- صبح رفتم پیش دایی. خدا را شکر امروز حجم عمده کار انجام شد. (یارو به دایی میگفت: استاد! شما رفتی راهپیمایی و برگشتی؟!)
- از صبح تا ظهر موبایلم صداش در نیومد! نه زنگی، نه اس ام اسی! (ظهر که بر میگشتم به خودم گفتم: چقدر عقدهای شدما! عقده موبایل!!! همون موقع یکی از دوستان اس ام اس داد که من شرایطت را قبول دارم اما شرط داره!)
- مامان یه چیزی گفت. بابا گفت این درست نیست! من از مامان طرفداری کردم! بعدش من یه چیز گفتم. مامان گفت این درست نیست! بابا از مامان طرفداری کرد! (آخرش مثل همیشه اون دو تا با هم شدند و من تنها موندم!!!)
- سلمان زنگ زد گفت: بپر بیرون که داره میره! به داش علی گفتم زود لباس بپوش. تندی رفتیم، اما خبری ازش نبود. رفته بود. (بالاخره یه روز گیرت میارم.)
- خواب بودم. اس ام اس داد: «میتونی بیای تو کوچه کارت دارم؟» رفتم. طبق معمول اولش یه کم سر به سرش گذاشتم و باز هم طبق معمول آخرش حرفهای سنگین و خارج از توانمون رد و بدل شد. همیشه خنده رویی و شادابیشو پیش بقیه دوستان تحسین کردهام اما امروز که یه لحظه من یه چیزی گفتم و چشماش داشت نمدار میشد، اوج غم و غصه را تو عمق چشماش دیدم.(کاش میدونست چقدر رو رفاقتش حساب باز کردم.)
- به مریم گفت برو بیرون از مسجد. مسجد که جای زاییدن نیست. برای فاطمه بنت اسد دیوار خونه خودشو شکافت گفت بفرمایید. (الله اکبر)
- شبها که چراغ اتاق را خاموش میکنم و سرمو میذارم زمین، تازه نوبت همصحبتی با صائب فرا میرسه. شب شعر من و صائب زیر تشعشع کم نور موبایل! (فکرکنم تو این مدت که دیوان صائب را بالای سرم میذارم و میخوابم، مخصوصا بعضی صبحها که کتاب بالای سرم بازه، مامان هم شک کرده!)
- گفته: عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه،حکماً عاشقه،نفسش هم تبرکه...(چقدر دیر پیداش کردم. حیف...)
چند کلمه خودمانی:
چقدر امروز آه کشیدم !
یاد قدیما افتادم که همیشه میگفت: «چقدر تو آه میکشی؟!»
انگار روزیمون از همون اول آه بود. حالا که دیگه اشک هم بهش اضافه شده...
در خلوت خیال:
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم ... بر باد رفت عالم و این ابر وا نشد!
از یار، دل به دوری ظاهر نگشت دور ... هر جا که رفت، بوی گل از گل جدا نشد