- ببین ماشاءالله، برفها دارند کمکم آب میشوند!
ماشاءالله به دیوار مدرسه تکیه میدهد، به روبهرویش نگاه میکند و میگوید: «دیگر کمکم موچالخ باید دربیاید، آقا.»
- موچالخ چیه، ماشاءالله؟!
- نوعی علف است. معشوقه برف.
و بعدش لبخند به لب میآورد و میگوید: «آخه میدانی، برف عاشق موچالخ است. برف عاشق است و موچالخ معشوق. این دو همدیگر را میخواهند. وقتی که برف سرتاسر دشت را میپوشاند، آنوقت خطاب به موچالخ که زیر خاک پنهان است، میگوید "عزیز من، ببین من آمدهام. سرتاسر دشت سفیدپوش شده، زود باش خودت را به من نشان بده که به خواستگاریت آمدهام!" اما موچالخ که هنوز سر از خاک درنیاورده، میگوید "هنوز زلفم درنیامده، خجالت میکشم با این سر و وضع بیرون بیایم، تو کمی صبر کن تا سبز شوم."
مدتی از خواستگاری میگذرد تا این که زمستان به سر میرسد و بهار میآید. سرتاسر دشت و صحرا از چمن و سبزه پر میشود. در این وقت موچالخ که از خاک روئیده و سرسبز شده، با موهای شانهشدهاش خوشحال و راضی در جستوجوی برف به اطراف نگاه میکند، اما عاشقش را نمییابد. هر چه به دشت مینگرد، اثری از برف نمیبیند، نگران میشود، اما یکباره او را در بالای کوهها مییابد. به شوق میآید. قلبش به تپش میافتد! و بلافاصله برایش پیغام میفرستد "ای باد! برو به برف بگو: من آمدهام عزیز من، ای عاشق من، بیا که زمان هجران به سر رسیده، بیا به خواستگاریام که زلفم تا به کمر آمده. نمیدانی چقدر زیبا شدهام، بیا تا به آغوشت بیایم." ولی برف که اکنون در زیر رگبار شدید باران بهاری قرار گرفته و هر روز بیشتر آب میشود، با حال نزار برای محبوبش پیغام میدهد: "ای آرام جان من، اکنون موسم باران است. من روز بهروز ضعیفتر میشوم و دارم از بین میروم. دیگر یارای آن را ندارم به خواستگاریت بیایم.»
...
سفر تنهائی (هادی غلامدوست)