سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجا‍‍؛ مشهد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/24 11:32 صبح

به آستان خرابات سرکشی مفروش ... که بیست حج پیاده‌است یک نماز اینجا

به گفتگو نتوان اهل حال شد صائب ... خموش باش و سخن را مکن دراز اینجا

                                                                                                           «صائب»

اینجا مشهد مقدس، روبروی حرم امام رضا(ع).

سال پیش هم دقیقا همین اتفاق افتاد. همین ایام، همین گونه.

ساعتی است که اینجا نشسته‌ام و هر چه هر دو وبلاگ را زیر و رو می‌کنم، خبری از سفر سال پیش نمیابم! گفتم: «پس این وبلاگ‌ها به چه دردی می‌خورند که واقعهء به آن مهمی را ثبت نکرده‌اند؟»

زیارت امسال از بسیاری جهات مشابه زیارت پارسال است و از بسیاری جهات متفاوت! شباهت‌ها را بگوبم؟ اینکه همین روزها بود که خودم را برای اردوی جنوب آماده کرده بودم که همین آقا زنگ زد و گفت: «شما نفر اول مسابقهء تفسیر شده‌اید. بفرمایید بروید مشهد.»  امسال هم دقیقا همانگونه شد. می‌خواستیم برویم اردوی جنوب که باز همان آقا زنگ زد و همان حرفها را تکرار کرد! تاریخ سفر را میبینی؟ دقیقا همین روز! حال تفاوت‌ها؟ مهمترینش را بگویم؟!...

نخیر اشتباه حدس زدید! (بله با شما هستم!)مهمترینش این بود که سال پیش پول اردوی جنوب را داده بودم و بعد نرفتم که آنها هم پولمان را خوردند و رفتند. اما امسال شانس با ما یار بود و پول را نداده آن آقا زنگ زد!

تفاوت‌های دیگری هم هست. همه را بگویم؟ ... بی خیال.

وقتی یادم می‌افتد که سال پیش با چه روحیه درب داغانی میرفتم حرم و میآمدم، حالم بد می‌شود و وقتی یادم می‌افتد که چه اتفاقات بدی قبل و بعد و حین سفر برایم افتاد، خاطرم مکدر می‌شود. اما وقتی می‌بینم که گذر زمان چقدر سرنوشت را به نفع من تغییر داد خوشحالیم را نمی‌توانم پنهان کنم.

---------------------

قربون امام رضا(ع) برم.

اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که امسال دقیقا همون موقع من را بطلبه. شاید هم آقا می‌خواد یادم بندازه که چی بود و چی شد و چطور گذشت. مطمئناً من نتونستم اونجور که باید و شاید از آقا تشکر کنم اما این آقایی که من میبینم با این آقآیی که اینجا میکنه تنبیهاتش هم دست کمی از توجهاتش نداره. آقاجان ممنون که برای متنبه شدنِ من، باز منو دعوت کردی. از تو غیر از این بعیده و از من رو سیاه، هم همونی بر میاد که کرده‌ام. پس تو ببخش آقا، تو که آوازه کرامتت  ملائک آسمان را هم به طمع انداخته.

سال پیش همهء وجودم داد می‌زد که باید چی از امام رضا(ع) بخوام. اصلا حالا که فکرش را میکنم میبینم شاید همهء اون اتفاقات باید می‌افتاد که باعث بشه من با دلی شکسته، از همه جا درمونده، محکم از امام رضا(ع) بخوام اون چیزی که باید بخوام. اما امسال چی؟ امسال که با شرمندگی اینکه نتونستم شکر نعمت قبلی را بگم اینجا اومدم ولی  میبینم با این وجود باز منو دعوت کرده‌اند. همین من را امیدوار تر می‌کنه. امید به درگاه این امام رئوف که بارها بهم ثابت کرده اگه چیزی ازش بخوای ممکن نیست که دست خالی روانه خونه و کاشانه‌ات کنه. پس باز به این نتیجه میرسیم که: گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه جیست؟

به قول حضرت صائب رحمة الله علیه:

دست خواهش چون صدف مگشای پیش خاکیان ... هر چه می‌خواهد دلت از عالم بالا طلب

اهل همّت را مکرر دردسر دادن خطاست ... آرزوی هر دو عالم رااز او یکجا طلب

هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید ... بستگی‌ها را گشایش از در دل‌ها طلب


گنج صائب

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/15 12:5 صبح

- نمی‌دونم چرا هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد صبح که از خونه رفته‌ام بیرون کجا رفتم؟ (الآن ده دقیقه‌است همینطور نشسته‌ام روبرو مانیتور و یادم نمیاد!)

- صبح اولش بابا زنگ زد از خوب بیدارم کرد، بعد هم که دیدم زهرا نرفته مدرسه چون خوابش میومده بعد هم؟...

- بی خیال، انگار یادم نمیاد الان میرم از مامان می‌پرسم و میام.

- (1 دقیقه بعد) مامان میگه: امروز رفتی مجتمع فاکتور ماکتورهاتو بردی و بعد هم رفتی کارت سوخت ماشین را گرفتی و بعد هم رفتی خونه رفیقت و بعد هم اومدی ناهار خوردی و بعد هم جومونگ را دیدی و بعد هم که رفتی در ثامن‌الائمه و بعد هم ما رو بردی بازار و بعد هم رفتی نماز و بعد هم یه سر رفتی در خون حج جعفر و حالا هم که رسیده و نرسیده رفتی سراغ کامپیوتر!

- مامان دعوام کرد. گفت یعنی چی که یادت نمیاد صبح چیکار کردی؟ همش از اعصاب خوردی‌هائیه که واسه خودت درست می‌کنی. امروز عصر یهو تو ماشین چت شد؟! چرا با مردم اینجوری حرف می‌زنی؟

- میگم بله. شما درست میگی. دست خودم نبود. انشالله دیگه تکرار نمی‌شه ...

- علی میاد دفترچه آزادشو میاره و میگه: ببین! فردا 15هومه! هنوز این دفتر چه را پر نکرده ایم! نگاه می‌کنم میبینم 4 تا رشته پیزوری انتخاب کرده. میگم اینا چیه؟ میگه: خوب من بلد نیستم تو بنویس. یه نگاه می‌کنم میبینم غیر از دانشگاه لعنتی خودمون از هیچ دانشگاهی نمی‌تونه رشته انتخاب کنه. میگم خوب! اولیش که همین رشتهء منه. ستاره‌دار هم هست. دیگه؟!...

- یکی یکی رشته‌ها رو بلند بلند می‌خونم و میگم اینا که بدبختند فلانی را ندیدی؟ الان بیکاره؟ ... برای همه رشته‌ها یه مثال میارم. مثال بارزترش هم که خودم. حیّ و حاضر اینجا نشسته‌ام.

- بهش میگم چقدر بهت گفتم نرو رشته تجربی؟ دیدی؟ الان بشین انتخاب رشته کن. چقدر بهت گفتم من این راه را رفته‌ام، تو دیگه اشتباه منو تکرار نکن؟...

- بحث بالا میگیره. هر کی یه پیشنهادی میده. یکی میگه رشته ریاضی شرکت کن. یکی میگه ادبیات. بعد باز یکی دیگه میگه آخه تخصصی های اون رشته‌ها را که بلد نیست.حداقل 4 تا تست زیست که از این رشته میزنه ...

- باز نوبت من میشه. بهش میگم: «بیبین بِرادِر! بعد نگی نگفتی‌ها...»

- خودش میگه:«»با این وجود 3 راه دارم. 1- همین رشته‌های پوکیده را بزنم. 2- برم یه رشته دیگه شرکت کنم. 3- یکی از رفقام دنبال دفترچه آزاد می‌گرده، برم اینو بهش بدم.

- تا پیشنهاد سوم را میده میگم: پاشو! پاشو که همین بهترین راهه...

- مامان داره تو دلش روی دفترچه آزمون را می‌خونه: ... این دانشگه که به پیشنهاد آقای ... و بلند بلند میگه: «خدا لعنت کنه اونی که پیشنهاد این دانشگاه را داد!»

- بابا میگه:«لا اله الا الله! حاج خانم! هرچی ذکر صبح تا حالا گفته بودی پرید!»

- من میگم: «مامان جان! باید بهش آفرین گفت! ببین این چه مُخی داشته که ده سال بعد رامیدیده که چه جور این جوونا مجبور میشن برن دانشگاه آزاد و چه پولی از این دانشگاه به جیب می‌زنه. باید به این »

- ناخودآگاه یادم میاد از اولین سال دانشگاه و اولین روزی که تو صف انتخاب واحد ایستاده بودیم. یه 50 هزار تومان بایدمیدادیم واسه خدمات آموزشی به حساب زبرجد تهران. همه اونایی که تو صف بودند بالاتفاق میگفتند که این پول مستقیم میره به حساب شخصی فلان آقا و تنها من بودم که می‌گفتم: «نه آقا! این چه حرفیه؟ اینقدرها هم که الکی نیست...»

- زهرا میگه: «هاشمی مثل تسو میمونه، خاتمی هم دقیقا شبیه اون داداش وسطی‌است که لباس سبز می‌پوشه و احمدی نژاد هم جومونگه!» میپرم بوسش می‌کنم و می‌گم: «...»

- حج رضا رفت مکه. عصبانی بود. حتی می‌خوست حاج آقارا هم بخوره!

- فکر می‌کنه این پول رااز ارث باباش می‌خواد بده. بهش می‌گم پول مردمه. نمی‌خوای بعد 2 ماه بدی؟...

- ببین عزیزم! تو که میدونی دل من بااین‌ها صاف نمیشه. پارسال این موقع را یادت رفته؟ دقیقا همین روزها بودها. پس خواهشا اینقدر جلوی من اسم این بی‌شرفا را نیار.

- نمی‌دونم این حج حسین چیکار داشته که بعد از هیچ بار زنگ زده رو موبایل ما و بعد هم هرچی بهش زنگ زدم موبایلش خاموش بود!

- میشه یه داد بزنی؟! وقتی داد می‌زنی دلم برات میره!

- ملت در به در دنبال خونه خالی می‌گردند اونوقت بعضیا از خونه خالی می‌ترسند! جل الخالق!

- حدس می‌زنم یکی انگار بی خبر رفته مشهد! (التماس دعا داریم!)

- یادمه یکی بود خیلی سالها پیش باهام رفیق بود. همیشه می‌گفت: «من خیلی کم خرجم! من خیلی قانعم! من ...» امروز دیدم باز یه لباس جدید خریده!

- قضیه من هم شدهمثل قصّهء موشه! نمی‌دونم چرا هر موقع پول‌هامو می‌شمارم کم میارم؟! امشب باز نشستم حساب کتابمو با مامان و بابا کردم، کم آوردم! (اینجا کسی پول از من قرض نگرفته که من یادم رفته باشه؟!)

- گفت ننه‌ام گفته الهی دست به خاک می‌زنی طلا بشه. از اون روز تا حالا نشده یه معامله کنم و کم بیارم...

- در حینی که اون داشت بااون شدت به صائب و شعرش ایراد می‌گرفت، رفتم تو تخیلات خزان زده خودم و داشتم به خودم می‌گفتم: «کی می‌دونه؟ اصلا شاید صائب هم سرنوشتی مثل سرنوشت من داشته که این شعرها با این مضامین را می‌گفته. چراباید معنی این شعر برای اینا اینقدر غیرممکن باشه ولی برای من و صائب ممکن؟...»

- به عشقِ پاک، کردم صرف، عمرِ خود ندانستم ... که از تر دامنی با غنچه همبستر شود شبنم...

چند کلمه خودمانی:

این اصلا حالیش نیست که شعر صائب چی هست، حالا داره انتقاد می‌کنه؟ در ضلالتش همین بس که همون شعرهایی که به عنوان شاهکار صائب آورده، همون به اصطلاح ایرادی که می‌گفت را داره! اگه ایراد داره چرا پس میگی شاهکاره؟! اگه شاهکاره و دل تو را برده، پس چرا اینقدر داری انتقاد می‌کنی اونم بااین لحن تند و الفاظ زشت؟ آیا اون شعرایی که بعد از سعدی و حافظ همش تقلید می‌کردند و همون تشبیهات و استعارات راتکرار می‌کردند، دفاع دارند یا صائبی که سبک نو آورد؟ آیا اینکه اگه 4 تا کلمهء بی ربط بدی به صائب و می‌تونه باهاش برات یه شعر پر معنی بسازه، حسن کار صائبه یا بدیِ شعرِ او؟ که برداشتی به این توانایی صائب انتقاد می‌کنی؟ اصلا کسِ دیگه‌ای تونسته تا به حال این کارو بکنه؟ آیا اینکه صائب می‌تون از 4 تا کلمه‌ای که در منفردا فقط معنای ناچیز خودشون رامیدند، یه بیت با اون معنای عمیق بسازه جای تعریف داره نقد؟! به نظر من تو بهتره بری همون شعرهای گل و بلبلیت را بگی که همیشه هم تو قافیه‌هاش می‌مونی!

در خلوت خیال:

از ادب صائب خموشم ورنه در هر وادِئی ... رتبهء شاگردیِ من نیست استادِ مرا

یه شعر دیگه هم بود که خود حضرت صائب می‌گفت که سبک نو آورده‌ام که الان تو ذهنم نیست!


تهی-دست

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/14 1:52 صبح

- صبح الکی الکی خودمو معطّل حاج رضا کردم. گفته‌بود بیا بریم واسه سیستم اما نیومد. منم در عوض شب گذاشتمش سر کار!

- باغچه را درست کردم. یه 5 ضلعی خوشکل! مامان گفت حالا بعد این همه سال تو این خونه این کارها رو می‌کنی که من غصه بخورم؟

- آخه تو فرش شوری؟!

- با اینکه فقط نیم ساعت تا رفتمون مونده اما باز کار خودشو می‌کنه! (تازه مرتب می‌گفت: نه! 3 باید بریم.)

- خوبیش به این بود که فقط رفتیم اشراف!

- چقدر این چند روزه جشن تولد داریما! کیکشون شبیه سگ بود، با اون عروسک سگ که ست کرده بودند خیلی قشنگ به نظر می‌رسید! چقدر خندیدیم سر اینکه کی تهشو بخوره! اما دیدی؟! کاری کردم که همه یه تیکشو بخورن که بعدا حرف توش نباشه!

- مامانش می‌گفت: «اگه وضعمون این نبود بیشتر از اینها خرجش می‌کردم. چه کنم که بابت همینش هم از باباش خجالت می‌کشم.»

- دیدی؟ دیدی نشونت دادم که خودشو می‌خاروند؟! به خدا قسم اگه دروغ بگم! تا رفتم کنارش که عکس بگیرم بوش زد تو دماغم! ناقلا چه هرشب هر شب هم میره‌ها! (حالا نری بگی آبروی ما رو ببری‌ها!)

- تیپ سبز آبی امسال مد شده؟! (یامه تو زیست می‌خوندیم جلبک‌های سبز آبی. اما عمرا به این قشنگی بوده‌باشند اون جلبک‌ها!)

- سرشو خم کرد و گفت: این ناچیز رااز ما بپذیرید. همین بود، در حد بضاعتمان...

چند کلمه خودمانی:

فقیر آن نیست که کم دارد، بلکه آن است که بیشتر می‌طلبد.

در خلوت خیال:

هم طالعِ بیدیم در این باغ که باشد ... سر پیش فکندن ثمر زودرس ما

«مولانا صائب»


تواضع ممنوع

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/13 1:39 صبح

- سرش باز درد می‌کرد وگرنه صبح می‌رفتیم.

- تا ظهر تو صف بانک هستم. بانک ملت بانک شما! دکتر احسانی را می‌بینم. میگه تازه از آمریکا اومدم. سراغ دکتر کرامت را می‌گیرم، میگه تازگی‌ها خبرشو ندارم.

- ظهر تا از آتلیه میام بیرون احساس بدی دارم. انگار چشمهای دختر چاقه واقعا شور بود.

- ناهار نمی تونم بخورم. انگار وضعم داره بدتر می‌شه. تا دم اذان. بعد هم می‌رم نماز و جلسه.

- همیشه قبل از جلسه به خودم میگم هیچی نمیگم اما باز تو جلسه بحث‌هایی میشه که می‌بینم اگه دفاع نکنم باره را آب می‌بره.

- حرف من و حاج قدیر یکی بود اما اون یه جور دیگه گفت.

- آخر جلسه اعتراض شد به خروج آقای میثمی! از جلسه. حاج آقا زود موضع گرفت و سرزنش کرد. تازگی ها که گذاشته‌اندش مدیراجرایی و داره مثل خر براشون پادویی می‌کنه حاج آقا بیشتر ازش دفاع می‌کنه.

- امان می‌گفت: صبح تا حالا دارم مثل خر راه می‌رم باز الان رسیده و نرسیده برای من نامه نوشته که اینکارو بکن اون کارو بکن. گفتم امان جان این آقا  حالتشه. عشقش اینه که نامه بنویسه و دستور بده و یه امضا بندازه زیرش! همه بچه‌ها اینو می‌دونن. همیشه هم بهش گفته اند.

- چشماش از خوشی ریاست برق می‌زد. این بشر هر موقع خوشحاله از تو چشاش پیداست، هر موقع هم ناراحته تمام حرکات و سکناتش داد می‌زنه.

- میگه: من که حلالش نمی‌کنم. خدا ازش نگذره، چقدر اذیتم کرد.

- فاکتورها را می‌دم به حاج رضا. باز مثل همیشه هر دوشون می‌گند چرا؟!

-  حاج آقا همه را دعوت می‌کنه بیاند تو نگهبانی که حرفای بی صاحب بزنن!حاج منصور قضیه کیش را گفت. حاج آقاداشت از خنده منفجر می‌شد. بعد هم گفتند: حرف بی صاحب تموم شد. پاشی بریم!

- دیدم انگار من زیادی قضیه را جدی گرفتم. یکی دیگه داره ریاستشو می‌کنه و یکی دیگه داره پولشو می‌گیره و اون یکی دیگه  داره کلاسش را می‌ذاره، ما شدیم کاسه داغ‌تر از آش.

چند کلمه خودمانی:

هر موقع با یکی حرف می‌زنی یا یکی داره با تو حرف می‌زنه تواضع و حجب را بزار کنار. صاف تو چشماش نگاه کن.چون اون قبل از اینکه به فکرش برسه تو از روی حجب و تواضع سرتو انداختی پایین داره به این فکر می‌کنه که تو چقدر به حرفاش بی اهمیتی یا تقصیر کاری که می‌ترسی نگات تو چشمش بیفته یا اینکه تو چقدر متکبری!

بعد از مدت‌ها یه شعر از صائب بخونیم:

در مقام حرف، بر لب مهر خاموشی زدن ... تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است!


تیکال

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/12 12:48 صبح

- صبح باید زود بیدار می‌شدم، کمی دیر شد!

- مسئول آموزش نمی‌دونه که مدیر گروه کیه! از نگهبانی دانشکده می‌پرسم اونم نمی‌دونه! (خراب شه این دانشگاه)

- میرم پیش باقری. تا میرسم می‌گم باقری جان سلام، کاری با من نداری؟ میگه به سلامت! میگم واقعا کاری نداری؟ میگه نه، فرستادم!

- 3بار ماشین این راه را میره و بر می‌گرده!

- رفتم تو برج کبوتر. باورم نمی‌شد هنوز کبوتری توش باشه! یکیشون بالش شکسته بود...

- اسم پیرمرده نگهبان هم باقری بود! گفت نکنه تو پاسداری؟! نیای ما رو بگیری؟ گفتم من دانشجوام!

- قشنگ شد! مدل روز! باید علاوه بر فرشته جون از نسرین هم تشکر کنم!

- ساعت 3 میرسم خونه. ناهار می‌خورم ومی‌خوابم. کمرم به شدت درد می‌کنه. ساعت 5 و نیم بلند میشم. باید زودتر بیدار می‌شدم، کمی دیر شد!

- تیکه کاغذی که از چند شب پیش تا حالا تو جیبم مونده را میدم بهش. چند بار میبوسه و میذاره رو چشمش...

- میدون امام. بعد هم راهپیمایی تمام طول 4 باغ!

- یادمه قبلا فقط یه بار با مولی اینجا کباب خوردم. از این تنور و نون تازه‌ای که میپزه یادم افتاد! نون داغ، کباب داغ!

- انگار دفعه اولش بود سیگار می‌کشید! بچه سوسول بود. بهش میومد کمی هم په په باشه. گفتم انگار فندکت نا نداره؟! گفت نه! باد میاد، صبر کن صبر کن؛ بزار دستمو بگیرم دورش! ببین! ببین چقدر خوبه!

- نشستم رو نیمکت. این پارک را دوست دارم. خاطرات بدی ازش به یاد دارم! یه بار نزدیک بود موبایلمو بکوبم رو زمین...

- رو در و دیوار این شهر. همش از تو یادگاره.توی این کوچهء تاریک منو تنها نمی‌ذاره...

- کدوم بابایی ماشین خودشو میده به پسرش، با ماشین قراضهء اون میره این طرف اون طرف؟!

- ساعت 11 برمی‌گردم خونه. زهرا میگه باز که دست خالی اومدی!


تخم مرغ

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/11 3:12 صبح

استاد می‏گفت : یک تخم مرغ را در نظر بگیرید!

1- همان‌طور که پوسته از مواد داخلی در برابر عوامل بیرونی محافظت می‌کند زن و شوهر نیز باید اطراف خود پوسته‌ای تشکیل دهند تا از دخالت دیگران در زندگیشان جلوگیری کنند.
2- لایه نازک اطراف زرده و سفیده‌ی یک تخم‌مرغ از مخلوط شدن این دو جلوگیری می‌کند. زن و شوهر نیز باید مرزهای نازکی را بین خود حفظ کنند.
  

این همون تخم مرغه است! از توضیح بیشتر معذوریم!عکس به اندازه کافی گویاست!


غصه ام شد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/10 5:53 عصر

- روز شهادت امام رضا(ع) بهم زنگ می‌زنند و دعوتم می‌کنند امام رضا(ع). کاش لایق باشیم و قسمت بشه که بریم.

- شب آخر بود. نیت کردم و آخرین ظرفهای روضه امام حسین را با دستای خودم شستم.

- رفتیم باغ‌های اطراف را دیدیم و بعد هم نهار. هم باغ‌هاش خوب بود و هم ناهارش! (روز تولد قشنگ گذشت.)

- مثل خرس گنده اومده نشسته اونجا و یه سلام تو دهنش نیست! تازه رفته به باباش گفته اسم مغازه تازشو بزاره عمو نوروز! (اَه اَه ! چقدر این دختره بی تربیت و بد سلیقه‌است؟)

- من کمرم درد گرفت. دیگه خواهشا منو ننداز جلو!

- طبق تحقیقات بنده که هیچ محققی تا به حال اصلا به ذهنش هم نرسیده، نشستن زیاد روبروی مانیتور کامپیوتر روی پوست صورت اثرات جانبی بدی داره.

- برای مهدی غصه‌ام شد. شنیده بودم نشسته کنج خونه و تکون نمی‌خوره. نه سر کار میره و نه با خانوادش رابطه خوبی داره. یه روز هم باباش یه نامه نوشته بود که داد دست استاد. خوندمش. در مورد مهدی بود. چند شب پیش هم داداشش ازم خواست برم ببینمش شاید اثر کرد. رفتم سراغش. یه کم چاق‌تر شده بود. اما خیلی از بین رفته بود. پیر شده بود. موهای کف سرش هم ریخته بود.غصه‌ام شد.  نشوندمش تو ماشین و آوردمش تو کانون. اولش حرف نمی‌زد. هیچی نمی‌گفت. همش یه چیزی از رو میز من بر می‌داشت و باهاش بازی می‌کرد. غصه‌ام شد.   منم کم کم سکوت کردم. بعد آروم آروم شروع کرد به حرف زدن. اما چه فایده‌ای؟ باز رفت سر همون افکار قدیمی. باورم نمی‌شد، همه حرفاش کپی حرفای هفت هشت سال پیش یاسر بود. گاهی عصبانی می‌شد و داد می‌زد. دستاش می‌لرزید و حرف می‌زد. غصه‌ام شد. چند بار به طور منطقی براش توضیح دادم. تو کتش نمی‌رفت. جواب منطقی برا حرفام نداشت. اگه می‌دید که جواب غیر منطقی هم نداره می‌گفت: تو  قلمبه سلمبه حرف می‌زنی. من نمی‌فهمم چی میگی. وقتی به زبون خودش براش توضیح می‌دادم و اشتباهاتش را می‌گفتم در جواب می‌گفت: حالا من یه چیزی گفتم، تو چرا تو حرفام نکته سنجی می‌کنی و ایراد میگیری؟! غصه‌ام شد.  دیدم فایده‌ای نداره. نشوندمش تو ماشین و اومدم در خونشون. ازش خواستم بیاد تو کانون، هم برای خودش خوبه هم ما به کمکش نیاز داریم. جوابمو نداد و پیاده شد. خداحافظی کردم، حتی جواب خداحافظیم را هم نداد. غصه‌ام شد. دیدم افکار متحجرانه یاسر تو تموم وجودش رسوخ کرده. پیش خودم فکر کردم مگه آدم چطوری یکیو گمراه می‌کنه؟ لعنت فرستادم به این یاسر. لعنت.

هر گاه می‌خواهی با کسی دوستی کنی بیش از همه چیز ببین که فهم او در چه اندازه است؟نیک و بد را در چه می‌داند؟ افتخار و اهانت را در چه می‌شمارد و نیکی و بدبختی او در چه چیز است؟

 «مارک اورل»


Happy Birthday

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/10 1:9 صبح

به نام خدا

عاشقم عاشق جز وصل تو درمانش نیست

کیست زین آتش افروخته در جانش نیست؟

با که گویم که به جز دوست نبیند هرگز

آنکه اندیشه و دیدار به فرمانش نیست؟

امیدوارم این هدیه کوچک و بی ارزش را از من قبول کنی.

فکر می‌کنم یکی از همین روزها روز تولدت بوده

پس تولدت مبارک.

اگر هم اشتباه کرده باشم تازه شدیم بی حساب.

باید ببخشید چون خیلی با عجله شد.

                                                     15/12/79

از در در آمدی و من از خود به در شدم...

امروز سر نماز چشمم افتاد به دیوان حافظ. برداشتم که وقتی تسبیحاتم تموم شد یه فال بگیرم. در بین تسبیحات بودم که دیدم ناخودآگاه کتاب را باز کرده ام:

دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی...کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر رفت یار سفرکرده می‌رسدای کاش هر چه زودتر از در درآمدی
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال منکز در مدام با قدح و ساغر آمدی
خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویشتا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دستآب خضر نصیبه اسکندر آمدی
آن عهد یاد باد که از بام و در مراهر دم پیام یار و خط دلبر آمدی
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلممظلومی ار شبی به در داور آمدی
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشقدریادلی بجوی دلیری سرآمدی
آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمونای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقممقبول طبع شاه هنرپرور آمدی

 


نگفته بود

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/5 3:49 عصر

در دل غم این نیاز تا چند؟یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کُند بشه، نه این که هیزمش زیاد باشه. تبر ما انسانها باورهامونه نه آرزوهامون...


امروز را برای بیان عشق به عزیزانت غنیمت بشمار، شاید فردا احساسی باشد، اما... عزیزی نباشد!

 

افسوس آن زمانیکه باید دوست بداریم کوتاهی می کنیم.آن زمان که دوستمان دارند لجبازی می کنیم و بعد برای آنچه از دست رفته آه می کشیم.

 

گفته بود: بیا تا قدر یکدیگر بدانیم... که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم...

گفته بود: چرا؟

نگفته بود...

 

پ.ن: در بدو ورود سه صفحه باز کردم، هر کدام از این جمله‌ها توی یکی از صفحات بود. ترسیدم صفحات بیشتری باز کنم ...


کم کن ملامتم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/3 1:24 صبح

- بدون اغراق بگم که مهمترین نیازم در حال حاضر نوشتن تو برگ بیده.

- این چند روز باز دوزِ تنش رفته بالا. خودم که فکر می‌کنم چند تا مشکل کوچک باعث این همه تنش میشه. (خدایا! کی میشه که این چند تا مشکل کوچولو را از پیش پای ما برداری ببینیم درست میشه؟)

- یه لحظه خوب، یه لحظه بد، یه لحظه خوش اخلاق، یه لحظه بد اخلاق، اصلا همه چیزمون شده لحظه‌ای! (همین رفتار لحظه‌ای آزار دهنده‌ است.)

- نمی‌دونم  اشکال از کجاست؟ طبق حساب کتابی که من داشته‌ام تو این قسمت نبایداینطور بشه اما یه مشکلی یه جا هست که از دید من مخفی مونده. (اینقدر می‌گردم که پیداش کنم. خیلی روی این پروژه زحمت کشیدم، حیفه اینجوری بشه.)

- من راه‌های زیادی راامتحان کرده‌ام. الان به نظرم باید این راه را هم برم. اگه اینم نتیجه نداد که دیگه...

- می‌گفت: اینقدر پشت سر این پیرزن بیچاره حرف می‌زنند، اونوقت سرشون را بگیری خونه ننه‌اند، پاشون را بگیری خونه ننه‌اند! البته من به اونم حق نمی‌دم که این حرفا را بزنه و این کارها را بکنه. اما خوب پیر شده و اخلاقش مثل بچه‌ها. (مهم همون مساله ای که سرشون را بگیری خونه ننه‌اند، پاشون را بگیری خونه ننه‌اند!)

- نمی‌دونستم حرفای این شخصیت اینقدر روی این فردتاثیر داره. وقتی توماشین گفت اینجور، یه لحظه مخم سوت کشید. (به سادگی خودم خندیدم. به زودباوری خودم!)

- من مقابله به مثل نمی‌کنم. خودشان خواهند فهمید که اشتباه کرده‌اند. (من اشتباهات را می‌گویم. تو بخند و تایید کن. در دلت اما چه می‌گذرد خدا داند!)

- یه تزهایی در مورد «غذا» دارم. بعدا می‌گم. الان وقتش نیست!

- تصمیم گرفته‌ام به محض اینکه وضعم خوب شد و وقتش را هم پیدا کردم یه لپ تاپ بخرم و عصرها برم خونه آقاجون و زندگی‌نامشو توی ی وبلاگ ثبت کنم! (دوتا شرط گذاشتی که کی محقق بشه خدا می‌دونه!)

- مدت ها پیش گفتم که از این اس امس بازیا که مرتب سوال و جواب توشه متنفرم. آقاجان! اگه کار داری زنگ بزن، دیگه چرامردم آزاری می‌کنی؟ (واقعا اعصابم خوردمیشه که توی یه اس ام اس چهار حرفی صدتا سوال بپرسن و تازه وقتی جواب بدی از تو جوابات سوال طرح کنند. تازه اگه سوالی باشه که خودِ طرف جوابشو بدونه که دیگه فاجعه‌است.)

- وای! این داستان رابراتون بگم؟! پسره رفته سربازی، دوست دخترش با هر ننه قمری می‌ره! با یکی نه! با دو تا نه! با چند تا؟! بچه‌ها تصمیم می‌گیرند حالشو بگیرند. بهش می‌گند یکی می‌خواد بره دیدن پسره اگه چیزی می‌خوای براش بفرستی بده تا بدیم بهش ببره! دختره هم بر میداره کلی چیپس و پفک و بیسکوئیت و شکلات و دیش دیش!!! و نخودچی و مربا و عسل و حلوا ارده و ... میده که ایناببرند بدند به پسره تازه یه نامه عشقولانه طولانی هم می‌نویسه میذاره روش! اینا هم نامردی نمی‌کنند، شب میرن خونه یکی از بچه‌ها و همه تنقلات را می‌خورن و نامه را می‌خونن و کلی هم می‌خندند! تازه از کاراشون هم فیلمبرداری می‌کنند که بعدنشون پسره بدند!

- خیلی دلم می‌خواست این چند روزه برم برگ بید یکسال پیشِ همین ایام را بخونم. اما کو فرصتش؟ اصلا خریته این وبلاگ نویسی. خودمون که خودمونیم و براش زحمت کشیدیم، دیگه فرصت بازخوانیشو نداریم، چه برسه به بچه‌هامون و نوه نتیجه‌هامون و نسل‌های آینده‌مون! (خدا را چه دیدی؟ شاید برای اونا جالب باشه که بدونن جدّشون تو جوونیش چیکاره بوده!)

- یکی امشب اس ام اس داد میری اردو جنوب؟ (یعنی می‌خواد بره؟!)

- دیشب به یاد قدیما چندتا اس ام اس طولانی اونم با چاشتی اشک و آه نوشتم که بفرستم. (اما نفرستادم.)

- دوست داشتن تنها؟!

- انتظار داشت بگه رفت که رفت. اصلا رفت قبرستون. الهی که بر نگرده. (یقینا کسی به این مرحله نمی‌رسه مگر اینکه ببینه طرف مقابلش داره از اون طرف پشت بام می‌افته.)

- راست می‌گند دوست داشتن به حرف نیست، به دله؟ به حضور نیست، به ظهوره؟

- آقا! آدم جونشم برا بعضی دوستاش بده کاری نکرده. اصلا اون موقع است که معلوم میشه دوست رامی‌خواسته برا خودش یا می‌خواسته برا خودش؟!

- کاش دوست داشتن هم عیار مشخص داشت تا دیگه آدما بحث نمی‌کردند که کی کیو بیشتر دوست داره!

- دوست داشتن زیباتره یا دوست داشته شدن؟

- تا کسی دوست نداشته باشد نمی‌فهمد و تا کسی دوست‌نداشته باشد نمی‌فهمد!

- 20 دقیقه دیگه به یاد قدیما میای چت؟!

در خلوت خیال:

کم کن ملامتم که مرا اختیار نیست ... کاین دل ز دوست بفرمان نمی‌رود

گر بی تو در بهشت مرا دعوتی کنند ... گویم که این ضعیف به زندان نمی‌رود

همام تبریزی