نمی‌دونم چه مرگم شده! هرشب تا نصف شب بیدارم اما حالا که فردا امتحان دارم و باید بشینم درس بخونم، خوابم گرفته. فکر و خیالات همیشگی به سراغم اومده.یه چند تا اس ام اس می‌فرستم. نمی‌دونم چم شده. انگار ظرفیتم تموم شده. دارم لبریز میشم. لبریز از دلتنگی.(انگار نیلوفر درست می‏گفت که  موقع امتحانات...)
حمید نشسته داره حافظ می‌خونه. میگه بشین شعر حافظ را هم بخون. ببین چه قشنگه. میگم حافظ جای خود. اما صائب سبک جدید آورده. حافظ و سعدی غزل را به اوج خودش رسوندند. هر چه صفت زیبا بود برای معشوق به کار بردند. دیگه چیزی باقی نموند. اما صائب اومد گفت معشوق لزوما نباید چشم سیاه و کمر باریک و ابرو کشیده باشه. معشوق هر طوری که هست زیباست. حمید میگه اِ اِ اِ !
گفتم حالم خوش نیست. یه فال برام گرفت:
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم ... به صورت تو نگاری نه دیدم و نه شنیدم
یاد پست محدثه افتادم. فال اینقدر واقعی؟!

چند کلمه خودمانی:

مجنون گفت: امروز یه جا بودم. شرح حال امروزم اینه: بر تهی آغوشی خود آه حسرت می کشم...هر کجا بینم کشد شمعی به بر پروانه را

لیلی گفت: مگه کجا بودی و چی دیدی؟

مجنون گفت بی خیال! شعرو بچسب!