سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مولی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/30 11:7 عصر

- این استرس لعنتی کار خودشو کرد. داره باز می‌گیره...

- یوسف را باز کردم. گفت: «امروز بر شما ملامتی نیست. خدا شما را می‌بخشد که او ارحم‌الراحمین است.»

- خیابونا پر شده از ماشین. اصلا نمیشه رانندگی کرد. یه موتوری چند تا تخته 3 متری به طور عمود بر محور موتور گذاشته بود و داشت می‌رت. مالید بهمون. گفتم آخه من چی باید بهت بگم؟ {موندم جواب بابا رو چی بدم؟} (قانون؟ فهم؟ درک؟ سواد؟ فرهنگ؟ یُخدو)

- استاد ترکه کار خودشو کرد. چنان امتحانی گرفت که شاگردا خودش می‌گفتند سابقه نداشته. (خدا خودش رحم کنه)

- هی گفتم به نگهبانی بگم؟ نگم؟ بگم؟ آخرش هم خر شدم و گفتم. اما دیدم حرف خودم درست از آب دراومد: هر که نان از عمل خویش خورد، منت حاتم طائی نبرد! (یاد یکی از رفقا افتادم که پارسال گفت: هرکی آب عمل خودشو می‌خوره! «البته امسال دیگه با ما رفیق نیست. »)

- هنوز تو حال و هوای قدیمم. مخصوصا وقتی زنگ می‌زنه و اونجور حرف می‌زنه. کی‌می‌خواد این کار بیفته رو قلتک؟ خدا می‌دونه.

- حاج محمود عجب روضه‌ای خوند. گفت من آروم می‌خونم تو هرجور می‌خوای حال کن. (خدا خیرش بده.)

- هی دارم با خودم کلنجار می‌رم که یه اس ام اس بدم به این دختر قُمیه و حالیش کنم که اونقدرها هم که فکر می‌کنه زرنگ نیست. اما باز می‌گم ترم آخرشه بزار امتحاناشو بده و بره ردّ کارش.

- یه آرم می‌خوایم واسه کانون. به این آقای صادقی وبلاگر گفتیم، گفت با کمال میل! اما دیگه هرچی رفتیم تو وبلاگش اصلا محل نگذاشت! بنده خدا فکر کرده بود ما فقیر بیچاره‌ایم حتما می‌خوایم حق‌الزحمه اش را ندیم! به حاج آقا باقر، گرافیست خودمون گفتیم، گفت باشه اگه وقت کنم روش کار می‌کنم!

- حاج آقاهه خوب صحبت می‌کنه. مردم فرق خوب و بد را می‌فهمند. آقای تی موری دقیقا همون مثال حاج آقای دهه دوم را زد که مد نظر من بود.(جالب اینجا بود که هر شب چرت و پرت می‌گفت و مرتب می‌گفت: آخوند باید مطالعه داشته باشه. مثل من که دیروز در مورد این منبرم مطالعه کرده‌ام و الآن هم بین دو نماز یه مرور دوباره کردم!)

- گفتم میرم ماشین حساب مجید را بدم، سر راه یه سر به «مولی» بزنم. زنگ زدم باباش گفت نیستش. شمارشو گرفتم و اس ام اس دادم: «حالا ما گرفتار کردیم خودمون را! شما نمی‌خوای یه سراغی بگیری؟» گفت: «آقای گرفتار! خودتو معرفی نکردی؟!» گفتم: «به گرفتاری آقای گرفتار... ... ... و آخرش گفتم: «برگ بید!» گفت: «خوشبختم! من هم مولی هستم!» گفتم: «به اسمالی هم سلام برسون!» و این اس ام اس ها همینطور ادامه داشت که البته باالاجبار برای لو نرفتن بسیاری از چیزهاباید سانسور شوند! }(همه خاطرات برام زنده شد. چه دورانی بود...)

- داشتم این پست را می‌فرستادم که اومد دم در. یک ساعتی با هم حرف زدیم. به نظرم اومد خیلی افسرده شده...

چند کلمه خودمانی:

یعنی کشور به این بزرگی چند تا مُخ نداره که بنشینند واسه این غولِ رسانه یک سیاست‌هایی بریزند؟ آخه اینه شیوه خبر رسانی؟ اینه رسانه مذهبی؟ اینه دانشگاهی که قرار بود باشه؟ چی فکر می‌کنن این‌ها؟

(تلویزیون را دیدی؟ حیف که توجیه کردن را خوب بلده وگرنه بهش می‌گفتم: «گند زدی عزّت!»)

 

واسه عکس گفتم مولی را سرچ می‌کنم هر چی داد همونو میذارم. عکساش خیلی خفن بود! ناچار اینو گذاشتم!


stress

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/29 10:55 عصر

- این روزها و مخصوصا امروز چنان استرسی تمام وجودم را فرا گرفته که هیچ‌گاه تاکنون به یاد ندارم اینگونه اضطراب و استرسی را تجربه کرده باشم.

- زهرا آمد و کامپیوتر را روشن کرد که سی دی درس عربی اش را بگذارد، برنامه‌اش باز نشد، گفتم خاموشش نکن!

- حالا دو سه روز سرتان به این جوجوها گرم است. دیر نیست زمانی که غر و لندهای رئیس، همه تان را کلافه کند. (واقعا انسان ها چه موجودات جالبی هستند!)

- یادم باشد فردا قضیه دختر آقای سع-یدی را ازت بپرسم.

- خباز مشکوک می‌زند. اما من حسابش را می رسم. نمی‌دانم چرا هرچه هم می‌کنم نمی‌توانم خودم را راضی کنم که از او خوشم بیاید. (شاید به خاطر کارهای ناشایستی است که کرده. فعلا سعی می‌کنم بگویم به من چه؟ خودش باید تقاص پس دهد.)

- کاش این دو سه روز هرچه زودتر بگذرد. خیلی دوست دارم بدانم بعد از این چه خواهد شد.

چقدر امروز به گذشته فکر کردم. به سالی که کنکور دادم!


از تو دارم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/28 1:26 صبح

- امشب شب آخر روضه حاج حسین بود و من نرفتم. دلم هم نمی‌خواست برم. انگار پارسال هم شب آخر نرفتم. با اون رفتار پارسالش سر فیلم‌ها همون بهتر که نرم. (چند شبش را رفتم منتها امشب نرفتم که نگند واسه شام اومده!)

- مجید اومد تو کانون یه کم ریاضی باهام کار کرد. سخته. فکر نکنم نتیجه‌ای داشه باشه. (همه چیز دست به دست هم داده که من باز این درس لعنتی را بمونم. مجید هم داره میره سوریه!)

- مرد جلوی مهمان‌ها زنش را خیط کرد. درست است که حق با مرد بود، اما نباید آن تشبیه را به کار می‌برد. اصولا این مرد همیشه تشابهاتش مشکل دارد. مثل مثلی که آن شب زد! من که امشب از ناراحتی حالم بد شد. نمی‌دانم بقیه این را فهمیدند یا نه اما برای من که خیلی سنگین تمام شد. (چقدر خوبست که زن و مرد به هم احترام بگذارند؛ احترامی متقابل)

- این اکبر آقا زیادی در مورد احمدی نژاد مزه می‌پرونه‌ها! البته دو سه بار شوخی شوخی جوابشو دادم اما اگه کار به توهین برسه اونوقت لحن منم عوض میشه‌ها.

- این حج محسن هم عجب آدم آب زیر کاهیه. درسته تو بحث‌ها شرکت نمی‌کنه اما تغیر قیافه‌اش نشون می‌ده که خیلی عصبانی میشه. (گفتم آخه قضیه  آقای مُن تظری آبی نیست که هنوز بشه ازش ماهی گرفت. دورانش گذشت. به در زدم که دیوار بشنوه!)

- یه شُش بگیر بخور!

- وقتی همه مریضند، اینجاست که توانایی مادر خانواده معلوم می‌شود. اگر توانست بحران را مدیریت کنه میشه یه حساب‌هایی روش کرد اما اگه اونم نشست و بُغ کرد دیگه از بقیه چه انتظاری میشه داشت؟ (مادر به حکم مادر بودنش باید مادر باشه. باید مادری کنه.)

- یکی نیست تو اون خونه یه شام بده این بنده خدا  بخوره؟ مریضه. الآن بدنش ضعیفه نیاز به غذای بیشتر و مقوی‌تر داره. (میگه: میل ندارم. میوه خوردم!)

- بچه گول می‌زنی؟ (حالا گیرم که گول هم نزنی. آخه این موقع شب مثلا چیکار می‌تونی بکنی؟)

- تو دیگه الآن تنها مال خودت نیستی. (خواستم در ادامش بگم: هرچند قبلا هم نبودی...)

- یکی نکرده بود بره پای این مرغهای بیچاره را باز کنه. اگه می‌دونستم که خودم رفته بودم. (این ننه جون هم فقط هارت و پورت داره‌ها! پس اون موقع که چادر چاقچور کرد و دوید لامپ راروشن کرد رفت که چیکار بکنه؟!)

- من که خیلی وقت پیش ها گفتم حسن را دوست دارم. (نه اینکه تحفهء خاصی باشه یا مثلا تا به حال گلی به سر ما زده باشه‌ها! نه! فقط چون دوست داشتنیه. )

- هر موقع از این وبلاگ خسته میشم سریع میرم یکی از آرشیو ها را می‌خونم. خاطرات که زنده میشند انگار منم روحیه مضاعف می‌گیرم.

چند کلمه خودمانی:

امشب شنیدم: خطا باعث معروفیت میشه و موفقیت باعث حسادت.

(اما من دوست دارم موفق بشم و به خاطر موفقیتم معروف.)

در خلوت خیال:

این دفتر لعنتیِ من که چند ماهه بردی را بردار بیار، که وقتی ذهنم یاری نمی‌کنه و می‌خوام یه شعر از صائب تو این وبلاگِ بی صاحاب بنویسم اینجور درمونده نشم.

برای خالی نبودن عریضه:

این همه آشفته حالی  ~   این همه نازک خیالی
  
ای به دوش افکنده گیسو  ~   از تو دارم، از تو دارم...

نمی‌توانست از چنگال این حس عجیب که تمام وجودش را فراگرفته بود، رهایی یابد...


چاره چیست؟

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/26 12:32 صبح

- وقتی اینجا می‌نویسم، یعنی حالم خوب است و زندگی به روال عادی خود برگشته است.

- بعد از دو شب که رفته‌ام حسینیه همه می‌پرسند کجایی؟! بعضی ها با حالت طلبکارانه و بعضی‌ها هم دوستانه و دلجویانه.

- این دفعه دومی است که حامد مرا به استخر دعوت می‌کند و من از رفتن معذورم. (حامد جان رسما معذرت.)

- تا به حال چندین بار است که به خانه‌ء محمّد می‌روم و دقیقا همین اتفاق می‌افتد. (ناراحت نمی‌شوم. فرهنگ‌ها متفاوت است.)

- سرش را روبه آسمان کرد و داد زد: خدایا؟!  اصلا چه کسی گفته که من باید اصلاحگر باشم؟ من عرضه داشته باشم تمبان خودم را بکشم بالا،  هنر کرده‌ام.

- زن حتی جواب شوهرش را هم نمی‌دهد. اخم می‌کند. اما خدا نکند که فقط پسرش یک مزّه بپرّاند، هر دو با هم می‌خندند. حالا بخند و کی بخند. (این بد است. در روابط زن و شوهری. زن باید اول شوهرش را دوست داشته باشد. بعد پسرش را. خداوند هم اینچنین را بهتر می پسندد.)

- خداوند حسّی به ما عنایت فرموده که جنس خالص را از جنسی که خرده شیشه دارد زود تشخیص می‌دهیم. (الحمدلله)

-  من سالها با جع—همنشین بوده‌ام. سالها این جابجایی حروفش مراآزار می‌داده است. حال فکرش را بکن وقتی یکی دیگر از بهترین دوستانت همان رفتار را بکند تو چه حالی می‌شوی؟! (واقعا آزار دهنده است.)

- آیا لازم است انسان همیشه رو راست باشد؟ چرا تو نمی‌توانی بعضی وقت ها نقش بازی کنی؟ چرا تا یک اتفاقی می‌افتد در چره‌ات نمایان می‌شود؟ (از بس ساده دلی)

- اینکه موقع رفتن، آدم یک کاری بکند بعد همان موقع یک بچه شروع کند بخندد و دیگران هم در پی او بخندند چه چیز را به ذهن متبادر می‏سازد؟ آیا جز اینکه دارند به او می‏خندند؟ (خدا را شکر این چیزها اصلا برای من مهم نیست اما داشتم به این فکر می‏کردم که اگر خود تو بودی چه ها که نمی‏کردی! نکته مهم تر اینکه این بار اول نیست. - تمام خواهد شد- ارزش ها متفاوت است.)

- اصلا انگار جنس بعضی ها از محبّت است. حرف که می‌زنند محبت می‌بارد. (تویاد بگیر!)

- تا به حال شده رفیقی داشته باشی شکّاک و بد دل؟ کسی که تو هرچه بگویی فکر می‌کند گفته های تواز سر صدق و درستی نیست؟ همیشه در برخورد با او باید نگران این باشی که چگونه به او ثابت کنی که تو راست می‌گویی؟ من از این رفقا زیاد داشته‌ام. شاید خودم هم در مواجهه با بعضی دیگر اینگونه بوده‌ام. اما حالا تصورش را بکن یک رفیق داشته باشی درست برعکس این یکی! معرکه است؟ نه؟!

- نگفتم مواظب خودت باش؟ چشمت زده‌اند. (بر چشم بد لعنت)

چند کلمه خودمانی:

گیر کرده‌ای میان گفتن و نگفتن. تو نه می‌توانی حرفت را بزنی نه می‌توانی نزنی. اگر بزنی او ناراحت می‌شود و تو طاقت دیدن ناراحتی او را نداری، اگر نزنی ممکن است بعدا دوباره تکرار شود و تو باز ناراحت شوی. این دور و تسلسل ادامه دارد. چاره چیست؟

در خلوت خیال:

تسلی دل خود می‌کنم به مهر و محبت ... گهی به دانه اشکی گهی به شعله آهی

معصوم...


یا اباالفضل

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/25 5:19 عصر

- حوصلهء نوشتن ندارم. فقط می‌خواهم دستم فلج نشود. (چند روزیه میام روشنش می‌کنم که بنویسم اما بعد می‌گم بی خیال.)

- دهه اول محرم هم تمام شد. یه نگاه به نوشته‌های سال قبل کردم، دیدم انگار هر سال برنامه همینه! (کاش زودتر دیده بودم، کاش زودتر جلوی این کاراشون را می‌گرفتم.)

- انصافا امسال برنامه خیلی خوب بود. تنها بدیش این اعصاب خوردی‌هاست که اینها درست می‌کنن.

- به قول اکبر، این حاج رضا را، خدا هم نشناخته. از بس بدجنس و قالتاق است. (استغفرالله)

- ملت زنگ می‌زنن پولهایشان را می‌خواهند. به حاج رضا می‌گم، میگه باشه بگو بیاند حساب کنند. به حاج آقا زنگ می‌زنم گوشی را جواب نمی‌ده. (صدبار توبه کار شدم و باز خر شدم...)

- جلسه ارزیابی دهه بود. فقط باید بودی و می‌خندیدی! یه سری آدم اومده بودند که خودشون نبودند! حــــبـعلی هم که تا تونست تازوند. (امان از این مداحی، امان از این عشق میکروفن!)

- قصهء کربلا را دادم بخونه. نمی‌دونم چرااینقدر مطالعاتش کمه؟! (بزار بخونه، بعد یه جور دیگه میره روضه)

- روزها یکی یکی دارند می‌آیند و می‌روند و من فقط در رختخواب رفتنشان رامی‌شمارم.

- همه مریض شده‌اند. از این سرماخوردگی‌های بد بد.

- ریاضی و فیزیک را دوست ندارم. درس نخوانده‌ام. مگر اینکه معجزه‌ای شود. مثل سال پیش. اما مگر قرار است سالی چندتا معجزه اتفاق بیفتد؟

- سلمان رفت. دلم برایش تنگ می‌شود. نادر هم که می‌خواهد زن بگیرد. جمعمان از هم پاشیده شد. دشمنان اسلام خوشحال شدند. (خدا لعنتشان کند.)

- به این شخص آلرژی پیدا کرده‌ام. هر وقت می‌بینمش به یاد خیانت‌هایی که در حقّم کرده می‌افتم. پریشب وقتی در جلسه حرف می‌زد داشت حالم به هم می‌خورد. امروز صبح هم که رفتم حاجی رابینم و به جایش او را دیدم تا الان اعصابم به هم ریخته است. (خدایا مگر ما چه گناهی کردیم که باید دچار اینجور اشخاص بشویم؟)

-دیدم در برگهء نظر سنجی روبروی شغل نوشته: بازنشسته!

- خدا امید هیچکس را نا امید نکنه. خودش اول قبول کرد و بعد گفت نمی‌رسم. دوستش هم همینطور. مجید هم که گفت می‌خوام برم سوریه.

- غزه مظلوم است. شاید در این شکی نباشد. اسرائیل ظالم و نامشروع است. در این یکی اصلا شکی نیست. اما نمی‌دانم آیا تلویزیون کار درستی می‌کند که این همه غزه را نشان می‌دهد؟ در اطراف ما که اوضاع برعکس است. فکر کنم این سیاست‌ها تاثیر عکس داشته است. امروز با چند نفر آدم مختلف برخورد داشتم. چیزهایی می‌گفتند. هرکدام برحسب قد و اندازه خودشان. اگر ضرغامی می‌شنید...

- همه اجناس در همه جای دنیا ارزان شده اما در این کشور آب از آب تکان نخورده! (این هم از عجایب روزگار است.) «مطمئنا خدا به ملتی که به خود رحم نکنند رحم نخواهد کرد.»

- سوره یوسف؟ باید باز بخوانمش. همت بلند دار...

- چقدر –بعضی از- این دخترها احمق اند. شاید هم پسرها را احمق فرض کرده‌اند. حتی تا همین اواخر هم که نمی‌دانست پسره ازدواج کرده مدام می‌رفت و می‌آمد و تفسیر می‌خواست و سوال داشت و به هر بهانه و نیم بهانه‌ای زنگ می‌زد و وقت این بیچاره رامی‌گرفت. مثلا مدتی بود گیر داده بود که: «تو چطور خدا را شناختی؟!!!» یا «برای انسان شدن چه باید کرد؟!!!» خلاصه از اینجور سوالات قلمبه سلمبه. البته پسره هم حالیش کرد که اینقدر ها هم که او فکر می‌کرد حالو نیست و هم، چنان درس خداشناسی بهش داد که بنده خدا دیگر رویش نمی‌شود تو چشم‌های پسره نگاه کند.بالاخره یک جوری حالیش کرد که حالا هر غلطی هم که می‌خواهی بکنی، دیگر خدا را وسیله قرار نده. اما جالب اینجاست که از وقتی فهمیده پسره ازدواج کرده انگار تمام امیدش نا امید شده!... (حالم به هم می‌خورد از این دختر... های بسیجی. باز به اون ها که درون و بیرونشون یکیه... )

- چرا حسین آقا همه چیز را دیر به ما می‌گوید. شاید کسی به او گفته که در امرِ کار ما زیاد مداخله نکند. وگرنه چرا وقتی یک چیزی پیش می‌آید و می‌گذرد بعد ایشان به ما دستورات لازم رامی‌دهند؟ کاش یکی پیدا شود به ایشان بگوید که مارا بیشتر راهنمایی کند.

- این پول هم می‌آید و تمام می‌شود. خنده‌ام گرفته بود وقتی می‌گفت: بروید یک جا سرمایه گذاری کنید. (امان از درد نداری.)

- نمی‌دانم امسال از اردوی جنوب خبری هست یا خیر؟! دلم می‌خواهد باشدو دلم می‌خواهد بشود و بروم.

- به حمید گفتم: جام اولشو ریختی تو حلقمون. جام دومش را بگیر و بیا. گفت هنوز نیومده. (عجب شرابی بود...)

چند کلمه خودمانی:

مریض شد. قرص خورد. سوزن زد. فایده نداشت. خیلی درد می‌کشید. دیگه داشت می‌مرد. به مادرش گفت بگو یاام‌البنین، تو پسر داشتی اینم پسر منه. تا اینو گفت انگار آبی باشه که رو آتیش ریخته باشند. خوب شد. بعد داد زد عکس منو بدید! عکس منو بدید! قاب عکس اباالفضل که رو میزش بود را آوردند دادند دستش. با دستمالی که دستش بود شیشه قاب را پاک کرد و بعد گذاشت رو چشماش و واسه خودش روضه خوند و گریه کرد، روضه خوند و گریه کرد. مامانش گریه‌اش گرفت. پاشد از اتاق رفت بیرون...

در خلوت خیال:

یا رب تهی مکن ز می عشق جامِ ما ... از معرفت بریز شرابی به کامِ ما


نشد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/22 1:14 صبح

چقدر دوست داشتم امشب بنشینم و به یاد قدیما یک پست طولانی از وقایع الاتفاقیه اخیر بنویسم!

... نشد.

فردا 22 دی است. الآن باید گریه کنم باز؟

 

به یاد سرچ امشب که تا این موقع مرا بیدار نگه داشته است!


اذان گوی حرم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/16 1:40 صبح

- این بچه قمی‌ها عجب بچه پر روهایی هستندها! ما فکر می‌کردیم بچه تهرونی‌ها پر رواند نگو این قمی‌ها روشون زیادتره! (جالب اینجاست که هرکی هم یه مدت باهاشون دم‌خور بشه اونم پر رو میشه!)

- ببین حاجی جون! 5 ساله که دارم تو مجتمع و تو هیئت باهات کار می‌کنم. همه را رد کردی رفتند، همه را نشوندی سرجاشون، همه را فراری دادی، اما دیدی برگ بید از این برگ‌بیدها نیست که از باد دو تا توپ و تشر تو بلرزه. پس با ما بساز تا باهات بسازیم. (ما دوستت داریم حاجی.)

- اسم سفره را گذاشتیم سفره غیبت! از بس نشستند سرش و پشت سر بچه‌ها غیبت کردند. (خدا بگم چیکارش کنه این پت و مت را!)

- امشب زدم رو دنده بی خیالی. (بهتر جواب داد.)

- امتحان دادیم. (بقیه‌اش با خداست.)

- مداحه گذاشتمون سر کار! به حاجی گفتم: ببین! یه شب شماهماهنگ کردیا...

- سیّد جان! این پارسی بلاگت را درست کن. بچه‌ها یکی یکی دارند کوچ می‌کنندها! کاری نکن برگ بید هم بره ها! الان کلی وقته که دارم سعی می‌کنم ولی نمی‌تونم وارد مدیریت وبلاگم بشم.

- دلمون واستون تنگ شده. البته پارسال محرم دلمون بیشتر تنگ می‌شد. (خدا را شکر.)

- پسر خاله را دیدی؟ از اول رفته بود تو اتاق و بیرون نمیومد. بیچاره از اون روز که نقشه‌هاش نقشِ بر آب شد شده دشمن خونی ما. (البته اینم بگم ها! روش نمیشه زیاد با من روبرو بشه.)

- امشب شب علی اکبر بود. اذان گوی حرم حسین. شبیه ترین فرد به پیامبر خدا. کسی که خود امام میگه وقتی دلتنگ پیامبر میشد نگاهش می‏کرده. کسی که وقتی میادان رفت پیرمردهای کوفی گفتند الله اکبر پیغمبر به میدان اومده. (دعامون کنید.)

- این شعر مطلع یه شعری از عمان سامانی:

وقتى از داننده‏اى کردم سؤال‏

که مرا آگه کن اى داناى حال‏

با همه سعیى که در رفتن نمود

رجعت‏ اکبر زمیدان از چه بود؟

واقعا فلسفه‏اش چی بود؟


محرَم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/14 5:37 عصر

- محرم شد. همین که نرسیده‌ام اینجا بنویسم خودش حاکی از اینه که چقدر سرم شلوغه.

- خرابی این پارسی بلاگ هم مزید بر علت شده. کم کم دارم به یه سرویس دیگه فکر می‌کنم.

- این هماهنگی بین سخنران و مداح هم کار حضرت فیله. نمی‌دونم چرا امسال اینطوری شده؟! انگار یکی یه وردی چیزی خونده. هفت شب از محرم میره اما هر شب دردسر، هر شب نا هماهنگی. دیگه اعصاب برام نمونده. (مامان میگه اینقدر هرس نخور. پیر میشی‌ها.)

- 3 تا دستگاه اکو عوض کردیم، یه میکسر 4 میلیون تومانی خریدیم، هیچکدوم کار نداد. میکسر تو آبدارخونه کار می‌دادها! تا میاوردیم تو حسینیه کار نمی‌داد! دستگاه خودمون یه کانالاش سوخت! یکی دیگه خریدیم، اصلا اکو نداشت! زنگ زدیم به یارو گفتیم. گفت از کارخونه یادشون رفته ببندند! خلاصه اینکه امسال انگار یکی زوم کرده رومون. (بر چشم بد لعنت.)

- وای! امان از دست این خانم‏ها. آبرومون را بردند از بس حرف می‏زنند موقع سخنرانی...

- امتحانام شروع شده. توضیح دیگه ای نمیدم. فقط دعام کنید.


بمان

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/8 1:29 صبح

چه شبی بود امشب!

سیرک با اون برنامه‏های مزخرفش!، هانیش که تبدیل شده بود به قهوه‏خونه! ذرت مکزیکی با قارچ! سی و سه پل با سکوت قشنگش! نصف شب پل خواجو با خاطراتی که اشک آدم را در میاره...

خاطرهء امشب باید بماند...


حیران

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/10/3 2:52 عصر

- اولش 4 نفر بودیم. اون دو تا رفتند. ما شدیم 2 نفر.

- با یه وبلاگ جدید چطوری؟ (دردسر داره!)

- عمه از مکه آمد. (چه رفتنی و چه آمدنی!)

- به نظرت حسن آقا یه کم زیادی چاق نشده بود؟ (شاید هم زیادی لباس پوشیده بود!)

- همه حاجی را ول کرده بودند رفته بودند تماشای گوسفندای بیچاره!

- حسین آقا بااین کلاه چه با مزه شده بود!

- اسنک آخر شب.

----

- کامپیوتر خراب بود. بردم درستش کنه 50 هزار تومان خرج تراشیده! گفتم نمی‌خوام! همون را بست روش درست شد! (می‌بینی؟)

- این دختر عمو حرفای بدی می‌زد. ناراحت شدم.

- استاد فیزیکه به هیچ صراطی مستقیم نیست. همه می‌خواند حذف کنند. من چه کنم؟

- دیشب در جمع روستاییان خوش گذشت! داشتم با خودم فکر می‌کردم اگه این تلویزیون نبود الآن واقعا اینا چه فرهنگی داشتند؟!

- ناراحتم. می‏دونم توجیه میشه اما ناراحتم. نباید کسی می‏دونست...

چند کلمه خودمانی:

هنوز معنای این رفتار آدم ها را نفهمیده‌ام. اینکه پشت سر یکی حرف می‌زنند ولی روبرویش قربان صدقه‌اش می‌روند. اینکه یک روز با یکی بد هستند، یک روز خوب...

من می‌گویم اگر اعتقاد داری که کسی خوب نیست – ولو به نظر تو- پس رفتارت هم باید با او متناسب با اعتقادت باشد.

بچه که بودم برای اولین بار با این تناقض بزرگ روبرو شدم. خیلی با خودم کلنجار رفتم، حل نشد. مدتی طبق اعتقاد خودم عمل کردم، برایم بد شد. مدتی سعی کردم مثل بقیه باشم، باز نشد.

در خلوت خیال:

هر نفس در کوچه‌ای جولانِ حیرت می‌زند ... در سرانجامِ غبار خویش حیران مانده‌ام

«صائب»