- جمعهء خوبی نبود، هرچند خوب تمام شد! درس خواندن رابهانه می کنم که از خانه بیرون نروم، تا پشت میزم می نشینم یکی تلفنی خبر بدی میدهد، خبر که نه، مطلب ناراحت کنندهای میگوید. همان موقع در انتهای جمجمهام احساس دردی خفیف میکنم، یک قرص کدئین میخورم، بالش را برمیدارم و میروم توی اتاقم میخوابم...
- عصر جمعه میشود. دلگیرِ دلگیر. پر از تنهایی و دلتنگی. پر از افکار آشفتهء همیشگی. درس نمیخوانم. نمیتوانم بخوانم. ماندهام چه کنم. خودم خوب میدانم چه مرگم است...کم کم مرور خاطرات گذشته، ذهن بی سامان مرا سامان میدهد...
- اذان میگویند... آماده میشوم که به مسجد بروم. ناگهان فکری به ذهنم میخورد. بابا و مامان راراضی میکنم. زنگ میزنم. عازم میشویم...
- خوش میگذرد. جای حمید خالی...
- فردا امتحان بهداشت و ایمنی کارخانه دارم. سخت است. مخصوصا قسمت ضد عفونی کنندههایش با آن همه فرمول و اسمهای عجیب غریب. اما قسمت اولش آسان است. همانجا که در مورد آفات و جوندگان میگوید: «موش با خوردن سالانه 5/12 کیلوگرم غذای خشک و تولید 2500 فضلهء آلوده به انواع میکروبها، و همچنین با جویدن همهء اجسام غیر فلزی من جمله کابلهای برق، یکی از بزرگترین علل آسیب رسان صنایع غذایی است» جزوه اینها را میگوید اما هیچ احساس بدی در من بر نمیانگیزد! من موش را دوست دارم! من از دیشب تا حالا موش را دوست دارم!- موش موجود نازنینی است! - موش خوب است چرا که باعث فیض اجباری است! خیلی زیباست که وسط پارک قدم بزنی و ناگهان موشی از لابلای بوتهها جلوی پایت ظاهر شود و تا تو چشم باز کنی ببینی ...
- برق میرود. کم کم داریم به روزی 2 ساعت بی برقی عادت میکنیم. (عجب مملکتی ساختند!)
- معمولا فقط زمستانهاست که به گنجشکها غذا میدهیم. اما امروز وقتی دیدم والدین خانوادهء گنجشکِ حیاط خانهء ما چطور وسط حیاط نشسته اند و غذا به دهان جوجههای کوچکشان میگذارند، دلم برایشان سوخت. مقداری نان خشک برایشان خیس کردم و یک کاسه آب هم گذاشتم. بعد نشستم و نگاه کردم. تا گنجشکها به سمت غذا رفتند، خانوادهء کلاغ جاری – همانها که صبحها نمیگذارند یک خواب راحت برویم- از ره رسیدند و غذا را صاحب شدند. بر عکسِ هر روز صبح، اینبار کاری به کارشان نداشتم. چون آنها هم با دو تا جوجههایشان آمده بودند... (تعجب نکنید!خانهء ما زیستگاه انواع و اقسام پرندگان و خزندگان است و پستانداران است...)
- وقتی دیدم هم گنجشکها و هم کلاغها چطور با هول و وَلا غذا به دهان بچههایشان میگذارند، تنها فکری که دایره وار مغزم را دور میزد این بود: فرق زندگی ما با اینها در چیست؟ ما هم به دنیا میآییم، بزرگ میشویم، ازدواج میکنیم، بچه دار میشویم، غذا به دهان بچههایمان میگذاریم ...
- بعد از چندین شب به نماز میروم. رفتار حاج آقا اصلا خوب نیست. فقط به فکر منافع شخصی است. میگویم مسئولیت کانون را قبول نمیکنم. میگوید بیا راه بینداز و بعد هر جا خواستی برو. میخواهم رفتار زشت چند شب پیشش را در جلسه یادآوری کنم که سوار ماشین میشود و میرود... (این حاج آقایی که میگویم از این حاج آقا معمولیها نیست ها! برو بیایی برای خودش دارد...)
- بعد از مدتها محسن را میبینم. تا دم در با من میآید. باز در خانواده مشکلی پیدا کرده است. درد دل میکند. بااینکه بارها عهد بستهام دیگر هیچگاه به این سه قلوها اعتماد نکنم، بازهم دلم نمیآید. حرف میزند و حرف میزنم و آرام میشود و میرود...
- قرار است ساعت 12 شب کارت مجتبی را ببرم بدهم. ناگهان نقشه ای میکشم! زنگ می زنم... نقشه راعملی میکنم! کمی از بار اضطرابم کاسته میشود... مقداری آرام میگیرم...
- معتقدم وبلاگ یعنی همین! یعنی «برگ بید»! یعنی بنویسی هر آنچه میخواهی بنویسی. یعنی یک صفحهء شخصی. بقیهء وبلاگها که در زمینههای خاصتری فعالیت میکنند را شاید بتوان جداگانه تقسیم بندی کرد. اما اولین وبلاگها را یادتان هست؟ همینگونه بود. حتی وبلاگ قبلیام را با اینکه با تمام وجود دوستش داشتم – و دارم - وبلاگ به معنای تارنوشتِ شخصی نمیدانم. چون آنجا مقاله بود. شاید چندین ساعت برای نوشتن یک پستش وقت میگذاشتم... همه اینها را گفتم که بگویم : شایدتنها فایدهء وبلاگهایی از این دست این باشد که هر روز به انسان یادآوری میکند: «زندگی همچنان ادامه دارد...»
چند کلمه خودمانی:
چقدر کم طاقت شدهام من؟! قبلاها از بعضی دوستان سراغی نمیگرفتم چرا که از قصد میخواستم روز به روز خودم را از آنها دور کنم؛ چرا که امیدی به ادامهء رفاقتها نبود. چرا که صلاحِ دوستان در این بود که بیش از این وابسته نشوند. چرا که خودم را مقصّر میدانستم اگر هرگونه نزدیکی من به ایشان باعث شود ضربهای به زندگی آنها بخورد. چرا که ... . اما الآن که شرایط کمی فرق کرده و رفاقتها استحکام یافته، یک روز که بالاجبار خبری از ایشان نمیشود، دست و دلم به هیچ کار دیگر نمیرود. حتی درس هم نمیتوانم بخوانم... تعجّب میکنم از خودم... جالب است وقتی خبردار میشویم، میبینیم که حال دوستان هم دست کم از حال ما ندارد. تعجب میکنم از دوستان! از این همه ناشکیباییِ خدایانِ صبر!
در خلوت خیال:
دوستان آینهء صورت احوال همند ... من خراب توام و چشم تو بیمار من است