سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سودایی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/13 12:17 صبح

- کیه که باور نداشته باشه که نعمت‌های خدا را نمیشه شکر کرد؟ (می‌دونی کِی به این باور می‌رسی؟ وقتی خدا یه نعمتی بهت بده که هرچی فکرشو بکنی با چه عبارتی تشکر کنی هیچ کلمه ای به ذهنت نرسه.)

- به طور حتم این تقصیر «اینترنت» است که فرصت مطالعه را از من گرفته است. (سعی می‌کنم ... )

- مجری شبکه خبر: «از امروز با برنامهء چهره‌های پشت پردهء دربار پهلوی در خدمت شما هستیم» مامان میگه: «پهلوی که گور به گور شد. اگه راست میگین چهره‌های پشت پرده این حکومت رانشون بدین!»

- پیشنهاد میکنم این مربی استقلال اهواز یه بار هم که شده در حین بازی دکمهء آخر پیرهنش را ببنده و اینقدر پیرهن را تا تو سینه‌اش باز نکنه، شاید فرجی شد و تیمش بُرد!

- راستی! چرا بیت امام اجازه نمی‌دند یه بار رییس جمهور تو حرم امام سخنرانی کنه؟ (البته انگار یه بار صحبت کرده اما اصل مطلب یه چیز دیگه است...)

- پِسِرِه دو روزِس رفته‌س تـِرون سربازی، حالا که اومِدس دارِد برا ما تـِرونی حرف میزِنِد! ( اینقدر وسطش سوتی داد گه گفتم: حِی دری جان! من زبون تو را نمی‌فهمم میشه مثل خودمون حرف بزنی؟!)

- امروز سر ظهر تلویزیون یه برنامه نشون میداد در ردّ تجمل گرایی: مامان گفت: از اون طرف خودشون تو هر فیلم و سریال و پیام بازرگانی دارند تجمل گرایی را تبلیغ می‌کنند و از این طرف میان میگن بده! یه برنامه آشپزی شبکه 3 هر روز یه مدل چاقو و قاشق و قابلمه در میاره دیگه وای به حال سریالاشون!!!» (گفتم: اتفاقا من هم داشتم به همین فکر می‌کردم!)

- دلم به حال خب‌ّاز می‌سوزه. چقدر خودشو کوچیک کرده. چقدر خودشو ذلیل کرده. شان دختر بودنش هیچ، شان انسانیتش کجا رفته؟! برداشته برام نوشته: «تو فقط با حرفات منو بد دید کردی!» (احتمالا منظورش بدبین بوده!)

- تلویزیون داشت از ساواک می‌گفت. می‌گفت خیلی از مبارزان در شکنجه‌گاههای ساواک ناپدید شدند. (نه اینکه خدای نکرده ربطی داشته باشه ها اما ناخودآگاه یاد عباس پالیزدار افتادم! راستی از پالیزدار چه خبر؟!)

- خیلی دوست دارم یه شب با بچه‌ها برم استخر. اما تصوّر اینکه چند تا آدم حسابی، لخت بشینند روبروی هم و در مورد وبلاگستان و آدماش بحث کنند، زیاد برام خوشایند نیست! اینم شانس ماست دیگه. میره واسه بچه قمی‌ها بهترین کافی‌شاپ را پیدا می‌کنه، برا همشهریا خودش رفته استخر جُسته!

چند کلمه خودمانی:

آقا! کدوم احمقی گفته که مرد گریه نمی‌کنه؟

من هر بار این دو بیت شعر را می‌شنوم خودبه خود اشکم در میاد. می‏خوای بگی مرد نیستم؟

گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو ... من به جان آمدم اینک تو چرا می‌نایی؟!

بس که سودای سر زلفِ تو پختم به خیال ... عاقبت چون سر زلفِ تو شدم سودایی


مشاوره تبلیغاتی!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/12 9:59 صبح

با توجه به مدت محدود تبلیغات اقدامات زیر برای تاثیر هرچه بیشتر تبلیغات پیشنهاد می‌گردد:

1-      قبل از انتخابات نشست‌هایی غیر رسمی برگزار شده و موافقت سران محله‌ها، کسبه، بازاریان، روئسای ادارات و پایگاه‌های بسیج گرفته شود.

2-      کار تبلیغات باید با قدرت و از همان ساعات ابتدایی تبلیغات آغاز شود.

3-      رزرو بیلیبوردهای بزرگ تبلیغاتی از قبل باید انجام شده باشد همچنین چسبانیدن تبلیغات در مسیرها و معابر پر رفت و آمد و گرفتن جاهای  در معرض دید کاری است که اگر در شب اول انجام نشود توسط رقیب پر می‌شود.

4-      شب اول تبلیغات تمام خیابان های اصلی و فرعی شهر پر شود از پوسترها و عکس‌های بزرگ.

5-      از شب دوم تا یک شب باقیمانده به آخرین مهلت تبلیغات، بسته‌های پستی حاوی CD و بروشور به درب خانه‌ها برده شود یا درون خانه‌ها انداخته شود.

6-      حتما یک آرم یا لوگوی تبلیغاتی طراحی شده و روی CD ها و بروشورها و پایین عکس‌ها درج شود تا بیننده هرکجا آن را دید سریع ذهنش معطوفِ کاندیدا شود.

7-      متن بروشورها کوتاه باشد و از ادبیات جدید در آن استفاده شود. به عنوان مثال به هیچ عنوان با عبارت: «در خانواده‌ای مذهبی و تحصیلکرده به دنیا آمد» شروع نگردد!

8-      فیلم CD ها کوتاه باشد و پس از معرفی کاندیدا قسمت اعظم آن را مصاحبه‌ها با مردمی تشکیل دهد که شعارهای کاندیدا پاسخ مطالبات آنهاست.

9-      برگه‌های کوچک مستطیل شکل فقط حاوی اسم کاندیدا با چسب 5 سانتی روی درخت‌ها و تیرهای چراغ برق و ... چسبانیده شود.

10-   پارچه نوشته‌های فراوان حاوی حمایت اصناف مختلف تهیه و در معابر پر بازدید نصب شود.

11-   تبلیغات محکم چسبانیده شود تا از گزند باد و باران و احیانا نوچه‌های رقیب در امان باشد.

12-   حداقل در هر خیابان اصلی یک ستاد تبلیغاتی وجود داشته باشد.

13-   سخنرانی‌ها کوتاه و پر شور باشد و همیشه عده‌ای از خودی‌ها برای کنترل جلسه و مقابله با سم‌پاشی‌های احتمالی رقبا همراه با سخنران در مجلس حضور داشته باشند.

* سال 1382 انتخابات مجلس شورای اسلامی.


زمان به روایت شکسپیر

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/11 9:56 صبح

William Shakespeare:

Time is very slow for those who wait,

very fast for those who are scared,

very long for those who lament,

very short for those who celebrate.

But, for those who love, time is eternity.

ویلیام شکسپیر:

گذشت زمان بر آن ها که منتظر می مانند بسیار کند،

بر آن ها که می هراسند بسیار تند،

بر آن ها که زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی،

و بر آن ها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است.

اما، برآن ها که عشق می ورزند، زمان را آغاز و پایانی نیست.

آغاز من تو بودی و پایان من تویی...


باباجون

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/8 11:52 عصر

- این اصفهانی جماعت هم واقعا چیز ندیده‌اندها! اون از اون دیروزیه که در مورد خونه اونجور گفت اینم از این امروزیه. (فکر می‌کنند حالا خوب لقمه چرب و نرمی گیر آوردند. اما کور خوندند.)

- گفتم من که این همه راه اومدم واسه یه خِشت! بزار یه سر هم بزنم دانشگاه. (بنده خدا سالار گریه‌اش گرفته بود از این دانشگاه. گفتم: دیدی گفتم برو دانشگاه خودتون؟)

- از وقتی احمدی نژاد اومد و این انتقالی و میهمانی دانشگاه راحت تر شد بدون استثنا هر کی اومد دانشگاه ما، بعد از یه ترم فرار کرد و رفت دانشگاه خودش. – البته من رشته خودمونا اطلاع دارم- این بنده خدا ریاضیشو اونجا گرفته 18 فیزیکشو گرفته 18.5 حالا اومده بیوشیمی و شیمی تجزیه‌اش را افتاده!  حالا هم مشروط شده! (گفتم بنده خدا این دو تا درس که راحت‌ترین درس‌هاست. باز خوبه ریاضی فیزکتو پاس کردی. اصول مهندسی رامی‌خوای چیکار کنی؟)

- یه پسره اومده بود مرتب به مسئول آموزش می‌گفت: «چند روزه اعتراض رد کردم اما نتیجه‌اش نیومده!» یارو هم می‌گفت: «میاد! چند روز دیگه میاد!» اولش خنده‌ام گرفت و بعد کشیدمش کنار و گفتم: «بندهء خدا! تو این دانشگاه که اعتراض معنایی نداره.» باورش نشد. به حالت مسخره، دستشو از تو دستم کشید کنار و باز رفت ایستاد جلوی میز! نیم ساعت بعد که اومدم دیدم هنوز اونجاست. باز کشیدمش کنار و گفتم: «می‌خوای بهت ثابت کنم اینجا اعتراض فایده‌ای نداره؟ برو همون جا که اعتراض را رد کردی. اگه هنوز برگه اعتراضت اونجا نبود من این شارگم را می‌زنم!» آقا! رفت و اومد. برگه اعتراضش دستش بود! رگا گردنش زده بود بیرون! (آخه تو این دانشگاه، تو آموزش هم نه! دم نگهبانیِ دانشکده برگه اعتراض‌ها گذاشته، ملت می‌نویسند و بعد هم می‌اندازند تویه صندوق! اول ترم بعد که میشه نگهبانی همشو می‌ندازه تو سطل آشغال!)

- یارو سفال‌ها رو خراب کار کرده. بزار فردا هم بندکشی‌هاشو بکنه بعد بلدم چطور حساب قنّ اد را برسم.

- ظهر خوابم نبرد. با صدای زنگ موبایل بیدار شدم! بابا بود. پاشدم رفتم. خوب بود. دستش درد نکنه، حسابی حال داد بهمون.

- نمیشه شما دست نزنی؟ من دارم می‌گم دست نزن شما همون موقع دستت را میاری جلو؟ می‏خوای یه کار دستمون بدی؟ (نکنه ترکی حرف می‌زنم من؟)

- یه کم سربه‌سر نانوا گذاشتم. بنده خدا چقدر ساده‌است. پس هر بلایی به سرش بیاد حقشه. اون از اون کاراش اینم از اینکه به تو گفت قالتاق!

- شب سال درگذشت باباجون بود. رفتیم خونه باباجون. کسی نبود. خاله بود و دایی. جومونگ را دیدیم و یه یاسین خوندم و پاشدیم اومدیم.

- قرآن مال خود باباجون خدابیامرز بود. یاسینش ترک نمی‌شد. جای انگشتاش که تو دهنش می‌زد و صفحه را ورق می‌زد هنوز روی قرآن بود. داشت گریه‌ام می‌گرفت اما جلو خودمو گرفتم.

- ننه جون گفت: «چندین سال پیش پسردائیات که کوچیکتر بودند، اومدن اینجا و دیدند باباجون داره قرآن می‌خونه. قرآن را گرفتند و امتحانش کردند. حتی یه کلمه را جابجا نگفت!» (خدا رحمتش کنه، حفظ بود قرآن را و از روی قرآن می‌خوند. می‌گفت نگاه کردن به قرآن نور چشم را زیاد می‌کنه.)

- قبلا هم تو این وبلاگ گفته‌ام. این باباجون ما یکی از مردان خدا بود. به قول مامان باید حرفاش را با آب طلا می‌نوشتی. مخصوصا به خونواده ما علاقه خاصی داشت. هیچ وقت یادم نمیره چه‌طور خبر فوتش بهم رسید.


دلِ خوش

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/8 12:54 صبح

- دیروز همه میگن چرا اینقدر رنگت پریده. نمی‌دونستم این موضوع اینقدر روم تاثیر گذاشته.

- وقتی دایی هم گفت که چقدر رنگ و روت پریده به خودم گفتم کاش همون دیروز صبح وقتی یه لحظه شوکه شدم، خودمو تو آینه دیده بودم. اون لحظه حتما مثل گچ سفید شده بودم!

- تو هم که اشکت در مشکته! تا یه چیزی میشه به صدم ثانیه بر نمی‌خوره که چشما پرِ آب میشه.

- بااینکه چشمام قرمز شده و صبحش هم بایدبرم بیرون، اما الکی خودمو به نت مشغول می‌کنم. بعد مدت ها میرم سراغ مسنجر!

- صبح ننه جون میاد خونمون. قراره مامان اینا آش بپزند. ظهر هم خاله و زن دایی و دختر خاله‌ها قراره بیاند.

- ننه جون میگه: «هیچی سلامتی و دل خوش نمیشه. از خدا فقط همینو بخواه.» پیش خودم فکر می‌کنم سلامتی که معنیش تقریبا معلومه اما دل خوش چی؟ چه جوری میشه آدم دلش خوش باشه؟

- تا ظهر با بابا یه کم کارها را راست و ریس می‌کنیم. (ببین پدر جان! حالا که همچین شد من دیگه واسه کارهای شما باموبایل خودم زنگ نمی‌زنم. خوب من چیکاره بیدم که زیاد اومده ؟ نصفشو واسه اون کار زدم!)

- بعد از ظهر که اینامیاند خونمون، حالم خیلی گرفته میشه. یه حس عجیبی دارم. یاد خیلی خیلی قدیمامی‌افتم. یاد زمانی که اینا میومدند و مرتب می‌رفتند سر وسایل من و منم چندشم می‌شد.(همیشه کمد من براشون یه جزیره ناشناخته بود!)

- تا شب همش دارم با خودم فکر می‌کنم که «دلِ خوش» یعنی چه. فکرم را خیلی مشغول کرده این دو کلمه.

- حاج آقا امشب سنگ تموم گذاشت. آخرش هم به حاج آقای خودمون گفت: این آقای برگ بید ... ! (تعریفمون را کرد! جایز نیست خودم تکرار کنم.)

- یادم باشه داستان بوسیدن در بهشت، داستان فضیل راهزن، عبد فرّار و رسول ترک را برات بگم.

- احساس می‌کنم کامپیوترم از طرف شخصی دیگه کنترل میشه! خود به خود میره تو بعضی سایتها و از بعضی سایتها هم خود به خود خارج میشه!

- اون یکی ننه جون می‌گفت: «برگ بید! من دست خودم نیست امااینقدر مامانت را دوست دارم که نگو. اون زمان که شنیدم، اینقدر خوشحال شدم که نگو!»

- شب تو ماشین از یکی از بچه‌ها می پرسم دل خوش یعنی چه؟ تعجبّی مونده بودم این تعریف رااز کجاش در آورد و داد. اینقدر قشنگ و جامع تعریف کرد که من یه لحظه خودمو هیچی دیدم در برابرش. بی درنگ گفت: «سلامتی که معنیش معلومه. -انشالله هیچ وقت خدا آدم را گرفتار دوا دکتر نکنه- و اما دل خوش. بالاخره زندگی که بدون گرفتاری نمیشه. پس نمیشه گفت دل خوش یعنی اینکه آدم هیچ گرفتاری نداشته باشه. دل خوش یعنی اینکه آدم اگه همهء گرفتاری‌های دنیا را هم داشته باشه، یکی را داشته باشه که دلش بهش خوش باشه.»

- میام خونه. وقتی دارم آش می‌خورم باز سوالم را تو جمع خونواده مطرح می‌کنم. کم و بیش جواب‌هایی میدن اما اون جواب یه چیز دیگه است. میگم: حالا بشنوید از جوابی که یکی از برو بچ شیراز داده. مامان میگه بچه‌های شیراز دیگه کی‌اند؟ زهرا زودی حدس می‌زنه و میگه فلانی دیگه! وقتی جواب را می‌دم همشون تایید می‌کنند که دل خوش معنیش همینه. (مامان میگه چرا خوشحالی؟ میگم: خوشحالم که من بلد نبودم و یکی دیگر بود.)

در خلوت خیال:

دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها ... بی تو دارم با دل خود ماجرایی روز و شب

happy heart


...

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/6 1:20 عصر

سیاه...- این همه من زحمت کشیدم، حالا این جوابمه؟ دمت گرم بابا! خیلی با حالی. پس فرق ما با بقیه چیه؟ اصلا انگار هوای اونا را بیشتر داری.

- خودت نبودی که ما رو انداختی تو هچل؟ هی گفتی و گفتی و گفتی تا ما راضی شدیم. من به تو اعتماد کردم، اینه جواب اعتماد؟

- تو هم خیلی نامردی کردی. دست من که از همه جا کوتاهه اما انشالله به همین زودی زود تاوانشو پس می‌دی.

- به تو یکی هم که دیگه اصلا امیدی نیست. چی فکر کردی پیش خودت؟ خیال کردی چقدر محبوبیت داری؟ مثلا با این رفتارت به کجا می‌خوای برسی؟


تاکسی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/4 2:34 صبح

- حاج حس.ین که چیزی نگفت! همه حرفاش عین حقیقت بود. شاید نتونه منظورش را درست بیان کنه اما اصل حرفش درست بود. تو چرا ناراحت شدی و یُهو وسط جلسه پا شدی رفتی؟ من که اصلا ًاولش متوجه نشدم تو واسه چی رفتی، بعد که سر و صدات! اومد تازه دوزاریم افتاد! (تو که نباید اینقدر ظرفیتت کم باشه!)

- رفتار اونا هم تو خونه صحیح نیست. همین که یه مطلب به این مهمی را برای یکی دست می‌گیرند، اصلِ مطلب را ضضایع می‌کنه. (می‌فهمی؟ یعنی با این کارشون اثرش رااز بین می‌برند)

- بعد از مدّت‌ها امروز با اتوبوس و تاکسی رفتم دانشگاه! (وای! جامعه خیلی خراب شده‌ها! یه چیزایی با همین دوتا چشمام دیدم که اصلا باور کردنی نبود!)

- زنیکه خودش سوار دوچرخه شده، تازه دختر 20 ساله‌اش هم با اسکیت دنبالش راه افتاده! همینطور تو فلکه بزرگمهر تاب می‌خوردند. اونقدر لباساشون فجیع بود که همه ملت ایستاده بودند و این دو نفر را نگاه می‌کردند! (گفتم اگه بیاند طرف من آنچنان گِل‌پایی بهش بدم که با مخ بیاد رو زمین. شانسش گفت. هر چی ایستادم نیومد اما تا من نشستم تو تاکسی اومد از کنار در تاکسی رد شد!)

- امتحان تفسیر داشتم. بد نشد. بقیه‌اش به تصحیح کردن اونا بستگی داره.

- نشستم تو تاکسی، دختره و دوستش هم اومدند نشستند کنارم. یه کم خودمو جمع‌وجور کردم، اما باز آروم آروم، همینطور که روش اونطرف بود و با رفیقش حرف می‌زد خودشو چسبوند به من! دیگه جایی برا کنار رفتن نبود... کتاب تفسیر را که در آوردم یه نگاه کرد و خودشو جمع کرد. آخرای مسیر بود که داشتیم می‌رسیدیم، گوشه بالای کتاب براش نوشتم: «دنیا زودگذره، درست عین همین تاکسی. تا میایم فکر گناه را بکنیم، رسیدیم به آخر خط. فوقش تو دنیا می‌رسیم چند تا از این فکرها را هم عملی کنیم. اما آخرش چی؟ راننده داد می‌زنه آخرشه، پیاده شین!» خوند و یه نگاهی کرد و با رفیقش رفتند پایین.

- اینم شانسه ما داریم؟ من که سوار تاکسی شدم با این یارو که بچه بغلشه و با اتوبوس اومد، با هم رسیدیم. فقط این وسط من 150 تومان پول بی زبون را هدر دادم. (لعنت به این ترافیک فردوسی که همیشه حساب کتاب‌های آدم را اشتباه از آب درمیاره!)

- دیشب خواب سل.مان را دیدم امروز سل.مان آمد! (رفاقت را در حق ما تمام کرده این بچّه.)

- کاش یه بار، فقط یه بار شهردار اصفهان سر ظهر میومد دم پل فلزی سوار اتوبوس‌های دروازه شیراز می‌شد. از سالها پیش تا من به یاد دارم همین وضع بوده. همه داشتند خفه می‌شدند زیر فشار جمعیت. (خر شدم از کف شهر اومدم.)

- یاد اون روز افتادم که با تو همینجا ایستادیم و هر اتوبوسی اومد تو نمی‌تونستی خودتو جا بدی. آخرش هم مجبور شدیم با تاکسی بریم! اما من امروز اتوبوس اول که اومد خودمو انداختم توش! (اما چه روزی بودآ ! یادته؟ تاکسیه فقط صندلی جلوش خالی بود... )

- امروز اصفهان ابری، امشب برفی! قدرت خدا رو میبینی؟ همین امشب می‌خواستم بنویسم: «دیدی امسال برف نیومد و هیشکی هم در مورد برف ننوشت؟!»

- برف پاکن ماشین خراب! من هم هر 20 متر به 20 متر می‌ایستادم و شیشه را پاک می‌کردم! مونده بودم چطوری 10 بار با این ماشین، تو اون گردنه‌های پر برف، رفتیم شیراز و برگشتیم؟!

- به افتخار آقا سل.مان امشب خونه نادر مهمون بودیم. (الآن دارم میام.)

- نمی‌دونم چرا با اینکه کلّه سحر بیدار شده‌ام و این همه هم راه رفته‌ام و خستگی اتوبوس و تاکسی را هم تحمل کرده‌ام اما امشب خوابم نمیاد؟ (مطمئنا در اثر انرژی مضاعفیه که امروز بهمون دادند...)

تاکسی «معمولا» انسان را زودتر به مقصد می‌رساند!


تصمیم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/2 1:0 صبح

- تصمیم گرفتن خیلی کار سختیه. مخصوصا وقتی که هر چی حساب کتاب کنی و هر چی سبک سنگین کنی، ببینی دو طرف کفه ترازوت هم وزنه و تو نتونی بر اساس یکیش که سنگین‌تره تصمیم نهایی را بگیری.

- من به کرّات این را فهمیده‌ام که کاری که به آن علاقه‌ای ندارم را – هرچند مجبور باشم – نمی‌توانم انجامبدهم. چه رسد به اینکه به نحو احسنت انجامش دهم.

- اراده مهم‌ترین خصیصه یک مرد واقعی است. اگر با اراده باشد باید در عمل نشان دهد. خیلی‌ها فقط حرف می‌زنند.

- در طول روز حالم زیاد خوب نیست. همش خوابم. شاید هم خودمو به خواب می‌زنم.

- تا از هول امتحان می‌افتم انگار نیرویی تازه می‌گیرم. دوباره زندگیم بر می‌گرده به روال قبل.

- من از غیب خبر ندارم. شاید بهم الهام بشه.

- دوست داشتم بایستم و تو چشماش نگاه کنم و بهش بگم: «تو از هیچ و پوچ واسه من یه داستان عشقی ساختی در صورتی که همون موقع داشتی روی یک نفر دیگه سرمایه گذاری می‌کردی. در تمام مدتی که داشتی اون داستان را برای من می‌پرداختی من همه این چیزها را می‌دونستم.» (البته یک نفرش را من می‌دونم، چند نفر دیگه موازی اون یک نفر معشوق او بوده‌اند خدا داند!)

- شب بله برون زده بود پشت کمرش و گفته بود: «اینقدر کباب بهت بدم بخوری!» (دائیاش چشاشون داشته از حدقه می‌زده بیرون!)

- مسابقه امشب 101 را دیدی؟ همه‌شان بی سواد بودند اما کمی شانس و کمک ممدوح آنها را به جایزه رساند. کودن ترینشان همان نفر آخر بود که در سوال چهارم یک میلیون و هفتاد و هفت هزار تومان برد و با ذوق زدگی تمام گفت: انصراف!

- من از قصد، قضیه دائی کوچیکه را اونجور مطرح کردم. آخه این کارها قباحت داره. اما انگار قُبحش تو خونواده اونا شکسته شده.

- امشب یک لحظه غصه‌ام شد. یاد سلمان افتادم. گفتم اگر سلمان بود بی شک امشب هم یه اسنک حسابی زده بودیم تو رگ هم یه سر رفته بودیم خواجوا... (هیشکی براش هیچ کاری نکرد... بماند که خودش هم حماقت کرد.)

چند کلمه خودمانی:

اراده با تصمیم فرق دارد. آدم باید اراده داشته باشد، اما تصمیم را باید گرفت.

در خلوت خیال:

چه سخت است برای ساختن یک شعر تصمیم گرفتن ... در اوج درماندگی قافیه را از از میم گرفتن

 

این شاید ترکیبی باشه از یک تصمیم + اراده.


مولی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/30 11:7 عصر

- این استرس لعنتی کار خودشو کرد. داره باز می‌گیره...

- یوسف را باز کردم. گفت: «امروز بر شما ملامتی نیست. خدا شما را می‌بخشد که او ارحم‌الراحمین است.»

- خیابونا پر شده از ماشین. اصلا نمیشه رانندگی کرد. یه موتوری چند تا تخته 3 متری به طور عمود بر محور موتور گذاشته بود و داشت می‌رت. مالید بهمون. گفتم آخه من چی باید بهت بگم؟ {موندم جواب بابا رو چی بدم؟} (قانون؟ فهم؟ درک؟ سواد؟ فرهنگ؟ یُخدو)

- استاد ترکه کار خودشو کرد. چنان امتحانی گرفت که شاگردا خودش می‌گفتند سابقه نداشته. (خدا خودش رحم کنه)

- هی گفتم به نگهبانی بگم؟ نگم؟ بگم؟ آخرش هم خر شدم و گفتم. اما دیدم حرف خودم درست از آب دراومد: هر که نان از عمل خویش خورد، منت حاتم طائی نبرد! (یاد یکی از رفقا افتادم که پارسال گفت: هرکی آب عمل خودشو می‌خوره! «البته امسال دیگه با ما رفیق نیست. »)

- هنوز تو حال و هوای قدیمم. مخصوصا وقتی زنگ می‌زنه و اونجور حرف می‌زنه. کی‌می‌خواد این کار بیفته رو قلتک؟ خدا می‌دونه.

- حاج محمود عجب روضه‌ای خوند. گفت من آروم می‌خونم تو هرجور می‌خوای حال کن. (خدا خیرش بده.)

- هی دارم با خودم کلنجار می‌رم که یه اس ام اس بدم به این دختر قُمیه و حالیش کنم که اونقدرها هم که فکر می‌کنه زرنگ نیست. اما باز می‌گم ترم آخرشه بزار امتحاناشو بده و بره ردّ کارش.

- یه آرم می‌خوایم واسه کانون. به این آقای صادقی وبلاگر گفتیم، گفت با کمال میل! اما دیگه هرچی رفتیم تو وبلاگش اصلا محل نگذاشت! بنده خدا فکر کرده بود ما فقیر بیچاره‌ایم حتما می‌خوایم حق‌الزحمه اش را ندیم! به حاج آقا باقر، گرافیست خودمون گفتیم، گفت باشه اگه وقت کنم روش کار می‌کنم!

- حاج آقاهه خوب صحبت می‌کنه. مردم فرق خوب و بد را می‌فهمند. آقای تی موری دقیقا همون مثال حاج آقای دهه دوم را زد که مد نظر من بود.(جالب اینجا بود که هر شب چرت و پرت می‌گفت و مرتب می‌گفت: آخوند باید مطالعه داشته باشه. مثل من که دیروز در مورد این منبرم مطالعه کرده‌ام و الآن هم بین دو نماز یه مرور دوباره کردم!)

- گفتم میرم ماشین حساب مجید را بدم، سر راه یه سر به «مولی» بزنم. زنگ زدم باباش گفت نیستش. شمارشو گرفتم و اس ام اس دادم: «حالا ما گرفتار کردیم خودمون را! شما نمی‌خوای یه سراغی بگیری؟» گفت: «آقای گرفتار! خودتو معرفی نکردی؟!» گفتم: «به گرفتاری آقای گرفتار... ... ... و آخرش گفتم: «برگ بید!» گفت: «خوشبختم! من هم مولی هستم!» گفتم: «به اسمالی هم سلام برسون!» و این اس ام اس ها همینطور ادامه داشت که البته باالاجبار برای لو نرفتن بسیاری از چیزهاباید سانسور شوند! }(همه خاطرات برام زنده شد. چه دورانی بود...)

- داشتم این پست را می‌فرستادم که اومد دم در. یک ساعتی با هم حرف زدیم. به نظرم اومد خیلی افسرده شده...

چند کلمه خودمانی:

یعنی کشور به این بزرگی چند تا مُخ نداره که بنشینند واسه این غولِ رسانه یک سیاست‌هایی بریزند؟ آخه اینه شیوه خبر رسانی؟ اینه رسانه مذهبی؟ اینه دانشگاهی که قرار بود باشه؟ چی فکر می‌کنن این‌ها؟

(تلویزیون را دیدی؟ حیف که توجیه کردن را خوب بلده وگرنه بهش می‌گفتم: «گند زدی عزّت!»)

 

واسه عکس گفتم مولی را سرچ می‌کنم هر چی داد همونو میذارم. عکساش خیلی خفن بود! ناچار اینو گذاشتم!


stress

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/29 10:55 عصر

- این روزها و مخصوصا امروز چنان استرسی تمام وجودم را فرا گرفته که هیچ‌گاه تاکنون به یاد ندارم اینگونه اضطراب و استرسی را تجربه کرده باشم.

- زهرا آمد و کامپیوتر را روشن کرد که سی دی درس عربی اش را بگذارد، برنامه‌اش باز نشد، گفتم خاموشش نکن!

- حالا دو سه روز سرتان به این جوجوها گرم است. دیر نیست زمانی که غر و لندهای رئیس، همه تان را کلافه کند. (واقعا انسان ها چه موجودات جالبی هستند!)

- یادم باشد فردا قضیه دختر آقای سع-یدی را ازت بپرسم.

- خباز مشکوک می‌زند. اما من حسابش را می رسم. نمی‌دانم چرا هرچه هم می‌کنم نمی‌توانم خودم را راضی کنم که از او خوشم بیاید. (شاید به خاطر کارهای ناشایستی است که کرده. فعلا سعی می‌کنم بگویم به من چه؟ خودش باید تقاص پس دهد.)

- کاش این دو سه روز هرچه زودتر بگذرد. خیلی دوست دارم بدانم بعد از این چه خواهد شد.

چقدر امروز به گذشته فکر کردم. به سالی که کنکور دادم!


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >