- این چند روز ننوشتم. گفتم شاید رفیقمون اشارهای بکند. بالاخره هویتها باید مخفی بماند! ننوشت. من نوشتم. حیفم آمد. روز خوبی بود. حتما خاطرهای خوب هم خواهد بود...
- نوشتههای پارسال عرفه را که خواندم، دیدم درمورد حاج آقا نوشتهام: اگر هرکدامتان آمدید اصفهان، یادم باشد یک وقت بگیرم و ببرمتان پیش حاج آقا!
- شب عرفه زنگ زده بود. صبح بهش زنگ زدم. گفت: «اصفهانم! کی ببینمت؟» یاد همان نوشتهء پارسال افتادم. گفتم: میای دعا عرفه؟ گفت: «آره!» گفتم: سه چهار ساعت باید بنشینی روی پا! گفت: «دعا عرفه همینه دیگه!» گفتم: پس یک و نیم میام دنبالت!
- کلاس 11ونیم تمام شد.رفتم خونه، سریع یه دوش گرفتم و ناهار خوردم و رفتم دنبالش.
- تو راه از پروژه جدید برام گفت و خواست که همکاری کنم. گفتم اگه بتونم با کمال میل...
- جمعیت زیادی آمده بود. شب اخبار گفت قریب به بیست هزار نفر بودهاند. اولین سالی بود که جای من پشت سر حاجی خالی بود. دلم نسوخت، یه دوست عزیز کنارم نشسته بود و اشک میریخت...
- عجب عرفهای خوند حاجی... یاد مهدی افتادم.خدا رحمتش کنه...
- بعد دعا گفت: «منو بزار سر خیابون خودم میرم.» گفتم نه! میرسونمت. گیر کردیم تو ترافیک. چراغ بنزین روشن شد. به زحمت یک پمپ بنزین پیدا کردیم. بنزینش هوا داشت!
- قرار شد بچهها دور هم جمع بشند. تماسها یکی یکی گرفته شد. آخر سر، میعادگاه نهایی شد استخر چهارراه پیروزی!
- نزدیک خونشون بودیم. نمیدونم چی شد که یهو گفت: «تو اینکار را کردی؟». با لحنی آرام گفتم: «بله! من این کار را کردم!» یه دفعه داد زد: «هان؟!» گفتم : چیه؟ چرا اینقدر تعجب کردی؟ گفت: من همینطوری پرسیدم! اصلا انتظارش رانداشتم! گفتم: من فقط دارم فکر میکنم که این حس تعجب تو را چه طوری بنویسم!
- حاج رضا زنگ زد. جلسه شورای فرهنگی بود و من به کل یادم رفته بود. گفت: «کجایی؟» گفتم: تو اتوبان شهید آقابابایی! گفت: «تو خودت اینجا مسئول مراسمی اونوقت میری یه جا دیگه دعا عرفه؟ شدی عین کفترهای امام رضا که دونشون را یه جا دیگه می خورند چیزشون! را یه جا دیگه میکنند؟!» گفتم حاجی این شایعات را دشمنان اسلام در میارند! کی گفته؟ گفت «حمیدتون!» و گوشی را داد دست حمید...
-------
- گفتم: «من چقدر خونه ننه جون خودم میرم که حالا هر شب هر شب بیام خونه ننه جون شما؟!» گفت: عیده! گفتم: «اگه دیشب ساعت 12 پیرزن بیچاره را از خواب بلند نکرده بودین من میومدم اما امشب محاله بیام!»
- بچهها رفتند تئاتری که عباس ساخته را دیدند. علی گفت: قشنگ بود. زهرا گفت: خنده دار بود.حمید گفت: مزخرف بود! همش آهنگ ترانه بود و میخوندند و میرقصیدند! مامان گفت: «این که چیزی نیست. ما امروز رفتیم مثلا جشن بنیاد شهید. چند نفر را آوردند با داریه و تنبک برا مردم بزنن! کم مونده بود مسئولین بلند بشن اون وسط برقصن!»
- این مداح و سخنران جور کردن هم صبر ایوب میخواد و طاقت شتر! (ابی عبدالله خودت اجرمون را بده. این مجتمع که قدر ما رو نمیدونه...)
- رفته بودند حنا بندون! ما هم فیلم دستهای خالی را باهم دیدیم. قشنگ بود. کاش محمد نبود که من میتونستم راحت گریه کنم. (به علی گفتم این اولین فیلمی بود که آوردی و خوب بود. گفت در مورد نقاب هم همینو گفتی! گفتم اون که دیگه محشر بود!)
- بردمش دکتر. یک هفته است که مریضه و خوب نمیشه. یه آمپول داد با یه مشت قرص و کپسول. (خدا کسی را دچار این دکتر و دوا نکنه...)
- سلمان زنگ زد. گفت: «میای پانسمان گردنمو عوض کنی؟» گفتم: میام. تا اومدم برم ساعت 2 شده بود. رفتم تو. نادر اونجا بود. گفت: «شب شام بیاین خونه ما.» گفتم: حالا باید بگی؟ میدونی که من بی دعوت جایی نمیرم! گفت: «خوب اینم دعوته دیگه!» گفتم دعوته اما آخرین نفر! گفت: «نه به خدا من همینجوری به بچهها گفتهام!» گفتم من که نمیام! (نگفتم شام عروسی دعوتیم!)
- خیلی حرفای دیگه هست. وقت نیست. حوصله شما هم کم. اشارهای کردم و گذشتم. فقط برای اینکه بماند. کاش میشد به جای نوشتن حرف زد! یعنی من تعریف کنم و بزارمش روی اینترنت، شما گوش بدید و کامنت بزارید! (یه چیزایی شبیه به این تو اینترنت هست اما وبلاگ صوتی تصویری یه چیز دیگهاست!)
اشاره گرچه زبان است بهرِ بسته زبانان ... نمیتوان به ده انگشت کرد کار زبان را !
«صائب»