که هیچکس را طاقت لیلا پرستیدن نبود
زین جهت لیلای من رخ از همه پنهان نمود...
من عاشقم یا تو؟
من بیشتر دوست میدارمت یا تو؟
…خودخواه میشوم… من عاشقترم!
میخواهم نقش عاشق را «من» بازی کنم.
خداوند عاشقتر است به بندگان! میخواهم، «من» خدا شوم!
شب شهادت امام حسن عسکری(ع) تو حرم امام رضا(ع) از خدا خواستم، شب تولد امام حسن عسکری(ع) بهم داد...
شکر.
در خلوت خیال:
ز آستان تو چون نا امید برگردم؟ ... که هست هر سر مویم امیدوارِ دگر
به غیر عشق که از کار برده دست و دلم ... نمیرود دل و دستم به هیچ کار دگر
«محض یادآوری: شعر از حضرت صائب رحمة الله علیه»
- گفت: دیگه از این عکسها ندارم. منم دیدم عکسش قشنگه، ترسیدم از دست بره، شمارشو یادداشت کردم. یحتمل نگاتیواش (negative) پیش اون عکاسیه هست! (خداییش خودت به این فکرها هستی؟!)
- چه مامان بزرگ با حالی! حرفاش حرف نداشت!
- اون مثال پرتقاله زیاد جالب نبودها! هر کی دیگه بود بدش اومده بود. (ملت اینجور جاها دنبال یه همچین حرفایی میگردند که یه حرف و حدیث مفصل درست کنند! خوبه ما اینجوری نیستیم!)
- دوست ندارم کسی از نوشتههام برداشت اشتباه کنه. شاید دلیل بعضی توضیحاتی که بعضی وقتها میدم همینه! (کیفیتش مهمه. نه کمیتش!)
- نوشته ستاره سهیل شدی؟ (نمیدونم چرا زیاد با سهیل حال نمیکنم هرچند از سهیلا خوشم میاد!)
- یه لحظه داشت اشکم در میومد. نه به خاطر اینکه یه ذره بریم این طرف اون طرفترها، به خاطر بعدا! ترسیدم.گفته بودم یا به کاری واردنمیشم یا اگر وارد شدم محکم و با اراده وارد میشم. الآن محکمم. باارادهام. اما الان نقص دارم. کم دارم. میترسم همین نقصم زمینم بزنه... (چند دقیقهای که به این چیزا فکر میکردم اصلا یادم رفت کجام! هیچ صدایی هم نمیشنیدم! آخرش حسین آقا بود که صدام کرد و از این خیالات آوردم بیرون. ترسیدم نکنه ترشدن چشمامو دیده باشه...)
- اومد سیم کارت اعتباریشو گرفت، رفت. (میگم اصلا کار نداد. باورش نمیشه. میترسه دوست دختراش زنگ زده باشند و ...)
- همش فکر میکنم این بار خیلی سنگینه. می ترسم له بشم!
- خنگول جان! چقدر بگم دروغ نگو؟ حداقل یه دروغی بگو که یادت بمونه! حداقل یه دروغی بگو که بتونی یه ذره نقشش را بازی کنی! رفتی گفتی غدّه تو سرمه؟ حالا من چیکار میتونم برات بکنم؟ (تو هیچ ترسی از دروغ گفتن نداری؟ یادته اون روز گفتی که بابام تصادف کرده همون اتفاق افتاد. خاک بر سرت. بزار حالا هم یه غده تو اون کلهء پوکت در بیاد راحت شیم از دستت!)
- به مامان گفتم که پسر خاله چه اس ام اسی داده. ناراحت شد. رفت. اما باز برگشت گفت: این عقل درست و حسابی نداره. حسود هم که هست. یه کم باهاش تا کن ببینیم چی میشه. (فکرکرده من ازش میترسم؟ من دهن این دو تا رو سرویس میکنم. حالا میبینی.)
- سرِ بابا میترسم .این قضیهی اخیرهم شد قوز بالاقوز. (دیدی گفت: یادمه شما خیلی جوون تر از ما بودی؟ دیدی حالا چی شده؟)
- اومده تهدیدکرده که به کریمی میگم؟ فکر کرده من از کریمی میترسم؟ تو شاید بترسی اما بدون اگه سر و کار من با این کریمی بیفته پتهاش را میریزم رو آب. (تو هم خیلی سادهایها. خوب خودت یه جوابی بهش بده. حتما باید بیای ذهن منم مشغول کنی؟)
- مامان اومده میگه چته؟ این حرفا همیشه بوده. (نمیتونم بهش بگم که: این چیزا که مسالهای نیست. ناراحتی من از یه چیز دیگهاست. من میترسم.)
- نمیخوای یه کم باهام حرف بزنی؟ دیشب تا حالا داشتم از ترس میلرزیدم! یه موقع دیدی از دست رفتمها!
چند کلمه خودمانی:
ناز کم کن! می دونی که من چقدر خوددار هستم، اما میترسم این ناز کردنهای تو کم کم کار دستم بدهها...
در خلوت خیال:
ترسم که شیوه های هوس آفرین تو ... سازد نیازمند دل بی نیاز را!
- قرار بود امروز برم دانشگاه برای جلسه توجیهی کارآموزی. نرفتم! زنگ زدم به امیرحسین و محمد که کار من را هم درست کنند. (کاش دو سه تا کارخونه آسون بهمون بیفته!)
- دیشب بهش سلام میکنم، جواب نمیده! (میدونم مریضه. خدا شفاش بده.)
- یه روز تلافی این همه دردسری که برام درست کردی را سرت در میارم. واقعا تو خجالت نمیکشی؟ احمقجان! این مسائل شوخی بردار نیستها. یه وقت دیدی کار به جاهای باریک کشید، اونوقت دیگه با خودم طرفیها. (بیچاره از ترسش دیشب اس ام اس داده: «اون نامههایی که چند سال پیش تو دانشگاه صنعتی از من پیدا کردی را بردار بیار. باریکلّا پسر خوب!»)
- دختر خاله کوچیکه هفت هشت سال پیش یه برگه روی میز من دیده بود. دیشب گفت: من یادمه! همونه؟ بهش گفتم: «خواهشا این راز بین خودمون بمونه!!!» (بنده خدا حق داره باورش نشه!)
- بستنی گرفتم به تعداد! تعجب کرده بودند! (خوب اینها به خاطر اصل اصفهانی بودنشون این کارها براشون عجیبه!)
- خداییش اگه دائی نبود کارمون به این زودیها راه نمیافتاد. اصلا کی باورش میشه ظرف سه چهار ساعت تموم بشه؟ (نگفتم همه کارهامون یه جوریه؟!)
- قضیه امروز خیلی خنده دار بود! مسخره بازیهای من که سرشون در میاوردم یه طرف، اون خانمه هم که سرشو انداخته بود رفته بود تو یه طرف! (ببین! قرار نشد اینقدر خجالتی باشیا! اما خداییش اس ام اسامو حال کردی؟!)
- تا حالا اینقدر با واژهء negative حال نکرده بودم!
چند کلمه خودمانی:
از چشم مردم میترسم. یه کم بیشتر مواظب خودت باش...
در خلوت خیال:
نیم کمتر ز مجنون بیابانگرد جان خسته ... که لیلای وصالت را شوم از جستجو خسته
- بااینکه دیشب تا قبل از خواب هیچ استرسی نداشتم، اما به محض اینکه سرم را گذاشتم رو بالش باز همهء فکر و خیالات اومد سراغم.(حتی یک لحظه هم اون صحنهء اتاق از جلوی چشمام کنار نرفت. تا صبح بیدار بودم!)
- ساعت 4 بود که دیدم واقعا خوابم نمیبره! پاشدم اومدم نشستم پای کامپیوتر! (مامان هم بیدار بود. انگار اونم بی خوابیش افتاده بود.)
- آقاجون و عزیزجون ناهار مهمون ما بودند. همه عصر به بحث شیرین ازدواج گذشت!(داستان عشق و عاشقی مامان و بابا از زبان آقاجون شنیدنی بود!)
- دائی پسره تا فهمیده دختره کیه گفته:«اتفاقا من به پسر برادرم گفتم فلانی یه دختر خوشکل داره بیا برو بگیرش!» (گفتم: عمرا اگه به این پسره بله میگفت. دختر اگه دلش یه جا گیر باشه، صدتا خواستگار هم داشته باشه فایدهای نداره.)
- رفیقم زنگ زد. یه لحظه نفهمیدم داره میخنده یا گریه میکنه!(چند روز خاص تو زندگیم هست که اگه این رفیقم نبود معلوم نبود چی میشد.)
- مامان سر سفره شام میپرسه: راستشو بگو! حالا این دو تا چند ساله با هم رفیقند؟ میگم تقریبا ده سال میشه!علی و زهرا و بابا یه دفعه سر بالا میکنند و زل میزنن تو چشمای من! علی میگه: 10 سال؟ یعنی 15 سالش بوده که با این رفیق شده؟ مامان میگه: نه بابا! 10 سال؟ کسی که 10 سال طاقت نمیاره. منم میگم: نه بابا اونقدرها هم که نه... (مامان که اینو گفت یه لحظه گوشهء چشمام تر شد...)
- تا حالا به عمرم این همه مواد ندیده بودم! چه قشنگ هم بسته بندی کرده بودند. (کثافتها داشتند میکشیدند و معامله میکردند که ما رسیدیم. 5 تا کیف سامسونت پرِ پول!)
چند کلمه خودمانی:
تَوکلتُ علیَ الله...
در خلوت خیال:
زان دم که دل عنان توکل ز دست داد ... در کار خویش صد گره از استخاره یافت!
این چند ماه به اندازه تمامی آن سالها بر من گذشته است...
حتما ساعت خانه مان خراب است !عقربهاش کندتر می گردد! مثل تمام آن بعداز ظهرهای طولانیِ تابستان که جانم را به لب میرساند تاعقربهاش روی ساعت 5 میخکوب شود؛ تا صدایت را بشنوم.
بی ربط نوشت: مینویسم تا یادم بماند! شب خوبی بود امشب. برعکس این چند شب اصلا استرس نداشتم.
- سلمان حین رانندگی با موبایل صحبت میکرده، کنترل نا محسوس ماشینشو میخوابونه! 3 روز دهنمون سرویس شد تا باکلی زبون ریزی و دستمال به دستی و این طرف و اون طرف خرج کردن، تونستیم ماشینو آزاد کنیم.(سرهنگه که بایدامضاء آخر را میداد ساعت 10 میومد و 11 میرفت! وقتی هم که میرفت تو اتاق میگفتند جلسه است! در را باز کردم که برم تو، دیدم لم داده پشت میز داره آهنگ گوش میده!!!)
- گفتم سرکار ماشینو اینجا بزارم جریمه داره؟ گفت نه! اینطرف مشکلی نداره. رفتیم و اومدیم دیدیم جریمه کرده! وقتی بهش گفتیم چرا؟ گفت خوب بود نذاری اونجا!(کم مونده بود یه کتک حسابی بهش بدیم...)
- وسط میدون امام حسین دو تاشون منو گرفتند و کت بسته میبردند طرف کیوسک 110! اکبر گفت: ولش کنید! مگه قاتل گرفتید؟ (تا ولم کردند پا گذاشتم به فرار اون دو تا هم دنبالم! دیدم مایه آبرو ریزی نیروی انتظامیه! خودم وایسادمو قاه قاه زدم زیرخنده!)
- سرهنگه تعجبی مونده بود از خونسردی من! دید ما ریش داریم گفت میفرستمتون دادگاه! گفتم نامرده اونی که نفرسته!!! (دو سه دقیقه بعد که سرهنگه گفت برید به سلامت و داشتم میومدم بیرون، دلم خیلی به حال اون افسر بیچاره سوخت...)
- صالح نشسته کنار دستم و منم دارم رانندگی میکنم! راهمو دور کردهام به خاطراین فلان فلان شده که برسونمش. تو سبزه میدون داشتم باموبایلم حرف میزدم که دیدم افسره اشاره میکنه بزن کنار! منم خودمو زدم به اون راه که انگار ندیدمش! بعد این صالحِ خر! (حقّشه) رومیکنه به افسره میگه بله؟ چیکار داری؟ افسره میگه بگو وایستا! بعد تندی شونه منو تکون میده و میگه: برگ بید! برگ بید! ببین این چیکارت داره!!! منم که سرنوشت ماشین سلمان رادیده بودم گازشو گرفتم و فرار! پلیس هم گذاشت دنبالمون! گم شدن تو این کوچهپس کوچههای قدیمی اصفهان یه طرف، کم مونده بود تو این کوچههای تنگ، ماشین را هم بمالیم به در و دیوار.(موندهام تو این همه خریت این آدم! یکی نیست بهش بگه تو شریک دزدی یا رفیق قافله؟! فردا تو دانشگاه این کارشو براش دست میگیرم...)
- ظهر با ماشین میرم. وسط خیابون جی که میرسم، دیگه ماشین راه نمیره! می گذارمش همونجا و سریع خودمو باتاکسی به کلاس میرسونم. عصر میام سراغش و زنگ میزنم بابا هم بیاد. بابا روشنش میکنه و آروم آروم میره. منم ماشین بابا را برمیدارم که بیام خونه. سر پیچ صمدیه است که میبینم یه صدای مهیبی از پشت سر میاد! پیاده میشم، میبینم یکی محکم زده به عقب ماشین! (کاش اینجا هم مثل عربستان به خانمها گواهینامه نمیدادند... {البته به اونا که بلدنیستن:دی{)
- یه خواب وحشتناک دیدم! خواب دیدم رفتیم خواستگاری! عروس خانم هم چای را آورد جلوی من گرفت اما تا خواستم چای را بردارم یه چشمکی به من زد و یه لبخند ملیحی رو لباش نشست و با آرامش تمام انگشتش را زیر فنجان چای کرد و همه اون چای داغ را وارونه کرد روی پای من! من بیچاره هم مثل مهران مدیری فقط داد زدم: مامّآن! (خدا را شکر عروس خانم خوابم را همون موقع شناختم! اینجوری حداقل میشه بعدا تلافی کرد! اما با این وجود این خواب چه تعبیری میتونه داشته باشه اون موقع شب؟!)
- بیچاره رفیقم! همون دختره بود که میگفتم یعنی باهاش دوست شده و قراره با هم ازدواج کنند! الآن هنوز هیچی نشده کارشون به دعوا کشید! طوری که فقط به هم فحش میدند! (دختره برعکس هیکلش خیلی بچهاست! همون روز بهش گفتم این دختر به درد تو نمیخوره...)
- ببین عزیزم! اینکه رفتی به دختره گفتی بیا تا صیغه کنیم تا خدای نکرده حرف زدنمون گناه نباشه! فقط یه کلاه شرعیه! اگه میخوای گناه کنی صاف وایستا جلو خدا بگو من دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم، بعد هم با خیال راحت گناهتو انجام بده. اما بااین کار هم داری خودتو گول میزنی، هم اون دخترهء بیچاره را و هم فکر میکنی داری سر خدا را شیره میمالی! (دست خودم نیست! میدونی که این حرفها تو کتم نمیره.)
- ببین عزیزم! من میگم اگه تو میخواستی گناه نکنی، اصلا چرا رفتی یه رابطه را شروع کردی که از اولش گناهه؟؟؟ خوب مثل آدم مینشستی تو خونه دعا و قرآنت را میخوندی. اگه هم یه زمانی از دستت در رفت و حالا پشیمون شدی و میخوای گناه نکنی چراتمومش نمیکنی؟ اگه هم فکر میکنی الآن بعد از گذشت چندروز خیلی به هم وابسته شدید و دیگه نمیتونی رهاش کنی! و فقط یکی را نیاز داری که باهاش حرف بزنی، من بهت قول میدم این حرف زدن اصلا گناه نیست. اصلا بشین روبروش کلی هم حرفهای عاشقانه بهش بزن اگه گناهی برات نوشتند پای من! خوبه؟ اما اگه قضیه یه چیز دیگه است و به این بهونه میخوای دختر مردم را خر کنی دیگه این جانماز آب کشیدن رابزار کنار.(خیلی سوال پرسیدما! دقّت کن. اگه هم تونستی جواب بده!)
- اصلا کی گفته دختر 18 ساله را میشه بدون اذن پدر صیغه کرد؟ میگی اگه هم کفو هم باشیم طوری نیست؟ اصلا کی تشخیص میده که شما دوتا بچه هم کفو همید؟ میگی اگه قرار باشه به گناه بیفتید طوری نیست؟ خوب مگه مجبوری گناه کنی؟ راههای دیگهای هم برای فرار از گناه وجود داره. (به خدا اون زنه که میایسته کنار خیابون برای خودفروشی شرفش به تو و اون دختره میارزه! چون اون حداقل اینقدر مرام داره که بگه چون به پولش نیاز دارم خودمو میفروشم...)
- دختر های زرنگ اکثرا فکر میکنند اونها هستند که پسرهای خوب را خر می کنند! اما امروز مطمئن شدم که در نهایت این دخترها هستند که همیشه خر میشوند. (بیچارهتر آنها که خر هم میمانند!)
- دختری که فکر میکند خیلی زرنگ است راباید ... انداخت توی جوق!
- ببین دخترجان! این که میگی دوستش دارم تا ابد، و بعد هم که رفت مثل یه نمودار سینوسی یه روز فحشش میدی یه روز به خاطر رفتنش گریه میکنی، و این نمودار همینطور ادامه پیدا میکنه... این دوست داشتن نیستها! این از دست دادن یه موقعیت عالیه برای ازدواج. (مخصوصا توی این دوران قحطی شوهر)
- دختره 14 سالشه! تعریف کرده که پسره منو برد خونشون. اولش مامانش اومد کلی با هم سلام و احوال پرسی کردیم، بعد هم منو برد تو یه اتاق! اتفاقا یه پسر دیگه هم با یه دختر دیگه تو اتاق بغلی بودند! میگفت اون داداشمه با دوست دخترش!!! (گفتم اونجا که خونه پسره نبوده! احتمالا ... خونه بوده، اون زنه هم خالهء اونجا. قرار شد آدرسو ازش بگیره یه سر با برو بچ بریم اونجا.)
- آخه این مملکته که برا ملت ساختهاند؟ وقتی دختره بیاد علنا بگه: من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم، از طرفی شرایط ازدواج را هم ندارم، باید چی بهش جواب داد؟ بعد که دختره میره و احیاناً یه مشکلی براش پیش میاد، هی میاند تو بوق و کرنا میکنند که چی؟ وا اسلاما! وا دینا! دختر مسلمان از دست رفت! جامعه اسلامی به فساد کشیده شد!... (من که میگم همش زیر سر خودشونه. یه دستهایی توکاره که...)
- به خدا حیف این دختر نیست که اینطور صادقانه داره به تو عشق میورزه؟ تو که از اول قصد ازدواج نداشتی چرا الکی قول دادی؟ الآن با احساس پاک این دختر چیکار میخوای بکنی؟ به همین سادگی میخوای بری با یکی دیگه؟ اگه بعد آهش تو رو بگیره بدبخت میشیها! (همین کارها را میکنی که میگن: همه پسرها مثل هم هستند دیگه...)
- ببین! تو که این همه مدت، این همه خواستگار را اصلا تو خونه هم راه ندادی، وقتی هم که بعضیاشون پاشون به خونه باز شده خودتو تو اتاقت حبس کردی و بیرون نیومدی، الآن چه طور انتظار داری وقتی اونی که این همه منتظرش بودی میاد خواستگاریت و تو براش چای میاری، بابا و ننهات تعجب نکنند؟ خوب حق دارند بندهخداها! (اصلا بزار بفهمند. چی میشه مگه؟)
- مامان مرتب میگه بچهجان! پاشو برو دانشگاه دیرت شد! من هم نشستهام پشت کامی و میگم: نه! هنوز یه ساعت دیگه وقت هست! تازه دارن اذان میگن! چنددقیقه بعد ساعت را نگاه میکنم میبینم وای! چه اشتباهی کردم ساعت یک و نیمه! کلاس شروع شده! سریع لباس میپوشم و میپرم پشت ماشین و با آخرین سرعت ممکن خودمو میرسونم به آخر کلاس! حاضریمو میزنم و بر میگردم خونه! (خدا بگم چیکار کنه این مجلسیها رو که دوباره ساعت را کشیدند جلو.)
- جلسه خانوادگی بعد شام! آبجی میگه چه خبر از دانشگاه؟ میگم: وای! نمیدونی بعد از عید چقدر استادمون ناز شده! فقط میخواد بخوریش!یه دفعه بابا یه چشم زَهره بهم میره که آرزومیکنم زمین دهن وا کنه و منو ببلعه! بعد آبجی گفت: الهام را میگی؟ گفتم نه! پریناز را میگم!!! (بعد هم برای رفع سوتی رو کردم به بابا و گفتم: پدرجان منظورم این بود که از بس خوش اخلاقه و خوب درس میده...)
- این داش علی برداشته بی اجازه ویندوز راعوض کرده، همه زندگیمون را به هم ریخته! بهش میگم چرا این کارو کردی؟ میگه: تو خونه تنها بودم حوصلهام سر رفته بود، گفتم بزار یه ویندوز عوض کنیم!
- اکثر هم کلاسیهام یکی یکی دارند ازدواج میکنند. این روزها آقا مجتبی داماد شده! هر روز سر کلاس میشینه کنار من و توصیههای ایمنی را به من گوشزد میکنه!(تو این همه رفیق مجتبی یه چیز دیگهاست.)
- مامانش خوشحاله که کارش راحت شده و نمیخواد 100 جا برند خواستگاری. از دختره هم خیلی خوشش اومده. گفته اصل خودتی که پسندیدی. چون خودت میخوای باهاش زندگی کنی. فقط یکی دو مورد نشسته باهاش حرف زده که نکنه چون با هم هم سن هستید بعدا مشکلی پیش بیاد؟ (اونم نشسته صدتا دلیل قلمبه سلمبه آورده که نه تنها مشکلی پیش نمیاد بلکه اینطوری بهتر هم هست.)
- همینکه بعد از چند روز که آدم تو نت پیداش نشه یکی هست که بگه: کجایی کم پیدایی! آدم را به این دنیای بی رحم مجاز امیدوار میکنه! (خوشحالم که چنین رفقایی دارم. خوشحالتر میشم اگه همینطور بمونند!)
- نامهای به مسیح! دوسه جا دعوت شدهام. دو سه تا نامه هم نوشتم. اما به دلم نچسبید. یه نگاهی هم به نامههای نوشته شده مردم کردم. اونها هم چنگی به دل نمیزد. به نظرم میشد بهتر هم کار کرد. (فکر کنم اگه وقتی کسی را دعوت کنیم بریم تو کامنتدونیش بهش بگیم باعث میشه که زودتر مطلع بشه! اگر هم نام همهء دعوتیها از طرف آغاز کننده طرح از وبلاگهای مختلف در یک جا جمع میشد، دیگه چندین وبلاگ مختلف یک نفر را دعوت نمیکردند و طرح گردش مناسبتری پیدا میکرد و از این دور و تسلسل پارسی بلاگی رها میشد!)
- بی خود به عکس قلبی که اون پایین گذاشتهام ایراد نگیرید! انتخاب عکسم حرف نداره! اونایی که رشتهشون تجربی نبوده عمرا بتونند درک کنند گم شدن تو کوچه پس کوچههای قلب یکی یعنی چی! مخصوصا اگه تو بطن چپش گم بشی...
چند کلمه خودمانی:
ببین! به این آسونیها به دستت نیاوردم که بخوام به این آسونیها از دستت بدمها! هرکی هرچی میخواد بگه. بعد این همه سال، انتظار نداشته باش به خاطر دو کلمه حرف این و اون ازت دست بکشم.
در خلوت خیال:
به دشواری زلیخا داداز کف دامن یوسف ... به آسانی من از کف چون دهم دامان لیلا را؟
قلب تو بسیار بزرگتر از آن است که من بتوانم تسخیرش کنم...
در کوچه پس کوچههای قلبت گم شده ام ...
بیا پیدایم کن...
به حرف امروزت فکر می کردم که گفتی: «دیدی حق با من بود؟! به کسی نگو، اینها ظرفیتش را ندارند، مسخره میکنند.»
...
دیوان حافظِ حمید دم دستم بود، این آمد:
در نظر بازی ما بیخبران حیرانند ... من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهء پرگار وجودند ولی ... عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوهگاه رخ او دیدهء من تنها نیست ... ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا ... ما همه بنده و این قوم خداوندانند!
پ.ن: این جناب حافظ هم بعضی وقتها بدجور با دل آدم بازی میکند؛ انگار باید کمکم یک دیوان حافظ هم بخرم بگذارم کنار دیوان صائبم!