ارسال
شده توسط برگ بید در 86/12/8 12:38 صبح
بغض میکنی؛
سرت را بر سینه ام میگذاری؛
صدای قلبم را میشنوی؟!
قلبم تنها دلیل تپیدنش را در نزدیکترین نزدیکیِ خود حس میکند...
تند تر میزند. تند تر...
خون رابافشار به تک تک سلولهای بدنم میراند. تاآنجا که گویی تمام مویرگهای عضلاتم میخواهند پاره شوند!
خونِ مخلوطِ تازه در تمام شریانهایم جریان میابد.
خونِ مخلوط با عشق... خونِ گرم...
گرم میشوم. گرم میشوی...
برف هنوز میبارد...