- تا 11 خواب بودم. زیاد هم خوابم نمیومد، خودم را میزدم به خواب.
- زنگ زدم به حاج اصغر. بنده خدا گفت بیا تا باهم بریم در بنگاه. رفتیم. فایدهای نداشت. انگار یارو میخواد قر بیاد.
- کارگره گفت: یه چندتا بلوتوث بفرست برام. فرستادم. گفت من از این چیزای مذهبی که نمیخوام!
- زنگ زد نتونستم جواب بدم. اس ام اس دادم کاری داشتی؟ گفت نه! میخواستم صداتو بشنوم!
- بعد از نماز پیرمرده اومد جلو و گفت: خدا اصل و نسبت و شیری که خوردی را رحمت کنه. من میشناسمت که اینو میگم. الهی هر چی از خدا میخوای بهت بده. (اینجور موقعها یادم میره چی بایداز خدا بخوام!)
- حاج آقا گفت دکتر کتابی را برای عید غدیر دعوت کردهام. زنگ بزن به حاج منصور و کاراشو بکن. (زنگ زدم. کردم.)
- نتونستم تا عید غدیر طاقت بیارم. کشیدمش تو اتاق و بوسیدمش و آشتی کردم! (همین یه آبجیو که بیشتر نداریم!)
- بابا گفت میای جلسه؟ گفتم منو که دعوت نکردند! منم بی دعوت نمیام! همون موقع حاج علیرضا زنگ زد گفت برگ بید را هم با خودت بیار!
- همه سران شهر بودند. امام ج معه و فرمان دار و شهر دار و رییس 3 پاه و رییس بنیاد شهی د و رییس شو رای شهر و ... عجب جلسهای بود! مثل جلسات هی ئت دولت که تو تلویزیون نشون میده! یه میز مستطیل بزرگ که جلوی هرکدوممون یه میکروفن بود! کلی میوه و شیرینی هم گذاشته بودند! شامش هم که دیگه ناگفتنیه!
- مهربُرون اع ظم بوده. مامان و بابا تازه برگشتند. گفتند چی شد. فقط همینو بگم که: اخلاقاشون خوب نیست. حوصله ندارم بگم (اگه بگم هم باورتون نمیشه.) اما دعا میکنم با این رفتار و با اون بلاهایی که سر اون پیرزن میارند، خدا بدتر از خودشون دچارشون کنه. (هرچند که انگار کارای دنیا برعکس شده چون تا حالا که خدا بهترِ بهتر از خودشون دچارشون کرده.)
چند کلمه خودمانی:
لیلی : خیلی بی عرضهای! هرکسی دیگه جای تو بود بعد این همه مدت یه کاری صورت داده بود.
مجنون : چی فکر کردی؟ فکرکردی زندگی همیشه همینطور عشقولانه باقی میمونه؟ زندگی کردن سخته! سخت. آدم باید عقلشو به کار ببنده بعد تصمیم بگیره.
در خلوت خیال:
تا کی توان به مصلحت عقلْ کار کرد؟ ... یکچند هم به مصلحت عشقْ کار کن