نمیدونم ماه رمضونی چرااینقدر وقتم کم شده؟! هوای گرم و روزهء طولانی هم حالی واسه آدم نمیذاره که بخواد بیاد بشینه وبلاگ نویسی و نت گردی. این آخرای ماه رمضون که میشه دیگه کم کم آدم کم میاره. خیلیها بهم میگن روزه نگیر اما من میگم مگه یه روزه گرفتن آدم را چهکار میکنه؟ میکشه؟ ما که خودمون را وزن کردیم حتی نیم کیلو هم کم نکردیم. فقط همون بی حالی اونم به خاطر گرمی هواست که میشه تحمل کرد. در عوض هر کسی رو میبینی به یه بهونهای روزه نمیگیره! یکی میگه مریضم، یکی میگه خانوادم نمیذارند، یکی میگه تحملشو ندارم، یکی میگه ضعف میکنم، یکی میگه گرممه، یکی میگه روزه که مال ما نیست، یکی یه قرص پیدا کرده صاف وسط روز یکیشو میخوره میگه به خاطر این قرصم نمیتونم بگیرم!... خلاصه انگار هر کی یه بهونهای واسه خودش درست کرده که از زیر این روزه گرفتن در بره. اما مگه خدا این دلایلو قبول میکنه؟ تازه بعضیا را دیدم روزه نمیگیرن که اصلا باورم نمیشد. یعنی اونقدر یارو ادعای خانواده مذهبیه که فکرشم نمیکردم، اما دیدم انگار تا همین مذهب یه ذره میخواد بهشون فشار بیاره واسه اینم یه راه حلی پیدا میکنند! جالب اینجاست که هر کدومشون هم روشون نمیشه بگند که خدا از این کارمون راضی نیست بلکه با پر روئی تمام میگن خود خدا گفته. حالا به نظر شما این کلاه شرعی نیست؟ جالب اینجاست که همهء این بهونهها را میارند اما اصلا به روی خودشون نمیارند خوب حالا که روزه نمیگیرن حداقل باید کفارهاش را بدهند و بعد هم قضاشو بگیرند!
یادش به خیر همیشه به بچه ها میگفتم هر غلطی هم که میکنید این نماز و روزه را بخونید و بگیرید. آخه ما که مومن نیستیم. خیلی از شرعیات را هم که رعایت نمیکنیم. این نماز و روزه را هم نگیریم پس دیگه چی میمونه از مسلمونیمون؟! خوب بیایم بگیم آقا ما مسلمون نیستیم. میترسیم؟ بالاخره این دینی که قبول کردیم یه ظواهری هم داره که باید رعایتش کرد. این عین مسخره کردن خدا نیست که مرتب ازش درخواست داشته باشیم و بعد هر کاری گفت یه بهونهای بتراشیم و انجام ندیم؟
امروز یکی از دوستان میگفت بیا واسه اینکه هم روزه نگیریم و هم خدا از دستمون راضی باشه دم ظهر که میشه تا 30 کیلومتری اصفهان بریم که مسافر محسوب بشیم، اونجا روزمون را بخوریم و برگردیم! خوب البته اینم راهیه اما خدائیش کسی که تا ظهر روزه بوده حیفش نمیاد این چند ساعت دیگه را تباه کنه بعد هم یه روز دیگه مجبور باشه قضاشو بگیره؟ تازه اگه ساعاتی که روزه بوده را به اضافه ساعاتی که بعد میخواد روزه بگیره بکنیم که همون میشه!به اضافهء اینکه مطمئنا دیگه تو طول سال همتش نمیشه روزه گرفت. ماه رمضون یه چیز دیگه است.
خدایا نکنه یه روز بیاد که منم مریض بشم یا یه مشکلی واسم پیش بیاد که نتونم این روزه ماه مبارکت را ادا کنم؟ خدایا میدونی ما دنبال بهونه میگردیم واسه از زیر کار در رفتن؛ پس قربونت بهونه دستمون نده. خدایا سلامتی را از ما دریغ نکن.
در خبرها خواندم که انتشارات پیدایش میخواسته قطع کتاب خسرو وشیرین را در چاپ هشتمش تغیر بده و واسه همین رفته ارشاد که مجوز بگیره اما تو ارشاد چنان ارشادش کردهاند که از تعجب شاخ در آورده!
آقایون ارشاد فرمودهاند واژههای «مست» و «آغوش» و «گرفتن دست» و «خلوت رفتن» و... باید از کتاب حذف بشه!
ببین ارشادی که مشائی واسه ما ساخته به کجا رسیده که با یک دید سطحیِ عوامانهء غیر کارشناسیِ متحجرانه میخواد روی منظومهای که 900 سال پیش یکی از بزرگترین شعرای ایران سروده اصلاحیه بده، اونوقت از اون طرف بر میدارند یه ویژه نامه به نام خاتون چاپ میکنند و نظرات به اصطلاح روشنفکرانه در مورد حجاب و چادر از خودشون در میکنند.
پ.ن: چه خبره اون بالاها؟ یکی جلو اینا را بگیره. تا بود که اون خاتمی فلان فلان شده بود حالا هم که اینها. همشون از دم ری دند به مملکت و یه اَه هم نگفتند... اَه.
علی مدام داره اس ام اس میده. مطمئنم یکی رو پیدا کرده. تازه ترم اول دانشگاست. میترسم عجله کار دستش بده. نگرانشم.
زهرا تلفنش مدام زنگ میخوره. وقتی برمیداره قطع میکنه. مزاحم تلفنی داره. میترسم کنجکاویش کار دستش بده. نگرانشم.
یه دختره زنگ زده میگه شمارهء شما رو تو کتابخونه پیدا کردم احتمالا منظورش اینه که بیا با هم دوست شیم!
به نظر نمیومد که دروغ بگه. نمیدونم کدوم از خدا بی خبر شماره منو نوشته اونجا. خیلی کنجکاو شدم بدونم قضیه چیه!فعلابوی یه دوست جدیدمیاد!
توی این خرابهء متروکه ... تو که نیستی همه چی مشکوکه
بی تو حتی به خودم مظنونم ... تا ابد زندونیم زندونم...
دلم واسه روزهای برفی برگ بید تنگ شده.
دلم واسه رستوران شیدرخ تنگ شده.
دلم واسه بوستان ملت تنگ شده.
دلم واسه کافیشاپ هانیش تنگ شده.
دلم واسه زنگ زدن دوستان و امید دادن زیباشون تنگ شده.
دلم میخواد مثل اولین روز، زیر پل خواجو، غرورمو یادم بره و زار زار بزنم زیر گریه.
دلم تنگ شده واسه خیلی چیزای قشنگ که دوست ندارم مشغلههای زندگی باعث از یاد رفتنشون بشه.
دلم نمیخواد زندگیم دچار یه روزمرگی مکرر بشه که حتی نتونم سر بلند کنم و از زیبائیهاش لذت ببرم.
دلم میخواد اینجا هنوز نامحرمی نبود و خجالت نمیکشیدم و راحت مینوشتم: خیلی دلم گیره... خیلی گرفتارم... دوست داشتنت خوبه... خیلی دوسِت دارم.
واقعا بعضی کارها مسخره است. اینکه یه مرد بخواد برای خودشیرینی یا برای اینکه لوس بازی در بیاره یا نمیدونم ادای خانمها را در بیاره و بادیدن سوسک فریاد بزنه و کشتن اون را به عهده زنش بزاره، به نظر زیاد جالب نمیاد. فکر میکنم بهتر باشه بااقتدار دمپایی را برداره و محکم، با تموم قدرت بکوبه رو سر سوسکه و بعد هم لاشهشو بندازه بیرون. اینطوری برا خودش بهتره.
من نمیدونم واقعا چه حُمقائی! توی این کارگروه تعین مصادیق محتوای مجرمانه نشستهاند و بر اساس چه موازینی اقدام به فیلترینگ سایتها و وبلاگها میکنند که حتی به سایتهای ادبی هم رحم نمیکنند؟!
آخه یه سایتی که برداشته با زحمت بسیار گنجینه عظیمی از شعر و نثر فارسی را جمعآوری کرده و به سهولت در اختیار همگان قرار داده چرا باید فیلتر بشه؟ اصلا چطوره آقایون بردارند دیوان حافظ و گلستان سعدی و مثنوی مولانا را هم ممنوع الچاپ کنند که خیالشون به کل راحت بشه.
اونقدر عصبانی شدم که سریع یه ایمیل زدم به این کارگروه لعنتی. میدونی چی جواب داده؟ گفته یه متن اعتراضی بنویس و بردار بیار دادستانی کل کشور تا بهت بگیم چرا فیلتر شده!
پ.ن: فردا دیدید برگ بید هم فیلتر شد تعجب نکنید. مطمئن باشید به جرم نوشتن این پست کلی برچسب بهش چسبوندند و نهایتا گذاشتنش توی لیست حامیان جریان سبز و پیگیرند صاحابشو پیدا کنند بفرستند اوین!
زنگ زد و خیلی خوش وبش کرد.
گفت:«یادش به خیر از بلاگ تا پلاک 1 چه صفایی کردیم.»
گفتم: «خیلی دلم میخواسته اردوهای بعدی را بیام اما هر بار یه اتفاقی افتاده که نشده.»
گفتم: «از بچهها چه خبر؟ چه بی معرفت شدند؟ باز قدیما یه زنگی یه کامنتی چیزی...»
گفت: «با این چیزایی که تو تو برگ بید مینویسی انتظار نداشته باش...»
گفتم: «مگه چی مینویسم؟»
گفت: «همین تخیلات عشقولانه! بالاخره نوشتن این چیزها عواقبی هم داره!»
گفتم: «مگه گناه کردم که نوشتم؟ بده روزمرگیهامو مینویسم اینجا که یادگاری بمونه؟»
گفت: «روزمرگی ها بد نیست احتمالا برداشتی که اونا از نوع رفتار تو کرده اند بده.»
گفتم: «هر برداشتی میخواند بکنند. خدا را شکر میکنم که تا حالا تو این دریای اینترنت، بعد از این همه سال وبلاگ نویسی، گندی بالا نیاوردم که بخوام لاپوشانی کنم. خدا را شکر تا حالا حتی یک پست، حتی یک کامنت،حتی یک پیام را هم پاک نکردم. نه اینجا و نه اون یکی وبلاگم. اونقدر به رفتارم مطمئن بودهام که مثل بعضیها حتی بر نگشتم که بعضی ردّ پاها را پاک کنم. این رفتار اینترنتیام بوده که از چشم خیلیها مخفی بوده. تو دنیای واقعی هم همینطور. کاربدی نکردم که بخوام از کسی مخفی کنم. اما مطمئنا هستند کسانی که گذشته ای تو اینترنت داشته اند که بعد از مدتی مجبور شده اند پستهایی را پاک کنند یا کامنت هایی را حذف. حتی سراغ دارم کسانی را که مجبور شدهاند وبلاگشون را عوض کنند، مخصوصا اگه ازدواج کرده باشند یا در شرف ازدواج باشند!»
پ.ن: بعدش احساس کردم خیلی ناراحتم! آخه مگه من چکار کردم؟ گناه کردم؟ من که حتی «گناه» هم نکردم! اگر میدونستند...
تو نمیدونی پسری که سر سفره عقد، وقتی دختر بله را میگه،جلوی اون همه آشنا و غریبه، اشک تو چشماش حلقه میزنه، بغض میکنه و گریه میکنه، این گریه کردن چقدر براش سنگین تموم میشه...
هر چند قشنگه و همه پیش خودشون فکر میکنند آیا چقدر این دختر را دوست داشته که حالا که بهش رسیده داره گریه میکنه؛
اما تو نمیدونی چقدر براش سنگین تموم میشه...
- صبح که پاشدم یک طرف سرم به شدت درد میکرد. به سرویس پیامک دادم که نیا. یکی هم به م.جتبی دادم که یه مرخصی واسه من رد کن.
- امشب به اصرار آقایون رفتم جلسه. خیلی با خودم تمرین کرده بودم که آرامش خودم را حفظ کنم. خیلی آیه و ذکر خوندم که از کوره در نرم اما همون اول جلسه حاج رض.ا داد کشید من هم بی درنگ یه داد بلند کشیدم سرش.
- این آقای ق واقعا تقوا داره؟ مدام تو جلسه ضد من حرف زد. آخر سر هم گفت جلسه قبلی خیلی به من طعنه و کنایه زدی اما من به احترام خانم ها هیچی نگفتم. از تعجب داشتم شاخ در میاوردم. گفتم اصلا ما جلسه قبل چه کار به شماداشتیم؟ ما که همش گزارش دادیم و بعد هم مشکلاتمون را گفتیم.دم آخر بهش گفتم واقعا اگر کس دیگه ای این کار عظیم را کرده بود باز شما مخالفت میکردین یا ازش دفاع میکردین؟ هیچی نگفت.
- نمیدونم واقعا نماز خوندن پشت سر این حاج آقا قبوله؟ عدالت که چه عرض کنم، ایشون استاد سفسطه و مغلطه و از این دست حرفاست. به قول همهء بچه ها خیلی خ ج است. بیخود نیست به این فحش معروف شده ها. یه بار خود حاج رض.ا هم همین عبارت را برا حاج آقا به کار برد. امشب پشت سر هم اتهاماتی را مطرح میکرد و اجازه پاسخ نمیداد. اصلا موضوع جلسه یه چیز دیگه بود ایشون رفته بود تو وادیای دیگه. از قبل میدونستم همه تو جلسه موشند و هیشکی نمیتونه خلاف حرف حاج آقا حرف بزنه.
- هنوز یه جاشون از صورت جلسه ای که بهشون دادیم میسوزه. گفتم گناه کردیم صورت جلسه را دادیم خوندید؟
- بد کردند امشب با من. خدا خودش تلافیشو سرشون در بیاره. دقیقا هر طور میخواستند جلسه را پیش بردند. بااینکه من اول جلسه گفتم خواهشا کسی وسط حرف من نپره از همون ثانیه اول پریدند و نذاشتند حرف بزنم. چندتا مرد گنده خجالت نمیکشند؟ دفعه دیگه باید شرط کنم اگه کسی وسط حرف من حرف زد پا میشم میرم بیرون.
- دختر دایی 3قلو زائیده. تا امروز میگفتند 2قلو حالا که زائیده یهو شد 3 قلو. گفته اند نمیدونستیم! با این دستگاههای پیشرفته سونوگرافی و تصاویر 3 بعدی و ... من موندم چطور این همه دکتر نفهمیدند اینا 3 تا بچه اند تو یه وجب جا؟ اتفاقا امروز که مامان گفت سراغشو از خاله گرفتم و خاله گفته 4شنبه فارغ میشه من گفتم چند قلو؟ مامان هم گفت: وا! 2 قلو دیگه. من هم گفتم از کجا معلوم؟! نمیدونم چرا این حرفو زدم!!! به هر حال مامانه که راحت شد، از این به بعد خدا صبر بده به باباشون. بنده خدا فک کنم پس خرج پوشکشون هم بر نیاد. واقعا که سخته. خدا واسه کسی نخواد.
چند کلمه خودمانی:
فاطمه داره ازدواج میکنه. علی تااینو فهمیده مثل یخ وا رفته. تو این سالها فاطمه خیلی علی رو به خودش وابسته کرده. حتی به بهونه کارهای اداری یه جاهایی هم با هم میرفتند. اما همیشه پشت سر علی حرف میزد و علی را مسخره میکرد. وقتی هم کسی بهش میگفت چرا باهاش ازدواج نمیکنی میگفت: بااین؟ با این ریخت و قیافه؟ اما باز فردا میدیدی ایستاده داره باهاش حرف میزنه. به نظر من که علی خوش تیپ هم هست. چشماش که رنگیه. هیکلش هم که مناسبه. فقط یه کم به خودش نمیرسه. امروز علی اومد تو دفتر و گفت: فاطمه هم که داره ازدواج میکنه! با اینکه میدونستم دیگه کار تمومه گفتم: نه بابا! خبری که نیست. در حد حرفه. به خودم گفتم بزار اینطوری بگم تا شاید این علی یه تلنگری بخوره و بره حرف دلشو بزنه. چه بسا مثل تو فیلما شد. باز علی گفت: حالا طرف چه کارست؟ کیه؟ گفتم: منم درست نمیدونم. میگند تراشکاره! علی دیگه هیچی نگفت. حتما پیش خودش میگفته یعنی من بهتر از یه تراشکار نبودم؟
مطمئنا تقصیر فاطمه است. اگه اینو دوست نداشت نباید این همه سال اینو به خودش وابسته میکرد. همه فکر میکنن آقایونن که همیشه از احساسات خانم ها سوء استفاده میکنن اما اینو بهش میگن سوء استفاده از احساسات یک پسر. فاطمه چون نه جراتشو داشت و نه شرایطش را داشت و نه میتونست واسه خودش دوست پسری پیدا کنه تو این سالها تمام عقده هاشو سر این علی در آورده. چون هم در دسترس بوده و هم ساده. اما علی بیچاره چی؟ فقط گناهش این بوده که یه بار رک و راست بهش نگفته تو زن من میشی؟