سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پارتی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/5 12:51 صبح

  - 2تا از چکهای بچه های مهد گم شده. دیشب تا صبح نخوابیدم. خدا کنه هرچه زودتر پیدا بشه وگرنه خیلی بد میشه.
- این مدت خیلی فشار کارم زیاد بوده. خدا خودش یه گشایشی بکنه. مثلا همین صبح به خانم دکتر گفتم: <<اگه میشه این پرونده را بدید یکی دیگه بررسی کنه. این طرف اینجا خیلی پارتی داره. نظر کارشناسی من هم با اون چیزی که طرف می خواد زمین تا آسمون فرق داره.>> گفت: نه خودت بررسی کن و نظرت را بده. اصلا خواستی با هم بررسیش می کنیم. با خوشحالی گفتم: <<پس چهارشنبه هماهنگ می کنم با هم بریم.>> رفتم بالا و اومدم دیدم خودطرف اومده. بهش گفتم مگه من به شما نگفتم 4شنبه بیا؟ با چاپلوسی گفت : <خوب ما دلمون تنگ شده بود برا شما!> یه دفعه خانم دکتر گفت: <<آقای مهندس لطفا برید پرونده آقا را بررسی کنید و بیاید.>> با تعجب یه نگاه بهش کردم. اومد نزدیکتر و آرومتر گفت: <<کار امروز را برا فردا نزار.>> آروم با اعتراض گفتم: <<مگه قرار نبود با هم بریم؟>> با یه حالت مثلا دوستانه گفت: <<دیگه منو می خواد چیکار؟>> گفتم: <<من زیر بار زور نمیرما. بعد نگید طرف آشنا بود و باید کارش راه می افتاد؟>> گفت: <<حالا شما برو نظر کارشناسیتو بنویس بعد اگه بنا شد کمکش کنیم من خودم بلدم چیکار کنم.>> تو دلم گفتم: << بله! بعد هم اگه گندش در اومد میرید میگید کی نظر داده؟ مهندس برگ بیدی!>> بعد هم با خود طرف برا راه انداختن کارش از اداره اومدم بیرون و یه راست اومدم خونه! من جهنم مفتی واسه کسی نمیرم.
- ویزیت دکتر و نسخه و غیره هفتاد هشتاد تومنی آب خورده. اما اشکالی نداره. تو خوب بشو فدای سرت. نگران هم نباش این دکتره به همه میگه آسم داری مواظب باش! به علی هم همینو گفته بود. تازه وضع علی خیلی بد بود اصلا با تو قابل قیاس نبود.
- دکتره اولش بد اخلاقی کرده بعد که منشیش گفته ایشون منتسب به مهندس هستند خوش اخلاق شده. اما تو معاینه یه کم حیظ بازی در آورده. امان از دست این صنف دکتر. اون از پول چاپ کردنشون، اینم از معاینه کردنشون.
- آدم تو این مطب ها و بیمارستان ها پارتی نداشته باشه خیلی اوضاعش خرابه ها. فک کنم نتیجه معاینات زمین تا آسمون فرق کنه. پول را که از آشنا و غریبه میگیرن.
- شب اربعینه. فردا زینب است و یک بیابان داغ داغ...

به یاد کربلا دل‏ها غمین است دلا خون گریه کن چون اربعین است


اعتماد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/3 1:9 صبح

سرویس عوض شد. زنیکه ... خیلی پاچه پاره و بد دهن و نمک نشناس بود. لطف خدا بود عوضش کردند.این راننده جدید هم فک نکنم بمونه. مسیر خیلی طولانی شده.
زن سید به بچه ها گفته: <<می دونید چرا می خوایم جدا شیم؟ چون اولش به من گفت تو شبیه همونی که من دوستش داشتم! بعد هم ازم پرسید آیا قبل از اینکه با من ازدواج کنی کسیو دوست داشتی؟! اونقدر پرسید و پرسید که منو مجبور کرد بهش بگم. بعد هم بهونه گیریاش شروع شد! تلفن می کردم می گفت نکنه اونه؟ بیرون می رفتم می گفت با اون بودی؟ خلاصه محدودم کرد حسابی.>> یه چیز دیگه هم گفته! گفته: << مثلا وقتی می خواستیم لالا کنیم به من می گفت تو به اونی که دوستش داشتی فک کن منم به اونی که می خواستمش!!!>> گفتم: این سید را سالهاست من میشناسمش شاید اخلاقش یه کم بچه گونه و تند باشه اما بچه خوبیه. این زنه حتما خودش یه ریگی به کفشش هست وگرنه این چرت و پرتها چیه؟ کی میاد به زنش این حرفا رو بزنه؟ حتما خودش سر و گوشش می جنبیده سید فهمیده حالا میاد اینجور پشت سرش حرف میزنه. بیچاره بچه شون...
امشب هم 2تا ژاکت خریدم!با 2تای قبلی شد 4تا! منی که دو سه تا زمستون را با یک بافتنی سپری می کردم ببین حالا کارم به کجا زسیده که باید دوتا دوتا لباس بخرم!؟
هرچند هات داگهای پنیری برگ بید خیلی معروفه اما امشب زیاد خوشمزه نشده بود. مامان اینا هم زیاد تعریف نکردن. شاید به خاطر این بود که به خاطر سرماخوردگی تو کم سرخش کردم!

 چند کلمه خودمانی:
اعتماد متقابل تو زندگی حرف اول زا میزنه. بدون اعتماد به همدیگه چطور میشه زندگی کرد؟ زندگی بر پایه شک و شبهه دوامی نداره. خیلی خیلی کم پیش میاد که زن و شوهر از سالها قبل همدیگه را بشناسند و بدونند خطائی از هیچ کدومشون سر نزده. پس در اکثر موارد باید مبنا را گذاشت بر اعتماد و حسن ظن. به نظرم سرچ و کنکاش تو گذشته همسر خیلی احمقانه است. واقعا چی نصیبش میشه؟ اصلا دندش نرم میخواست قبل از ازدواج بره تحقیق و بررسیش را بکنه. حالا دیگه پیدا کردن یه نکته تو گذشته همسر چه سودی به حالش داره؟ ضمن اینکه یه نظزیه هست که میگه: هر کسی هر غلطی قبل از ازدواجش کرده ربطی به کسی نداشته. قبل از ازدواج که تعهدی نسبت به همسر فعلی نداشته. مهم اینه که از وقتی متعهد به وفاداری به این شخص گردیده خطائی ازش سر نرنه. قبلش به خودش مربوطه!


سکوت

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/1 11:57 عصر

صبح تا ظهر جلسه اتحادیه بود. انتخابات بود و به زور می خواستند ما رو کاندیدا کنند. نگذاشتم. دم آخر گفتم خطش بزن.
ظهر تا دم غروب رنگ می کردم!
دم غروب کبوتر قرمزه گم شد. غصه ام شد! سفیده تنها شد. خودش پیداش کرده بود. خودش رفته بود آورده بودش.
قرص ماه کامل بود. نمیدونم چی شد یهو گفتم: یعنی 5 روز دیگه اربعینه؟

چند کلمه خودمانی:
جواب سکوت سکوته. بلکه سکوتی طولانی تر. قبلنا بلد نبودم. کم کم دارم یاد میگیرم.

در خلوت خیال:

می توان خواند از جبین خاک، احوال مرا ... بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است 

«مولانا صائب»


ایام

ارسال  شده توسط  برگ بید در 89/11/1 1:1 صبح

امشب تنهام.
چقدر روزها و هفته ها زود میگذره! چقدر حواسمون نیست. چقدر گم شدیم!
خیلی دلم واسه وبلاگ نویسی تنگ شده. فرصتشو ندارم. کامپیوترش را ندارم. اینترنتش را هم ندارم!
وقتم خیلی محدود شده. البته اگه این خواب لعنتی را کمش می کردم به خیلی از کارها می رسیدم اما اغلب از اداره که میام خسته ام.
کامپیوتر خودم را که علی صاحب شده. این کامپیوتر هم که اوضاعش اونقدر خرابه  که نمیتونه 2 تا صفحه را همزمان باز کنه!
اشتراک اینترنتی هم که کلی پول واسش داده بودم دود شده رفته هوا! شرکتش بسته و رفته. تلفنشون مسدوده و آدرسشون هم عوض شده! هرچی گشتم پیداشون نکردم. علی خیلی اصرار داره که ADSL   بخریم اما فعلا من به صلاح نمی دونم.
اینها چندتا از دلایلی بود که این همه مدت ما رو از نت و وبلاگ و نوشتن دور نگه داشته.

امشب تنهام.
نادر هم زنگ نزد که حداقل برم اونجا پیش بچه ها.
چند صفحه ای از برگ بید را مرور کردم. خیلی برام سخت بود. تحملش را نداشتم. بستمش. گفتم چه جور این همه را تحمل کردم. و تحمل کرد.
میبینی؟ همین الآن دارم حسرت می خورم که چرا تو این مدت خیلی از روزهای زندگیم اینجا ثبت نشد و همین الآن دارم خودمو لعنت می کنم که چرا خیلی از روزهای زندگیمو اینجا نوشتم.
امشب تنهام. مثل قدیما میمونه برام. همون بو و همون طعم را میده. حتی همین پیامکی که الان رسید! حتی نشستن جلوی مانیتور و نوشتن تخیلاتم هم همون حال و هوای خزان زده را داره.
به خودم میگم: من هر روز دارم زندگی می کنم. هر روز برای همان روز و برای روزهای بعد آن روز؛ دیگه چرا باید گهگاهی برگردم و روزهای گذشته ام را مرور کنم؟ من هر روز دارم زندگی می کنم و هر روز از زندگی ام لذت می برم؛ لزومی نداره برگردم و ببینم چی کشیدم که به اینجا رسیدم.ضمن اینکه هر روز مشکلات و سختی های خودش را هم داره.
اما بعضیا نظر دیگه ای دارند. به نظر اونا مرور گذشته لازمه. حتی مرور سختیهاش لذتبخشه.

چند کلمه خودمانی:
نمیدونم اینا چیه که دارم می نویسم؟! مطئنا تراوشات ذهنیه که اگه الآن نوشته نشه ممکنه چند لحظه دیگه اصلا وجود نداشته باشه. حتی ممکنه ارزش ثبت شدن در یک کاغذپاره را هم نداشته باشه چه برسه به صفحه وبلاگ! اما من امشب میذارمش اینجا. فقط از درد بی حوصلگی...

در خلوت خیال:

از عالم پرشور مجو گوهر راحت ... کاین بحر بجز موج خطر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام ... مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد

«مولانا صائب»


ولگرد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/12/13 3:18 صبح

 امشب به یاد قدیما اومدم وب گردی.

رفتم وبلاگ باز کردم. آن لاین خوندم و نظر دادم...

دلم برای آهنگ برگ بید تنگ شده. نمیخونه. نمیدونم چرا.

خسته ام. اما خوابم نمیاد...

.

.

.

بعدتر نوشت: گلایه کردیم و گفتیم آهنگش نمی‌خواند قالبمان هم از دست رفت.

سکوت میکنیم. میترسیم چیزی بگوییم خودوبلاگ از دست برود...


خاطره روز برفی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/10/14 7:50 عصر

- امسال خیلی زمستونش بد بود. اصلا برف نیومد!

- بهتر! برف می‌خوای چیکار؟ حوصله سرما رو ندارم. دوست داری تو سرما بلرزی؟

- سکوت...

- سکوت...

( دوزاریش کج بود. گند زد. منظورش را متوجه نشده بود.)

- روزِ برفی کی میشه؟

- وای! یادم نیست. هر چی بود تو همین دی بود.

- یادش بخیر...

- آره ! حیف اون همه غذا که نخوردیم...

- ...

- ...

- برو تو وبلاگ ببین کی میشه. می‌خوام اینبار من مهمونت کنم اونجا.

- باشه میرم. دلم براش تنگ شده...

 

کاش چهارشنبه هفته آینده برف ببارد...


من و همهء وبلاگهایم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/3/1 7:55 عصر

یه زمانی بود که وبلاگ تازه درست شده بود. دسترسی ما هم به اینترنت محدود بود. خیلی دوست داشتم یه وبلاگ از خودم داشته باشم. اون روزها خیلی حرفها برای گفتن داشتم. حرفهایی که فکر می‌کردم حیفه بقیه ازش مطلّع نشند. دوست نداشتم یه وبلاگ بزنم و بعد پشیمون بشم و تعطیلش کنم. برای همین رفتم یه وبلاگ آزمایشی تو پرشین بلاگ زدم. همزمان در مورد وبلاگ و وبلاگ نویسی تحقیق می‌کردم. اون وبلاگ زیاد دوام نیاورد. رفتم و یه وبلاگ توی بلاگفا باز کرم. اونجا مخالف می‌نوشتم. عقاید خودم را صد در صد برعکس می‌کردم و می‌نوشتم. می‌خواستم بدونم مخالف خوانی چه مزه‌ای میدهد؟! از این شخصیت متضاد هم خسته شدم. همونجا توی بلاگفا یه وبلاگ باز کردم و شروع کردم از خودم بنویسم. این از خود نوشتن‌ها برای هیچ کس جذابیتی نداشت. چه اینکه این وبلاگ‌ها تا به حال همه‌اش برام جنبه آزمایش داشت. کم کم دیدم به جایی رسیده‌ام که می‌تونم یه وبلاگ از خودم داشته باشم. اومدم و وبلاگ اصلی‌ام، با نامی که خیلی دوستش داشتم را توی بلاگفا باز کردم. کم کم مشتری‌های خاص خودش را پیدا کرد. اما من کم می‌نوشتم. بیشتر سیاسی. هر از چند گاهی به اون وبلاگی که توش دروغ می‌نوشتم هم سری می‌زدم. همون وبلاگ متضادِ مخالف خوان! مثلا یه مطلبی که توی وبلاگ خودم می‌نوشتم، می‌رفتم و مطلب عکسش را توی اون وبلاگ به نگارش در می‌آوردم! اینجوری می‌خواستم عکس‌العمل‌ها را ببینم. اما کم کم از این بازی هم خسته شدم. اومدم و اکثر مطالب اون وبلاگ‌ها را پاک کردم. از مطالب وبلاگ متضاد که بدم میومد، خیلی از مطالب وبلاگ خودم را هم پاک کردم! ترسیدم! یه روز یه مطلب سیاسی تند در مذمّت دانشگاه آزاد نوشتم که چند جایی لینک شد. ترسیدم! ترسیدم بشناسندم و پدرم را در بیارند. تندی اومدم مطلب را پاک کردم و حتی مطالب روزانه که به نحوی شخصیت حقیقی منو لو میداد را از صفحهء وبلاگ محو کردم. تا اینجا کسی از آشناها نمی‌دونست که من وبلاگ دارم. حتی افراد خانواده‌ام هم نمی‌دونستند. همون روزها بود که با پارسی بلاگ آشنا شده بودم. یه وبلاگ به همون نام دوست داشتنی‌ام تو پارسی بلاگ ثبت کرده بودم. اسباب کشی کردم و اومدم پارسی بلاگ. از اینجا به بعد خانوادم فهمیدند که من وبلاگ دارم. بالاخره باید دلیلی برای نشستن تا دیر وقت پای کامپیوتر ارائه می‌دادم. ارسی بلاگ محیطش بهتر بود، یکدست‌تر بود. کم کم مشتری‌های زیادی پیدا کردم. بعضی پست‌هام نظراتش تا 90 تا هم می‌رسید. یه کم معروف شدم تا اینکه اولین اردوی جنوب پیش اومد و من با شور و شوق فراوان و فقط برای دیدن چهره حقیقی اونایی که پشت این مانیتورها مطلب می‌نویسند راهی اردو شدم. اردو خوش گذشت و من هم به لحاظ ویژگی‌های روحی اخلاقی‌ام توی اردو خوش درخشیدم. با چندتا از این وبلاگ نویس‌ها بیشتر رفیق شدم. دوستشون داشتم. و بعد از اردو هم سعی کردم این دوستی را پایدار نگه دارم. همون روزها بود که توی زندگیم یه اتفاق بزرگ افتاد. یه نقطه عطف. یه حادثه‌ای که باعث شد همهء حرفهای فروخوردهء سالها رنج و سختی، سر باز کنه. حرفهایی که هر چند بعضی مواقع به نوعی توی نوشته‌های شخصیم بروز پیدا می کرد، اما همیشه سعی می‌کردم درون خودم نگهشون دارم. یه اتفاق افتاده بود و من خیلی حرفها داشتم که نمی‌تونستم توی وبلاگم بنویسم. همون ایام با یه نفر دیگه هم آشنا شده بودم که دو تا وبلاگ داشت. توی یکیش حرفهای دلشو می‌نوشت. کم کم وسوسه شدم که من هم یه وبلاگ دیگه داشته باشم. دل کندن از وبلاگ اصلیم سخت بود. تازه واسه خودم برو بیایی پیدا کرده بودم. اما آروم آروم رنگ و بوی نوشته‌هام داشت تغیر می‌کرد. همه میومدند می‌گفتند تو چت شده؟! خیلیا فکرای بد بد کردند و خیلیا فکر کردند من تو محیط وب عاشق شده‌ام! عاشق یک وبلاگ نویس دیگر! این را علناً می‌گفتند. این قضایا باعث شد به خودم بقبولونم که هم میشه اونجا نوشت و هم میشه اینجا. این شد که اومدم و این وبلاگ را زدم. به کسی نگفتم مگر همون دو نفر. 5 نفر از دوستانم را هم لینک کردم. مدتی می‌نوشتم. کسی خبر نداشت. من هم خوشحال از اینکه کسی نمی‌دونه اینجا مال منه بی محابا می‌نوشتم. کم کم سر و کله همون 5 نفری که لینکشون کرده بودم پیدا شد. یکیشون اومد گفت: «تو کی هستی که من را به عنوان دوست خودت لینک دادی؟» یکی دیگه‌شون بعدها اومد گفت: «می‌دونستم آخر و عاقبت تو هم این میشه! این چه عکسیه که زدی؟» یکی دیگه‌شون حضوری بهم گفت: «چندتایی از پست‌هات را که خوندم به این نتیجه رسیدم که اینجا بی پرده از خودت می‌نویسی.» یکی دیگه‌شون به صراحت گفت:«من اصلا وقت نمی‌کنم وبلاگ تو را بخونم!» و یکی دیگه‌شون اصلا نیامد اینجا که نظر بدهد، فقط یکبار پشت تلفن گفت: «شنیدم وبلاگ جدید باز کردی!» من به این حرفها کاری نداشتم. می‌نوشتم و می‌نوشتم. کم کم همان 5 نفر منو لینک کردند. و دو نفرشون گاهگاهی یه سری می‌زدند و نظری می‌دادند. در این بین دوستان جدیدی هم پیدا کردم. به انضمام همان دو نفری که از اول بامن بودند. محیط اینجا با وبلاگ قبلی‌ام فرق می‌کرد. دنبال رفیق بازی و وبلاگ بازی نبودم. همین دوستان را داشتم، دوستشان داشتم و بهشان سر می‌زدم. یکی از آن دو نفر اول ازدواج کرد و رفت پی زندگی‌اش. دیگه خبری ازش نشد مگر اس ام اس هایی که چه بشود سالی یکبار به مناسبتی برایم بفرستد. یکی دیگه شون وبلاگش را به کلی تعطیل کرد. چند روز پیش که تلفنی باهاش صحبت می‌کردم گفت که سعی دارد دوباره بنویسد. یکی دیگه‌شون وبلاگش را عوض کرده بود و نامرد نکرده بود یک اطلاعی بدهد که حداقل خواننده مطالبش باشیم. یکی دیگه‌شون وبلاگش را گروهی کرد و با این کار وبلاگش را به باد فنا داد. یکی دیگه‌شونم نمی‌دونم به چه دلیل لینک منو از صفحهء وبلاگش محو کرد. از یکی دیگه‌شون زیاد خبری ندارم فقط می‌دونم که اونم از پارسی بلاگ رفت و یه وبلاگ دیگه باز کرد. از آن جمع اولیه فقط من ماندم و دو سه نفر دیگر از بازدیدکنندگان و همان اولی! همان که گاهگاهی هم اس‌ام اس می‌ده که کجایی؟ چرا نمی‌نویسی؟ مطمئناً او هم مدتی دیگه ازدواج می‌کنه و میره پی زندگیش. پس من ماندم و من. یعنی همان که اول بودم. حالا مانده‌ام که بنویسم یا ننویسم؟ اینجا بنویسم یا بروم جای دیگر؟ کم کم دارم به این نتیجه می‌رسم که اینجا هم خیلی حرفها را نمی‌توانم بنویسم. دلم می‌خواهد جایی باشم که بتوانم بی پرده از زندگی‌ام بگویم. داد بزنم. بگویم امروز این اتفاق افتاد و فردا این برنامه را دارم. شاید اصلا وقتش را ندارم که بخواهم جایی اینگونه بنویسم اما به هر حال این یکی از آرزوهای فعلی من است. عصر جمعه است. دلگیرم. از دست خودم. این هوای دم کردهء تابستانی هم مزید بر علت شده که عصر جمعه بیشتر سنگینی خودش را روی دل من بنشاند. جایی کسی منتظر من است. می‌دانم دل او هم گرفته. دل به دل راه دارد. غیر از آنکه خودش هم اس ام اس داده که دلم پوسید پس کجایی؟ اما دلم نیامد بروم و با این حال و روزم او را هم ناراحت کنم. لباسهایم را پوشیدم، اما ناخودآگاه آمدم نشستم اینجا و شروع کردم اینها را بنویسم. بدون آنکه یک اینتر بزنم و بروم خط بعد! ... دلم کبوتر می‌خواهد.


جویای کار

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/3/1 12:48 عصر

سلام

مدتی نبودم. احتمالا مدتی دیگه هم نیستم. کامپیوترم خراب بود، تلفن خونه هم قطع بود چون به خاطر استفاده بیش از حد از اینترنت پولش خیلی زیاد اومده بود و نداده‌ بودیم.

سرم اصلا شلوغ نیست اما ذهنم خیلی مشغوله. درگیر کارهای ساختمانم. در اصل بیکارم، دنبال کار می‌گردم.

آسایش روانیم به هم ریخته. باید هر جور شده یه کار پیدا کنم. دیگه کم کم داره دیر میشه.

دنبال کار می‌کردم.

پ.ن: مرده شور این پارسی بلاگ را ببرند. فکر می‌کردم حداقل تو این مدت که من نبودم درست شده. الان نیم ساعته نشسته‌ام و نمی‌تونم وارد مدیریت وبلاگم بشم. بی خود نیست همه دست‌اندرکاران و قدیمی‌ترهای پارسی بلاگ رفته‌اند جاهای دیگه.ما هم باید کم کم به فکر اسباب کشی باشیم. حیف از اون همه جوونی که اغفالشون کردم و آوردمشون پارسی بلاگ.


اصلاح

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/11 2:5 عصر

- دیشب جشن عروسی همان پسرکی بود که 10 سال پیش نامهء مرا دزدید.

- 50 هزار تومان؟ برای این؟ زیادش است. بعضی وقت‌ها این کلاس گذاشتن‌های حسین آدم را کلافه می‌کند. کاش ما هم از اول برایش کلاس گذاشته بودیم که او هم مرتب مجبور می‌شد برای ما کلاس بگذارد! مثلا موقع سال تحویل جوگیر همین کلاس گذاشتن می‌شد و مارا بیشتر خوشحال می‌کرد!

- می خواهند بروند؟ خوب بروند! فکر می‌کنند مثلا جای خیلی خوبی دارند می‌روند؟ بین آن همه شلوغی؟ بین آن همه سر و صدا؟ بین آن همه نا امنی؟ مطمئن باش یک سال دیگر خودشان دست از پا درازتر بر می‌گردند! هر کسی رفته همینطور بوده. بر می‌گردند و می‌گویند: «هیچ کجا خانهء خود آدم نمی‌شود» . تازه اینها که زودتر پشیمان می‌شوند. او که همهء کارش اینجاست. مرتب باید برود و بیاید. او هم که همه اقوام و خویشانش اینجایند و می‌دانی که او را یک لحظه طاقت دوری از ایشان نیست. او هم که نافش را همراه با ناف آن دوقلوها بریده‌اند. مدام باید در پاچه آنها بلولد. می‌ماند او که فقط اوست که کم کم تحت تاثیر جو منفی آنجا تغیر می‌کند! آن هم که پدر مادرش باید پاسخگو باشند. جدای از اینها تو چرا باید ناراحت باشی؟ تو که دیگر شرایطت مثل قبل نیست. اگر با این شرایط فعلی باز همان خواسته را داشته باشی آن وقت من مجبور می‌شوم فکرهای دیگر بکنم!

- اینها دلایل من بود. کم بود؟ به غیر از اینها من می‌گویم حالا که آنها رفته‌اند اینها بیایند و نروند. تا هم آنها را خیط کنند و هم آنها بروند و در آن دخمه کمی طعم زندگی سخت را بچشند، وقتی برگشتند، اینها بروند!

- این حاج رضا یا مکه است و یا کربلا. اگر مکه و کربلا نباشد یا تهران است و دارد کارهای سفرهای بعدی‌اش را انجام می‌دهد و یا دهق است خانهء زن دومش. معلوم نیست این چه مدیرعاملی است که ماهیانه کلی حقوق می‌گیرد و هیچ وقت هم نیست؟

- می‌گویند عربستان گفته که زین پس برای زنان ایرانی کمتر از 40 سال ویزا صادر نمی‌کند، چون آمده‌اند و بدجوری در مکه و مدینه بدحجابی کرده‌اند و دل این عربهای بیچاره را آب انداخته‌اند. بعضی‌ها هم می‌گویند عربستان به بهانه مشخص نبودن وضع محرمیت زوجهایی که دارای گذرنامه جداگانه هستند از صدور ویزا برای آنها خودداری کرده است! کسی آیا این خبر را شنیده است؟ راست است آیا؟

 در مورد اول که شکی نیست، در بسیار از موارد از زبان آنها که به سفر حج رفته‌اند شنیده‌ایم که زنان و دخترکان ایرانی با چه وضع فجیعی در بازارهای عربستان حاضر می‌شوند ولی در مورد دوم یکی نیست به این عربهای احمق بگوید آخر اگر یک پسر ایرانی بخواهد دوست دخترش را به مسافرت ببرد که نمی‌آید این پول هنگفت را در حلقوم شما بریزد و او را بردارد بیاورد مکه! اگر خیلی وضع مالی اش خوب باشد همان پول را می‌دهد و می‌رود تایلند. کمتر مایه داشت می‌رود مالزی، کمتر بود می‌رود ترکیه. اصلا وقتی خودمان یک جزیره به نام کیش داریم چرا آدم برود کشورهای خارجه که اسمش سر زبان‌ها بیفتد؟!

چند کلمه خودمانی:

آقاجان! ما اصلاح شدنی نیستیم. تا کی می‌خواند اینجوری نگاه کنند؟

در خلوت خیال:

مکن ای عقل در اصلاح من اوقات خود باطل ... که غیر از عشق، کار دیگر از من بر نمی‌آید

« صائب»


عشق مانَد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/2/10 1:28 صبح

- وقتم داره هدر میره.

- حداقل یه اس ام اس که میتونه بده. بعضی کاراش واقعا اعصاب خورد کنه‌ها.

- اسم این خیابون شهید چمران بود. از همون اول هم یه طرف تابلوش خراب بود. همیشه با خودم فکر میکردم چه جای خوبیه واسه چیز قایم کردن! اما بعد به خودم میگفتم قایم کردنش کاری نداره چه جوری میتونه برش داره؟!

- بهش گفتم چیه با حجاب شدی؟ گفت: «من همونی هستم که بودم، این چادر هم که میبینی سرم کردم به خاطر اینه که یه شوهر مذهبی می‌خوام! یکی که واقعا بشه بهش تکیه کرد. یه شوهر می‌خوام که وقتی تو خیابون باهاش راه میرم به دختر دیگه‌ای نگاه نکنه.» گفتم بدبخت اون کسی که دل به این چادر تو ببنده. بیچاره نمیدونه زیر چادر چه خبره!

- امشب ذوق زده شدی؟

چند کلمه خودمانی:

هیچ چیز به جز جاذبه عشق نمیتونه آدمها راتا این حد به هم نزدیک کنه. هر چیزی به جز عشق زمانی دلزدگی ایجاد خواهد کرد. عشق می‌ماند و نگه می‌دارد.

در خلوت خیال:

همین بس شاهد یکرنگی معشوق با عاشق ... که بلبل عاشق است و گل گریبان پاره می‌سازد

«مولانا صائب»


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >