سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیزده به‌در

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/13 2:15 صبح

13 روز التهاب!
13 روز اضطراب!
13 روزی که هر روزش آرزو می‌کردم کاش هرچه زودتر تمام شود...
می‌گویند: «سالی که نکوست از بهارش پیداست»
اگر این مَثَل بخواهد در مورد من مصداق پیدا کند، چه سالی خواهد شد! تماشا کردنی...
کاش می‌شد فردا بروم و این همه نحسی را بریزم دور. نه نحسی سیزدهم، که نحسی این سیزده روز!

 
هِی تو! فردا هر کجا رفتی حتما سبزه‌ات را گره بزن!
تنها امیدم به دستانِ سبزِ توست...

 

ما سالهای زیادی بهار را/ به گره زدن سبزه/ دلخوش بودیم/ وهیچ نگفتیم...!


چرا آمدی؟

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/12 1:10 صبح

دلم برای تنهایی‌های خودم تنگ می‌شود...
    چرا آمدی؟

دلم برای خیالِ رویت تنگ می شود...
            چراآمدی؟

دلم برای ثانیه‌های بی وجودت تنگ می‌شود...
                   چرا آمدی؟

دلم برای اشک‌های بی حضورت تنگ می‌شود...
                          چراآمدی؟
  

1386/7/17


ایمیلی برای لیلا

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/9 11:55 عصر

"همه چیز از لیلا شروع  شد که هم نام تو بود"  و مثل تو روسری گلداری داشت که از بهار و باران رنگ یافته بود.من گمش کردم میان هیاهوی بادها....میان همهمه آدم‌ها و ماشین ها....میان های های ناله های خودم....میان سکوت سال ها...میان آشوب دور گرد های ریخته در یکشنبه بازار.

بانوی دور دست ، بانوی محال،حالا تو آمده ای به رنگ شانزده سالگی های لیلا...با همان کلاغی رنگی رنگی که بر شلال موهایت آویخته ای...با همان دلبری های بی بلولای بی لیلا...با همان بالا بلندی های سراپا ماه....با همان بی چلچراغ دور از چشم های مادر ...با همان بی آسیمه سری های بی سامان....با همان خاله بازی های حوالی حوض...با همان بی سرپناهی های بی انهدام بی آوار....با همان لبخند های بی گلاب افشان ماه زیبا.

برقصان دستهایت را برشکوه نخل ها تا زمین بوی لاله و ریحان بگیرد.من دلم برای بوی حنای دست های کسی تنگ شده است.پاییز می آید...باد کل می زند حنابندان برگ را و دختران گلاب و آیینه دف می کوبند نام زیبای تو را در همهمه تازیانه و خلخال ها.

و راستی باز چه ساده و بی ریا آغاز می شود باران: بگذار لیلایت باشم!

لیلای من ، یک دو روز می شود که لانه کرده است یک پرنده قشنگ در میان شاخه های ترد دست‌های من... من ، تو را توی همین واژه ها پیدا کرده ام اما تو برایم تنها واژه ای ساده نیستی که در ایمیل های هر از گاه ، اتفاق می افتی....توبرایم واقعیت آشکاری هستی که حقیقت داری....می توانم نگاهت را با تمام وجود لمس کنم....می توانم از فاصله ی اینهمه دیوار...اینهمه آوار، گرمی انگشتهایی که بر صفحه کلید ریخته میشوند را احساس کنم....می توانم به شانه های فرو ریخته ات تکیه کنم و از روز های بی سامانم بگویم ...من تو را دوست دارم بیشتر از آنچه تصور می کنی....بسیار بیشتر از آنچه تصور می کنی...حتی شاید خودت هم باور نکنی چطور با چند ایمیل ساده ، یکی از همین آدم های محال ، اینگونه عمیق به مهتابی دور دست دلبسته است....تصورش برای خودم هم دشوار است اما همینکه با تمام وجود دوستتان دارم پس همه چیز حقیقت دارد.

نمی دانم چطور روزی دلم می آید شما را بگذارم و بروم پی پروانگی های خودم...اما مطمئن باش گل به گل با منی ....طنین آرام کلماتت به من آرامش می دهد....هرچه بیشتر از دلت می گویی ، من بیشتر خودم را پیدا می کنم....هی بیشتر می سوزی و من بی پروا تر شعله می کشم

باید دوباره زاده شوم.....من حالا دارم از پیله خودم بیرون می آیم تو باید مرا ببری به سمت پروانه های آتش به جانی که از ترانه‌های دیروز مادرم شعله می کشیدند....من به شانه های تو محتاجم ...من سال هاست بغض کرده ام.... من بیقرار گریه های بی بهانه ام و هیچ امامزاده ای نتوانسته است گره از کارم باز کند.... گل های صورتی هیچ  گزبنی  نتوانسته است دست های مرا به آفتاب دخیل ببندد.

خنکای بادگیرها را بر من بوز ای نسیم دور....قنات های قنوت را از چشمانم جاری کن ...من کویرم....من خانه زاد آتشباد هایم...من گداخته ام در خودم.... من در طوفان شن گم کرده ام راهم را....چقدر بی بارانم بی تو.......من باید دوباره جاری شوم....باید دوباره راهی شوم

دارم می روم اما کسی در من سر برگردانده است و تو را نگران است...دارم می روم اما پاهایم به زمین چسبیده اند....
چه کرده ای با من لیلا؟

نازنینم چون گل بهاری
صفای جان و دل من بنفشه زاری
چه کرده ای با دل من خبر نداری....

پی نوشت: از خودم نیست، کاملا دزدی است! امروز که رایانه‌ام را خانه‌تکانی می‌کردم پیدایش کردم! فقط یادم می‌آید قبل‌ترها از یک وبلاگی که نامه‌های عاشقانه می‌نوشت برداشتمش؛ و چقدر دوستش داشتم و چقدر خوانده بودمش!

بی ربط نوشت: باز سوء تفاهم هایی برای بعضی دوستان پیش آمده که بدین وسیله اذهان مبارکشان منوّر می گردد:
1- من سیگاری نیستم!
2- بسیاری از حرفهایی که در این وبلاگ زده ام برای خودم نبوده. بیشترش مربوط به زندگی دوستانم بوده! مخاطب نوشته هایم هم قطعا یک نفر خاص نبوده. مخصوصا آن مواقعی که روزانه هایم را می نوشتم. به عنوان مثال: من اصلا تا به حال خواستگاری نرفته ام!!!
3 – معشوقه ای در کار نیست! معشوقهء من تنها یک خیال است. یک لیلی، که سالها با خیال رویش زیسته ام!


جهـنّـم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/7 11:25 عصر

هرجا که نیست جای تو آنجا جهنم است
                              با این حساب، وسعت دنیا جهنم است!
دنیا به رنگ بال سیاه کلاغ‌هاست
                               این سرزمین غم‌زده گویا جهنم است
وقتی بهشت نیست که ایمان بیاوریم
                            ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌     وقتی زبان معجزه تنها جهنم است
بی‌فایده‌ست حرف و سخن گفتن از بهشت
                        دیگر چه جای بحث که حق با جهنم است!
طاووس مست من پر و بالی به هم بزن
                                 هر گوشه در تمام زوایا جهنم است
سخت است درک اینکه تو از راه می‌رسی
                                 در چارسوی باور من تا جهنم است
بی تو اگر بهشت خدا مال من شود
                                 فرقی نمی‌کند که همانجا جهنم است

سوختم...


در جستجوی آرامش

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/6 9:3 عصر

دیشب ساعت 12 که از خونه رفته ام بیرون ساعت 4 صبح برگشتم! جای خاصی نبودم، تو پارک های کنار زاینده‌رود سرگردان!
امروز صبح هم زیاد نخوابیدم. 9 بیدار شدم. میلی به صبحانه نداشتم. از اتاقم بیرون نیومدم تا ساعت 11 که اومدم یه سیب برداشتم گاز زدم! باز رفتم تو اتاقم تا ساعت 2 که برای ناهاراومدم بیرون...
4 بود که خوابم برد. 6 بیدار شدم. نمازمو خوندم. نماز ظهر و عصر!
دیگه حوصلهء موندن تو اتاق را ندارم. از خونه می‌زنم بیرون. یه جای آروم می‌خوام. جایی به دور از هیاهوی شهر. جایی که هیچ‌کس نباشه.  پارک‌ها شلوغه. شلوغ‌تر از همیشه...
سوار ماشین میشم. اونقدر میرم و میرم و میرم تا میرسم به نزدیکی‌های کوه!
دیگه جاده‌ای وجود نداره. نمیشه با ماشین رفت. اما بااین وجود یه راهی پیدا می‌کنم! اونقدر میرم و میرم و میرم تا می‌رسم به خودِ کوه!
ماشین را می‌گذارم همونجا. هیچ کس نیست! می‌ترسم ، سرِ ماشین...
 بی خیال میشم. نمی‌خوام فکر امنیتِ ماشین هم به افکار آزار دهنده‌ام اضافه بشه...
 راه می‌افتم.  میرم بالا. بالا و بالاتر...
به یک تخته سنگ صاف و بزرگ میرسم. می‌خوام برم بشینم روش. می‌بینم زیرش چند تا سوراخ بزرگه! سرمو نزدیک سوراخ می‌برم. نگاه می‌کنم. چیزی نیست. نور موبایل را داخل سوراخ می‌اندازم. یک حجمی ته سوراخ می‌جنبه و  صدای خش و خش ضعیفی به گوشم می‌رسه...
 می‌ترسم. سرِ خودم!
بی خیال می‌شم. میرم بالاتر. یه جای دنج پیدا می‌کنم. میشینم همونجا...
از اونجا همه شهر پیداست. چقدر آدم‌ها از اون بالا کوچکند! هیچ‌اند...
از اونجا خورشید به خوبی دیده میشه که داره آروم آروم پشت کوه روبرویی غروب می‌کنه. چقدر زیبا. چقدر دل انگیز...
 کم کم که خورشید پایین می‌ره چراغ‌های خونه‌هاست که یکی یکی روشن می‌شه. برای من منظره خنده داریه! نمی‌دونم چرا به یاد کارتن‌های برنامه کودک افتادم!
دلم برای رفیقم تنگ شده. چند روزیه ازش خبری ندارم. پیامک می‌فرستم. منتظر می‌مانم. جوابی در راه نیست...
دلم برای صدای دیگر رفیقم هم تنگ شده. زنگ می‌زنم، اما سریع قطع می‌کنم. به خودم می‌گم قرار بود اینجا آرامش بیابی نه اینکه آرامش یک نفر دیگر را هم به هم بزنی!
از دور دست صدای اذان میاد. هیچ صدایی نیست. صدای اذان در سکوت مطلق کوهستان آرامشم را دو چندان می‌کنه...
یک پرنده میاد روی همون تخته سنگی که من می‌خواستم بشینم می‌شینه. اصلا نمی‌ترسه؛ از موجودی که زیر تخته سنگ خوابیده. شروع به خوندن می‌کنه...
چقدر آوازش زیباست...
اذان که تموم میشه او هم پرواز می‌کنه و میره. من می‌مانم و عظمتِ کوه و تاریکی مطلق!

ته سیگارم را محکم روی بدن کوه خاموش میکنم. هیچیش نمیشه! صدایی در نمیاد! چقدر محکم. چقدر استوار...
بهش حسودیم میشه! بالحنی سائلانه میگم: «میشه یه کم از این قدرت و پایداریت را به من بدی؟!»
ته سیگار بعدی را محکم روی دست خودم خاموش می‌کنم. می‌سوزم. فریادی از ته سینه‌ام شروع به بالاآمدن می‌کند. به گلویم که میرسداما خفه می‌شود! انگار بغضِِ غمِ اصلی، راه او را نیز بسته است...

امشب ماه از اونجا دیدنی بود!


میم مثل معصومیت دوران کودکی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/4 8:54 عصر

بچه بودیم...
یادته؟!

چه روزهای خوبی بود... من و تو...

حالا یعنی بزرگ شدیم...!


برای تو

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/2 9:31 عصر

ای از تو مرا غصه‏ سودا حاصل ... هجرانک قاتلی و نعم القاتل
در وصف مصوّر جمال تو سزد ... سبحانک ما خلقت هذا باطل


خدا بزرگ‌تر از آن است که در وصف آید

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/2 12:20 صبح

عجب دعایی خوند حاج آقا. اولین روز سال و اولین شب جمعه سال و دعای کمیل همیشگی... برای من اما متفاوت‌تر از همیشه.
یاد قدیما افتادم. یاد اون روزها که اشک‌هام مزه دیگری می‌داد...
گفت:
یک سال زمین به دور خورشید گشت و چرخش خودش را کامل کرد اما من نه تنها شمس حقیقت تو را گم کردم بلکه یک سال به دور این نفس تاریک خودم گشتم...
 

این عکسی است که فضاپیمای ویجر از زمین گرفته است.عکسی که زمین را در میان انبوهی از کهکشان‌ها نشان می‌دهد. عکسی که حقارت زمین را در گوشه‌ای از عظمت عالم به رخ می‌کشد.

 امروز که این عکس را دیدم، عظمت دستگاه آفرینش تو دو جمله از امام سجاد(ع) را به یادم آورد:
انَا الَّذی عَلی سَیِّدهِ اجْتَری...
وَ ما انَا یا سَیِّدی وَ ما خَطَری...

اولین فال من ؛ آخرین روز سال

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/1 12:13 صبح

می‌دونی که به فال اعتقادندارم، تا به حال هیچ وقت هم راضی نشده‌ام که نیت کنم و فال بگیرم؛
اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم، تا از در اتاقم بیرون اومدم، چشمم به دیوان حافظ حمید افتاد که کنار بقیه خرت و پرت‌هایی که نصف شب از توی چمدونش بیرون ریخته بود، گذاشته بود. ناخود آگاه دست بردم و برداشتمش و بسم‌الله گفتم و بازش کردم.
باورم نمیشد: یک روز مونده به آغاز بهار  و این غزل؟!

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

باور کردنی نبود... اما باورش می‌کنم 

نمی‌دونم معنیش چی میشه تو بهتر این چیزها رو بلدی! فقط می‌تونم بگم ته دلم روشنه...


<      1   2