سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باز همان قصه: غصه

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/1/23 11:56 عصر

مکه هم شده مال پولدارها.

باشه اصلا مکه که از اول حج اغنیا بود، مشهد که حج فقرا بود چرا اینجوری شد؟

می‌گفت: «تا کی باید چوب نداریمو بخورم؟ تا کی باید از دنیا و دین و آخرت و همه چیز محروم باشم چون پول ندارم؟»

امروز غصه‌ام شد حسابی. داشت گریه‌ام می‌گرفت.


نیرنگ؟

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/1/21 5:26 صبح

اوووه! میدونی چند نفر تا حالا خواسته‌اند منو خر کنند و نتونستند؟

 

کی میدونه چند ساله که من این شعر را نگه داشته‌ام؟

کاش اینو می‌فهمیدند...


سلام بهار

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/1/20 11:49 صبح

سلام!

یه مدت رسم شده بود روز چهاردهم که میرفتیم مدرسه بچه ها با آهنگ خاصی به هم می‌گفتند: «بعد 13 بدر عیدت مبارک!»

حالا هم بعد 13 بدر عید شما مبارک!

{ البته شما که میگم منظورم شخص خاصی نیست، منظورم دقیقا خود شماها هستید. شماهایی که تو این مدت که من نبودم با کامنتهاتون منو شرمنده کردید. وای! میدونم چقدر نگران من بودید. به هر حال باید ببخشید که این مدت از خودم بی خبرتون گذاشتم!!! }

امیدوارم امسال واسه همه رفقا سال خوبی باشه. البته من این تقسیم بندی سال خوب و بد که اکثر مردم واسه خودشون دارند را قبول ندارم. شاید شماها هم دیده باشید یا خودتون جزء همین افراد باشید که آخر اسفند که میشه میگند: امسال سال بدی بود یا امسال سال خوبی بود... اما به نظر من همهء سالها هم اتفاقات خوب دارند و هم بد. شاید اگه بنا باشه ماها بگیم که چه سالی خوبه و چه سالی بد همه سالها را بد بدونیم چون معمولا اتفاقات بد بیشتر تو حافظمون میمونه!

سال تحویل شد. مهمونیا و رفت و آمد ها گذشت و تعطیلات عید هم تموم شد. البته من که هنوز تعطیلم. درسم تموم شده و پیوسته ام به ملت جویای کار! {اگه دیدید جایی مهندس صنایع غذایی نیاز دارند یه خبر بدید از خجالتتون در میایم!}

هر چند من خودم در طول سال خانواده را راهی میکنم که بریم خونه فامیل و سر بزنیم اما زیاد با مهمونی تو ایام عید جور نیستم. ولی امسال بر عکس همه سالها خیلی رفتم مهمونی. یعنی به زور بردندمون! مهمونی زورکی هم که زیاد به دل آدم نمیچسبه.

سال تحویل امسال اما یه تفاوت مهم با بقیه سال تحویل ها داشت. وقتی یاد سال تحویل پارسالم می‌افتادم حالم گرفته میشد. اصلا عکسهای عید پارسال را که میبینی معلومه که یه چیزیم بوده. قیافه ام را که دیگه نگو! ...

13 بدر هم خیلی خوش گذشت! ما که باغ و صحرا نداریم. هر چی نشستیم ببینیم کسی زنگ میزنه که بیاید؟ اما خبری نشد. این شد که گفتیم بریم یه تابی بخوریم ببینیم جایی پیدا میکنیم؟ رفتیم و یه جای ناب جستیم. برگشتیم و خانواده ها را خبر کردیم و رفتیم! تا ساعت 1 تو خونه بودیم! حتی نماز را خوندیم و بعد راهی شدیم. رفتیم جنگل. هیچ کس نبود. خیلی خوش گذشت.اولین 13 بدری بود که یه جور بدی نبود. حتی عصرش هم دلگیر کننده نبود.

سال نو لباس نو. قرار بوده مهدی یه قالب درست حسابی برامون بسازه. فکر کنم این پروژه دو سه سالی طول بکشه. پس ما هم گفتیم تا اون قالب میاد آماده بشه با این قالب حال میکنیم...


خاطره اش بماند

ارسال  شده توسط  برگ بید در 88/1/20 11:37 صبح

- سفر خوبی بود. البته جای خیلی‌ها خالی بود اما زیارت امام رضا بود دیگه، مگه میشه بد بگذره.

- تا رسیدم فرودگاه و آقای «و» را دیدم شَصتم خبر دار شد که یا مجید باهامونه یا رضا. آه از نهادم برخاست.به بچه ها گفتم بیچاره شدم. سفرم خراب شد.

- مجید بود. باباش اومد دستشو گذاشت تو دست من و گفت: «اینو به تو میسپارم. با هم باشید!»

- مجید پسر همسایه‌مونه. یکی از س3 قُ-لوهاست. 3-تا برادرند که ماها میگیم خدا یه عقل را 3 قسمت کرده و تو وجود این 3 گذاشته. متولد 66 هستند. اما خیلی بچه ترند.

- پرواز ساعت 8 بود. اکثرا ساعت6 اومده بودند. بیچاره آقای «و» می‌گفت ما ساعت 5 اومدیم! من ساعت 7 اونجا بودم. نکرده بود مجید را بزاره اونجا و بره‌ها، صبر کرده بود تا اون موقع. منو که دید دیگه گذاشتش و رفت.

- من با بچه ها رفتم. یعنی بچه ها اومدند دنبالم که ببرندم. ن.ادر و سل.مان بودند، یه دفعه وسط راه عباس را هم دیدیم سوارش کردیم، اکیپمون کامل شد.

- مجید از همون موقع که دید برو بچ محل منو آوردند فرودگاه یه جوری شد. رفت یه گوشه نشست و سرشو کرد تو موبایلش و شروع کرد قرآن بخونه!

- سوار هواپیما شدیم، مجید گفت من می‌خوام کنار تو بشینم. به هر صورت جاشو با یکی عوض کردیم و نشست کنار ما. داشت از ذوق می‌مرد! ـ همان ذوق مرگ میشد! ـ مرتب از من می‌پرسید این چیه، اون چیه! باباش زنگ زد، با ذوق زدگی فراوان به باباش گفت: «ما تازه سوار اتوبوس شدیم!»

- وقتی هواپیما شروع به حرکت کرد مجید از ترس شروع کرد آیة الکرسی را بخونه وسطاش که رسید یادش رفت! از من پرسید. گفتم : و هو العلیُّ العظیم. گفت: نه! کی تو آیة الکرسی علی العظیم داشتیم!

- باز سرش رفت تو موبایلش و شروع کرد قرآن بخونه! به من گفت: «برگ بید تو تو موبایلت قرآن و مفاتیح نداری؟» لجم گرفت. گفتم: نه! من چندتا عکس دختر خوشکل دارم می‌خوای بدم روحیه‌ات باز شه؟

- آقا مجید علاوه بر اینکه دانشجو هستند، تازگی‌ها حوزه هم میرند! دانشجوی کاردانی به کارشناسی بوده و الان هم عشق حوزه گرفتتش! وقتی این رفتارهاشو دیدم یاد قدیم‌تر ها و دوستان خودم و حاج آقا «ن» و حاج آقا «ب» افتادم. اون روزها که این دو تا تازه رفته بودند حوزه و مرتب واسه ما طلبه بازی در میاوردند.هر چی ما رو میدیدند میگفتند: «حاجی برگ بید! التماس دعا! حاجی برگ بید شما تو آسمونا می‌پری ما رو زمینیم!» یه روز بهشون گفتم: «من نه تو آسمونم نه اونقدرها خوبم که شماها میگید. من خودم میدونم چی هستم و خدای خودم. اینقدر هندونه زیر بغل ما نذارید که حالم از این اخلاق به هم می‌خوره.» تازه نقشه هم کشیده بودند ما رو ببرند حوزه! یه روز که با عصبانیت پرسیدند چرا تو نمیای تو حوزه گفتم: «ببینید! شماها حاج آقا «م» را دیدید و دلتون آب افتاده که برید حوزه. اما دروس حوزه سخته. الکی که نیست. آدم باید اهل سختی کشیدن باشه و بعد بره تو حوزه. آدم باید بفهمه سرباز امام زمان بودن حرف نیست. نه مثل یکی که واسه فرار از سربازی میره حوزه و اون یکی که واسه اینکه نگند بیکاره!»

- رسیدیم مشهد. از فرودگاه که خارج شدیم مجید گفت: «برگ بید! حالا کی کرایه تاکسی را حساب می‌کنه؟» گفتم: تو نگران نباش. من حساب می‌کنم.

- یه تخت دو نفره بود و دو تا تخت تک نفره. اون دو تا همسفری گفتند تو و رفیقت بخوابید رو دو نفره تا ما هم بخوابیم رو تک نفره ها. با اینکه نادر سفارش کرده بود بخواب کنارش و اذیتش کن! اما گفتم: ببینید رفقا! ما دو تا بچه محلیم. خوب نیست کنار هم بخوابیم. فردا تو محل واسمون حرف در میارند. رفتم خوابیدم اونور روی یکی از اون تختها!

- اومد بخوابه، گفتم: «حاج سعید تو حرم می‌خونه. یه ذره استراحت کن تا پا شیم بریم. دیدم پا شد و لباس پوشید و بدون اینکه چیزی بگه رفت!» {شعور را داشتی؟!} گفتم کجا؟ گفت میرم حاج سعید!  دو ساعت بعد وقتی داشتم می‌رفتم حرم، تو ورودی گوهر شاد خوردیم به هم. داشت از حرم میومد بیرون. قبل از اینکه من چیزی بگم گفت: «حاج سعید کجا می‌خونه؟» گفتم تو دارالهدایه. گفت من خسته شدم. میرم بخوابم. التماس دعا!

- اشتباه رفتم. منی که این همه اومدم اینجا، اشتباه رفتم. منی که 2 سال پیش تو همین هتل بودم اشتباه رفتم. می‌خواستند بهم بگند...

- میان عاشق و معشوق رمزی است. چه داند آنکه اشتر می‌چراند؟ حاج سعید به تبعیت از حاج منصور منبر رفته بود. حرفاش آسون بود، من همه را بلد بودم. جالب اینکه صدتا روحانی چی پای منبرش نشسته بودند!

- حاج سعید عجب روضه‌ای خوند...

- پسرش پیشرفت کرده. صداش از باباهه بهتر شده. آینده اش روشنه. اما آخر دعا که داد دستش همه دعا را غلط غولوط خوند!

- صبح شد و حاج آقا همه را جمع کرد واسه جلسه. حاجی گفت: ما هر وقت چشم باز کردیم شما را دیدیم! گفتم حاجی دیگه سال آخر بود! گفت انشالله فوق لیسانس! گفتم عمرا!

- مجید آخر جلسه رفت سراغ حاج آقا! این اخلاقی هست که بعضیا دارند و فکر می‌کنند به جایی میرسندها! همون اخلاق دستمال به دست گرفتن! بنده خدا فکر کرده بود اینجا بسیجه که اینجوری به جایی برسه! رفتم نزدیک. دیدم داره از حاجی سوال شرعی می‌پرسه! داشتم از خنده روده بر می‌شدم! گیر داده بود و سوال پشت سر سوال. حاجی هم آخر سر دست به سرش کرد و رفت! نمی‌دونست این حاج آقا از اون حاج آقاهاست!

- حاجی را برا صرف چای دعوت کردیم اتاقمون. خیلی حرفها زدیم. از اساتید منحرف دانشگاه گفتیم تآ مدیریت دانشگاه های آزاد و حساب زبر جد!

- مجید بعد که فهمید حاجی اومده تو اتاقمون مثل سگ پشیمون شد که چرا رفته و نبوده! گفت چرا به من نگفتی؟ گفتم تو خودت سرتو میندازی پایین میری یهو!

- داشتم تو صحن جامع می‌رفتم که صدای آشنایی به گوشم خورد. کنارمو نگاه کردم دیدم حاج آقا تقـ ی زاده است! اونم تا منو دید خوشحال شد. دست و روبروسی کردیم و رفتیم با هم واسه نماز جمعه...

- نمی‌خواستم به این زودی برم. حاج آقا خودمون بعد از نماز اومد کنارم نشست و بعد ما رو برد طواف.

- تو حرم یاد همه بودم. نه اینکه رفقا هم جنوب بودند، یاد اردوی جنوب افتادم و همه را دعا کردم. از تو صحن جامع زنگ زدم حسن و حامد و حاجی حرمت. حسن که مثل همیشه 4 تا حرف گنده بارمون کرد. هنوز من حرف نزده ‌گفت خجالت نمی‌کشی رفتی وسط هیئت به من زنگ می‌زنی؟! ولی بعد تازه فهمید من مشهدم... گفتم بیا! اینم تشکر! حامد که گوشی را برداشت و چند لحظه نگه داشت و بعد قطع کرد! فقط حاجی بود که کلی خوشحال شد و گریه کرد و التماس دعا داشت. می‌خواستم به مظاهر هم زنگ بزنم گفتم ولش کن اینم مثل اون دوتاست. خودمو ضایع نکنم بهتره! به چند نفر دیگه هم زنگ زدم. موفق نشدم بگیرم.

- حرم خیلی خلوت بود. اصلا باورم نمی‌شد به این خلوتی باشه. حتی شب جشن هم زیاد شلوغ نشد. انگار همه گذاشته بودند تو عید بیاند. اما یه چیزی بگم؟ این فصلهای خلوت یه بدی داره. نه اینکه خلوته، یه چیزی خیلی تو چشم میزنه. آدم تو حرم میبینه هر کی دست یارشو گرفته برداشته اومده مشهد. خوب آدم دلش می‌خواد!

- منو ببخشید. دوست نداشتم این حرفو بگم‌ها اما هم اتاقیام خوب نبودند. یکیشون که از روز اول بوی گند عرق میداد و تا روز آخر هم حمام نرفت. اون یکیشون هم که فرهنگش خیلی پایین بود. خیلی بد حرف میزد و مراعات نمی‌کرد و مرتب تلویزیون میدید، تازه موبایلش را که برای نیمه شب کوک می‌کرد وقتی زنگ میزد نه خاموشش می‌کرد و نه بلند میشد! شاید 15 دقیقه این موبایل زنگ می‌خورد و این نه خاموشش می‌کرد و نه بلند میشد. گفتم حداقل اگه خوابت میاد مثل ما خاموشش کن و راحت بخواب. گفت: «اگه خاموش کنم خوابم سنگین میشه!» یکی دیگه‌شون هم که مجید بود با اون اوصافی که گفتم و خواهم گفت و با اوصافی که نمیشه گفت. هیشکدوم نه مسواک می‌زدند و نه حموم می‌رفتند. همون شب اول گفتم اگه جوراباتون را بیارید تو اتاق میندازم از پنجره بیرون! از نظر سیاسی هم سیب زمینی بودند! یکیشون می‌گفت من دوره قبل با باباجونم رفتیم رای بدیم. واسه اینکه رای هام خنثی بشه خودم به هاشمی دادم و واسه باباجون نوشتم احمدی نژاد!!! یاد هم اتاقی‌های دوره قبل و دوره قبل ترش افتادم. وای چه سه چهار روزی را با هم بودیم. عشق بود و صفا.همشون فارغ شده‌اند. حسرت خوردم.

- این مجید در اتاق را باز میذاشت و میرفت. مثلا می‌خواست بره حرم، در را باز می‌ذاشت و میرفت! هر چی می‌گفتیم چرا در را باز میذاری؟ میگفت: «من واسه اینکه شماها می‌خواهید بخوابید و می‌خوام مزاحم شما نشم در را باز میذارم!» اصلا حالیش نبود که ممکنه کسی بیاد تو. می‌خواست بره حرم، در را باز می‌ذاشت، یه روز بعد صبحانه بهش گفتم: «من میرم حمام. یه کم دیر بیاید که پشت در نمونید.» مجید گفت: «در را باز بزار!» تو دلم گفتم یعنی اینقدر عقلت نمیرسه؟!

- دیدیم انگار این مجید حالیش نیست که باز گذاشتن در اتاق کار درستی نیست. میگفتیم ببند، استدلال می‌کرد که از نظر اسلام! اگه اون به ما زحمت بده که بلند شیم بیایم در را باز کنیم گناه برده! (میبینی به خدا؟ جوجه طلبه اینقدر احمق؟) براش توضیح دادم: «آقا مجید! اولین خطری که باز گذاشتن در داره اینه که ممکنه یکی بیاد یه چیزی ازمون ببره. دومین مشکلش اینه که تو هتل ممکنه کسی حساب طبقات از دستش خارج بشه و طبقه را اشتباه کنه و بیاد تو اتاق. » تو مغزش نمی رفت! فکر می‌کرد اسلام گفته اونجوری بهتره! آقا هنوز حرف ما تموم نشده دیدیم یکی داره در می زنه. یکی از رفقا رفت در را باز کرد، دیدیم یه دختر خانوم سر را  انداخت زیر و اومد تا وسط اتاق!!! بعد یهو سرشو بالا کرد و گفت: «اِ ! ببخشید اشتباه کردم!» رفیقمون گفت: «یعنی منِ به این گندگی که در را روت باز کردم را هم ندیدی؟!» به مجید گفتم: دیدی؟ در را روش باز کردیم باز اشتباه اومده وای به حال روزی که در باز باشه و خودش بیاد! ... اما تو گوشش که نرفت. تا آخرین روز در را باز میذاشت.

- سر قبر شیخ بهایی یه خانمی بود خیلی ضجه می‌زد. یه خانم دیگه‌ای هم باهاش بود. گفتم این چشه؟ گفت پسرش تو کماست. غصه ام شد. گریه کردم. دعا کردم.

- یه کم پسته و تخمه یکی بهم داده بود که ببرم. سر فیلم یوسف آوردم با بچه ها با هم خوردیم. مجید یه پلاستیک پر تخمه تو کیفش بود اما دریغ از یه تعارف به بقیه! یواشکی از توش بر میداشت می‌خورد!!!

- شب شد! خوابیدیم رو تختامون. اون دو تا نبودند. گفتم مجید یادته سر قضیه کانون چه طور خبر چینی کردی؟ گفت نه! گفتم مجید یادته سر کلاس قرآن چه جوری ما رو فروختی؟ گفت نه! گفتم مجید یادته با می ثمی چه اعصاب خوردی واسه ما درست کردی؟ گفت نه! گفتم باشه! خوبه که یادت نیست. اون دنیا یادت میارند انشالله.

- این آقا محید ما آب بخوره میره تو خونه به مامانش میگه. داستان ها دارم از این اخلاقش اما وقتش نیست الان. یه شب بهش گفتم مجید باز نری هر چی تو این سفر اتفاق افتاد از سیر تا پیازش را واسه بابا مامانت تعریف کنیا! گفت این حرفا به ما نیومده! وقتی برگشتیم داداشش مح سن را دیم. گفتم چه خبر؟ گفت: مجید گفته تو سفر چی ها به هم گفتید!!!

- اولش میگند تاخیر داره، بعدش میگند فرودگاه جا نداره زودتر می‌پره!

- مرده شور این ایرانسل را ببرند.

- شماره بلیط نشون میده که من باز کنار پنجره ام! نصفه شبه و جایی پیدا نیست. تو پلکان هواپیما میبینم مجید یهو خودش را از من جدا میکنه و تند تند میره بالا! اولش فکر میکنم چیزی شده اما بعد که میرسم سر صندلی میبینم آقا تند تند اومده که صندلی کنار پنجره را بگیره!

- یه آدامس به حاج آقا تعارف میکنم و در عین حال میگم: «حاج آقا انگار شما قشر روحانیت کسر شانتونه که آدامس بجوید نه؟! تندی آدامس را از دستم میگیره و میگه: کی گفته؟ مفت باشه کوفت باشه!!!»

- می رسیم اصفهان. بچه ها اومدند دنبال من. باز مجید یه جوریش میشه. میرم ماچش میکنم و میگم: آقا مجید خوش گذشت. حلال کن. جوابم رانمیده!!!

- میشینیم تو ماشین. ساعت 1 بعد از نصفه شبه. بچه ها میگند پایه ای بریم کنار رودخونه؟ میگم: از خدامه! میریم ناژوان. ساعت 4 خونه ام! همه خوابند...

پ.ن: هر چی سبک سنگین کردم بالاخره راضی شدم که این متن را بزارم...


اینجا‍‍؛ مشهد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/24 11:32 صبح

به آستان خرابات سرکشی مفروش ... که بیست حج پیاده‌است یک نماز اینجا

به گفتگو نتوان اهل حال شد صائب ... خموش باش و سخن را مکن دراز اینجا

                                                                                                           «صائب»

اینجا مشهد مقدس، روبروی حرم امام رضا(ع).

سال پیش هم دقیقا همین اتفاق افتاد. همین ایام، همین گونه.

ساعتی است که اینجا نشسته‌ام و هر چه هر دو وبلاگ را زیر و رو می‌کنم، خبری از سفر سال پیش نمیابم! گفتم: «پس این وبلاگ‌ها به چه دردی می‌خورند که واقعهء به آن مهمی را ثبت نکرده‌اند؟»

زیارت امسال از بسیاری جهات مشابه زیارت پارسال است و از بسیاری جهات متفاوت! شباهت‌ها را بگوبم؟ اینکه همین روزها بود که خودم را برای اردوی جنوب آماده کرده بودم که همین آقا زنگ زد و گفت: «شما نفر اول مسابقهء تفسیر شده‌اید. بفرمایید بروید مشهد.»  امسال هم دقیقا همانگونه شد. می‌خواستیم برویم اردوی جنوب که باز همان آقا زنگ زد و همان حرفها را تکرار کرد! تاریخ سفر را میبینی؟ دقیقا همین روز! حال تفاوت‌ها؟ مهمترینش را بگویم؟!...

نخیر اشتباه حدس زدید! (بله با شما هستم!)مهمترینش این بود که سال پیش پول اردوی جنوب را داده بودم و بعد نرفتم که آنها هم پولمان را خوردند و رفتند. اما امسال شانس با ما یار بود و پول را نداده آن آقا زنگ زد!

تفاوت‌های دیگری هم هست. همه را بگویم؟ ... بی خیال.

وقتی یادم می‌افتد که سال پیش با چه روحیه درب داغانی میرفتم حرم و میآمدم، حالم بد می‌شود و وقتی یادم می‌افتد که چه اتفاقات بدی قبل و بعد و حین سفر برایم افتاد، خاطرم مکدر می‌شود. اما وقتی می‌بینم که گذر زمان چقدر سرنوشت را به نفع من تغییر داد خوشحالیم را نمی‌توانم پنهان کنم.

---------------------

قربون امام رضا(ع) برم.

اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که امسال دقیقا همون موقع من را بطلبه. شاید هم آقا می‌خواد یادم بندازه که چی بود و چی شد و چطور گذشت. مطمئناً من نتونستم اونجور که باید و شاید از آقا تشکر کنم اما این آقایی که من میبینم با این آقآیی که اینجا میکنه تنبیهاتش هم دست کمی از توجهاتش نداره. آقاجان ممنون که برای متنبه شدنِ من، باز منو دعوت کردی. از تو غیر از این بعیده و از من رو سیاه، هم همونی بر میاد که کرده‌ام. پس تو ببخش آقا، تو که آوازه کرامتت  ملائک آسمان را هم به طمع انداخته.

سال پیش همهء وجودم داد می‌زد که باید چی از امام رضا(ع) بخوام. اصلا حالا که فکرش را میکنم میبینم شاید همهء اون اتفاقات باید می‌افتاد که باعث بشه من با دلی شکسته، از همه جا درمونده، محکم از امام رضا(ع) بخوام اون چیزی که باید بخوام. اما امسال چی؟ امسال که با شرمندگی اینکه نتونستم شکر نعمت قبلی را بگم اینجا اومدم ولی  میبینم با این وجود باز منو دعوت کرده‌اند. همین من را امیدوار تر می‌کنه. امید به درگاه این امام رئوف که بارها بهم ثابت کرده اگه چیزی ازش بخوای ممکن نیست که دست خالی روانه خونه و کاشانه‌ات کنه. پس باز به این نتیجه میرسیم که: گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه جیست؟

به قول حضرت صائب رحمة الله علیه:

دست خواهش چون صدف مگشای پیش خاکیان ... هر چه می‌خواهد دلت از عالم بالا طلب

اهل همّت را مکرر دردسر دادن خطاست ... آرزوی هر دو عالم رااز او یکجا طلب

هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید ... بستگی‌ها را گشایش از در دل‌ها طلب


گنج صائب

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/15 12:5 صبح

- نمی‌دونم چرا هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد صبح که از خونه رفته‌ام بیرون کجا رفتم؟ (الآن ده دقیقه‌است همینطور نشسته‌ام روبرو مانیتور و یادم نمیاد!)

- صبح اولش بابا زنگ زد از خوب بیدارم کرد، بعد هم که دیدم زهرا نرفته مدرسه چون خوابش میومده بعد هم؟...

- بی خیال، انگار یادم نمیاد الان میرم از مامان می‌پرسم و میام.

- (1 دقیقه بعد) مامان میگه: امروز رفتی مجتمع فاکتور ماکتورهاتو بردی و بعد هم رفتی کارت سوخت ماشین را گرفتی و بعد هم رفتی خونه رفیقت و بعد هم اومدی ناهار خوردی و بعد هم جومونگ را دیدی و بعد هم که رفتی در ثامن‌الائمه و بعد هم ما رو بردی بازار و بعد هم رفتی نماز و بعد هم یه سر رفتی در خون حج جعفر و حالا هم که رسیده و نرسیده رفتی سراغ کامپیوتر!

- مامان دعوام کرد. گفت یعنی چی که یادت نمیاد صبح چیکار کردی؟ همش از اعصاب خوردی‌هائیه که واسه خودت درست می‌کنی. امروز عصر یهو تو ماشین چت شد؟! چرا با مردم اینجوری حرف می‌زنی؟

- میگم بله. شما درست میگی. دست خودم نبود. انشالله دیگه تکرار نمی‌شه ...

- علی میاد دفترچه آزادشو میاره و میگه: ببین! فردا 15هومه! هنوز این دفتر چه را پر نکرده ایم! نگاه می‌کنم میبینم 4 تا رشته پیزوری انتخاب کرده. میگم اینا چیه؟ میگه: خوب من بلد نیستم تو بنویس. یه نگاه می‌کنم میبینم غیر از دانشگاه لعنتی خودمون از هیچ دانشگاهی نمی‌تونه رشته انتخاب کنه. میگم خوب! اولیش که همین رشتهء منه. ستاره‌دار هم هست. دیگه؟!...

- یکی یکی رشته‌ها رو بلند بلند می‌خونم و میگم اینا که بدبختند فلانی را ندیدی؟ الان بیکاره؟ ... برای همه رشته‌ها یه مثال میارم. مثال بارزترش هم که خودم. حیّ و حاضر اینجا نشسته‌ام.

- بهش میگم چقدر بهت گفتم نرو رشته تجربی؟ دیدی؟ الان بشین انتخاب رشته کن. چقدر بهت گفتم من این راه را رفته‌ام، تو دیگه اشتباه منو تکرار نکن؟...

- بحث بالا میگیره. هر کی یه پیشنهادی میده. یکی میگه رشته ریاضی شرکت کن. یکی میگه ادبیات. بعد باز یکی دیگه میگه آخه تخصصی های اون رشته‌ها را که بلد نیست.حداقل 4 تا تست زیست که از این رشته میزنه ...

- باز نوبت من میشه. بهش میگم: «بیبین بِرادِر! بعد نگی نگفتی‌ها...»

- خودش میگه:«»با این وجود 3 راه دارم. 1- همین رشته‌های پوکیده را بزنم. 2- برم یه رشته دیگه شرکت کنم. 3- یکی از رفقام دنبال دفترچه آزاد می‌گرده، برم اینو بهش بدم.

- تا پیشنهاد سوم را میده میگم: پاشو! پاشو که همین بهترین راهه...

- مامان داره تو دلش روی دفترچه آزمون را می‌خونه: ... این دانشگه که به پیشنهاد آقای ... و بلند بلند میگه: «خدا لعنت کنه اونی که پیشنهاد این دانشگاه را داد!»

- بابا میگه:«لا اله الا الله! حاج خانم! هرچی ذکر صبح تا حالا گفته بودی پرید!»

- من میگم: «مامان جان! باید بهش آفرین گفت! ببین این چه مُخی داشته که ده سال بعد رامیدیده که چه جور این جوونا مجبور میشن برن دانشگاه آزاد و چه پولی از این دانشگاه به جیب می‌زنه. باید به این »

- ناخودآگاه یادم میاد از اولین سال دانشگاه و اولین روزی که تو صف انتخاب واحد ایستاده بودیم. یه 50 هزار تومان بایدمیدادیم واسه خدمات آموزشی به حساب زبرجد تهران. همه اونایی که تو صف بودند بالاتفاق میگفتند که این پول مستقیم میره به حساب شخصی فلان آقا و تنها من بودم که می‌گفتم: «نه آقا! این چه حرفیه؟ اینقدرها هم که الکی نیست...»

- زهرا میگه: «هاشمی مثل تسو میمونه، خاتمی هم دقیقا شبیه اون داداش وسطی‌است که لباس سبز می‌پوشه و احمدی نژاد هم جومونگه!» میپرم بوسش می‌کنم و می‌گم: «...»

- حج رضا رفت مکه. عصبانی بود. حتی می‌خوست حاج آقارا هم بخوره!

- فکر می‌کنه این پول رااز ارث باباش می‌خواد بده. بهش می‌گم پول مردمه. نمی‌خوای بعد 2 ماه بدی؟...

- ببین عزیزم! تو که میدونی دل من بااین‌ها صاف نمیشه. پارسال این موقع را یادت رفته؟ دقیقا همین روزها بودها. پس خواهشا اینقدر جلوی من اسم این بی‌شرفا را نیار.

- نمی‌دونم این حج حسین چیکار داشته که بعد از هیچ بار زنگ زده رو موبایل ما و بعد هم هرچی بهش زنگ زدم موبایلش خاموش بود!

- میشه یه داد بزنی؟! وقتی داد می‌زنی دلم برات میره!

- ملت در به در دنبال خونه خالی می‌گردند اونوقت بعضیا از خونه خالی می‌ترسند! جل الخالق!

- حدس می‌زنم یکی انگار بی خبر رفته مشهد! (التماس دعا داریم!)

- یادمه یکی بود خیلی سالها پیش باهام رفیق بود. همیشه می‌گفت: «من خیلی کم خرجم! من خیلی قانعم! من ...» امروز دیدم باز یه لباس جدید خریده!

- قضیه من هم شدهمثل قصّهء موشه! نمی‌دونم چرا هر موقع پول‌هامو می‌شمارم کم میارم؟! امشب باز نشستم حساب کتابمو با مامان و بابا کردم، کم آوردم! (اینجا کسی پول از من قرض نگرفته که من یادم رفته باشه؟!)

- گفت ننه‌ام گفته الهی دست به خاک می‌زنی طلا بشه. از اون روز تا حالا نشده یه معامله کنم و کم بیارم...

- در حینی که اون داشت بااون شدت به صائب و شعرش ایراد می‌گرفت، رفتم تو تخیلات خزان زده خودم و داشتم به خودم می‌گفتم: «کی می‌دونه؟ اصلا شاید صائب هم سرنوشتی مثل سرنوشت من داشته که این شعرها با این مضامین را می‌گفته. چراباید معنی این شعر برای اینا اینقدر غیرممکن باشه ولی برای من و صائب ممکن؟...»

- به عشقِ پاک، کردم صرف، عمرِ خود ندانستم ... که از تر دامنی با غنچه همبستر شود شبنم...

چند کلمه خودمانی:

این اصلا حالیش نیست که شعر صائب چی هست، حالا داره انتقاد می‌کنه؟ در ضلالتش همین بس که همون شعرهایی که به عنوان شاهکار صائب آورده، همون به اصطلاح ایرادی که می‌گفت را داره! اگه ایراد داره چرا پس میگی شاهکاره؟! اگه شاهکاره و دل تو را برده، پس چرا اینقدر داری انتقاد می‌کنی اونم بااین لحن تند و الفاظ زشت؟ آیا اون شعرایی که بعد از سعدی و حافظ همش تقلید می‌کردند و همون تشبیهات و استعارات راتکرار می‌کردند، دفاع دارند یا صائبی که سبک نو آورد؟ آیا اینکه اگه 4 تا کلمهء بی ربط بدی به صائب و می‌تونه باهاش برات یه شعر پر معنی بسازه، حسن کار صائبه یا بدیِ شعرِ او؟ که برداشتی به این توانایی صائب انتقاد می‌کنی؟ اصلا کسِ دیگه‌ای تونسته تا به حال این کارو بکنه؟ آیا اینکه صائب می‌تون از 4 تا کلمه‌ای که در منفردا فقط معنای ناچیز خودشون رامیدند، یه بیت با اون معنای عمیق بسازه جای تعریف داره نقد؟! به نظر من تو بهتره بری همون شعرهای گل و بلبلیت را بگی که همیشه هم تو قافیه‌هاش می‌مونی!

در خلوت خیال:

از ادب صائب خموشم ورنه در هر وادِئی ... رتبهء شاگردیِ من نیست استادِ مرا

یه شعر دیگه هم بود که خود حضرت صائب می‌گفت که سبک نو آورده‌ام که الان تو ذهنم نیست!


تهی-دست

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/14 1:52 صبح

- صبح الکی الکی خودمو معطّل حاج رضا کردم. گفته‌بود بیا بریم واسه سیستم اما نیومد. منم در عوض شب گذاشتمش سر کار!

- باغچه را درست کردم. یه 5 ضلعی خوشکل! مامان گفت حالا بعد این همه سال تو این خونه این کارها رو می‌کنی که من غصه بخورم؟

- آخه تو فرش شوری؟!

- با اینکه فقط نیم ساعت تا رفتمون مونده اما باز کار خودشو می‌کنه! (تازه مرتب می‌گفت: نه! 3 باید بریم.)

- خوبیش به این بود که فقط رفتیم اشراف!

- چقدر این چند روزه جشن تولد داریما! کیکشون شبیه سگ بود، با اون عروسک سگ که ست کرده بودند خیلی قشنگ به نظر می‌رسید! چقدر خندیدیم سر اینکه کی تهشو بخوره! اما دیدی؟! کاری کردم که همه یه تیکشو بخورن که بعدا حرف توش نباشه!

- مامانش می‌گفت: «اگه وضعمون این نبود بیشتر از اینها خرجش می‌کردم. چه کنم که بابت همینش هم از باباش خجالت می‌کشم.»

- دیدی؟ دیدی نشونت دادم که خودشو می‌خاروند؟! به خدا قسم اگه دروغ بگم! تا رفتم کنارش که عکس بگیرم بوش زد تو دماغم! ناقلا چه هرشب هر شب هم میره‌ها! (حالا نری بگی آبروی ما رو ببری‌ها!)

- تیپ سبز آبی امسال مد شده؟! (یامه تو زیست می‌خوندیم جلبک‌های سبز آبی. اما عمرا به این قشنگی بوده‌باشند اون جلبک‌ها!)

- سرشو خم کرد و گفت: این ناچیز رااز ما بپذیرید. همین بود، در حد بضاعتمان...

چند کلمه خودمانی:

فقیر آن نیست که کم دارد، بلکه آن است که بیشتر می‌طلبد.

در خلوت خیال:

هم طالعِ بیدیم در این باغ که باشد ... سر پیش فکندن ثمر زودرس ما

«مولانا صائب»


تواضع ممنوع

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/13 1:39 صبح

- سرش باز درد می‌کرد وگرنه صبح می‌رفتیم.

- تا ظهر تو صف بانک هستم. بانک ملت بانک شما! دکتر احسانی را می‌بینم. میگه تازه از آمریکا اومدم. سراغ دکتر کرامت را می‌گیرم، میگه تازگی‌ها خبرشو ندارم.

- ظهر تا از آتلیه میام بیرون احساس بدی دارم. انگار چشمهای دختر چاقه واقعا شور بود.

- ناهار نمی تونم بخورم. انگار وضعم داره بدتر می‌شه. تا دم اذان. بعد هم می‌رم نماز و جلسه.

- همیشه قبل از جلسه به خودم میگم هیچی نمیگم اما باز تو جلسه بحث‌هایی میشه که می‌بینم اگه دفاع نکنم باره را آب می‌بره.

- حرف من و حاج قدیر یکی بود اما اون یه جور دیگه گفت.

- آخر جلسه اعتراض شد به خروج آقای میثمی! از جلسه. حاج آقا زود موضع گرفت و سرزنش کرد. تازگی ها که گذاشته‌اندش مدیراجرایی و داره مثل خر براشون پادویی می‌کنه حاج آقا بیشتر ازش دفاع می‌کنه.

- امان می‌گفت: صبح تا حالا دارم مثل خر راه می‌رم باز الان رسیده و نرسیده برای من نامه نوشته که اینکارو بکن اون کارو بکن. گفتم امان جان این آقا  حالتشه. عشقش اینه که نامه بنویسه و دستور بده و یه امضا بندازه زیرش! همه بچه‌ها اینو می‌دونن. همیشه هم بهش گفته اند.

- چشماش از خوشی ریاست برق می‌زد. این بشر هر موقع خوشحاله از تو چشاش پیداست، هر موقع هم ناراحته تمام حرکات و سکناتش داد می‌زنه.

- میگه: من که حلالش نمی‌کنم. خدا ازش نگذره، چقدر اذیتم کرد.

- فاکتورها را می‌دم به حاج رضا. باز مثل همیشه هر دوشون می‌گند چرا؟!

-  حاج آقا همه را دعوت می‌کنه بیاند تو نگهبانی که حرفای بی صاحب بزنن!حاج منصور قضیه کیش را گفت. حاج آقاداشت از خنده منفجر می‌شد. بعد هم گفتند: حرف بی صاحب تموم شد. پاشی بریم!

- دیدم انگار من زیادی قضیه را جدی گرفتم. یکی دیگه داره ریاستشو می‌کنه و یکی دیگه داره پولشو می‌گیره و اون یکی دیگه  داره کلاسش را می‌ذاره، ما شدیم کاسه داغ‌تر از آش.

چند کلمه خودمانی:

هر موقع با یکی حرف می‌زنی یا یکی داره با تو حرف می‌زنه تواضع و حجب را بزار کنار. صاف تو چشماش نگاه کن.چون اون قبل از اینکه به فکرش برسه تو از روی حجب و تواضع سرتو انداختی پایین داره به این فکر می‌کنه که تو چقدر به حرفاش بی اهمیتی یا تقصیر کاری که می‌ترسی نگات تو چشمش بیفته یا اینکه تو چقدر متکبری!

بعد از مدت‌ها یه شعر از صائب بخونیم:

در مقام حرف، بر لب مهر خاموشی زدن ... تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است!


تیکال

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/12 12:48 صبح

- صبح باید زود بیدار می‌شدم، کمی دیر شد!

- مسئول آموزش نمی‌دونه که مدیر گروه کیه! از نگهبانی دانشکده می‌پرسم اونم نمی‌دونه! (خراب شه این دانشگاه)

- میرم پیش باقری. تا میرسم می‌گم باقری جان سلام، کاری با من نداری؟ میگه به سلامت! میگم واقعا کاری نداری؟ میگه نه، فرستادم!

- 3بار ماشین این راه را میره و بر می‌گرده!

- رفتم تو برج کبوتر. باورم نمی‌شد هنوز کبوتری توش باشه! یکیشون بالش شکسته بود...

- اسم پیرمرده نگهبان هم باقری بود! گفت نکنه تو پاسداری؟! نیای ما رو بگیری؟ گفتم من دانشجوام!

- قشنگ شد! مدل روز! باید علاوه بر فرشته جون از نسرین هم تشکر کنم!

- ساعت 3 میرسم خونه. ناهار می‌خورم ومی‌خوابم. کمرم به شدت درد می‌کنه. ساعت 5 و نیم بلند میشم. باید زودتر بیدار می‌شدم، کمی دیر شد!

- تیکه کاغذی که از چند شب پیش تا حالا تو جیبم مونده را میدم بهش. چند بار میبوسه و میذاره رو چشمش...

- میدون امام. بعد هم راهپیمایی تمام طول 4 باغ!

- یادمه قبلا فقط یه بار با مولی اینجا کباب خوردم. از این تنور و نون تازه‌ای که میپزه یادم افتاد! نون داغ، کباب داغ!

- انگار دفعه اولش بود سیگار می‌کشید! بچه سوسول بود. بهش میومد کمی هم په په باشه. گفتم انگار فندکت نا نداره؟! گفت نه! باد میاد، صبر کن صبر کن؛ بزار دستمو بگیرم دورش! ببین! ببین چقدر خوبه!

- نشستم رو نیمکت. این پارک را دوست دارم. خاطرات بدی ازش به یاد دارم! یه بار نزدیک بود موبایلمو بکوبم رو زمین...

- رو در و دیوار این شهر. همش از تو یادگاره.توی این کوچهء تاریک منو تنها نمی‌ذاره...

- کدوم بابایی ماشین خودشو میده به پسرش، با ماشین قراضهء اون میره این طرف اون طرف؟!

- ساعت 11 برمی‌گردم خونه. زهرا میگه باز که دست خالی اومدی!


تخم مرغ

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/12/11 3:12 صبح

استاد می‏گفت : یک تخم مرغ را در نظر بگیرید!

1- همان‌طور که پوسته از مواد داخلی در برابر عوامل بیرونی محافظت می‌کند زن و شوهر نیز باید اطراف خود پوسته‌ای تشکیل دهند تا از دخالت دیگران در زندگیشان جلوگیری کنند.
2- لایه نازک اطراف زرده و سفیده‌ی یک تخم‌مرغ از مخلوط شدن این دو جلوگیری می‌کند. زن و شوهر نیز باید مرزهای نازکی را بین خود حفظ کنند.
  

این همون تخم مرغه است! از توضیح بیشتر معذوریم!عکس به اندازه کافی گویاست!


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >