- خودمو حبس کردهام تا پانزدهم. درس هم نمیخونم، اما خودمو از همه چیز محروم کردهام. مسجد و حسینیه و روضه و خونه نادر و مغازه مهدی و گردش کنار رودخونه و گپ شبانه با سلمان و همه چیز تعطیل. هرکی میگه بیا ببینمت، میگم بعد پانزدهم. هرکی میگه این کارو بکن میگم بعد پانزدهم. نمیدونم چم شده فقط میدونم به خودم لج کردهام. (تصمیم داشتم اینجا را هم ننویسم اما دیگه طاقت نیاوردم.)
- سالگرد باباجونه. رفتیم خونهشون. ننه جون از دست پسراش نالید و درد دل کرد. وقتی اشک از گوشههای چشمش لغزید، پشتم لرزید. اینا چیکار دارند میکنن با پیرزن؟
- مثلا تو خودم بودم! اعصاب نداشتم. بچهها یکی یکی میاومدند. به خاطر هیشکی از رو صندلیم بلند نشدم. گفتم هرکی میخواد ماچم کنه زحمت بکشه خم بشه. بازم به معرفت حمید و وحید و صالح .
- امتحان که تموم شد اشکم در اومد. هیچ وقت به خاطر سختی امتحان گریه نکردهام اما این بار داشت گریهام میگرفت نه اینکه سخت باشه برعکس، از بس سوالات را خوب طرح کردهبود. از بس این استاد خوب بود. از بس خوب درس میداد. از بس خوش اخلاق بود. من نخونده بودم اما همون چیزایی که تو کلاس یاد گرفته بودم کفایت میکرد. دوست داشتم همونجا بپرم چهارتا ماچ بچسبونم روی گونههای گل انداختهاش! پایین برگه براش نوشتم: «سلام خانم دکتر! تشکر به خاطر همه چیز. به خاطر همه طول ترم که ما و تیکه پرونیهامون رو سر کلاس تحمل کردید و به خاطر همه چیزهایی که تو طول این ترم ازتون یاد گرفتم. تشکر.» (گفته بودم دوست دارم یه هدیه براش بگیرم اما گذاشتم بعد امتحانات که یه موقع شائبه گرفتن نمره پیش نیاد.)
- توماشین کربلا رو گوش دادم و اشک ریختم و داد زدم! وقتی گفت: بزرگترای من منو به مجلس تو بردند یاد همه روزهایی افتادم که دست در دست باباجون کله سحر میرفتیم روضه و غروب آفتاب بر میگشتیم...
- رفتم تعمیرگاه زانتیا. اعصابم خورد شد. میخواست باز دبه در بیاره. (یاد زانتیا آبیه افتادم که باهاش رفتم دانشگاه و موتورش سوخت! یاد حمید که یک ترم تمام سر کار بود. یاد محمد که به رفیق خودشم رحم نکرد.)
- فرق دانشگاه صنعتی با دانشگاه ما اینه که من 4 ساعت بااین خانم مهندس گل توی یه کلاس تنها بودم در کلاس هم بسته بود، هیشکی نیومد بگه شما اینجا چیکار میکنید، اما بعدش دانشگاه خودمون رفتیم دو تا مسئله حل کنیم نگهبان گفت:«وای! خانم و آقا با هم؟ عمرا!» (کاشکی ترم دیگه ریاضی مهندسی با این ارائه بشه. اگه بشه چی میشه!)
- گفتم من معامله 120 میلیون تومنی رابه خاطر 500 هزار تومن ناقابل به هم زدم چون یارو مثل خودت قالتاق بود. حالا تو میخوای سر 400 هزار تومن برا من بازی در بیاری؟ اصلا نخواستیم. دید انگار طرفش خوب حالیشه، زودی پا پس کشید.
- گفت ندزدنت؟ گفتم: «خوشا صیدی که داند کیست صیادش، من آن صیدم که از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادم» ( دیر گفتی عزیز! خیلی وقته دزدیده شدم.)
- گفتم شماها بوی غذا رو از چند کیلومتری متوجه میشید که پیداتون میشه؟ (میدونم هرچی من بگم تندی همه جا جار میزنه اما بزار دلش خوش باشه!)
- بیست ساله گوینده خبره باز امشب اومده میگه:«بینندگان شبکهء محترم خبر!»
- این دو سه روزه فرصت خوبی بود برای خوندن مطالب برگ بید بلاگفا. چقدر لذت بخش. چقدر خاطره انگیز. چقدر حسرت زا. چقدر... . اونجا مبهم نویسی جایگاهی نداشت. همه چیز واضح بود و روشن. اینجا خیلی خیلی فرق میکنه. نمیشه روشن نوشت.
چند کلمه خودمانی:
شکر.
شکایتی ندارم.
همش نعمت بوده تا حالا.
ناشکریهامو ببخش...
در خلوت خیال:
خدایا قطره ام را شورش دریا کرامت کن ... دلِ خون گشته و مژگانِ خونپالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را ... لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن