- این اصفهانی جماعت هم واقعا چیز ندیدهاندها! اون از اون دیروزیه که در مورد خونه اونجور گفت اینم از این امروزیه. (فکر میکنند حالا خوب لقمه چرب و نرمی گیر آوردند. اما کور خوندند.)
- گفتم من که این همه راه اومدم واسه یه خِشت! بزار یه سر هم بزنم دانشگاه. (بنده خدا سالار گریهاش گرفته بود از این دانشگاه. گفتم: دیدی گفتم برو دانشگاه خودتون؟)
- از وقتی احمدی نژاد اومد و این انتقالی و میهمانی دانشگاه راحت تر شد بدون استثنا هر کی اومد دانشگاه ما، بعد از یه ترم فرار کرد و رفت دانشگاه خودش. – البته من رشته خودمونا اطلاع دارم- این بنده خدا ریاضیشو اونجا گرفته 18 فیزیکشو گرفته 18.5 حالا اومده بیوشیمی و شیمی تجزیهاش را افتاده! حالا هم مشروط شده! (گفتم بنده خدا این دو تا درس که راحتترین درسهاست. باز خوبه ریاضی فیزکتو پاس کردی. اصول مهندسی رامیخوای چیکار کنی؟)
- یه پسره اومده بود مرتب به مسئول آموزش میگفت: «چند روزه اعتراض رد کردم اما نتیجهاش نیومده!» یارو هم میگفت: «میاد! چند روز دیگه میاد!» اولش خندهام گرفت و بعد کشیدمش کنار و گفتم: «بندهء خدا! تو این دانشگاه که اعتراض معنایی نداره.» باورش نشد. به حالت مسخره، دستشو از تو دستم کشید کنار و باز رفت ایستاد جلوی میز! نیم ساعت بعد که اومدم دیدم هنوز اونجاست. باز کشیدمش کنار و گفتم: «میخوای بهت ثابت کنم اینجا اعتراض فایدهای نداره؟ برو همون جا که اعتراض را رد کردی. اگه هنوز برگه اعتراضت اونجا نبود من این شارگم را میزنم!» آقا! رفت و اومد. برگه اعتراضش دستش بود! رگا گردنش زده بود بیرون! (آخه تو این دانشگاه، تو آموزش هم نه! دم نگهبانیِ دانشکده برگه اعتراضها گذاشته، ملت مینویسند و بعد هم میاندازند تویه صندوق! اول ترم بعد که میشه نگهبانی همشو میندازه تو سطل آشغال!)
- یارو سفالها رو خراب کار کرده. بزار فردا هم بندکشیهاشو بکنه بعد بلدم چطور حساب قنّ اد را برسم.
- ظهر خوابم نبرد. با صدای زنگ موبایل بیدار شدم! بابا بود. پاشدم رفتم. خوب بود. دستش درد نکنه، حسابی حال داد بهمون.
- نمیشه شما دست نزنی؟ من دارم میگم دست نزن شما همون موقع دستت را میاری جلو؟ میخوای یه کار دستمون بدی؟ (نکنه ترکی حرف میزنم من؟)
- یه کم سربهسر نانوا گذاشتم. بنده خدا چقدر سادهاست. پس هر بلایی به سرش بیاد حقشه. اون از اون کاراش اینم از اینکه به تو گفت قالتاق!
- شب سال درگذشت باباجون بود. رفتیم خونه باباجون. کسی نبود. خاله بود و دایی. جومونگ را دیدیم و یه یاسین خوندم و پاشدیم اومدیم.
- قرآن مال خود باباجون خدابیامرز بود. یاسینش ترک نمیشد. جای انگشتاش که تو دهنش میزد و صفحه را ورق میزد هنوز روی قرآن بود. داشت گریهام میگرفت اما جلو خودمو گرفتم.
- ننه جون گفت: «چندین سال پیش پسردائیات که کوچیکتر بودند، اومدن اینجا و دیدند باباجون داره قرآن میخونه. قرآن را گرفتند و امتحانش کردند. حتی یه کلمه را جابجا نگفت!» (خدا رحمتش کنه، حفظ بود قرآن را و از روی قرآن میخوند. میگفت نگاه کردن به قرآن نور چشم را زیاد میکنه.)
- قبلا هم تو این وبلاگ گفتهام. این باباجون ما یکی از مردان خدا بود. به قول مامان باید حرفاش را با آب طلا مینوشتی. مخصوصا به خونواده ما علاقه خاصی داشت. هیچ وقت یادم نمیره چهطور خبر فوتش بهم رسید.