سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی فرهنگ

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/28 12:24 صبح

 - بعد ماجرای دوربین امشب اولین شبی بود که رفتم به حاجی محل گذاشتم. اما کاش همین یه سلام را هم نکرده بودم. باز پاچه ام را گرفت. از رو هم نمیره. عجب اژدهاییه این.
- شب مریض، روز مریض، هفته مریض، ماه مریض، سال مریض. ما هر موقع این بابا را دیدیم مریض بود و یه جاش درد میکرد. اوایل فکر میکردم بنده خدا دردمنده اما تازگیها به این نتیجه رسیدم که مریضیاش مال ماست و خوشیهاش مال بقیه. حتی یادمه یه روز در اوج سردرد می خواست بره همونجا که همه جمعند! انگار آخرش هم رفت. دقیقا یادم نیست.
- به خودم میگم: اینها که آخرش کار خودشونو میکنند، چه کاریه که تو نصیحتشون میکنی؟ همون اول هیچی نگو بزار کارشونو بکنند و سرشون بخوره به سنگ. خودشون بعد یه مدت میفهمند.
- دختر عمو علی هم شوهر کرد.
-داستان دختر حاجی را برام گفت. بااینکه تا حدودی میدونستم اما وقتی گفت سال 75-70 مادرش از در و همسایه سراغ دکتر کور تاژ می گرفته از تعجب شاخ در آوردم.
- از شوق حلیم داشت می افتاد تو دیگ! تا 1 ثانیه قبلش حال نداشت اما یه دفعه برق گرفتش. کاش با همون لباسا برده بودمش.
- نشد یه بار این موبایل لعنتی زنگ بخوره و حرف و حدیث دنبالش نباشه. لعنت به این موبایل.
-دوست داشتم یه جوری حالیشون کنم این فحش ها کار دست آدم میده ها. کمترین اثرش اینه که آدمو از چشم مردم میاندازه. بیچاره خبر نداره: از چشم من که افتاد.
- این الهه که دم به ساعت زنگ میزنه که چرا اینا به هیچ کس نگفتند، گولشو نخور، باهاش همدردی نکن، تائیدش نکن. جوابش یک کلمه است. تو به کسی گفتی؟ خودت هم همینکارو کردی.
- ما آخرش نفهمیدیم دلیل رفتنشون چی بود؟ مگه اونجا چه خبر بود؟ مخصوصا با این نوع دعوت کردنشون. خیلی برام عجیبه. هر چی فک میکم سر در نمیارم. یعنی تا این حد حضورشون مهم بود. به هر قیمتی؟
- فرهنگشون در همین حده. تو زیادی انتظار داری. جعفر را یادته؟ راست میگن آدم از هر چی بترسه سرش میاد. خدا خودش بهمون رحم کنه.
- کسی میدونه چادرش پشت در افتاده یعنی چی؟!


فراماسون

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/26 9:31 عصر

- دیگه کم کم یاد گرفتم وقتی یه نفر بهت زنگ میزنه و مرتب مهندس مهندس میکنه ودر نهایت میگه: میشه بیرون از اداره همو ببینیم، منظورش اینه که میشه بیایم یه رشوه ای بدیم و کارمون راه بیفته؟! الان 11 تا میس کال رو موبایلمه. از بس این یارو عصر تا حالا زنگ زد و جواب ندادم.
- رفتیم دیدن آقای رحی می. خدا را شکر حالش بهتر شده. وقتی داشت میگفت یه لخته خون تشکیل شده و تو بدن راه افتاده واز قلب و مغز گذشته و کجاها که نرفته، دلم داشت مور مور میشد. اصلا تحمل شنیدنش را نداشتم. نمیدونم من کی میخوام یه کم دست از این دل نازکیم بردارم. تو خیابون هم هر موقع تصادف میشه دیدی مردم پیاده میشند یا ترمز میکنن نیگا میکنن؟ من رومو اون طرف میکنم و گازشو میگیرم میرم. یادمه باباجون خدا بیامرز که تو بیمارستان بود وقتی پرستار داشت سوزن تو دستش میزد که رگش را پیدا کنه و لامصّب پیدا نمیکرد، بعد از دو سه بار سوزن زدن داد کشیدم سرش که خانم! این گوشت و پوسته ها. چرا اینجوری میکنی؟ بعد هم حالم بد شد رفتم بیرون.
- حالم به هم می خورد وقتی که میبینم یک موجی راه می افتد و کم کم همه گیر میشود. هرکس هم برای اینکه از بقیه عقب نیفتد سعی میکند تحلیلی، اظهار نظری چیزی در آن زمینه بدهد. یه کم به وقایعی که دور و برمون اتفاق می افته دقت کنیم. مخصوصا تو فضای اینترنتی. دقیقا مشخصه که عده ای میخواند یک چیزی بحث داغ امروز باشه و یک چیزهای دیگری مسکوت بمونه. یادمه سال 78 بود که کلی کتاب خوندم در مورد
فراماسونری . حالا یه نیگا به وب و روزنامه ها و سطح جامعه بندازید. یه عده پیدا شدند به هر چی و هر کی گیر میدند که <<اینو جمع کن، این نماد فراماسونریه!>> یه چشم یه جا میبینند میگن این نماد شیطان پرستیه! نماد فراماسونریه! یکی نیست بگه پس انگشتت را هم بکن تو چشم خودت کورش کن چون اونم نماد حماقت توئه. دوست دارم از یکیشون بپرسم ببینم اصلا میدونن فراماسون یعنی چی؟ حالا اینا که جوجه هاشونن سایتهای بزرگ را هم نیگا کنید. روزنامه های معروف را هم نیگا کنید. چند وقته گیر دادن به این فراماسونری! من نمیدونم بحث فراماسون تو همین چند وقته در اومده؟ یااینکه آقایون تازه یادشون افتاده که همچین چیزی تو دنیا وجود داره؟ یااینکه نه، قراره هر چند روز یکبار یه جوی تو این مملکت راه بیفته که سر ملت گرم باشه! راه افتادند ایستگاه اتوبوسها و ساختمونها و آبنماها را خراب میکنند.خوب اگه بد بود چرا درست کردید؟ یعنی اینقدر مملکت خر تو خره که یه عده شیطان پرست نمادهای فراماسونری را بسازند بعدها شماها بفهمید و بخواهید خرابش کنید؟! واقعا مسخره است...
- باز بابا گفت: چته؟ انگار شارژ نیستی؟ (دیگه همه فهمیدند که وقتی تو حالت خوب نیس من قیافم یه جور دیگه است.)


مردها

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/25 12:31 صبح

مطمئنا این مردها زندگی بسیار نا موفقی خواهند داشت:

مردانی که از همسرشان خوششان نمی آید، او را دوست ندارند و نسبت به او احساس خوش آیندی ندارند!
مردانی که رشته درسی شان در دبیرستان علوم تجربی نبوده است! و قاعدتا هیچ گونه آشنایی با فیزیولوژی همسرشان ندارند!
مردان شلخته، بو گندو و کثیف که یاد نگرفته اند بهداشت شخصی چیست و چگونه باید آن را رعایت کرد!
مردانی که اعتماد به نفس پائینی دارند، همیشه خود را دست کم گرفته، کار را بلد نیستند و مثل بدبخت ها عملکرد بسیار ضعیفی دارند!

مطمئنا من از این دسته از مردها نیستم.

پ.ن: برای هر خط ساعتها حرف دارم.هر کدام کلی توضیح. همان توصیه هایی که به دوستان در شرف ازدواج میکنم. اما اینجا نه جایش است و نه میشود!


ماهی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/23 10:59 عصر

  - اعصاب ندارم. 4 تا از ماهیام باهم مرده اند.نمیدونم چه مرگشون شده. احتمالا بخاری خراب شده و آبشون سرد شده.  گریه که نمیتونم واسشون بکنم، فقط میمونه اعصاب خوردیش و حسرتش.
دقیقا عین قدیما شده ام که گربه یکی از کبوترهامو میخورد و من چند روز غصه دارش بودم.
- رفتیم واسه دختر کوچولوی خاله زهرا کادو گرفتیم. لارج بازی من باز کار دستم داد. طبق معمول طلا.
- پسر عمه ی دختر خاله کوچیکه می خواد بیاد خواستگاریش. دختر خاله بزرگه غوغایی به راه انداخته که چرا تا من تو خونه ام میخواید اینو شوهرش بدید! احمق داره با این کارش هم خودشو بدبخت میکنه هم خواهرشو. الان 31 سالشه. هر چی خواستگار براش اومد به یه بهونه ای رد کرد.به یه بهونه های مسخره ای ها! مثلا از اسم یکی خوشش نمیومد. یا از شغلش یا از خواهرش یا از مادرش. همیشه یه بهونه ای جور میکرد که ردشون کنه.حتی با یکیشون رفت آزمایشگاه. بعد برداشته بود مقایسه کرده بود بین اینکه قراره شوهرش بشه با بقیه دامادها که با عروسا اومده بودند. یه دفعه وسط آزمایشگاه گفته بود من اینو نمیخوام! بعد هم اومد گفت به قیافه اش دقت کردم دیدم نمیخوامش! اصلا خواستگار که نداره همین تک و توکی هم که میاند اصلا اجازه نمیده بیاند خواستگاری. از همون پشت تلفن میگه نیاند! همین چند روز پیش باز یکی زنگ زده، بعد خاله پرسیده چه کاره است پسرتون؟ گفته تو کارخونه سنگ کار میکنه. دختر خاله هم همونجا گفته بگو اصلا نیاند! جالب اینجاست که تو شهر ما کارخونه سنگی یه شغل پر درآمد به حساب میاد. هر کی تو کارخونه سنگ باشه بعد از یه مدت خودش میشه کارخونه دار. حالا مامان ازش پرسیده واسه چی گفتی نه؟ میدونی چی گفته؟ گفته: <<من برم به همکارام بگم شوهرم تو کارخونه سنگه؟!>> میبینی حماقت را؟ یکی نیست بهش بگه بدبخت، نکنه نشستی یه مهندس دکتر بیاد بگیردت؟ بیچاره دلش به این چندر غاز حقوقی که سر برج میگیره خوشه. یه بار دیگه مامان بهش گفت چرا اینجور میکنی؟ سنت داره میره بالا. کسی نمیاد بگیردت.میدونی چی جواب داده بود؟ گفته بود: <<ما 6 تا دختریم تو اداره 4 تامون ازدواج نکردیم. تازه اونا سنشون از من هم بیشتره!!!>> میبینی تو رو خدا؟ همه چیزش شده همکاراش و اداره اش. همه چیزش شده چشم و هم چشمی. کاش حداقل یه بر و رویی داشت که آدم بهش امیدوار بود. من نمیدونم این چرا داره اینجور میکنه؟ خاله به مامان گفته بیا باهاش صحبت کن که حداقل بزاره دومی را شوهرش بدند. گفته بیا بگو حالا که این دو تا همو میخواند تو اجازه بده به هم برسند. به مامان گفتم نریا. گفتم اینو که میشناسی اولا به حرف کسی گوش نمیده بعدشم اومدیم و دومی را شوهرش دادند رفت و دیگه کسی نیومد اینو بگیره. تا عمر داره میگه خاله باعثش شد.
- راستی! پسر حج جع فر بودا! اونم قضیه اش به هم خورد. حالا که حج جع فر راضی شده، مامان دختره گفته دخترم گفته از پسرتون خوشم نیومد!
- ماهی ها حیف بودند. پولشون به جهنم این همه مدت براشون زحمت کشیده بودم، بزرگشون کرده بودم. چقدر خوشکل شده بودند... اَه چقدر این زندگی مسخره است. یه دفعه تموم میشه...


ادب

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/22 1:14 صبح

  - قری عجب غوغایی در بازار راه انداخته است!
- صبح رفتیم نمایشگاه اوسان . بیشتر شبیه نمایشگاه مانکنها بود! این مردک –هادی- را یادم باشد حتما حسابش را برسم.
- ظهر قرار داشتیم. تا رسیدم چشمهایش برق زد. درست مثل قدیما. بعد رفتیم با هم بریون را زدیم تو رگ.
- یکی نیست به من بگوید بیکار بودی بلند شدی رفتی خانه حاج جع فر؟ (خوب حوصله ام سر رفته بود!)
- منزل حاج جع فر غوغایی به راه بود. پسرک ابله رفته خودش بریده و دوخته، مهریه را هم تعین کرده! حاج جع فر هم می گوید تو مگر بزرگتر نداری که سر خود عمل کردی؟ تازه دخترک هم مانتویی است. از آن مانتویی ها! حاج جع فر با این قضیه هم مشکل اساسی دارد.
- پیام داده : <<خداحافظ من دارم ماه عسل میرم مشهد!>>
- اصولا این طایفه کارهایشان همینجوری است. خواستم به حاج جع فر بگویم: <<آخه حاجی، تقصیر این نیست که دلش گیر افتاده. این پسر تو 2 سال است هر جا رفته خواستگاری بهش زن نداده اند. چند بار هم که تا پای خطبه پیش رفتند باز به هم خورد. حالا طبیعیه که بچسبه به این دختره و بگه همینو میخوام. اون کسانی که اول رفتند پسندیدند وقتی دیدند دختره حجابش اینجوریه باید قضیه را تمام میکردند، نه اینکه بیاند این دو نفر را با هم آشنا کنند و حالا که یک هفته است پسرک احمقت شب و روز خانه دختره افتاده، امروز هم دختره را برداشته رفته تا شب نیاورده! شما بیایی بگویی حجابش مشکل دارد.>>
- این چه طرز برخورد با پدر است؟ من که داشتم از خجالت آب می شدم. (مطمئن باش به همین خاطر از زندگیت خیر نمیبینی پسر)
- انتظار داشتم به جای حاج حسین من را صدا می کردند که باهاش صحبت کنم. فکر میکنم من بهتر میتونستم عقلش را صدا بزنم.
- فکر نکنید همیشه اینجور بوده ها. اصلا بعید بوده اما برای سومین هفته متوالی من باز امشب تنهام! خاله زهرا فارغ شده اند، تنهایی اش نصیب ما شده! باید به فکر کادو باشیم. چی ببریم حالا برای خاله جان و نینی کوچولوش؟

چند کلمه خودمانی:

دلم برای حاج جع فر می سوزه. بنده خدابعد یه عمر زندگی حالا گیر دو تا پسر نفهم افتاده که انگار بنا دارند تا این بابا را سکته ندند بی خیال نشند.اصلا نه ادب سرشون میشه و نه احترام. نه مهمون سرشون میشه و نه میزبان. انگار مغز ندارند. چشمهاشون را میبندند و دهانشون را باز میکنند.دعواهاشون با همدیگه به کنار، اینکه اینطور بی ادبانه با پدرشون حرف میزنند بیشتر آزارم میده.نمیدونم اینها فکر نمیکنند که این بابا عمری ازش گذشته. پیر شده. الان تحملش کمتره. ادب و احترامش واجبتره؟ فکر نمیکنند اگه این بابای پیر سکته کنه بیفته بمیره این دو تا از زندگی ساقط میشند؟ اصلا خیری میبینند تو زندگی؟ همیشه برخوردهاشون برام تعجب انگیز بوده اما برخورد امشب این پسره با حاجی واقعا اعصاب و روانم را ریخت به هم. وقتی حاجی سرخ شده بود و نمیدونست جواب خیره سری پسرش را بده یا آبرویی که جلوی مهمونا داره ازش میره را جمع و جور کنه داشتم بلند میشدم که یه کاری بکنم. جالب این بود که هیچ کس هم چیزی نمیگفت. تازه محمد هم فقط میخندید. حداقل انتظار داشتم اون بزرگتری که اونجا بود، یه چک آبدار بزاره تو گوشش که اونم انتظار بی فایده ای بود. کاش هیچ وقت اونجا نبودم. بعضی وقتا به خودم میگم کاش هیچ وقت سر و کارم با اینها نمی افتاد.

در خلوت خیال:

ادب پیر خرابات نگه داشتنی است ... طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است

<<مولانا صائب>>


غم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/16 10:59 عصر

  - دیشب تا ساعت 2:30 بامداد داشتم پاورپوینت آماده می کردم!
- امروز کشاورز نمیذاشت من برم. حتی پمفلتها را هم زورش میومد بده. تا اینکه دکتر گفت و دیگه چاره ای نداشت.
- صحبت کردن واسه یه عده دختر دبیرستانی شیطون کار چندان ساده ای نیست!
- گفتند فردا هم بیا. گفتم نمیتونم. یعنی نمیذارند. گفتند میایم صحبت می کنیم.
- میگه وبلاگت غم داره. یه کم شادش کن...
- میگم: این غم با من عجینه... تو شاد باش.

خوش آن که از دو جهان گوشهء غمی دارد ... همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه می‌دانی ...
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد ...
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
تو محو عالم فکر خودی، نمی‌دانی ... که فکر صائب ما نیز عالمی دارد


دغدغه روزهای تعطیل

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/14 12:50 صبح

- روزهای تعطیل بدون استثنا باید یه جابریم! تجربه ثابت کرده که تو خونه موندن دردسر ساز میشه!
- ظهر فیلم محمد رسول الله را دیدم. از اون موقع تا حالا اعصابم خورده. مخصوصا وقتی این خالدابن ولید و عمروعاص (لعنت الله علیهم)اومدند اسلام آوردند.
- هر شب مخصوصا اگه روزش تعطیل بوده باشه و فردا بخوام بعد یه روز تعطیلی برم سر کار، وقتی می خوام سرمو بزارم رو بالش که بخوابم همش استرس دارم که فردا تو اداره چه اتفاقی می افته و باز همکاران مرد و نامرد چه نقشه ای برام کشیدند. غریبم اونجا. خدا مکرشون را به خودشون برگردونه.
-امروز فرصت خوبی بود برا تهیه پاور پوینت. از دستش دادم.
- شام شهادت پیامبر پا شدند رفته اند خواستگاری! جل الخالق. چه زندگیی بشه!
- انگار برنج و خورش ما را یادشون رفت بدند!
- امشب باز تنهام! یه حس بدیه...


حسرت

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/12 12:54 صبح

  - تو این اداره جات به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد. حتی عباسعلی! از قری سراغ منو گرفته اونم نشسته کلی پشت سر من حرف زده.
مطمئن باش هیچ وقت این شهرکردیه و این آپادانا باهات خوب نمیشن. نکنه باز اشتباه کنی؟ اینا سیستمشون با ما فرق داره.
خدایا از شر همشون به خودت پناه میبرم.
- فردا یادم باشه زنگ بزنم به این خانم بسیجیه.
نمایشگاه میخواند بزنند، پمفلت میخواند.
- امروز رئیس اتحادیه به راحتی هرچه تمامتر قری را پیش دکتر فروخت! باورم نمیشد به همین راحتی برای حفظ منافع خودش زیرآب قری را بزنه. بعد از جلسه خانم دکتر گفت: <<موندم چرا این قری داره اینطور خودش را مفتضح میکنه؟!>>
- دیشب رو تردمیل. اون نگاه ها. اون حرفا. اون خاطره ها...
- دیشب نصف شب خوابو از ما گرفته، بعدشم تازه خوابهای وحشتناک دیده! جل الخالق!
- امشب رفتیم سیتی سنتر:
_ انگار این دختره آشناست اما هر چی فکر میکنم نمیدونم کیه، اسمش یادم نمیاد!
نگاه کرم دیدم یه دختره با چه سر و وضع مفتضحی! ایستاده اونجا. چکمه پوشیده تا زیر زانو. یه مانتو چسبون کوتاه ،با یه سوئی شرت نارنجی! ایستاده بلند بلند با دوتا هم تیپ خودش حرف میزنه. تا چشمم بهش افتاد گفتم: << قیافش مثل ری حانه ای میمونه!>>
_<<وای! راست میگی. خودشه. همکلاسیمه. ری حانه>>
_<<اما اونکه خیلی چاق بود این که اون نیست. این خیلی مانکنه!>>
_<< نه خودشه. اما پس بچه اش کو؟ شنیدم بعد از طلاق از شوهر اولش حالا از دومی بچه دار شده!>>
_<< این اگه کار و زندگی داشت که این موقع شب اینجا پلاس نبود. احتمالا دومی را هم طلاق داده و بچه را هم انداخته پیش شوهر بدبخت، گفته مال خودت!>>
_<< بیا بریم پیششون میخوام باهاش حرف بزنم.>>
_<< بی خیال بابا، من چند بار به این گیر دادم. من چه میدونستم رفیق توئه؟ تازه اگه بفهمه که ما ...>>
موقع رفتن دیدم زیرچشمی و البته با تعجب داره مارو نگاه میکنه. خنده ام گرفت. یاد اون شب قدر افتادم که از مسجد اومدیم بیرون دیدیمش چادر سرش کرده داره میره مسجد. بچه ها بهش گفتند التماس دعا! عباس هم داد کشید: <<ای خدا یعنی میشه این ری حانه مارو دعا کنه؟ چی میشه...>> داستانشو فک کنم همون شب مفصل تو همین وبلاگ نوشتم!
یاد انگشتر عقیق سبزم هم افتادم که به خاطر همین کثافت وسط خیابون گم شد...
- گفتم شلوارم قشنگه؟ بابا گفت:<< سوسول شدی رفت>> گفتم:<<بابا بزار ما هم یه کم جوونی کنیم. تو جونیمون که جوونی نکردیم.>> یه دفعه حمید با بدجنسی تمام آروم زیر لب گفت: <<نگران نباش. توکه خوب جوونیاتو کردی...>>
هیچی جواب ندادم. غم دنیا نشست رو دلم. معمولا اینجور موقع ها ترجیح میدم موضوع مسکوت بمونه!
میدونم چی فکر میکنند اما نمیدونند داستان به طور باور نکردنی با اونچه که اونا فکر میکنند تفاوت داشته. دوست داشتم شعر زیر رو بهش جواب بدم.

از جوانی نیست غیر از آه حسرت در دلم ... نقش پایی چند ازان طاوس زرین بال ماند

<<مولانا صائب>>


پردهء شرم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/8 6:48 عصر

  - غروب جمعه ها خیلی غم انگیزه. دل آدم خود به خود هوائی میشه. خوبه که یادمون داده اند که غروب جمعه ها این غم رو با یاد کی گره بزنیم.
- امشب کله پاچه داریم. کله پاچه های بیرون را که عمرا بخورم، میمونه این سالی یکی دو بار که یه کله پاچه ای از گوسفند بعد محرم بمونه و همگی با هم بزنیم تو رگ! صبر کردیم حمید از تهران بیاد، بابا اینا و حاج حسین اینا هم که هستند! گذاشتیم امشب که بعدشم بشینیم با هم مختار رو ببینیم!
- این سه بار نتیجه کار، عجب حالی داد! فکرشم نمیکردم اینجور بشه.
- حاج-رضا باز امروز صبح یه اعصاب خوردی واسمون درست کرد. این مرد انگار مریضه. چند وقته به خاطر همین کاراش خودمو از چشمش دور نگه داشتم، اصلا مسجد هم نرفتم چون وقتی آدم را میبینه انگار حتما باید یه گیری بده، باز امروز اومده در خونه واسه دوربین کلی حرف زده. دخترش دانشجوی گرافیکه دوربین کانون را میخواد بده به دخترش ببره باهاش تمرین فیلمبرداری کنه! چند شب پیش هم باز مداحه زنگ زد که چرا این بابا با من اینجور میکنه. گفتم من به ایشون و به حاج آقا تذکر داده ام اما انگار گوششون بدهکار نیست. خلاصه اینکه تو این محل کسی نیست از دست این بنده خدا راضی باشه. همش هم به خاطر این اخلاقشه. دوست و دشمن نمیشناسه همه را از خودش میرونه. خدائیش اوایل مثل پدرم دوستش داشتم. اما دیدی چه کرد با ما؟
- چک ها پیدا نشد.
- صبح همه جمع بودند.مامان بود و 3تا بچه اش. منم اضاف شدم. باز مامان گفت: <<بچه ام درسش تمومه پس یه نفر را براش پیدا کن. پسر زن دادن خیلی سخت تر از دختر شوهر دادنه ها. از حالا که بریم تو فکر آیا کی یکی رو پیدا کنیم!>> گفتم: << وا! مامان! ماشالله امروزه هر کی خودش بلده برا خودش یکی را پیدا کنه. من چه میدونم حمید چه جور آدمی میخواد؟!>> مامان گفت: << اتفاقا بهش گفته ام ندیدی داداشت چطور رفت یکی را واسه خودش پیدا کرد؟>> یه دفعه لبخند شیطنت آمیزی رو لب هر سه شون نشست! گفتم: << مامان نزن این حرفا رو. حالا به این حمید مطمئنی اما این علی سر و گوشش میجنبه. یه وقت دیدی فردا رفت دانشگاه کار دست خودش داد!>>

چند کلمه خودمانی:
خدائیش چقدر زجر کشیدی؟ چقدر زجر کشید؟ نمیدونستی چه مادر روشنفکری داری؟! فقط دردت 5 ماه تفاوت سنی بود؟ تو حتی یک نگاه را هم دریغ کردی...
<<فقط اون نبود محدودیتهای دیگری بود که خودت سالها واسه خودت ایجاد کرده بودی. کسی چه میدونه؟ شاید اگه اون قفس نبود حالا هم آسمونی واسه پرواز نبود... >>

در خلوت خیال:

پرده? شرم است مانع در میان ما و دوست ... شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا

پ.ن: امشب زیاده روی کردم. فکر نکنم این وبلاگ تا به حال اینجور حرفهای صریح از من دیده باشه!


دقیقه 90

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/7 12:46 صبح

اکثر اوقات یه کار مهم را میذارم لحظات آخر انجام میدم. نه اینکه بدقول باشم. نه. اما دقیقه نودی ام! مثلا مسافرت میخوام برم ساعت حرکت رسیده و من هنوز ساکم را نبستم! یا از این قبیل. اما مهم این بود که همیشه یه جوری میشد که میرسیدم و کارم به سرانجام میرسید. دیگه خودم هم یه جور اعتماد به نفس مسخره پیدا کرده بودم که برای من همیشه وقت هست.هرچند اطرافیانم همیشه از دستم کلافه شدند و هرس(؟حرص؟ حرس؟ هرص؟) خوردند که چرا دیر می جنبی؟ اما انگار یه جور الهام بهم میشد که نه! هنوز وقت هست! مثلا یه بار کلی وقت از پرواز هواپیما گذشته بود و همه ناراحت بودند که نکنه هواپیما بپره ولی من با آرامش کارهامو کردم و  رسیدم فرودگاه و بعد طیاره پرید.تازه بقیه مسافرا بهم گفتند چه به موقع اومدی! ما کلی معطل شدیم!
 اما امشب برای اولین بار بود که کاری که باید انجام میدادم تا لحظه آخر به تعویق افتاد و انجام نشد! خیلی سعی کردم که تو اون وقت باقی مونده برسم انجامش بدم اما نشد که نشد. اتفاقات عجیبی هم افتاد که بی سابقه بود اما مهم این بود که نشد. هم پولم رفت و هم فرصتی خوب و هم آبروم. هرچند مثل اینکه این کار یه جوری طلسم شده بود که انگار نباید انجام بشه، اما بالاخره اشکال اصلی از خودم بود که گذاشتمش برا لحظه آخر. امیدوارم درس عبرتی بشه که دیگه کاری را نذارم واسه دقیقه 90.


<      1   2   3   4   5   >>   >