود.)

- خیلی مسخره شده‌ها! من یه چیزی میگم، تو مریض میشی! تو یه چیزی میگی، من مریض میشم! (اصلا می‌خوای قید این رفاقتو بزنیم؟ برا هرچی خوب نباشه برای حفظ سلامتیمون که خوبه!)

- «فبأیّ ءالآء ربّکما تکذّبان». صدای فیلمه! (چند وقته قرآن نخونده‌ام؟ اوووه! ماه رمضون کی و حالا کی؟)

چند کلمه خودمانی:

چراهمه چیز ما باید با بقیه فرق کنه؟ خسته شدم. کاش مثل «همه» می‌شدیم.

در خلوت خیال:

عشقْ فکرِ دلِ افگار ز من دارد بیش ... دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود!
آن‌که از چشمِ تو افکند مرا بی تقصیر ... چشم دارم به همین درد گرفتار شود

پ.ن: اینجا روز نوشت منه. سرزنشم نکنید. نمی‌تونم که دروغ بگم. بیشتر از این هم بلد نیستم سانسور کنم. این ها فقط قسمتی از تمام اتفاقات امروز من بود. احتمالا طی چند روز آینده نوشتنم متفاوت خواهد شد.