سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دزدانِ احساسِ خوبِ پنجشنبه‌ها

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/14 10:5 عصر

چند شبه ساعت 9 تا 11 شب نشینی خونه نادر ترک نمیشه. قبلا ها هم می‌رفتیم اما فوقش هفته‌ای دو شب. امشب عباس یه چیزی گفت حالم خیلی گرفته شد. گفت دیروز تو خیابون آمادگاه چند تا سارق ریختند و یه بانک را زدند و افسر نگهبانش را هم کشتند. آخرسر یکیشون از ماشین جا می‌مونه و مردم می‌گیرنش. بعد امروز دزدها پیغام داده‌اند که اگه تا فردا رفیقمون را آزادش نکنید، روز پنجشنبه میایم تو میدون امام و سه تا خشاب خالی می‌کنیم تو سینه مردم!

حیف شد. پنجشنبه‌ها عبورم از میدون امام مقارن با غروب آفتابه. نگاه کردن به اون گنبدهای فیروزه‌ای و اون گلدسته‌های نقره‌ای تو آسمون نیلی کبود غروب خیلی لذت بخشه. مخصوصا اگه صدای اذان هم تو گوشت بپیچه و دلت پر بکشه به اوج آسمونها.
حیف شد. این هفته باید از یه مسیر دیگه بیام. من جَوونم. هزار تا آرزو دارم.

با صاحبدلان:

خوش آن روزی که صائب من مکان در اصفهان سازم ... ز وصف زنده‌رودش خامه را رَطبُ‌اللّسان سازم


فرصت‌ها غنیمتند، آنها را دریاب

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/14 10:5 عصر

همیشه وقتی یه فرصت جدیدی برای انسان پیش میاد و آدم بین دوراهی انجام دادن یا ندادن اون کار یا قرارگرفتن یا نگرفتن تو اون موقعیت گیرمی کنه، این تصمیمات لحظه‌ای است که باعث میشه آدم بعداً از کارش راضی باشه یا حسرت اینو بخوره که چرا انجامش نداده.
تو این زندگی چند روزه اغلب فرصت‌هایی پیش روی انسان قرار می‌گیره که با تجربه کردن اون‌ها، کلی چیز به دست میاره. حالا که فکرشو می‌کنم میبینم که «من» بیشتر این فرصت‌ها را ضایع کرده‌ام. حالا یا تصمیم اشتباه گرفته‌ام یا ترسیده‌ام و یا اصلا بهش فکر نکرده‌ام که بخوام اون لحظه تصمیم درستی بگیرم.
الان بیشتر به این فکر می‌کنم که آدم مگه چند بار به دنیا میاد؟ تازه توی همین یه باربه دنیا اومدنش مگه چند سال عمر می‌کنه؟ بعدشم یکی مثل من که تقریبا نصف اون سالهایی که قراره مهمون این کره خاکی باشه را هدر داده، دیگه چقدر فرصت برای ضایع کردن داره؟
شب قدر استادمون می‌گفت اگه قراره این دنیا را نشناخته ازش کوچ کنی اصلا برا چی اومدی؟

با صاحبدلان:

آن‌چنان کز رفتن گل، خار می‌ماند به جا ... از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آهِ افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است ... آنچه از عمر سبکرفتار می‌ماند به جا


داستان شوق را تحریر کردن مشکل است

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/14 10:4 عصر

خدا بگم چیکارش کنه اونی که کرم این روز نوشتی را انداخت تو وجود ما! چندین بار تا حالا تصمیم گرفته‌ام که یه روزنوشت برای خودم بزنم. اما هر بار بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم منصرف شدم. حتی یه بار یه روزنوشت زدم اما بعد چند روز حذفش کردم. چون دیدم اینجور که من می‌نویسم پس فرداست که همه ملت از ریز و درشت زندگی ما سر در بیارند! نمی‌تونم مثل «ن»مبهم بنویسم! فکر می‌کنم اگه مبهم بنویسم تازه پس فردا که پیر شدیم و خواستیم بیایم بخونیم هی باید به ذهن ناقصمون فشار بیاریم که معنی این جمله یعنی چی!

چند روزیه در اون یکی را تخته کرده‌ام. نمی‌دونم برا چی فقط می‌دونم که لازم بود. شاید اینم یه مرحله از وبلاگ نویسی ما باشه! البته این ننوشتن تا حالاش که خیلی محاسن برام داشته مثلا یکی اینکه نظراتم در مورد دوستان وبلاگی قوت گرفته! جالب اینکه اوضاع از اونی که فکر می‌کردم هم خراب تره! تو یه پست گفتم اگه چند روز ننویسی هی میاند سراغ میگیرن که کجایی؟ رفتی؟ چی شد؟ و ... و بعدش هم ول می‌کنند و میرن! اما جالب اینجاست که تو این چند روز که من ننوشته‌ام به غیر از دو نفر هیشکس دیگه نیومد بگه ...# به چند من؟ # (نقطه چین را فراموشم شده! ساعت 1 نصف شبه. مامان تازه رفت بخوابه. رفتم بیدارش کردم میگم: مامان این ضرب المثل چیه که میگن چیچیت به چند من؟ میگه نمی‌دونم! به حمید هم اس ام اس زدم. جواب داده چی میدونم نصفی شبی؟!)
اینجا را با قلم نمی‌نویسم! همیشه نوشتن با قلم برام لذت بخش ترین کارهاست. از نوشتن با کیبورد متنفرم. یعنی اصلا نمی‌تونم هم فکر کنم و هم انگشتانم را روی کیبورد فشار بدم! همیشه برای نوشتن هر پست – حتی اگه مطلبش کاملا تو ذهنم پرورش یافته باشه- بایدابتدا با قلم بنویسم و بعد تایپش کنم. اما اینجا را با قلم نمی‌نویسم. فقط با کیبورد! اینجا را ویرایش نمی‌کنم! تا به حال کسی تو اون یکی، نتونسته بهم غلط املایی و یا حتی نگارشی بگیره اما اینجا را ویرایش نمی‌کنم. اینجا چیزی را می‌نویسم که مستقیم از مغزم جریان یافته به دستانم نیرو داده و کلیدهای کیبورد را فشار داده است. درست مثل همین الآن!

می‌دونم نوشتنم اینجا موقت خواهد بود. و حتی میدونم روش نوشتنم مدام تغیر خواهد کرد و بهبود خواهد یافت. اما نمی‌دونم چه طوری بنویسم! وقتی می‌خوام یه چیزی را تعریف کنم اونقدر با ریزه کاری هاش و توصیفات و اتفاقاتش می‌گم که خواننده(و یا شنونده) خودش را تو همون موقعیت ببینه. اما نمی‌دون چه طوری می‌خوام اینجا خلاصه و مفید بگم که مثلا امروز چه کرده‌ام! خودم که فکر می‌کنم کم کم از اینکه چه کرده‌ام در بیاد و بره به سمتی که بتونم حرف دلم راتوش بزنم! شایدم یه طور دیگه بشه! چه میدونم! 

با صاحبدلان:

داستان شوق را تحریر کردن مشکل است ... بحر را از موج در زنجیر کردن مشکل است

گفت و گوی اهل غفلت قابل تاویل نیست ... خوابِ پایِ خفته را تعبیر کردن مشکل است

با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم؟... دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است

نیست جز تسلیمْ صائب هیچ درمان عشق را

پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است


از آشنا شود سخن آشنا بلند

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/14 10:4 عصر

دیشب ساعت 12:30 به فکر زدن این وبلاگ افتادم! تا ساعت 2:30 اسم براش انتخاب کردم و لوگو ساختم و بنر طرای کردم و مطلبش را هم نوشتم! با این حساب دیگه معلوم نیست از توش چی می خواد در بیاد!

دیشب تا صبح خیلی فکر کردم. طبق معمول فکرم که مشغول چیزی باشه خوابم نمی‌بره. نتیجه افکار آشفته شبانه این شد که: من نمی‌تونم بگم امروز کجاها رفتم و چه‌کارها کردم. یا شایدم می‌تونم بگم اما نمی‌تونم توی یه جمله خلاصه‌اش کنم.(بخوانید: نمی‌تونم مبهم بنویسم!). این شد که صبح که برای نماز بلند شدم اومدم کامپیوتر را روشن کردم که این یکی وبلاگ را هم مثل دو سه تای قبلی که تو همین مایه‌ها بود حذفش کنم. اما هر کاری کردم نتونستم. یه جورایی حیفم اومد. به خودم گفتم حالا روزنوشت وقایع‌الاتفاقیه به جهنم، حد اقل هدف دوم را اینجا پیگیری کن. و بعد دیدم بد نیست حالا یه مدت بزارم باشه اگه دیدم واقعا از پسش بر نمیام حذفش می‌کنم.

و اما هدف دوم از زدن یه همچین وبلاگی این بود که بعضی وقتها، در مواجهه با آدم‌های گوناگون، تو خیابون، تو کوچه، تو اتوبوس و... یه جملات نابی به ذهنم می‌رسه که یادداشت می‌کنم اما جاش تو اون یکی وبلاگ نیست. و بعضی وقت‌ها هم که با خودم خلوت می‌کنم، یا از چیزی ناراحت و یا حتی خوشحالم، یه افکاری به سراغم میاد که بیشتر از احساس بهره گرفته و جای او‌ن‌ها هم اونجا نیست. پس اینجا میشه جایی برای نشر افکار آشفته، احساسات ممنوع شده و عقاید تجربه نشده من!

با صاحبدلان:

از پختگی‌ست گر نشد آواز ما بلند ... کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟

سنگین نمی‌شد این همه خواب ستمگران ... می‌شد گر از شکستن دلها صدا بلند!

از جوهری نگین به نگین‌دان شود سوار ... از آشنا شود سخن آشنا بلند

فریاد می‌کند سخنانِ بلندِ ما ... آواز ما اگر نشود از حیا بلند

دل‌های گرم، سلسله‌جنبان گفتگوست ... بی آتش از سپند نگردد صدا بلند

از بس رمیده‌است زهم‌صحبتان دلم ... بیرون روم زخود، چو شد آواز پا بلند

بلبل به زیر بال خموشی کشید سر

صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند

پ.ن: خودم کمتر پیش میاد که توی یه وبلاگ صبر کنم و یه شعر را تا آخرش بخونم. اما این ابیات فرق می‌کنه. لازم نیست آدم به ذهنش فشار بیاره تا معنیشو درک کنه. شاید همه حرف من هم همین دوسه بیت شعری باشه که از صائب آخر نوشته‌هام میارم. پس تامل کنید و فیضشو ببرید. نوش جونتون. حلالتون!

 


<      1   2   3