چقدر خوبه آدم یکی را داشته باشه که وقتی نگاهش میکنه دلش بره...
چند شب پیش احمدرضا زنگ زد. گفت کجایی رفیق که از هم جدامون کردند! گفتم چه طور مگه؟ گفت حاج منصور دختر اولیشو شوهر داد!
من و احمدرضا از خیلی وقت پیش با هم رفیقیم. شاید ده سالی میشه. اولش از تو دعای کمیل حاج آقا شروع شد و بعد هم کلاس مثنوی و ...
ما دو تا با هم باجناق بودیم! قرار بود من برم دختر اولیه حاج منصور را بگیرم و احمدرضا هم دختر دومیه را! چند سالی میشه که این قرار را با هم گذاشتیم! هر موقع هم همدیگه را میدیدم میگفتیم: سلام همریش!... و اول از همه سراغ پدرخانم گرام را میگرفتیم!
حاج منصور میلیاردره! با کلی ذوق ادبی! یه کتابخونه داره که هر کتابی بخوای توش پیدا میشه! من را هم خیلی دوست داره. فکر کنم دیگه از من نا امید شده بود که رفت دخترش را شوهر داد!
آره! احمد رضا زنگ زد و گفت: میگن دخترش را داده به همون پسر تپله که خیلی با پسر حاج منصور رفیقه! گفتم: «نه بابا! یعنی آخرش عباس رفت دختر حاجی را گرفت؟ دیدی ما همیشه بهش میگفتیم تو بیخود با یکی رفیق نمیشی؟ دیدی وقتی با ما نمیومد خونه نادر، بهش میگفتیم حتما با برادر خانومت رفتی بیرون؟! دیدی چقدر روی این حرف تعصب داشت؟ دیدیم چند وقته پیداش نیستها! اونوقت به ما میگفت من دارم درس میخونم. نگو تیز کرده بوده واسه دختر حاجی! پس آخرش رفت خواستگاری؟!» اما بعد گفتم: «عمرا حاج منصور دخترش را بده به عباس. حالا با پسرش رفیقه که رفیقه. مگه حاجی میاد دخترش را بده به این؟»
قضیه از اونجا جالب شد که چند شب بعد بابای عباس کارت دعوت را آورد در خونه! وقتی از پشت آیفون گفت آقای برگ بید بیاین دم در، کارت دعوت آوردم دیگه مطمئن شدم که عباس زده وسط هدف! علی را فرستادم کارت را بگیره و بیاد و در همون حال داشتم به مامان میگفتم: «من تعجبیام چطور دخترش را داد به این عباس!»
علی اومد و گفت: «بفرمایید اینم کارت دعوت!» و بعد اسم عروس و داماد را خوند! از تعجب دهانم باز مونده بود! اسم پسره که عباس نبود!!!
... پس چرا بابای عباس کارتها را آورده بود؟!
علی گفت: «بابای عباس عذرخواهی کرد و گفت چون خود حاج منصور سرش شلوغ بوده کارتها را داده به من که پخش کنم!!!»
فرداش داشتم تو دانشگاه میرفتم که یه ماشین با سرعت پیچید جلوم و زد رو ترمز! عباس بود! گفت بیا بالا برسونمت...
وقتی داشتم پیاده میشدم گفتم: «راستی عباس! حاج منصور هم که دخترش را شوهر داد!» گفت: مبارکش باشه! گفتم: «دیدی هِی دست دست کردی تا آخر یکی دیگه رفت دختره را گرفت؟» گفت: «برو پایین!» (البته یه کم لحنش بی ادبانه تر بود!)
امشب اصرار داشتم که بریم جشن عقد! مامان میگفت بابا که نیست منم نمیام. رفقا هم که میگفتند ما حالمون خوب نیست، نمیایم! آخرش هر طوری بود رفتیم...
یه تالار گرفته بودند که هرچند تازه ساز بود اما از بس سقفش پایین بود آدم خفه میشد. داش علی میگفت هیچ کجا باغ شب نمیشه! یادته چند ماه پیش یه جشن اونجا دعوت بودیم؟ عجب مجلسی بود ...
تا رسیدیم همه شروع کردند تحویلمون بگیرند.. یکی میوه میاورد و یکی هم شیرینی و چای و ... نکرده بودند چند تا آدم بگیرند که براشون پذیرایی کنند! اما کیف کردم، به داش علی گفتم: اینو میبینی که الآن برامون میوه آورد؟ این میلیارده! همونه که سنگها را ازش آوردیم! اینو میبینی که چای آورد؟ این میلیارده ! همونه که اون خونه قشنگه را داره! اینو میبینی که شیرینی آورد؟ این میلیاردره!...
داماد یه کم دراز بود. سنش هم خیلی بالا بود. به قول دوستان بهش میومد چند تا بچه داشته باشه!
احمد اومد نشست کنارمون! گفت: امان از درد نداری! میبینی کیا اینجاند؟! یکی از یکی پولدارتر. یعنی میشه یه روز هم ما پولدار بشیم؟ گفتم: از راه حلال نمیشه! گفت میشه! ... گفت: امروز هم که رییس جمهورتون باز رفت سفر! حرفاش را گوش دادی؟ من 2 ساعت نشستم گوش دادم. یعنی راست میگه؟ اگه این واقعا راست بگه که وای به حال این مملکت... گفتم: حرفها پالیزدار را نشنیدی؟...
رفتم یه کم نشستم کنار حاج اصغر و حاج یدالله حاج رضا و حاج علی رفته بودند... بعدش هم رفتم نشستم کنار رفقای داش علی. یکیشون گفت: اون مرده جوونه را میبینی داره میخنده؟ همون سبیلیه! برنج اصفهان دست اینه. چند روز پیش 900تا کامیون برنج خالی کرد...
دوستان تعجب کرده بودند که چرا ملت اینقدر ما رو تحویل میگیرند! میگفتند خوبه دخترش را نگرفتی و اینجور تحویلت میگیرند اگه دختره را گرفته بودی که حتما حلوا حلوات میکردند!!! گفتم: «من عمرا برم با این جماعت ... وصلت کنم. اونوقت باید به جا زن ارباب داشته باشم و به جا پدر زن خان!»
حیدری را دیدمش. اونم یه بچه فقیره که رفت با این جماعت پولدار وصلت کرد. البته دختره یه بار عقد کرده بود و طلاق گرفته بود. پدر زنه همون اول واسش یه 206 خرید و گذاشتش مسئول کارخونه! بعد از چند ماه هنوز نتونسته بود خودشو با اونا ست کنه. لباساش به تنش زار میزد! رفتم سراغش. انگار تا حالا منو با این تیپ ندیده بود. گفت: این ریشی که گذاشتی خیلی بهت میادها! همیشه همینطوری باش! چیه برمیداری یه کوپه ریش میذاری؟...
عباس نیامده بود! بابا و ننهاش هم نیامده بودند! وای! باور کردنی نبود! عباس نیامده بود! حتی باباش هم که کارتها را پخش کرده بود نیامده بود!...
مامان عروس از مامان پرسیده بود: شما؟! گفته بود من مادر برگ بید هستم! گفته بود: اِ ؟! آقای برگ بید؟ ... بعد هم کلی تحویل گرفته بود و برده بودشون بالا بالاها...
بابا زنگ زد. گفت کجایید؟ گفتم جشن عقد دختر حاجی! تعجب کرد. گفت شماها کی اینجور جاها میرفتید؟!
خوابم میاد. حال و حوصله هم ندارم که بقیهاش را بنویسم. اصلا بقیه هم نداره! بعدش اومدیم خونه و دایی و زن دایی اومدند دعوتمون گرفتند واسه عقد دختر دایی... !
راستی! بعدش زنگ زدم به احمد رضا! کلی خندیدیم! گفت من اگه میدونستم تو میری حتما میومدم! گفتم حالا برو خدا را شکر کن هنوز دختر دومیه هستش! تو یکی دیگه برو تا دیر نشده...
مامانش به عروسش گفته بود: این هر موقع میرفت جلسه، بعدش میومد میگفت با پدر زنم جلسه داشتم! همهء ما رو اغفال کرده بود! دیگه نمیدونستیم خودش یکی دیگه را زیر سر داشته!
رشتهی ذوق گرفتاری به بالم بستهاند ... نگذرد از گوشهی بام قفس پرواز من
بازی جنَت مخور، کز بهر عبرت بس بود ... آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش
میکند مستی گوارا تلخی ایّام را ... وای بر آنکس که میآید درین محفل به هوش
«مولانا صائب»
این چند روز اونقدر گرفتاری داشتهام که دیدم اگر بخوام بنویسم اولا بسیار بسیار طولانی میشه و از حوصلهء شماها خارج، ثانیا اگر هم کسی - حوصله که نه- از روی حس مرموز ف! همت کنه و همشو بخونه، جز اعصاب خوردی و ناراحتی چیز دیگهای عایدش نمیشه. این شد که بی خیال نوشتن این چند روز شدیم!
امروز صبح که رفتم برای مامان سبزی بگیرم، عکس روی روزنامه توجهم را به خودش جلب کرد. عکس یه دختر بود با چشمای ورقلمبیده که یه حالت خاصی تو نگاهش بود. از قصد همون روزنامه را برداشتم و سبزی را پیچیدم داخلش و اومدم خونه. سبزی را دادم دست مامان و چون دیرم شده بود زود رفتم بیرون...
شب که اومدم دیدم روزنامه وسط سالن افتاده! انگار همون عکس کار خودشو کرده بود! حس کنجکاوی مامان خانوم گل کرده بود. مامان روزنامه را نینداخته بود دور که بشینه مطلبشو بخونه!
صفحهء آرزوها بود! ملت آروزوهاشون را نوشته بودند و پست کرده بودند تا روزنامهچیها هم بنویسن تو روزنامشون. همه نوع آرزویی توش پیدا میشد. از زندگی تو ابرها گرفته تا آرزوی نرفتن به بانک برای دادن قبض آب و برق!
اما در این میون یه آرزو بود که بدجور منو گرفت:
« دلم یک دوست میخواهد که خیلی مهربان باشد! من هیچ آرزویی جز این ندارم. اینکه یک دوست خیلی خیلی مهربان داشته باشم که همیشهء خدا فرصت شنیدن حرفها و غم و غصههایم را داشته باشد.دوستی که دورغ نگوید، نارو نزند، و بدِ تو را نخواهد. دوستی که حسادت نکند و از موفقیتهای تو درست به اندازه موفقیتهای خودش خوشحال شود. دوستی که همیشه نگران نگرانیهایت باشد، با تو بخندد و برای تو بگرید. شما فکر میکنید همچین دوستی پیدا شود؟!»
دیدم من هم خیلی دوست دارم، اما بینشون کم پیدا میشند دوستانی که اینگونه باشند. شاید کمتر از انگشتان یک دست!
شمردمشون... یکی یکی شمردمشون... شکر کردم... خدا را برای دادن چنین دوستانی شکر کردم. یک تشکر ویژه هم داشتم از خدا، برای دادن یک دوست ویژه! دوستی که بیشتر از آنچه تو او را دوست داشته باشی، اوست که تو را دوست دارد. دوستی که با همه چیز تو بسازد و مهمتر از همه اینکه بماند... این دوست تشکر ویژه هم دارد. - بالاخره به قول آقای قرائتی«حفظهالله» نعمت ویژه تشکر ویژه را هم میخواهد.-
اگر بتوان شکر کرد...
گفتم دلم واسه ذاکر تنگ شده، اومدم خونه نشستم پای سیستم، یه بیت از حاج منصور به زبونم جاری شد، به جا ذاکر حاج منصور را گذاشتم و بعد از این مدت دستم به نوشتن رفت...
- چه گویم گر بسوزانیم یا رب ...
- همیشه گفتهام: مناجات با حاج منصور، روضه با حاج سعید، سینه زنی با حاج محمود، عشق بازی با ذاکر...
- مادرستان باز نمیشه! وقتی هم باز میشه نظراتش باز نمیشه! (همیشه میگم: آیا ایشون فکر نمیکنند چرا همشه تعداد نظراتشون صفره؟!)
- این حسن هم معلوم نیست چیکار میکنه، یه روز مینویسه، یه روز پشیمون میشه، یه روز تعطیل میکنه...
- تصمیم گرفته بودم یه وبلاگ بسازم و اتفاقات بد زندگیمو توش بنویسم. فعلا که منصرف شدم اما مطمئنم فکرش باز میاد سراغم.
- دو سال پیش همین پارسی بلاگ را با الآنش مقایسه کنید! کیا بودند؟ چی مینوشتند؟ الآن کیاند؟ چی مینویسند!
- تا الآن نظرم عوض نشده که وبلاگ نویسی یک چیز مسخره و بیخودی است. یک کار وقت تلف کنِ بی مایه!
- این مدت خیلی گرفتاری پیش اومده، اعصاب خورد کنتر از همهاش همین پسره که انگلمون شده.
- واسه بابا نگرانم. (این دفعه چندمیه که تو این وبلاگ عینا این جمله را مینویسم.)
- درس ها مونده. مرده شور این ریاضی و فیزیک را ببرند. (این هم دفعه چندمیه که تو این وبلاگ عینا این جمله را مینویسم.)
- رفتیم «دعوت» حاتمی کیا را دیدیم! مسخره بود. دیدنش به کنار، دلم به حال وقتهایی سوخت که صرف خوندن تحلیلهای فیلم کرده بودم. مسخره بود و بیخود.
- اینقدر سرم زیر بود و میرفتم که اصلا خانم دکتر را ندیدم! یه دفعه دیدم یه خانم خوشتیپ! جلوم ظاهر شد و میگه: اِ ! شما که هنوز اینجائید! گفتم: سلام خانم دکتر! ما که بیچارهء این ریاضی و فیزیک شدیم اما شما چرا اینجائید؟ فکر کردم الآن باید اون طرف آب باشید! گفت: بله! امروزم به خاطر همین اومدم. کم کم داره راس و ریس میشه! گفتم: پس رفتید اون ور آب التماس دعا!
- شیش هفت ماه پیش، وقتی که عبدالله سرباز بود با یه دختری تو خیابون آشنا شد. امشب بابا ننه دختره اومده بودند در خونه سلمان تحقیقات! باباهه گفته ما که راضی نیستیم اما این دو تا همدیگه را میخواند! گفتم: سلمان جان عبدالله داره اشتباه میکنه! علاوه بر تفاوت فرهنگی و اقتصادی، عبدالله مگه مغز خر خورده که بره دختری که باهاش رفیق بوده را بگیره؟
- هوس تو شعر صائب واژه منفوریه اما به ندرت دقیقا مینشینه جای «عشق». واقعا مرز هوس و عشق چیه؟
- حاج منصور زنگ زده میگه: «آقای برگ بید ممنون از این شعرهایی که واسه ما میفرستید اما این شعر مشکل داره! ...» گفتم: «حاجی جون اولا یوسف و زلیخا در شعر صائب از جایگاه ویژهای برخورداره. ثانیا به شاعر نمیشه ایراد گرفت که چرا این شعر را گفته! ثالثا آیه قرآن نیست که بخواهیم بهش تأسی کنیم. رابعا میخوای از صدتا شاعر دیگه برات شعر بیارم که مشکل داره؟ » (ما را بگو فکر میکردیم این بابا اهل ذوقه! فقط بلده کتابخونه گنده کنه؟ 2 تا اتاقهای خونش کتابخونهاست!!!)
- کم کم این شعرهایی که در حین سریال حضرت یوسف از «صائب» واسه ملت میفرستم داره دردسر ساز میشه! شعر آخری اونقدر ذهنشون را مشغول کرده که نصف وقت جلسه هیئت مدیره به بحث در مورد این شعر گذشته! (باز خوبه گزینشی فرستادم، خودم میدونستم همه قدرت درکشو ندارند)
چند کلمه خودمانی:
مدتیه آخوندها روی منبر میخواند بگند که «عشق» با «عقل» منافاتی نداره! اما من میگم داره. منافات که هیچ، اصلا «عشق» با «عقل» همخوانی نداره...
گاهی وقتها یه عاشق یه کاری میکنه که هزار تا عاقل از پسش بر نمیاند. این یه چیزیه تو مایههای همون مثلی که میگه: یه دیوونه یه سنگ را میندازه تو چاه و صدتا عاقل نمیتونند درش بیارند، منتها با 180 درجه تفاوت!
در خلوت خیال:
سوز دل عاشق زتماشا ننشیند ... از باد بهار آتشِ سودا ننشیند
در کوی مکافات محال است که آخر ... یوسف به سر راه زلیخا ننشیند!