سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شکایتی نیست

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/9 11:53 عصر

- خودمو حبس کرده‌ام تا پانزدهم. درس هم نمی‌خونم، اما خودمو از همه چیز محروم کرده‌ام. مسجد و حسینیه و روضه و خونه نادر و مغازه مهدی و گردش کنار رودخونه و گپ شبانه با سلمان و همه چیز تعطیل. هرکی می‌گه بیا ببینمت، میگم بعد پانزدهم. هرکی میگه این کارو بکن می‌گم بعد پانزدهم. نمی‌دونم چم شده فقط می‌دونم به خودم لج کرده‌ام. (تصمیم داشتم اینجا را هم ننویسم اما دیگه طاقت نیاوردم.)

- سالگرد باباجونه. رفتیم خونه‌شون. ننه جون از دست پسراش نالید و درد دل کرد. وقتی اشک از گوشه‌های چشمش لغزید، پشتم لرزید. اینا چیکار دارند می‌کنن با پیرزن؟

- مثلا تو خودم بودم! اعصاب نداشتم. بچه‌ها یکی یکی می‌اومدند. به خاطر هیشکی از رو صندلیم بلند نشدم. گفتم هرکی می‌خواد ماچم کنه زحمت بکشه خم بشه. بازم به معرفت حمید و وحید و صالح .

- امتحان که تموم شد اشکم در اومد. هیچ وقت به خاطر سختی امتحان گریه نکرده‌ام اما این بار داشت گریه‌ام می‌گرفت نه اینکه سخت باشه برعکس، از بس سوالات را خوب طرح کرده‌بود. از بس این استاد خوب بود. از بس خوب درس می‌داد. از بس خوش اخلاق بود. من نخونده بودم اما همون چیزایی که تو کلاس یاد گرفته بودم کفایت می‌کرد. دوست داشتم همونجا بپرم چهارتا ماچ بچسبونم روی گونه‌های گل انداخته‌اش! پایین برگه براش نوشتم: «سلام خانم دکتر! تشکر به خاطر همه چیز. به خاطر همه طول ترم که ما و تیکه پرونی‌هامون رو سر کلاس تحمل کردید و به خاطر همه چیزهایی که تو طول این ترم ازتون یاد گرفتم. تشکر.» (گفته بودم دوست دارم یه هدیه براش بگیرم اما گذاشتم بعد امتحانات که یه موقع شائبه گرفتن نمره پیش نیاد.)

- توماشین کربلا رو گوش دادم و اشک ریختم و داد زدم! وقتی گفت: بزرگترای من منو به مجلس تو بردند یاد همه روزهایی افتادم که دست در دست باباجون کله سحر می‌رفتیم روضه و غروب آفتاب بر می‌گشتیم...

- رفتم تعمیرگاه زانتیا. اعصابم خورد شد. می‌خواست باز دبه در بیاره. (یاد زانتیا آبیه افتادم که باهاش رفتم دانشگاه و موتورش سوخت! یاد حمید که یک ترم تمام سر کار بود. یاد محمد که به رفیق خودشم رحم نکرد.)

- فرق دانشگاه صنعتی با دانشگاه ما اینه که من 4 ساعت بااین خانم مهندس گل توی یه کلاس تنها بودم در کلاس هم بسته بود، هیشکی نیومد بگه شما اینجا چیکار می‌کنید، اما بعدش دانشگاه خودمون رفتیم دو تا مسئله حل کنیم نگهبان گفت:«وای! خانم و آقا با هم؟ عمرا!» (کاشکی ترم دیگه ریاضی مهندسی با این ارائه بشه. اگه بشه چی میشه!)

- گفتم من معامله 120 میلیون تومنی رابه خاطر 500 هزار تومن ناقابل به هم زدم چون یارو مثل خودت قالتاق بود. حالا تو می‌خوای سر 400 هزار تومن برا من بازی در بیاری؟ اصلا نخواستیم. دید انگار طرفش خوب حالیشه، زودی پا پس کشید.

- گفت ندزدنت؟ گفتم: «خوشا صیدی که داند کیست صیادش، من آن صیدم که از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادم» ( دیر گفتی عزیز! خیلی وقته دزدیده شدم.)

- گفتم شماها بوی غذا رو از چند کیلومتری متوجه میشید که پیداتون میشه؟ (می‌دونم هرچی من بگم تندی همه جا جار میزنه اما بزار دلش خوش باشه!)

- بیست ساله گوینده خبره باز امشب اومده میگه:«بینندگان شبکهء محترم خبر!»

- این دو سه روزه فرصت خوبی بود برای خوندن مطالب برگ بید بلاگفا. چقدر لذت بخش. چقدر خاطره انگیز. چقدر حسرت زا. چقدر... . اونجا مبهم نویسی جایگاهی نداشت. همه چیز واضح بود و روشن. اینجا خیلی خیلی فرق می‌کنه. نمیشه روشن نوشت.

چند کلمه خودمانی:
شکر.

شکایتی ندارم.

همش نعمت بوده تا حالا.

 ناشکری‌هامو ببخش...

در خلوت خیال:

خدایا قطره ام را شورش دریا کرامت کن ... دلِ خون گشته و مژگانِ خونپالا کرامت کن

به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را ... لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن


او که رفت...

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/8 11:11 عصر

او که رفت، انگار پاره‌ای از دل ما را با خود برد...
او که رفت، تمام آسمان را با خود برد...
ستاره‌ها را هم برد...

او به ما نیازی نداشت اما ما به یک آسمان باتمام ستاره‌هایش محتاج بودیم.

هر شب فرشته‌ها صدایش می‌زدند...
همان وقت همیشگی، از اذان صبح تا طلوع آفتاب.
فرشته‌ها منتظرش بودند. منتظر مناجات نیمه شبش، صدای اذانش، و زمزمه صبح صادقش.
17 روز او را خواندند تا بالاخره رفت.

رفتن او درس بود و سرمشق، تا ماندن را طمع نکنیم.
ماندن به چه بهایی؟
شکستن و شکستن؟ ماندن برای دیدن جدایی‌ها؟ برای نظاره رفتن‌ها؟ برای تماشای از دست دادن‌ها؟

نه! نمی‌خواهم بمانم. نمی‌خواهم بمانم و ببینم...
همان بهتر که من هم بروم. دیگر طاقت ندارم، طاقت دوری او را، او که همه چیز من بود. همه چیز ما بود. اما رفت و مرا با غم رفتنش تنها گذاشت...

به قول استاد علی: اگر رسم زمانه این نبود و با همه ما همین بازی را نمی‌کرد، هیچ توجیهی برای رفتنش نبود.
عجب رسمیه... رسم زمونه...
می‌رن آدما... از اونا فقط، خاطره‌هاشون به جا می‌مونه...

نوشته شده در 8 تیر 1380

امشب شب سالگرد فوت پدر بزرگمه.
خیلی دوستش داشتم. برای همه این دوست داشتن غیر عادی بود. همه دوران کودکی من با اون گذشت. بابام که نبود. اون بود که همه چیز یادم می‌داد. حتی نماز خوندن راتوی سه سالگی اون یادم داد...
امروز نشستم و نوشتم. از خاطراتش، از درد دل‌هام، از حرف‌های ناگفته‌ای که باهاش داشتم. حالا شاید بعداًها یه مقداریشو اینجا گذاشتم.

هیچ وقت روزی که خبرشو برام آوردند از یادم نمی‌ره. امیدوارم هیشکی اینجوری خبر مرگ براتون نیاره.
زمستان 79. دوره مربیگری بود. استراحت بین دو کلاس بود که منوچهر اومد گفت:«برگ بید بابات میگه بیا کارت دارم.» گفتم: «بگو من یه سر میرم خونه باباجون و بعد خودم میام.» یه دفعه در اومد گفت: «نه! باباجونت مرده! پاشو برو...» اینو که گفت، دنیا دور سرم چرخید، یخ کردم، رنگم پرید، بی حال شدم. اگه جعفر نبود همونجا با مخ نقش زمین شده بودم. به زور لباسامو عوض کردم و زدم بیرون. باورم نمی‌شد. همش می‌گفتم الکیه. از محل کلاس‌ها تا خونه باباجون فقط یه کوچه بود. یادمه اون سال هم برف سنگینی اومده بود درست مثل برف همین امسال. اومدم تو کوچه. چشمم به در خونه باباجون بود که باز باز بود. نمی‌تونستم راه برم. اون شب کوچه تاریک تر از شب‌های پیش بود. مثل دیوانه‌ها راه می‌رفتم. مثل مست‌ها تلو تلو می‌خوردم. 3 بار تو برف‌ها با مخ اومدم رو زمین. بالاخره دستمو گرفتم به دیوار و هرجور بود آروم آروم اون کوچه کوچک را طی کردم...
وارد شدم. همه گریه می‌کردند. بزرگ و کوچک. مامان گریه می‌کرد، تا منو دید داد زد و گفت: «برگ بید دیدی آخرش باباجونت تنهات گذاشت و رفت؟ دیدی روزی که ازش می‌ترسیدی فرا رسید؟ دیدی آخرش باباجونت مرد؟...» من بهتم زده بود. بغضی سنگین راه گلومو بسته بود. داشتم خفه می‌شدم. منو بردند تو اتاق مردها. همه ساکت شدند... بغضم ترکید. گریه می‌کردم و داد می‌زدم و می‌گفتم: «دروغه. تو رو خدا یکی بگه دروغه. دایی تو بگو دروغه...» اما هیشکی نمی‌گفت...

من، مامان، علی، حمید، بابا، زهرا، بیش از همه گریه می‌کردیم. به طوری که همه تعجب کرده بودند. زهرا کوچیک بود اما باز گریه می‌کرد. علی بچه بود. اما مثل مادر مرده‌ها گریه می‌کرد.  یادمه دم در مرده‌شور خونه، غریبه‌ها پرسیده بودند این بچه مگه کیش مرده که اینجوری می‌کنه؟ و وقتی گفته بودند پدر بزرگش همشون تعجب کرده بودند...
و این بیت صائب وصف‌الحال یکایک ما بود:

فیض صبح زنده دل بیش است از دل های شب ... مرگ پیران از جوانان بیش‌تر سوزد مرا

 

خیلی حق به گردن خانواده ما داشت. انشالله غرق در رحمت و لطف پروردگاره... 

عکس نوروز 74: از سمت راست: علیرضا. من. اکرم. رضا. زهرا. علی .الهه. حمید.


بازی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/2 1:44 عصر

مثلا قرار بود از امروز درس بخونم. اما وقتی از درسی متنفر باشم رغبتی هم برای خوندنش نیست حتی اگه بار چندم باشه که می‌گیرمش.
همیشه از ریاضی و فیزیک متنفر بوده‌ام. حالا این درس شده ترکیبی از ریاضی و فیزیک و شیمی. استادش هم که دیگه نور علی نور.
از صبح خودمو الکی مشغول کردم. به کتابام ور رفتم، جزوه‌هامو مرتب کردم، برگه‌های باطله را دور ریختم، اما درس نخوندم.
بعدش نشستم 4 ماه نوشته‌های یکیو با دقت خوندم. برای خیلی هاش با خودم حرف زدم. برای خیلی هاش گریه کردم. برای خیلیاش حسرت خوردم. برای بعضیاش هم فحش دادم.
سرم درد نمی‌کنه اما منگم. تو دلم آشوبه. دستام حتی قدرت فشار دادن کیبورد را هم نداره. دلم هم که دیگه وصفش ناگفتنیه...
به قول یکی شاید تو بعضی رابطه‌ها نیاز به یک نفر سوم الزامی باشه. زنگ زدم، مزاحمش شدم، چرت و پرت گفتم و بعدش مثل سگ پشیمون شدم.
یادم رفته‌بود داستان زندگی من با همه فرق می‌کنه.یادم رفته بود هیچ کس نمی‌تونه کمک کنه. یادم رفته بود هرکس به اندازه خودش مشکلات داره...
 یه روز گفتم: داستان زندگی من اونقدر خیالیه که اگه فیلمی هم از روش ساخته بشه حتما جزء فیلم های ... تخیلی دسته‌بندی میشه.
مامان اومده میگه چقدر اتاقت سرده؟ تو دلم میگم: گرممه. دارم می‌سوزم. میشینه کنارم. میگه: تو صبح تا حالا پای این کامپیوتر چیکار می‌کنی؟... میگه تو مریض شدی، توبیماری...
سرزنش شدم حسابی.

یه جا گفته:
توی بازی زندگی
تو فقط باید یاد بگیری
نقشت رو به بهترین نحو بازی کنی
حتی اگه بدترین نقش باشه ...

این حرف تا چه حد درسته؟ نمیشه بازیگر نبود؟ نمیشه زندگی رو خودت کارگردانی کنی؟...
من نمیخوام نقش بازی کنم. من می‌خوام خودم کارگردان زندگی خودم باشم. من می‌خوام خودم بازیگران زندگیمو انتخاب کنم...

کاش همیشه برف می‌آمد. کاش همه روزهایم برفی می‌شدند...

(حداقل از درس و امتحان خبری نبود)

پ.ن: این‌ها را دیشب دیروقت نوشتم. برق رفت. نشد بزارم.


نبیند روز خوش هرکس...

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/1 3:14 عصر

- شب‌ها از فکر و خیال خوابم نمی‌بره، به جاش صبح‌ها باید بیل زیرم کنند تا بلند شم!

- تازه پلک‌هام رو هم رفته بود که با صدای وحشتناک اس ام اسش بیدار شدم. گفت: «یکی چرت و پرت گفته و رفته!» اومدم. چیز زیاد مهمی نبود. قضیه از این قرار بوده که انگار یکی می‌خواسته ... جا پیدا نکرده بوده.
 (صبح که بیدار شدم دیدم عجب حرف بدی زده‌ام! چنددقیقه همینطور نشستم و فکر کردم. دیدم این یکی هم بدجوری داره تو دلم لونه می‌کنه. دیدم داره میشه مصداق همون دوست داشتن های کم نظیر.{در حد چند نفر خاص} اما من که نمیشناسمش. من که ندیدمش. از من بعیده چون دیگه خسته شده ام از دوستان خیالی...)

   دیشب  تو چند تااس ام اس همه چیو براش گفتم. نمی‌دونم چه‌ام شده بود؟ حرفایی را زدم که این همه مدت مثل یک راز پیش خودم نگه داشته بودم. شاید چون دیگه داستانشون تموم شده بود. دیگه مطمئن بودم که گفتن یا نگفتنش تو سرنوشت هیچ کدومشون تاثیری نداره.  گفتم که دلیل این کارها چی بود. گفت نمی‌بخشمش. گفتم بعدا می‌فهمی.بعدا می‌بخشی. گفت: «یک شب بهش گفتم، بعد دوتایی کلی گریه کردیم و خوابیدیم.» گفتم: «کاری نکن دوباره همون رویه سابق را در پیش بگیره.»

- نوشته: «همیشه از این شعر خوشم میومده. یادته اولین بار کی بود؟ شاعرش کیه؟» (اولین بار چند سال پیش بود...خودش باید می‌فهمیداز صائبه.)

- میگه: «اینقدر دعات کردم که خودمو یادم رفت.» گفتم: «اصل دعا همینه. بدون همه‌اش مستجابه در حق خودت. مثل دعایی که شب قدر کردی. چطور دعای شب قدر من مستجاب نشد و مال تو شد؟»

- تا نشستم سر درس زنگ زده: «جلسه سیاسی فلان جاست.سر  هنگ فلانی را دعوت کردیم. پاشو بیا فرم‌هاشو پر کن.» (رفتم. سخنرانیش زیاد جالب نبود. بابا زنگ زد ماشینو می‌خواست. سریع پر کردم و برگشتم.)

- چندین بار تماس گرفته و میگه:«میشه فلان کاندیدای مجلس بیاد تو مجتمع سخنرانی کنه؟ » هرچی خواستم از زیرش در برم نشد. آخرش گفتم: «تبلیغات که الآن ممنوعه!» گفت: «تبلیغات نیست که. برای امام حسین صحبت می‌کنه!» گفتم:«با ما هم آره؟» یه دفعه فکری به ذهنم رسید. گفتم:« بیا این شماره حاج آقا و این هم شماره مدیر عامل.از نظر من اشکالی نداره اما می‌دونم حاج‌آقا اجازه نمیده. شما زنگ بزن به خودشون!»

- خودش گفت تا یه مدت مکتوبی ندارم. دلم خیلی براش تنگ شده. گفتم: «به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی ... که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می‌گردد» همون پیغام را هم ازم دریغ کرد...

- یه چیزاییشو خوندم. چشمم نمناک شد. آه کشیدم. براش نوشتم: «طومار نا امیدی ما ناگشودنی‌ست ... پیچیده‌ایم در گرهِ اشک، آه را.»

- مراسم دهه دوم شروع شده. تصمیم گرفتم که 10 شب نرم. به دو دلیل: یکی قضیه فیلم ها. دوم اینکه مثلا بشینم درس بخونم. (با هزار بدبختی فیلم‌های گمشده را براش بازیافت کردم حالا اومده میگه اینcdها چیه؟ من فیلم مادرشو می‌خوام. هرکاری کردم نتونستم حالیش کنم که دوربین ما دیجیتالیه و خودش حافظه داره و فیلم نمیخوره. بازم می‌گفت مادرشو بده...!)

- داستان چشم رنگی‌ها ادامه داره... (امان از این مامان‌ها و آبجی ها که یا تو عروسی برا آدم زن پیدا می‌کنند یا تو عزا!)

- وقتی آدم توی چند تا پست پشت سر هم کامنت نداشته باشه بیشتر یادش می‌افته که قرار بوده اینجا را واسه دل خودش بنویسه!

چند کلمه خودمانی:
 دوست داشتن! ...
 قلب آدما طبقات مختلفی داره. با هرکی آشنا میشی اولش خودش یه طبقه را انتخاب می‌کنه و میشینه توش. اما به مرور بعضیا خودشونو بالا می‌کشند و بعضیا سقوط می‌کنند. اغلب آدما نگران اون‌هایی هستند که سقوط می‌کنند. اما من میگم تو بیشتر نگران اون‌هایی باش که دارند بالا میاند. همین‌ها هستند که بعداز فتح قلبت، همه وجودتو تسخیر می‌کنند...

در خلوت خیال:

ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم ... که در غربت بود، هرکس عزیزی در سفر دارد


<      1   2   3