سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غصه ام شد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/10 5:53 عصر

- روز شهادت امام رضا(ع) بهم زنگ می‌زنند و دعوتم می‌کنند امام رضا(ع). کاش لایق باشیم و قسمت بشه که بریم.

- شب آخر بود. نیت کردم و آخرین ظرفهای روضه امام حسین را با دستای خودم شستم.

- رفتیم باغ‌های اطراف را دیدیم و بعد هم نهار. هم باغ‌هاش خوب بود و هم ناهارش! (روز تولد قشنگ گذشت.)

- مثل خرس گنده اومده نشسته اونجا و یه سلام تو دهنش نیست! تازه رفته به باباش گفته اسم مغازه تازشو بزاره عمو نوروز! (اَه اَه ! چقدر این دختره بی تربیت و بد سلیقه‌است؟)

- من کمرم درد گرفت. دیگه خواهشا منو ننداز جلو!

- طبق تحقیقات بنده که هیچ محققی تا به حال اصلا به ذهنش هم نرسیده، نشستن زیاد روبروی مانیتور کامپیوتر روی پوست صورت اثرات جانبی بدی داره.

- برای مهدی غصه‌ام شد. شنیده بودم نشسته کنج خونه و تکون نمی‌خوره. نه سر کار میره و نه با خانوادش رابطه خوبی داره. یه روز هم باباش یه نامه نوشته بود که داد دست استاد. خوندمش. در مورد مهدی بود. چند شب پیش هم داداشش ازم خواست برم ببینمش شاید اثر کرد. رفتم سراغش. یه کم چاق‌تر شده بود. اما خیلی از بین رفته بود. پیر شده بود. موهای کف سرش هم ریخته بود.غصه‌ام شد.  نشوندمش تو ماشین و آوردمش تو کانون. اولش حرف نمی‌زد. هیچی نمی‌گفت. همش یه چیزی از رو میز من بر می‌داشت و باهاش بازی می‌کرد. غصه‌ام شد.   منم کم کم سکوت کردم. بعد آروم آروم شروع کرد به حرف زدن. اما چه فایده‌ای؟ باز رفت سر همون افکار قدیمی. باورم نمی‌شد، همه حرفاش کپی حرفای هفت هشت سال پیش یاسر بود. گاهی عصبانی می‌شد و داد می‌زد. دستاش می‌لرزید و حرف می‌زد. غصه‌ام شد. چند بار به طور منطقی براش توضیح دادم. تو کتش نمی‌رفت. جواب منطقی برا حرفام نداشت. اگه می‌دید که جواب غیر منطقی هم نداره می‌گفت: تو  قلمبه سلمبه حرف می‌زنی. من نمی‌فهمم چی میگی. وقتی به زبون خودش براش توضیح می‌دادم و اشتباهاتش را می‌گفتم در جواب می‌گفت: حالا من یه چیزی گفتم، تو چرا تو حرفام نکته سنجی می‌کنی و ایراد میگیری؟! غصه‌ام شد.  دیدم فایده‌ای نداره. نشوندمش تو ماشین و اومدم در خونشون. ازش خواستم بیاد تو کانون، هم برای خودش خوبه هم ما به کمکش نیاز داریم. جوابمو نداد و پیاده شد. خداحافظی کردم، حتی جواب خداحافظیم را هم نداد. غصه‌ام شد. دیدم افکار متحجرانه یاسر تو تموم وجودش رسوخ کرده. پیش خودم فکر کردم مگه آدم چطوری یکیو گمراه می‌کنه؟ لعنت فرستادم به این یاسر. لعنت.

هر گاه می‌خواهی با کسی دوستی کنی بیش از همه چیز ببین که فهم او در چه اندازه است؟نیک و بد را در چه می‌داند؟ افتخار و اهانت را در چه می‌شمارد و نیکی و بدبختی او در چه چیز است؟

 «مارک اورل»


Happy Birthday

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/10 1:9 صبح

به نام خدا

عاشقم عاشق جز وصل تو درمانش نیست

کیست زین آتش افروخته در جانش نیست؟

با که گویم که به جز دوست نبیند هرگز

آنکه اندیشه و دیدار به فرمانش نیست؟

امیدوارم این هدیه کوچک و بی ارزش را از من قبول کنی.

فکر می‌کنم یکی از همین روزها روز تولدت بوده

پس تولدت مبارک.

اگر هم اشتباه کرده باشم تازه شدیم بی حساب.

باید ببخشید چون خیلی با عجله شد.

                                                     15/12/79

از در در آمدی و من از خود به در شدم...

امروز سر نماز چشمم افتاد به دیوان حافظ. برداشتم که وقتی تسبیحاتم تموم شد یه فال بگیرم. در بین تسبیحات بودم که دیدم ناخودآگاه کتاب را باز کرده ام:

دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی...کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر رفت یار سفرکرده می‌رسدای کاش هر چه زودتر از در درآمدی
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال منکز در مدام با قدح و ساغر آمدی
خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویشتا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دستآب خضر نصیبه اسکندر آمدی
آن عهد یاد باد که از بام و در مراهر دم پیام یار و خط دلبر آمدی
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلممظلومی ار شبی به در داور آمدی
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشقدریادلی بجوی دلیری سرآمدی
آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمونای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقممقبول طبع شاه هنرپرور آمدی

 


نگفته بود

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/5 3:49 عصر

در دل غم این نیاز تا چند؟یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کُند بشه، نه این که هیزمش زیاد باشه. تبر ما انسانها باورهامونه نه آرزوهامون...


امروز را برای بیان عشق به عزیزانت غنیمت بشمار، شاید فردا احساسی باشد، اما... عزیزی نباشد!

 

افسوس آن زمانیکه باید دوست بداریم کوتاهی می کنیم.آن زمان که دوستمان دارند لجبازی می کنیم و بعد برای آنچه از دست رفته آه می کشیم.

 

گفته بود: بیا تا قدر یکدیگر بدانیم... که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم...

گفته بود: چرا؟

نگفته بود...

 

پ.ن: در بدو ورود سه صفحه باز کردم، هر کدام از این جمله‌ها توی یکی از صفحات بود. ترسیدم صفحات بیشتری باز کنم ...


کم کن ملامتم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/3 1:24 صبح

- بدون اغراق بگم که مهمترین نیازم در حال حاضر نوشتن تو برگ بیده.

- این چند روز باز دوزِ تنش رفته بالا. خودم که فکر می‌کنم چند تا مشکل کوچک باعث این همه تنش میشه. (خدایا! کی میشه که این چند تا مشکل کوچولو را از پیش پای ما برداری ببینیم درست میشه؟)

- یه لحظه خوب، یه لحظه بد، یه لحظه خوش اخلاق، یه لحظه بد اخلاق، اصلا همه چیزمون شده لحظه‌ای! (همین رفتار لحظه‌ای آزار دهنده‌ است.)

- نمی‌دونم  اشکال از کجاست؟ طبق حساب کتابی که من داشته‌ام تو این قسمت نبایداینطور بشه اما یه مشکلی یه جا هست که از دید من مخفی مونده. (اینقدر می‌گردم که پیداش کنم. خیلی روی این پروژه زحمت کشیدم، حیفه اینجوری بشه.)

- من راه‌های زیادی راامتحان کرده‌ام. الان به نظرم باید این راه را هم برم. اگه اینم نتیجه نداد که دیگه...

- می‌گفت: اینقدر پشت سر این پیرزن بیچاره حرف می‌زنند، اونوقت سرشون را بگیری خونه ننه‌اند، پاشون را بگیری خونه ننه‌اند! البته من به اونم حق نمی‌دم که این حرفا را بزنه و این کارها را بکنه. اما خوب پیر شده و اخلاقش مثل بچه‌ها. (مهم همون مساله ای که سرشون را بگیری خونه ننه‌اند، پاشون را بگیری خونه ننه‌اند!)

- نمی‌دونستم حرفای این شخصیت اینقدر روی این فردتاثیر داره. وقتی توماشین گفت اینجور، یه لحظه مخم سوت کشید. (به سادگی خودم خندیدم. به زودباوری خودم!)

- من مقابله به مثل نمی‌کنم. خودشان خواهند فهمید که اشتباه کرده‌اند. (من اشتباهات را می‌گویم. تو بخند و تایید کن. در دلت اما چه می‌گذرد خدا داند!)

- یه تزهایی در مورد «غذا» دارم. بعدا می‌گم. الان وقتش نیست!

- تصمیم گرفته‌ام به محض اینکه وضعم خوب شد و وقتش را هم پیدا کردم یه لپ تاپ بخرم و عصرها برم خونه آقاجون و زندگی‌نامشو توی ی وبلاگ ثبت کنم! (دوتا شرط گذاشتی که کی محقق بشه خدا می‌دونه!)

- مدت ها پیش گفتم که از این اس امس بازیا که مرتب سوال و جواب توشه متنفرم. آقاجان! اگه کار داری زنگ بزن، دیگه چرامردم آزاری می‌کنی؟ (واقعا اعصابم خوردمیشه که توی یه اس ام اس چهار حرفی صدتا سوال بپرسن و تازه وقتی جواب بدی از تو جوابات سوال طرح کنند. تازه اگه سوالی باشه که خودِ طرف جوابشو بدونه که دیگه فاجعه‌است.)

- وای! این داستان رابراتون بگم؟! پسره رفته سربازی، دوست دخترش با هر ننه قمری می‌ره! با یکی نه! با دو تا نه! با چند تا؟! بچه‌ها تصمیم می‌گیرند حالشو بگیرند. بهش می‌گند یکی می‌خواد بره دیدن پسره اگه چیزی می‌خوای براش بفرستی بده تا بدیم بهش ببره! دختره هم بر میداره کلی چیپس و پفک و بیسکوئیت و شکلات و دیش دیش!!! و نخودچی و مربا و عسل و حلوا ارده و ... میده که ایناببرند بدند به پسره تازه یه نامه عشقولانه طولانی هم می‌نویسه میذاره روش! اینا هم نامردی نمی‌کنند، شب میرن خونه یکی از بچه‌ها و همه تنقلات را می‌خورن و نامه را می‌خونن و کلی هم می‌خندند! تازه از کاراشون هم فیلمبرداری می‌کنند که بعدنشون پسره بدند!

- خیلی دلم می‌خواست این چند روزه برم برگ بید یکسال پیشِ همین ایام را بخونم. اما کو فرصتش؟ اصلا خریته این وبلاگ نویسی. خودمون که خودمونیم و براش زحمت کشیدیم، دیگه فرصت بازخوانیشو نداریم، چه برسه به بچه‌هامون و نوه نتیجه‌هامون و نسل‌های آینده‌مون! (خدا را چه دیدی؟ شاید برای اونا جالب باشه که بدونن جدّشون تو جوونیش چیکاره بوده!)

- یکی امشب اس ام اس داد میری اردو جنوب؟ (یعنی می‌خواد بره؟!)

- دیشب به یاد قدیما چندتا اس ام اس طولانی اونم با چاشتی اشک و آه نوشتم که بفرستم. (اما نفرستادم.)

- دوست داشتن تنها؟!

- انتظار داشت بگه رفت که رفت. اصلا رفت قبرستون. الهی که بر نگرده. (یقینا کسی به این مرحله نمی‌رسه مگر اینکه ببینه طرف مقابلش داره از اون طرف پشت بام می‌افته.)

- راست می‌گند دوست داشتن به حرف نیست، به دله؟ به حضور نیست، به ظهوره؟

- آقا! آدم جونشم برا بعضی دوستاش بده کاری نکرده. اصلا اون موقع است که معلوم میشه دوست رامی‌خواسته برا خودش یا می‌خواسته برا خودش؟!

- کاش دوست داشتن هم عیار مشخص داشت تا دیگه آدما بحث نمی‌کردند که کی کیو بیشتر دوست داره!

- دوست داشتن زیباتره یا دوست داشته شدن؟

- تا کسی دوست نداشته باشد نمی‌فهمد و تا کسی دوست‌نداشته باشد نمی‌فهمد!

- 20 دقیقه دیگه به یاد قدیما میای چت؟!

در خلوت خیال:

کم کن ملامتم که مرا اختیار نیست ... کاین دل ز دوست بفرمان نمی‌رود

گر بی تو در بهشت مرا دعوتی کنند ... گویم که این ضعیف به زندان نمی‌رود

همام تبریزی


چند کلمه خودمانی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/26 1:56 صبح

- می‌گفت: «همهء اونهایی که قسمت اعظم وقتشون را به وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی اختصاص می‌دهند یا بیکارند و پولدار، یا کارمندند و در وقت اداری و از محل کارشون با اینترنت مفتی وصل می‌شند، و یا اجیرشد‌گانی هستند که پول بهشون می‌دند تا وبلاگ بنویسین.»

گفتم: «یکی را سراغ نداری ما رو اجیر کنه؟ به خدا مردیم از بس با این اینترنت گازوئیلی وصل شدیم؛ دیگه پسِ خرجش هم بر نمیایم!»

می‌گفت: «همهء کسانی که از زلیخای سریال یوسف دفاع می‌کنند، در گذشته‌شان گناهی بزرگ انجام داده‌اند و حالا با دفاع از شخصیت زلیخا سعی می‌کنند خودشان را تسکین دهند.»

گفتم: «آیا این دفاع تاثیری هم در عدم ارتکاب دوباره گناه داره یا وسیله‌ای میشه برای توجیه دائمی آن؟»

- می‌گفت: «اکثر دختر پسرهای اینترنتی به محض اینکه ازدواج می‌کنند با منعی بزرگ از سوی همسرانشان برای ادامه زندگی در دنیای مجازی روبرو می‌شوند. چرا که همسر نمی‌تواندببیند که جفتش در دنیای به این بزرگی با خیلِ افرادِ غیرِ او ارتباط دارد. اگر هر دو هم اینترنتی بوده باشند و در اینترنت هم یکدیگر را جسته باشند که دیگر نور علی نور! چون هیچ یک نمی‌تواند به دیگری اعتماد کند که در غیابِ او چت کند یا کامنت‌های خصوصیِ وبلاگش را بررسی کند. چرا که همسر به این می‌اندیشد که این که خود از راه اینترنت با من آشنا شد، چه تضمینی وجوددارد که از این راه با یکی دیگر آشنا نشود؟! همین می‌شود که میبینیم شخصی که سالیان سال با شور و علاقه وبلاگ می‌نوشته به محض اینکه ازدواج می‌کند ناگهان غیبش می‌زند. این مساله در بیشتر موارد این فکر را به ذهن خوانندگان وبلاگش متبادر می‌سازد که او اصلا برای یافتنِ جُفت (زن یا شوهر) اینجا حضور داشته است.»

گفتم: «اتفاقا من هم چندتاییشون را میشناسم. یکیشون همین دختره و شوهرش! همونا که کلی منو اذیت کردند و الان هم معلوم نیست کجان!»

و نیز گفتم: «ما یه فرمانده بسیج هم داشتیم که رفت فرمانده بسیج خواهران را گرفت! این دو تا هم به محض اینکه با هم ازدواج کردند از فرماندهی استعفا دادند و بااینکه اون همه فعال بودند دیگه اصلا تو بسیج پیداشون نشد! حتی یه روز که فرمانده بسیج خودمون رادیدم، وقتی ازش پرسیدم: خوب حالا دیگه چرا نماز جماعت رانمیای؟ در جواب گفت: خانومم میگه بهتره بریم یه مسجد دیگه! (بعدها فهمیدم که نماز رامی‌رفته اند فرسنگ‌ها دورتر مسجد یه محل دیگه!) حالا آیا اینم جزء همون حیطه طبقه بندی میشه؟!»

و نیز گفتم: «اما من یه استثنا هم سراغ دارما. یکی از رفقای ماازدواج کرد، خودش که هنوز می‌نویسه تازه اصرار داره همسرش هم وبلاگ نویس بشه!»

در خلوت خیال:

جوانی رفت و شادی همرهش رفت ... پراکندند از هم جمعِ یاران

کجا هستند اکنون آن رفیقان؟ ... دریغا حسرتا آن روزگاران


بهانه

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/25 2:33 صبح

- تا همین الآن هیئت در خانهء نادر برقرار بود. به یاد شهید سلیمانی!

- وقتی می‌بینم حسین چطور تو همهء جمع‌ها رشتهء کلام را به دست می‌گیره و حرف سیاسی می‌زنه و می‌خواد از یه چیزهایی دفاع کنه خوشحال می‌شم و بهش امیدوار، اما وقتی می‌بینم در کسب اطلاعات روز بی تفاوته و تو صحبت‌هاش خیلی سوتی می‌ده و بعضی وقت‌ها با دفاع نادرست آتو دست رقیب می‌ده، احساس می‌کنم که اونم مثل بقیه است.(دقیقا مثل امشب و امروز)

- اگر کیبورد و موس و رایتر را خرید که خرید، اگه نخرید دیگه می‌فهمم که زیاد نباید روی حرفاش حساب کرد.

- زن عمو دختر عمو از زلیخا دفاع می‌کردند که ناگهان تازه داماد عمو هم به منتقدین اضافه شد. در این هنگام دختر عمو چنان چشم زهره‌ای به شوهر تازه رفت که بندهء خدا رنگ از رخسارش پرید!

- چرا من از غذای ماندهء ظهر خوشم نمیاد؟ مخصوصا اگر آن غذا را دوست نداشته باشم و تازه سرد هم باشه.

- وای! پسر خاله را دیدی؟ اون از تو راهپیمایی که من و سید جعفر را دید و راهشو کج کرد، اونم از تو قصابی که درست از کنار مغازه رد شد و تا منو دید صورتشو برگردوند! خونه ما هم که نمیاد. تا میفهمه ما می‌خواهیم بریم خونشون هم که میزنه بیرون. آدم تو کارهای این بشر می‌مونه! ما باید طلبکار باشیم، حالا اون اینجور رفتار می‌کنه! کاش می‌تونستم بزارم به حساب اینکه خجالت می‌کشه نگاهش تو چشمام بیفته اما این بشر خیلی پر رو تر از این حرفاست. (چه بهتر. بزار خودش کنار بکشه. من که کارهای پارسال همین موقعش و قضیه فیلم و مزاحمت تلفنی ها را یادم نمی‌ره. پارسال همین موقع بود که داشتن دوتایی با هم نقشه می‌کشیدند! و مکرو و مکرالله... )

چند کلمه خودمانی:

وابستگی خوبه یا بد؟ مگه آدم از ابتدا همیشه دنبال آزادی نبوده و نیست؟ پس چرا مدام یه کاری می‌کنه که خودشو وابستهء کسی کنه؟ وابستگی خوبه یا بد؟ مگه همه دنبال این نیستند که آزاد آزاد باشند و کسی کاری به کارشون نداشته باشه؟ پس چرا کاری می‌کنند که یکی آنچنان بهشون وابسته بشه که دیگه نتونه تنها به زندگیش ادامه بده؟ وابستگی خوبه یا بد؟ مگه آدما دوست ندارند که بزرگ بشند که برا خودشون مستقل باشند؟ پس چرا می‌گردند و می‌گردند دنبال یکی که بعد جوری بهش وابسته بشند که دیگه نتونند یک لحظه جدایی را تحمل کنند؟ وابستگی خوبه یا بد؟!

در خلوت خیال:

دلم هر دم تو را گیرد بهانه ... چو مرغی کو جدا شد زآشیانه

چه دارم در هوای رویت ای گل ... به جز بانگ و نوای عاشقانه؟


تنها شدم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/24 12:48 صبح

- همه چیز با یک دروغ شد.

- نه ببخشید! همه چیز با یک سوال غیر منطقی شروع شد.دروغ پس از آن گفته شد.

- سوالی که جوابش مشخص است را چرا باید پرسید؟

- از قدیم گفته‌اند دانستن و پرسیدن خطاست. پس اگر می‌دانسته‌ام و پرسیده‌ام خطا کرده‌ام و اگر هم جواب سوال به این راحتی را نمی‌دانسته‌ام و پرسیده‌ام که خیلی خنگ بوده‌ام! البته می‌دانسته‌ام! این را مطمئنم! فقط نمی‌دانم چرا پرسیده‌ام!

- شاید هم بحثِ تعارف است! یک چیزی می‌گویم که یک چیزی بگوید که از آن طریق به مقصد برسم! یعنی برنامه ‌ریزی می‌کنم که اگر من «این» حرف را بزنم او هم حتما «این» حرف را خواهد زد و نتیجه «این» خواهد شد! چیز عجیبی نیست! اکثر ما در طول روز چندین بار مرتکب این نوع رفتار می‌شویم.

- «دیگه من خجالت کشیدم اینو بگم!» این عبارتی است که مکرّراً توجیه گر این نوع اشتباهات بوده است.

- چرا آدم باید خجالت بکشد حرف حق بزند؟ چرا آدم باید خجالت بکشد که از حقّ خود دفاع کند؟ چرا آدم باید خجالت بکشد که اشتباه دیگران را گوشزد کند؟ آیا این همان دلیلی نیست که بعد از مدتی دیگران انسان را فردی مَنگول، ساده، تو سری خور، هیچی نفهم و ... بدانند؟ آنها که از ضمیر من آگاهی ندارند. آنها رفتارِ بیرونی من را می‌بینند.

- 2 تصمیم گرفته‌ام. 1- اینها را روی هم جمع کنم. 2- دوراندیشی را کنار بگذارم.

- خانه خریده‌اند؟

- چرا جنبه‌های مثبت قضیه را در نظر نگیرم؟

- اصلا اگر قرار بود ناراحت شوم چرا خودم مشوّق این کار بودم؟

- حالا کار از کار گذشته است؟ چرا باز سکوت کنم؟

- این مسخره نیست که همیشه با سکوتم، با نگفتنم، با مثلا ایثار گری و فداکاری‌ام برای خودم نگرانی ایجاد کنم؟ بعد بنشینم و غصه بخورم که چرا چنین شد؟ اصلا مسخه‌تر از این وجود دارد؟

- پس خودم این وسط چه جایگاهی دارم؟

- چرا من بلد نیستم از حقّ خودم دفاع کنم؟ چرا اینقدر اعتماد به نفس ندارم؟ چرا اینقدر خودم را کم می‌پندارم و خودم را کوچک می‌کنم؟

- «من تنها می‌شوم.» گاهی فحشی بزرگتر از این وجود ندارد.

هشدار که عمر بی‌خبر می‌گذرد ... ایّام چو برق از نظر می‌گذرد

اندوهِ جهان مخور که در این طوفان ... تا چشم زنی آب ز سر می‌گذرد


نمی‏دانند !

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/21 2:38 عصر

در رمان مشهور جان شیفته، اثر رومن رولان ، نوجوانی که با تجربه های عاطفی تازه ای رو به رو شده بود و با بی اعتنایی و کم توجهی اطرافیان، و رویکرد غیر منتظره و ملامت بار نزدیکانش به شدت سرخورده شده بود، و خود را یک شکست خورده می پنداشت، تصمیم نهایی خود را گرفت. هفت تیر را از کشوی میز کار پدرش برداشت، آن را پُر کرد و برای توجیه علت کارش به دیگران، قلم و کاغذی برداشت و بر روی آن نوشت: «من دوستِش دارم ولی اون براش مهم نیست؛ حالا خودمو می کشم.»
بعد خیره خیره به نوشته نگاه کرد و گفت: «نه. این چیزی نیست که می‌خوام به خاطر آن بمیرم.» (نوشته را پاره می‌کنه و دوباره کاغذی برمی‌داره و می‌نویسه): «من دوسش دارم و اون نمی فهمه؛ خودمو می کشم تا بفهمه که...»

دوباره به خودش گفت: نه! این چیزی نیست که من می خوام بقیه بدونن .(پس باز اونو پاره می کنه)
این بار می نویسد:« نمی دانند دوست داشتن چیست، من می دانم و می میرم.» (آره، همینه. این بهترین دلیله!(
در یک لحظه از لذت این جملهء زیبا، چنان احساس شادی و سرمستی می کند که همه ی غم‌های خود را به باد فراموشی می سپارد. هفت تیر را سرِ جای خود می گذارد و در با احساس لذتی عمیق، اتاق پدرش را ترک می کند...


داستانک

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/18 2:0 صبح

چند روزی بود که باز احساس بدی داشت. مثل همیشه، وضعیت جسمی‌اش هم متاثر از وضعیت روانی‌اش چندان مناسب نبود. دوباره کم حوصله شده بود. به هر چیز و هر کس گیر می‌داد. اگر چند کلمه‌ای هم با کسی صحبت می‌کرد، کم کم تن صدایش آنقدر بالا می‌رفت که آخر جمله می‌دید دارد داد می‌زند! بیچاره مادرش که بیش از همه نگران او بود و بیش از همه هم آماج این داد و فریادها. مادر امّا او را می‌شناخت. می‌دانست حتما دوباره مساله‌ای پیش آمده که اینچنین او را دگرگون کرده است. ولی هر بار که علت را می‌پرسید، فقط در جواب می‌شنید: «خودم هم نمی‌دانم چه‌ام شده است. فقط اعصابم خیلی خورد است.»

راست می‌گفت. خودش هم نمی‌دانست چه مرگش شده است. در ذهنش خیلی جستجو می‌کرد و به دنبال مقصّر می‌گشت. گاه همهء تقصیرها را به گردن امتحانات دانشگاه می‌انداخت و گاه مشکلات مالی اخیرش را باعث این رفتارهای عصبی‌اش می‌دانست. اما هر بار، علت به یک جا ختم می‌شد. به دختری که چند شب پیش به در خانه‌شان آمده بود و با حرف‌هایش او را عصبانی کرده بود.

شاید رفتارِ دخترک هم برایش اهمیت نداشت، چه اینکه او با چنین حرکتی خود را ضایع کرده بود. بیشتر به فکر تلافی بود. به فکر انتقام. انتقام از کسی که با وقاحت تمام، انگشت پر از عسلی که در دهانش گذاشته بود را گاز گرفته بود. می‌خواست انگشت دخترک را آنچنان گاز بگیرد که از جا کنده شود. این چند روز مدام به همین چیزها فکر می‌کرد. بین تلاطم امواجِ افکارِ گوناگون غوطه‌ور بود و نمی‌دانست سرانجام به کدام ساحل خواهد رسید. گاه نقشه‌ای می‌کشید که چطور کار دخترک را تلافی کند. دوباره خودش را بالاتر از آن می‌دید که بخواهد جوابِ چنین شخصی را بدهد. با خود می‌اندیشید که  اصلا در شانِ او نیست که بخواهد چنین موضوعی را پیگیری کند. کمی ته دلش به حال دخترک می‌سوخت که اینچنین بازیچه قرار گرفته است. دوباره با خود می‌اندیشید که چرا باید آخرین حرف را دخترک بزند. دوست داشت مثلِ همیشه پیروزِ نهایی خودش باشد. بین این افکار می‌چرخید و نمی‌دانست چگونه خود را از شرّ این افکارِ لعنتی خلاص کند.

... دو روز بود که «او» را ندیده بود. با این حال و احوالش رغبتی برای تجدید دیدار نداشت. هم می‌دانست اگر «او» اینچنین ببیندش نگران و ناراحت خواهد شد و هم می‌ترسید که شاید آنجا هم  عصبانی شود و حرفی بزند که «او» را نیز ناراحت کند. اما پاسی از شب رفته، دیگر نتوانست طاقت بیاورد. دلش برایش تنگ شده بود. نیاز داشت که «او» را ببیند، حتی اگر ناراحتش کند یا ناخودآگاه سرش داد بزند.

«او» را که دید، به کوتاهیِ یک لبخند، غم و غصه‌هایش فراموش شدند، پرواز کرد و خود را در اوجِ بام خوشبختی دید. وَ، دوباره همان بود که بود. اولین جمله‌ای که شنیده بود این بود: «چرا اینقدر افسرده؟ غمگین؟ ناراحت؟»

ابتدا سکوت بود که بینشان حکم می‌کرد و نگاهِ او به دیوار. بعد «او» موبایلش را در آورده بود و برای شکستنِ آن سکوتِ سرد یک آهنگ گذاشه بود: «این همه آشفته حالی، این همه نازک خیالی، ای به دوش افکنده گیسو از تو دارم، از تو دارم...»

سپس «او» شروع کرده بود برایش حرف زدن. شاید فکر می‌کرد بدین طریق بتواند او را آرام کند. وقتی «او» حرف می‌زد قند توی دلش آب می‌شد. مخصوصا اگر با شیرین زبانی چیزی تعریف می‌کرد. اغلب اصلا به محتوای کلمات توجه نداشت، حتی نمی‌فهمید که دارد کجای ماجرا را می‌شنود، فقط محو می‌شد در لب‌های «او» و غرق می‌شد در لذّتی که طنین صدای «او» در ضمیرش ایجاد کرده بود. با این وجود ناگهان چیزی شنید! «پسرک هر روز می‌آمده درِ خانهء آنها می نشسته و گریه می‌کرده است. چقدر آرزو داشتم یکبار تو برای من این کارها را بکنی!». گفت: دوباره تکرار کن. اما «او» تکرار نکرد. به جایش پرید و او را در آغوش کشید و گفت: «منظورم که این نبود. اصلا معلوم بود دارد دروغ می‌گوید...»

چشمانش پر اشک شد. یک لحظه فیلمِ تمام آن  سالها از جلوی چشمش رد شد. «او» تازه سرش را که بالا آورد اشکهای او را دید.یک لحظه لرزید. مات شد. چشمانش پرِ آب شد. دوباره سرش را روی سینهء او گذاشت و شروع کرد گریه کردن. آهنگ موبایل عوض شده بود: « برگرد عزیزم که مرا هم نفسی نیست در خونهء ویرونهء دل بی تو کسی نیست...».

هر دوشان آرام اشک می‌ریختند اما هیچ حرفی زده نمی‌شد. همانطور که سرِ «او» را در بغل گرفته بود، آرام درِ گوشش گفت: «هیچ وقت مرا باهیچ کس مقایسه نکن.» «او» همانطور که سینهء او تکیه‌گاهِ سرش بود گفت: «قصدم مقایسه نبود.» دو دستش را روی گونه‌های «او» گذاشت، سرش را بالا آورد و گفت: «کاری که من کردم، هیچ کس نکرد، هیچ کس نکرده و هیچ کس نخواهد کرد...» آهنگ موبایل داشت می‌خواند: « تموم عاشقا می دونن تو کارِ عاشقی می‌مونن و من می‌دونم و تو میدونی که باز می‌مونم و هستم.» و دوباره هردوشان زدند زیر گریه. اینبار «او» بود که سرِ او را به سینه‌اش می‌فشرد.

باز سرش را بلند کرد و گفت: «همیشه در کودکی از خدا می‌خواستم که روزی برسد که عاشقی کنم. خدا بهم داد. این همه سال عاشقی. باید شکر کنم...» و دوباره اشک توی چشمانش جمع شد. ترانهء موبایل داشت تمام می‌شد که دستش را دراز کرد و دوباره همان آهنگ را گذاشت.

«او» باانگشتان نازکش اشکهای او را پاک کرد و به صورت خودش مالید و گفت: «منظورم این بود که کاش بیشتر استفاده کرده بودیم. من فقط دلم می‌خواست یک بار تو را ببینم. فقط یک بار. تو می‌دونی من چی کشیدم؟افسرده شدم. مریض شدم. مُردَم. همش به خدا می‌گفتم مگه من ازش چی می‌خوام؟» و این بار که سرش را روی سینهء او گذاشت شانه‌هایش هم می‌لرزید. صدای آهنگ موبایل با هق هق گریه‌هایش در آمیخته بود: « بیا تا که در این خونه برای تو کسی هست. بیا تا که دلم بدونه که فریاد رسی هست. بیا ای که به غیر از تو مرا هم نفسی نیست. بیا تا که دلی هست و در او دل نفسی نیست...»

هر چند گریه کردنش هم مثلِ خودش زیبا بود اما او طاقت دیدن اشک‌های «او» را نداشت. آرام موهایش را نوازش کرد و گفت: «نمی‌دونم کاری که من کردم درست بود یا نه. فقط همینو می‌دونم که اگه اون زمان داستانِ ما  اونجور پیش نرفته بود، الآن پیشم نبودی.» سکوت کرد و فقط صدای موبایل می‌آمد: «نه یادی ز کسی می‌کنه نه بی تو هوسی می‌کنه دلِ دیوو نه‌ای که زدی شکستی...».

ناگهان دوباره گریه‌اش گرفت. اینبار صدایش راهم نمی‌توانست در گلو خفه کند. سرش را در دامن «او» گذاشت. شانه‌هایش می‌لرزیدند و با صدای بلند گریه می‌کرد.

انگار نوبت «او» بود که دست در موهای او بکشد و نوازشش کند. اما صدای هق هقش قطع نمی‌شد. هنوز گریه می‌کرد. «او» با لحنی نگران پرسید:  « دیگه چی شده؟ الآن که پیش هم هستیم.»

سرش را آرام بلند کرد. نگاهش را عمیق، به چهرهء معصومِ «او» گره زد. می‌خواست حرفی بزند اما از ادامه‌اش می‌ترسید. این نگاه‌ها نگرانیِ «او» را دوچندان می‌کرد. شانه‌هایش را محکم در دستانِ ظریفش گرفت و دوباره پرسید: « گفتم بگو چی شده؟ چی می‌خوای بگی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟» چاره‌ای نداشت که بگوید.نمی‌توانست نگاهِ نگرانِ «او»  را تحمل کند. چشم‌هایش را به چشم‌های «او» دوخت و گفت: «الآن فقط می‌ترسم که نکنه ازت جدا بشم.»

همین جمله کافی بود که قلبِ «او» را به لرزه در آورد. ابتدا بهتش زد. چند باری جمله رادر ذهنش چرخاند و ناگهان مثل اینکه از هوش رفته باشد افتاد. تنها صدای گریه‌اش بود که او را مطمئن می‌کرد که برایش اتفاقی نیفتاده. چند باری دست برد که «او» را بلند کند، اما فایده نداشت. گریه امانش نمی‌داد. به هر سختی که بود او را از زمین جدا کرد، در آغوشش گرفت و گفت: «حرف بزن. گریه نکن. حرف بزن.»

«او» نفس نفس می‌زد. انگار واقعا داشت می‌مرد. می‌خواست حرف بزند اما کلمات از دهانش خارج نمی‌شد. چیزی ته گلویش گیر کرده بود و داشت خفه‌اش می‌کرد. به هر زحمتی بود، بریده بریده گفت: « هیچ چیز نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه جز مرگ.» و دوباره خودش را در آغوشِ او رها کرد و اشک ریخت.

آهنگِ موبایل عوض شده بود او همان ترانهء قبلی را می‌خواست. انگار این لحظات عجین شده بود با همان صدای حزن انگیزی که از گوشیِ موبایل بیرون می‌آمد. دوباره دست برد و آهنگ قبلی را گذاشت.

گریه کردن‌های «او» تمامی نداشت. حتی نوازش‌های او هم چاره ساز نبود. ناگهان سرش را بلند کرد. انگار که چیزی به خاطرش رسیده باشد. گریه‌اش قطع شد. خودش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «بگو. بگو که پیشم می‌مونی و این من هستم که قبل از تو می‌میرم.»

او مانده بود که چه بگوید. حرفی زده بود که نباید می‌زد و حالا درمانده‌تر از قبل بود. از طرفی می‌خواست ملاحظهء حالِ «او» را بکند و از طرفی باید ادامه می‌داد. نمی‌خواست غیر از حرف دلش را بگوید. باز اشک‌هایش به آرامی از گوشه چشمانش چکیدن گرفت. آبِ دهانش را به سختی قورت داد و گفت: «نه! همیشه دعا کرده‌ام که من زودتر از تو بمیرم. من نمی‌تونم دوری تو را تحمل کنم. آن همه سال بس نبود؟»

«او» فقط چشم‌هایش را بست. هیچ نمی‌گفت. شانه‌هایش هم تکان نمی‌خورد. چشم‌هایش بسته بود و فقط از گوشهء آنها آب می‌چکید. گویی در خلسه‌ای مناجات گونه به سر می‌برد.

اینبار نوبت او بود که اشک‌های «او» را پاک کند. اما اشک‌ها تمامی نداشت. باز نگرانش شد. هر چه صدایش ‌زد جواب نمی‌داد. دوستش داشت. می‌ترسید نکند همین الآن از دست برود. آرام صورتش را بر صورتِ او گذاشت و گفت: «خواهش می‌کنم بس کن. من طاقت گریه‌هاتو ندارم.»

چشمهایش را باز کرد. هنوز قطره‌های اشک روی گونه‌اش سر می‌خورد. نگاه کرد. خودش را در چشمانِ او دید. تبسمی کرد و گفت: «باشه. باشه. من خودخواه نیستم. پس از خدا بخواه که ما رو با هم از این دنیا ببره.» بعد با همان معصومیت کودکانه‌اش دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! ما دو تا رو با هم ببر. ما دیگه طاقتِ جدایی نداریم. هر موقع دلت خواست، ما دو تا رو با هم ببر...» هنوز صدای موبایل می‌آمد: « فریاد زد دستت. بیداد ز دستت. رهایی که ندارم من از چشمای مستت...»


دختر قمیه!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/16 1:27 صبح

- دختر قمیه کم مونده بود باز گریه‌اش بگیره. اولش که اون اس ام اس‌ها را میداد خوشحال بودم که داره تنبیه می‌شه، بعد که اینجوری حرف زد به حالش غصه‌ام شد، اماامشب که باز این اس ام اس‌ها را داد به خودم گفتم حقّشه که اون پسره هر چی از دهنش در میاد بهش بگه.

- دختره رفته برا خودش یه عشق یه طرفه ساخته، حالا که بعد از 9 ماه فهمیده پسره ازدواج کرده، همهء وجودش شده پر از نفرت. این در حالیه که طی این 9 ماه فقط یک بار با هم تماس تلفنی داشته‌اند. قبل از اون هم شاید  سال قبلش یکی دو بار اتفاقی یا برای انجام یک کار اداری همدیگه را ‌دیده‌اند! این خودش از این پسره خوشش اومده و دورادور واسه خودش عشقشو می‌کرده! رفیقاش هم کم و بیش می‌دونسته‌اند که این دختره این پسره را می‌خواد!

- والله آدم بعضی وقت‌ها از کارای این دختر جماعت شاخ در میاره. یکی نیست بهش بگه اصلا تو به چه حقی رفتی تو ذهن خودت یه رابطهء خیالی ساختی که حالا که به بن بست خورده بخواهی تلافی کنی؟! اصلا تو حقِّ این کار رانداشتی. حالا هم حق نداری همچین کنی!

- تازه! اصلا جرات نکرده یه بار بیاد حرف دلش را بزنه که قضیه روشن بشه! فکر کرده مثلا با چندتا قر و اطفار، پسره خودش می‌فهمه! یکی نیست بگه آخه تو که حتی جرات زدن حرفت را نداشتی الآن چی می‌گی؟

- البته پسره اونقدر باهوشه که من شرط می‌بندم همون اول فهمیده بوده، وقتی بهش گفتم، اینجور گفت که: همیشه صبر کرده ببینه این مسخره بازیا کی تموم میشه یا حد اقل آیا دختره میاد یه حرفی بزنه یا نه! وقتی بهش گفتم تو یه تشری میومدی گفت: من که اصلا این بابا را نمی‌دیدم. بعدشم چیکار می‌کردم؟ میرفتم می‌گفتم عاشقِ من نباش؟!!!

- دختره از یه خانوادهء مذهبی پاشده اومده دانشگاه، تو شهر غریب! حالا با جوّ آلودهء دانشگاه روبرو شده. از طرفی چهارتا دختر هرزه هم باهاش هم خونه شده‌اند. گیر کرده بین آموزه‌های 20 سالهء خوانوادش و هجمه‌های محیط جدید. خواسته مثلا هر دو را حفظ کنه. از راه همون دین و مذهب وارد شده که مثلا وجدان خودش آسوده باشه. اصل قضیه اینه.

* یادآوری می‌کنم: اینجا وبلاگ من است، من اختیار دار آنم و هرچه بخواهم در آن می‌نویسم.


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >