هر سال، هر ماه، هر هفته، هر روز، هر ساعت، هر ثانیه، هر لحظه که میگذشت، بیشتر مثل خر در گِلِ عشقِ تو فرو میرفتم!
به قول صائب:
رفتم به راه عشق به امید بازگشت ... پنداشتم که پای به پس میتوان کشید
هر سال، هر ماه، هر هفته، هر روز، هر ساعت، هر ثانیه، هر لحظه که میگذشت، بیشتر مثل خر در گِلِ عشقِ تو فرو میرفتم!
به قول صائب:
رفتم به راه عشق به امید بازگشت ... پنداشتم که پای به پس میتوان کشید
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر کفِ یک کوچه برفی مانده ایم!
کلاغ اینجاست.
همان کلاغی که من همیشه از او نفرت داشتم؛ و تو دوستش داشتی!
همان کلاغی که هر روز صبح که به مدرسه می رفتم، قار قار خنده اش! گوش فلک را کر میکرد...
همان کلاغی که به هنگام رد شدن از کوچهء شما، داغ ندیدنت را با طعنهء سینه سوزش تازه میکرد...
همان کلاغی که همه جا، عشقِ پاکِ مرا، دیوانگی جار میزد...
او اینجاست. میان برفها نشسته و ما را نگاه می کند.
از چشم ناپاکش می ترسم. از حسادتش،از شرارتش، از سیاهی قلبش.
ولی تو باز هم دوستش داری...
- ببین ماشاءالله، برفها دارند کمکم آب میشوند!
ماشاءالله به دیوار مدرسه تکیه میدهد، به روبهرویش نگاه میکند و میگوید: «دیگر کمکم موچالخ باید دربیاید، آقا.»
- موچالخ چیه، ماشاءالله؟!
- نوعی علف است. معشوقه برف.
و بعدش لبخند به لب میآورد و میگوید: «آخه میدانی، برف عاشق موچالخ است. برف عاشق است و موچالخ معشوق. این دو همدیگر را میخواهند. وقتی که برف سرتاسر دشت را میپوشاند، آنوقت خطاب به موچالخ که زیر خاک پنهان است، میگوید "عزیز من، ببین من آمدهام. سرتاسر دشت سفیدپوش شده، زود باش خودت را به من نشان بده که به خواستگاریت آمدهام!" اما موچالخ که هنوز سر از خاک درنیاورده، میگوید "هنوز زلفم درنیامده، خجالت میکشم با این سر و وضع بیرون بیایم، تو کمی صبر کن تا سبز شوم."
مدتی از خواستگاری میگذرد تا این که زمستان به سر میرسد و بهار میآید. سرتاسر دشت و صحرا از چمن و سبزه پر میشود. در این وقت موچالخ که از خاک روئیده و سرسبز شده، با موهای شانهشدهاش خوشحال و راضی در جستوجوی برف به اطراف نگاه میکند، اما عاشقش را نمییابد. هر چه به دشت مینگرد، اثری از برف نمیبیند، نگران میشود، اما یکباره او را در بالای کوهها مییابد. به شوق میآید. قلبش به تپش میافتد! و بلافاصله برایش پیغام میفرستد "ای باد! برو به برف بگو: من آمدهام عزیز من، ای عاشق من، بیا که زمان هجران به سر رسیده، بیا به خواستگاریام که زلفم تا به کمر آمده. نمیدانی چقدر زیبا شدهام، بیا تا به آغوشت بیایم." ولی برف که اکنون در زیر رگبار شدید باران بهاری قرار گرفته و هر روز بیشتر آب میشود، با حال نزار برای محبوبش پیغام میدهد: "ای آرام جان من، اکنون موسم باران است. من روز بهروز ضعیفتر میشوم و دارم از بین میروم. دیگر یارای آن را ندارم به خواستگاریت بیایم.»
...
سفر تنهائی (هادی غلامدوست)
کاش همیشه برف بیاید!
کاش همیشه سردت باشد!
کاش همیشه کف کفشهایت لیز باشد!
کاش همیشه هیچ کس نباشد!
تو بودی که از سرما به خودت میلرزیدی و من بودم!
...
بغض میکنی؛
سرت را بر سینه ام میگذاری؛
صدای قلبم را میشنوی؟!
قلبم تنها دلیل تپیدنش را در نزدیکترین نزدیکیِ خود حس میکند...
تند تر میزند. تند تر...
خون رابافشار به تک تک سلولهای بدنم میراند. تاآنجا که گویی تمام مویرگهای عضلاتم میخواهند پاره شوند!
خونِ مخلوطِ تازه در تمام شریانهایم جریان میابد.
خونِ مخلوط با عشق... خونِ گرم...
گرم میشوم. گرم میشوی...
برف هنوز میبارد...
سرم را روی شانهات میگذارم. به یاد تمام آن سالهایی که شانههایت را برای گریهکردن میخواستم و نبود؛ و نبودی؛ و نبودم؛ و نبودیم...
اشکم سرازیر میشود...
اشکها روی صورتم قندیل میبندد...
عکس خودت را در بلور اشک یخ زده بر صورتم میبینی... میخندی... میخندم...
چقدر شیرین است طعم باتو بودن...
تو را در آغوش گرفتن...
با بوسهای از لبانت به اوج احساس رسیدن...
بوسهام طعم برف میگیرد... طعم دلنشین سادگی... طعم آشنای پاکی...
عقّم میگیرد. لعنت به این طعم، لعنت به این همه سادگی، لعنت به این همه پاکی...
دلم هوای یک نخ ونستون لایت کرده در این هوای برفی!
که دودش را تا عمق ششهایم به درون بکشم و با بازدم سرشار از منیتم، همه را فوت کنم روی گونههای قرمز یخ زدهات...