- یه راست رفتیم در خونه ما. من لباسامو عوض کردم و قرار شد مهمونم شب بیاد و رفتیم در مدرسه. محمدرضا که منو دید گفت: «رفتی عوض کردی؟» گفتم: دیدی که کردم و هیچ کاری هم نتونستی بکنی.
- یه لحظه حجت پیاده شد که بره از تو خونشون چیزی بیاره. منم از فرصت استفاده کردم و به مهدی گفتم بیاد تو ماشین ما! مهدی اومد و حجت ناچارا رفت تو ماشین آقا معلم.
- مهدی که اومد تو ماشین به من گفت: «اینها یعنی لباسهای کارگریته؟ اینا که از لباس پلوخوریهای ما هم بهتره!» بعد رو به مولی کرد و گفت: «برگ بید چنان گفت میرم لباسامو عوض کنم که من خیال کردم الان میره لباس کارگری میپوشه!»
- من و مهدی و ابراهیم و مولی تو ماشین بودیم که عزالله هم از تشیع جنازه دوستش برگشت و به ما پیوست. تا نشست تو ماشین گفت: «بچه ها یادتونه در کار گل و بلبل؟ حتی من که درس نخوندم هم این شعر را هنوز حفظم» مولی گفت: «یادته میرفتیم خونه صادق ا. و روزنامه دیواری درست میکردیم؟»
- گفت: «دوستم رانننده کامیون بوده. دیشب تو جاده خرم آباد خوابش میبره و با یه کامیون دیگه شاخ به شاخ میشه. هم خودشو میکشه هم طرفو. تا حالا هم لرها جنازه را نمیدادند، می خواستند بسوزونندش! دیگه با اشنا پاشنا تونستیم جنازه را بگیریم و خاک کنیم.» گفتم: «پس راست میگن اگه تو لرها تصادف کردی وای نسا؟» گفت: «آره سریع آدم باید فرار کنه بره یه پاسگاه! وگرنه میکشندش.»
- عزاله باربری داشت. حجت گفته بود بهش نگید کجا میریم وگرنه نمیاد. حجت بهش گفته بود داریم میریم چشمه!
- زن مهدی زنگ زد. صداش از تو گوشی میومد بیرون. بهش میگفت: «لباساتو خاکی نکنیا!»
- زن یکی دیگهشونم فقط میگفت مواظب خودت باش!
- زن حجت هم بعد میگم چی گفته بود!
- گفتم عزالله زن نمیگیری؟ گفت نه! زن میخوام چیکار؟ فعلا نیاز ندارم!
- از جاده چشمه که رد شدیم عزاله گفت پس کجا دارید میرید؟ گفتیم میریم کوه! کنگر چینی! گفت خوب چرا به من نگفتید؟ گفتیم حجت گفته اگه بدونی نمیای! گفت: «نه بابا! اینطورها هم نیست.»
- از عزاله در مورد کارش پرسیدم. داشت نحوه بارگیری کامیونها را توضیح میداد که دستشو کرد تو جیبش و دو تا کارت باربری در آورد و با مثال توضیح داد. چند دقیقه بعد یهو مثل اینکه فکری به سرش زده باشه گفت: «وای! این کارتها پیش من مونده و الان رانندههاش میاند دنبالش!» معلوم بود نقشه ای کشیده که فرار کنه!
- از ماشینا پیاده شدیم. عزالله مشکلش را گفت. حجت گفت: « میریم تو این شهرک کناری و یه تاکسی تلفنی میگیریم که کارتها را ببره.»
- موافقت شد. رفتند تاکسی بگیرند. ما هم هر چی منتظر شدیم دیدیم عزالله نیومد! بعد زنگ زد که ببخشید! من کار داشتم باید میرفتم!!! خودشم نشسته بود تو تاکسی و رفته بود.
- رسیدیم به بیابون. یه بیابون در دامنه کوه. ملت با زن و بچه ریخته بودند تو بیابون و بیل و کلنگ به دست داشتند زمین را شخم میزدند! ما گفتیم آیا این کنگر چی هست که اینا اینجور براش تو سر و مغزشون میزنند!
- موقع کنگر چینی محمدرضا اصلا بیل دست نگرفت اما همش بقیه را مسخره میکرد و طعنه میزد که چرا کار نمی کنند! یاد قدیماش افتادم. همیشه همینطور بود.
- دیدید آدم با یکی قهر میکنه اما بعد سالها که آشتی میکنه خیلی خوشحاله؟ من اون شب که محمدرضا اومد تو مجتمع همچین حسی داشتم اما الان اصلا احساس خوبی نداشتم که باز رابطهام را از سر گرفتهام. یه جور رابطه آزار دهنده بود. حرفاش نیش دار بود و غیر دوستانه. احساس میکردم حداقل اگه قهر بودیم این حرفا رو نمیشنیدم.
- یکی از بچهها که ازدواج کرده بود با شوق و ذوق داشت کنگرها را از ریشه در میآورد که محمدرضا اومد بیل را از دستش گرفت و داد به یکی دیگه و گفت من با این کار دارم!
- برده بودش تو بیابون و باز با بی شرمی تمام ازش پرسیده بود: «حالا چطور شد که با این خونواده وصلت کردی؟ دختره را میشناختی؟ با هم آشنا بودید یا اینکه فامیل میشدید؟» اونم ناراحتی خودشو کنترل کرده بود و گفته بود هم میشناختیم و هم فامیلیم. و بعد هم بحث را عوض کرده بود.
- بعدا فهمیدم که خواهر محمدرضا با خاله همسر رفیقمون دوست بوده. یه روز این محمدرضا میره دم در خونه خاله دختره و اونجا میبینتش. همون موقع به خواهرش میگه برو به خاله این بگو آیا دختره ازدواج میکنه؟ که خاله هم میگه: نه! این خودش یکیو داره. حالا محمدرضا کنجکاو شده بدونه آیا این پسره همونه یا نه! تازه بعد که میبینه تیرش به سنگ خورده درخواست میکنه که پس خواهشا یکی از رفقاش را معرفی کنه من برم بگیرمش!
- من خواهر محمدرضا را میشناختم. بچه که بودیم و برا تهیه نشریه دیواری میرفتیم خونه محمدرضا اینا دیده بودمش. خوشکل بود اما زیاد شیطونی میکرد. زیاد این طرف اون طرف میرفت. این بود که زود شوهرش دادند. الان بچه هم داره.
- محمدرضا منو کشید کنار و گفت بیا کارت دارم! گفتم: «تو خودت که بیل نمیزنی نمیزاری بقیه هم کار کنند ها!» گفت حالا تو بیا. ما چند ساله همدیگه را ندیدیم. با هم حرف داریم!
- با لفظ زشتی گفت: «از ج.نده های محلتون چه خبر؟» گفتم کیو میگی؟ گفت ریحانه. موضوع را کشش ندادم. حتی نپرسیدم از کجا میشناسیش. فقط یه کلمه گفتم: « این کلمه را نگو. اون ازدواج کرد.» گفت: «بله کسی که یه بار شوهر کنه و باز طلاق بگیره و دوباره شوهر کنه باید هم بهش گفت...» گفتم ببین! همینکه تو دوران مجردیش همه کاری کرد و با همه کس رفت ولی باز ازدواج کرد خودش معلوم میکنه که زرنگه. بعضی دخترا هستند هیچ کاری نمیکنند و فقط خودشون را بدنام میکنند و بعد هم تا آخر عمر به خاطر همون بدنامی هیشکی نمیره بگیردشون. اما این همه کاری کرد و بعد هم دو بار شوهر کرد. بااینکه سنی هم نداره. هم سن خودمونه.
- گفت: «از خواهرش چه خبر؟» گفتم اونم شوهر کرد. رفیق خودم رفت گرفتش. گفت اون بچه چاقه؟ گفتم «آره! بهش گفتم این خانواده به درد تو نمیخورند، باباش معتاده. اما عاشق شد. حالا هم خدا را شکر زندگی خوبی دارند.»
- مایل به ادامه بحث نبودم که باز خودش گفت: « یه روز تو دانشگاه با یکی از دوستام دیدیمش. گفتیم عجب چیزیه! فکرکردیم مال یه جا دیگه است. بعد فردا صبح همون روز وقتی ساعت 7 داشتیم میرفتیم دانشگاه یه دختره را تو خیابون دیدیم. باز من گفتم عجب چیزیه! که رفیقم گفت وای! این همونه! افتادیم دنبالش! رفت تو یه کافی نت. ما هم زنگ را زدیم و رفتیم از پله ها بالا. اما وقتی رفتیم دیدیم هیچ کسی نیست! رفته بود اون اتاق پشتیها! بعد ها هم هر از چندگاهی بچههای محلتون مثل نیمایی که میبردنش به ما هم خبر میدادند ما هم میرفتیم!»
- تو دلم گفتم: «آره! تو راست میگی! آخه بدبخت، کسی که اینکاره باشه که نمیاد بگه من فلانی را بردم! اصلا نمیاد سراغش را از یکی دیگه بگیره! معلومه یه عمر تو کفِش موندی که حالا داری سراغشو میگیری!»
- بعدا فهمیدم که باز لاف زده و اصلا ریحانه دوستِ خواهرش بوده و اون را از چندین سال پیش، موقع کنکور میشناخته و همش دنبالش بوده. اما ریحانهای به این پا نمیداده.!
- یاد قضیه رحانه و سعیدی ج. و جاسم و پراید و انگشتر سبز رنگم افتادم. همون روز که انگشترم به خاطر این دختره احمق گم شد.
- هر جوری بود خودمو از دستش خلاص کردم و به بقیه پیوستم. بهش گفتم: «زشته. اونا دارند کار میکنند و ما داریم حرف میزنیم.»
- محمدرضا اینبار رفت سراغ مهدی. از اونم سوالاتی در مورد نحوه کارش و تولیدیش پرسیده بود.
- آقا معلم میگفت که بریم تا بالای کوه. بعد بریم روستا و بعد هم بریم چشمه تنگه. من و مولی گفتیم:«اگه قراره جای دیگه بریم پس از همینجا برگردیم. همین الانشم اگه زود بجنبیم تا عصر اینجائیم.»
- ده بیست کیلویی کنگر چیده بودیم. آقا معلم توضیح داد که چطور مصرف میشه.
- حجت خیلی اصرار داشت که برقصیم! برداشته بود یه ضبط بزرگ با یه پاکت بزرگ نوار آورده بود. همش میگفت پس کی میرقصیم؟!!!
- آقا معلم بهش گفت: «اگه میخوای برقصی همینجا برقص چون تو روستا من آبرو دارم!»
- صدای ضبط ماشین مولی را زیاد کردند و حجت و محمدرضا شروع کردند به رقصیدن! من هم سریع موبایلم را از جیبم در آوردم که هم از رقص معاف باشم و هم مثلا فیلم بگیرم!
- کم کم مولی هم اومد جلو! وای که چقدر زشت و خنده دار میرقصید بعدا مهدی بهش گفت گِل لگد میکردی؟!
- بعد از اون مهدی هم اضافه شد. آقا معلم هم داشت با موبایلش فیلم میگرفت که مهدی رفت موبایل راازش گرفت و آوردش وسط! آقا معلم هم یه رقص تکنو ! رفت. فقط من مونده بودم و مصطفی و ابراهیم که به هیچ وجه من الوجود نرفتیم وسط!
- ماشینا از کنارمون رد میشدند و بوق میزدند و دست میزدند و میرقصیدند! به مولی گفتم: «میبینی؟ ملت ما از بس شادی ندارند تا میبینند 4 تا جوون کنار جاده دارند میرقصند چطور به وجد میاند!»
- هر طور بود راضیشون کردم که رقاصی را بزارند کنار و بریم واسه روستا.
- تو ماشین ابراهیم مرتب محمدرضا که تو اون ماشین بود را مسخره میکرد و از خرید سانتافل میگفت!
- رسیدیم به روستا. آقا معلم رفت در یه خونه را زد. یهو دیدیم یه زن که بعدا فهمیدیم مادر زنش بوده اومد بیرون و با آقا معلم دست داد و روبوسی کرد و بعد هم آقا معلم را برد تو خونه!
- مهدی گفت: «ما مادر زن داریم و اینم یه مادر زن! تازه ما ادعای فرهنگ و کلاسمون هم میشه. به خدا باید بیایم فرهنگ و آداب معاشرت را از این دهاتیا یاد بگیریم. ما وقتی مادر زنمون میبینتمون پشتشو طرفمون میکنه و به زور جواب سلاممونا میده اما اینو دیدی؟ قشنگ اومد دست و روبوسی کرد!»
- دیدیم آقا معلم با یه بادیه پر از ماست و چند تا نان خانگی اومد بیرون. ماست ها را من گرفتم و نان هم رفت تو اون ماشین!
- مزاحم موبایلم را دایورت کردم روی محمدرضا. بیچاره تا عصر عصبانی بود، هرس میخورد و فحش میداد که این کیه مزاحم میشه؟ این کیه دایورت کرده! اونقدر خنگ بود که حدس نمیزد حداقل یکی از ماها دایورت کردیم روش!
- جادهاش خوب نبود. خاکی بود و سنگلاخی. یه ماشین بود که تو این جاده باریک خیلی اصرار داشت از ما بزنه جلو! به مولی گفتم بهش راه بده بره. بعد هم کلی خاک بهمون داد. آقا معلم هم بهش راه داد که بره.
- مقداری با ماشین رفتیم بالا که دیدیم آقا معلم ماشین را زد کنار و گفت پیاده میریم! این جاده واسه ماشین من ضرر داره!
- جلوتر که رفتیم دیدیم همون ماشینه خراب شده و زن و بچه بیچاره یارو دارند تو سربالایی ماشین را هل میدند! گفتم:«قضیه لاکپشت و خرگوشه ها!» به هر زحمتی بود ماشینشو هل دادیم گوشه جاده. بعد هم گفت که شما برید الان فامیلامون میاند کمک!
- رفتیم بالا. آب زیبایی از وسط کوه سرازیر بود. یه جا پیدا کردیم و ناهار خوردیم. نون و ماست!
- مصطفی پیداش نبود. بچه ها سراغشو گرفتند. حدس زدم خجالت کشیده، رفته اون بالا ها یه نخ سیگار بکشه.
- محمدرضا مدام از صبح با آقا معلم شوخی میکرد و بهش میگفت پیره مرد! چون جلوی موهای آقامعلم کاملا سفید شده بود. آقا معلم اول جواب نمیداد اما بعد کم کم صدای خش دار محمدرضا را گرفت و ول نکرد. حالا آقا معلم بود که به محمدرضا میگفت پیره مرد! دیگه سن ازدواجت گذشت. چطور اجازه دادند از خانه سالمندان بیای؟
- بعد از ناهار محمدرضا که از صبح اصرار داشت پاسور بازی کنه ورقها را در آورد اما باد همه ورق ها رو برد و حجت بیچاره که ورق ها مال خودش نبود و امانت بود، از کوه رفت پایین به دنبال ورقها!
- مهدی میگفت: «زن من اگه بدونه اومدم اینجا کلی خوشحال میشه. چون یه ذره لاغر میشم!» بعد هم اضافه کرد:« هر شب میگه حالا این یه شب هم بیا شام بخور از فردا رژیم بگیر! دلش نمیاد من بی شام بخوابم!»
- حجت میگفت: «صبح زنم گفت کجا میری؟ گفتم میرم بگردم! گفت سرت گیج نره؟ گفتم اگه خیلی نگرانی یه قرص بده که اگه گیج رفت بخورم! اونم یه قرص گذاشت کف دست من!»
- آقا معلم پیشنهاد داد که بریم بالا. میگفت اون بالا یه مرتعی هست که خیلی منظره جالبی داره. مصطفی گفت من که همین الان بالا بودم شماها برید منم میمونم پیش وسایل. محمد رضا هم گفت من نمیام! حالشو ندارم. می دونستم داره خستگی را بهونه میکنه که بشینه یه نخ سیگار بکشه.
- رفتیم بالا. عجب منظرهای! تا به حال به عمرم چنین کوهستان زیبایی ندیده بودم. یه کم دیگه میرفتیم بالا میرسیدیم به برفها. خیلی عکس گرفتیم.
- یه خونواده اون بالا چادر زده بودند. دختراشون تریپ درست و حسابی نداشتند. حجت مرتب میرفت طرفشون و نگاهشون میکرد. دختره میخواست از صخرهها بره بالا که دیدم حجت اومده به من میگه: «برگ بید! بیا بریم زیر پاش بشینیم! نمیدونی چه تیکهایه!» گفتم برو خجالت بکش. اینجا هم دست از هیز بازیت بر نمیداری؟!
- دیدیم آقا معلم یه نخ سیگار از جیبش در آورد و روشن کرد! من و مولی تعجب کردیم. برای اینکه خجالت نکشه گفتم: «آقا معلم! خوب میگفتید بساط قلیون را براتون میآوردیم!» گفت: «نه! ممنون! سیگار هم فقط گاهگاهی میکشیم.»
- موسیر اونجا فراوون بود. مردم برگاشو میچیدند. پرسیدم، گفتند میپزیم و تو ماست میکنیم. مولی یه موسیر خورد و گفت چقدر خوشمزه! آقا معلم هم خورد و همینو گفت! من گفتم نمیخورم. موسیر باید زهرش گرفته بشه. به اصرار مولی یکیشو خوردم. اولش که تا فیها خالدونمون سوخت. بعد هم همین موسیر بود که تا دو روز تمام اوضاع داخلیمون را به هم ریخت!
- حجت خیلی اصرار داشت که بریم بالاتر! ما گفتیم دیگه بسه داره شب میشه. برگشتیم به سمت پایین. اما صدای ضبط حجت خیلی آزار دهنده بود. صداشو تا ته باز کرده بود و مرتب واسه خودش میرقصید! من سعی کردم جلوتر برم که اذیت نشم.
- من و مولی بهش گفتیم: «ما فکر میکردیم محمد س. فقط تو اردوها عشق ضبطه! نگو تو از اون بدتری؟!»
- محمد س. یکی دیگه از همکلاسیامون بود که تا دبیرستان هم باهامون بود. همیشه تو اردوها یه ضبط می آورد دنبال خودش و صداشو تا ته باز میکرد!
- محمد س. خونشون نزدیک مدرسه است.همونجا که صبح ایستاده بودیم. تو مدرسه مون بود اما کلاسش فرق میکرد. حجت همون صبح که هیشکی نیومده بود و یکی یکی رفت در خونه بچه ها گفت: «میخواید محمد س. را به جا یکی دیگه جابزیم؟ آقای رجبی که نمیشناسه!!!» غافل از اینکه آقا معلم حتی نیمکت بچ ها را هم یادش بود!
- رسیدیم پایین. مشخص بود که محمدرضا کار خودشو کرده. وسایل را جمع کردیم و رفتیم به سمت ماشینا.
- حجت گیر داده بود که منو برقصونه و ازم فیلم بگیره! نتونست!
- تو راه مزاحم مرتب زنگ میزد و محمد رضا هم از عصبانیت داشت به خودش میپیچید. به مولی گفتم میبینی؟ میتونه موبایلشو بزاره رو سایلنت و اصلا توجه نکنه. اما میبینی چطور عصبانی شده؟ مولی گفت: «این همیشه همینطور بوده. به خاطر همین اخلاقشم به هیچ جا نرسیده.»