سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روابط خیالی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/30 7:14 عصر

- دیشب، بعد از حدود یک ماه که اومدم چت، گفتگوی لذت‌بخشی داشتم. هرچند خیلی اکراه دارم که مزاحمش بشم اما صحبت کردن باهاش حس خوبی بهم می‌ده. دقیقا نمی‌دونم چه جور حسی. یک جور حس آرامش یا تسکین.(تجربه هات ارزشمنده ...)
- خواب بودم که زنگ زد. سه هفته‌ای میشه که رفته. دلم براش تنگ شده بود. گفت هنوز کارم درست نشده.
غنچه‌ای که یک ماه پیش در اوج بوته گل رز باغچه حیاط براش در نظر گرفته بودم باز شده. می‌ترسم پژمرده بشه و نیاد. پایداری این گل تو این سوز و سرما، در حالی که چند تا برگ بیشتر بهش نیست برام عجیبه. فکرکنم اونم نگرانشه. کاش بمونه تا بیاد.(سلمان هم نگران شد. شاید یه سر رفتیم خونشون دیدنش)
- زنگ زدم. شلوغ پلوغ بود. انگار بزن بکوب هم بود. می‏دونستم شب یلدا تولدشه. گفتم: تبریک. انشالله عمرت مثل یلدا طولانی باشه. (این رابطه از نظر من گسسته. محض رعایت ادب زنگ زدم. تازه من که جشن تولد برو نیستم! نه نادر را دعوت کرده بود و نه سلمان را! حالا با ما قهر بودی اون دو تا رفقات نبودند؟)
- برگ بید را خوانده. میگه به به اصفهانیه عاشق! میگم حالا از کجاش فهمیدی عاشقم؟ یه قسمت‌هایی را گفت که داشتم شاخ در میاوردم! چون نه تنها در مورد یک نفر نبود که خیلی هم بی ربط بود!
چند کلمه خودمانی:
بعضی وقت‌ها به طور ناخواسته درون یک رابطه قرار میگیری. رابطه‌ای که شاید برای تو مثل خیلی دیگه از روابطت بوده باشه اما طرف مقابل حساب ویژه‌ای روش باز کرده. تقصیر تو هم نبوده، این اوهام و خیالات طرف بوده که هر حرکت تو را به عنوان یک علامت (
sign) برداشت کرده. سخت تر از اون اینه که بعضی وقت‌ها درون رابطه‌ای قرار ‌بگیری که اصلا روحت هم از وجود چنین چیزی خبر نداشته! در این بین تا بخوای به طرف تفهیم کنی که در مورد تو اشتباه کرده انرژی و وقت زیادی ازت میگیره. اصلا وقتی به نظر خودت رابطه‌ای وجود نداشته خیلی برات سخت‌تره که بخوای رابطه‌ء نبوده را نیست کنی! اینجور مواقع تکلیف چیه؟
در خلوت خیال:

هرکسی تنها تورا خواهد که باشی زانِ او ... تو به تنهایی از آنِ چند کس خواهی شدن؟!

پ.ن: اشتباه نکنید. مخاطبانم بسیارند. مثلا تو همین پست در مورد 6 نفر آدم متفاوت حرف زده‌ام.


غریق رحمتم امشب

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/30 12:8 صبح

چه روزی بود امروز. الحمدلله.
باز دعای عرفه در کنار مزار پاک شهدا و باز گریه و اشک و حال و معرفت.
- به مامان میگم: چند ساله میایم دعا عرفه؟ میگه: نمی‌دونم از وقتی عرفه تو تابستون بود حاج آقا شروع کرد. از همون اول ما میومدیم. سال اول و دوم سه چهارتا زن بیشتر پشت پرده نبودیم اما حالا ببین ده‌هزار نفر بیشتر جمعیت اومده...
- جای من مشخصه. درست پشت سر حاج آقا. میرم میشینم اونجا، مثل هرسال. حاج رضا میاد یه خوش و بشی می‌کنیم. توسل رو شروع میکنه و بعد هم حاج آقا.

چند کلمه خودمانی:
این حاج آقای ما به حق یکی از اولیای خداست. (یادم باشه هرکدومتون اومدید اصفهان یه وقت بگیرم که بریم یه ملاقاتی باهاش داشته باشیم.) بعضی وقت ها تو دعا یه حرف‌هایی میزنه که بعدا می‌فهمیم از دستش در رفته. یعنی نبایدمی‌گفته. امروز هم خیلی چیزها گفت. یه مقدار از اون حرفایی که میشه اینجا آورد را به عنوان یادگاری می‌نویسم. احتمالا شما هم چیزهایی ازش بگیرید. (این صحبت‌ها به صورت حرف زدن عادی نبوده‌ها. همش با گریه و اشک و ناله.)
این که ابی عبدالله این همه نعمت الهی را می‌شمره یه حکمتی داره که ...
این‌ها همش فقر به درگاه خداست.وقتی میگی من نمی‌تونم تو را سپاس بگم، خداوند یه نظری به تو می‌کنه که اولیا و عرفا میگن تجلی میکنه. این ها خاصّه...
 وقتی تو میگی من قادر نیستم، همونطور که سید الشهدا میگه، خدا با شکر خودش بر تو تجلی میکنه. خدا داره میگه تشکر بنده من که اومدی. او داره تشکر می‌کنه اونوقتی انتظار داری نبخشه؟...
خدایا ما اومدیم! من بی معرفتم. منو ببخش. می دونم این دو ساعت کمه.اونوقت من اومدم تو این دو ساعت معرفت کسب کنم ...
 خودم میدونم ماه رمضان را که قدرشو ندونستم. بعد از ماه رمضان هم همه عهدهایی که با تو بستم را فراموش کردم.. حالا تو این دو ساعت اومدم بگم معذرت می خوام من فراموشت کردم. حالا اومدم بر گردم بگم من نمی تونم دست منو بگیر. تو می خوای من سپاست کنم من نمی تونم. تو می خوای من عبادتت کنم من قادر نیستم. از کی انتظار داری؟ از کسی که به قول ابی عبدلله عبادتاش هم گناهه؟...
 این مضامین دعا خیلی بلنده. یعنی خدا تو بیا طرف من. مگر اینکه تو بیای کمکم کنی...

ای شهدا شما دیگه چرا به من می‌خندید؟...
 آقا اباعبدلله ! خوشا به حال اونایی که تو عرفات این دعا را می خونند. من چه گناهی کردم؟ امروز ما نه توفیق داشتیم مکه و عرفات باشیم و نه توفیق داشتیم عرفات سیدالشهدا باشیم...
 به خدا اگه این پرده ها کنار بره بنده ببینه که الان خدا داره چطوری نگاهش میکنه، تا آخر دعا دیگه تحمل نمیاره...
 هی به من میگه تو چرا تو دعا اینقدر گریه میکنی؟ دعا را بخون . خدا یا اشک ما...

بزرگترین خوفی که داری؟ فوق از فراغ خدا. بعدش خوف از عذابی که به وسیله انبیائت ما رو انذار دادی. خوف دوری از اولیائت...

دعای امام سجاد رو نگاه کن. آقا می فرماید من چیزی ندارم. بگو من فقیرم...
امروز خودتو متصل کن به معرفت خدا. در دریای معرفتش تو روبیمه میکنه... انشالله طوری باشه وقتی جلسه تمام میشه پا میشی بری، این احساس نورانیت را در خودت داشته باشی. نه احساس نورانیتی که انسان مثلا به خودش بگه امروز هم اومدم یه دعایی خوندم یه حالی دست داد. نه! دعای ما با این فقر به درگاه خدا ...
ما هیچی نداریم در این درگاه پر عظمت. و لولا رحمتک لکنت من الهالکین. اگر رحمت تو نباشه که من یقینا هلاک میشم.

عزیزان من. امروز اون رحمت خاص نازل میشه. اینطور هم نیست که پروردگار بگه این مال فلانی اون مال فلانی نه از این خبرا نیست. ماها اگر تمسک کنیم به رحمت خدا با توجه  ... خودت میگیری. خودت این معرفت را دریافت میکنی. ببین کجا نشستی؟ در برابر کی نشستی؟ با چه حالی نشستی؟ اینها باعث میشه که اون فیض را بگیری. لازمه اش اینه که ...

از رحمت خدا هم همینطور که اقا میگه نا امید نباش. رحمتی که الان همتون توش غرق شدید...
در خلوت خیال:

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده ... چشمِ بینا، جانِ آگاه و دل بیدار ده

هر سر موی حواس من به جایی می‌رود ... این پریشان سیر را در بزمِ وحدت بار ده

در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز ... خانه تن را چراغی از دل بیدار ده


من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/29 12:37 صبح

مامان: این دعای شب عرفه را بخون و بعد بخواب. مضامین بلندی داره.
من: حال ندارم. خسته‌ام.
مامان: چطور حال داری چند ساعت بشینی پای این کامپیوتر؟ اما شب عزیز حال نداری بری در خونه خدا؟
من: باشه می‌خونم. اما یه شرطی داره!
مامان: چه شرطی؟
من: به شرطی که شلوارمو اتو بکشی!
مامان: باشه قبول.
من: آخرش تا به زور آدم رو تو بهشت نکنی ول کن نیستی!
چند کلمه خودمانی:
 خجالت میکشم. بند بنداین دعا خدا را به اسم اعظمش قسم میده. خجالت میکشم که اینقدر دارم قسمش میدم. از طرفی میگم من که میدونم چه کارها کرده‌ام. تو هم که میدونی. از طرفی میگم اصلا نیازی به این همه قسم نیست. خدایی که من دارم با یه یارب لبیکم میگه...
 مامان در حال رفتن از اتاقِ من میگه: التماس دعا. لبخند می‌زنم.. بر میگرده و میگه: کجاش خنده داشت؟ میگم: آخه مادر من، شما بایدما رو دعا کنی. میگه: دعای جوون یه چیز دیگه است. باز در حال رفتن میگه: راستی! شب زیارتی امام حسین هم هست. اگه خواستی یه عاشورا هم بخون.

در خلوت خیال:
(امشب هم صائبم را با اشک چشمم خوندم)

یارب از دل مشرقِ نورِ هدایت کن مرا ... از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گَردِ خجالت زنده در خاکم کند؟... شسته رو چون گوهر از بارانِ رحمت کن مرا
خانه آرایی نمی‌آید زمن همچون حباب ... موجِ بی پروایِ دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردی‌های حرص ... خانه‌دارِ گوشهء چشمِ قناعت کن مرا
چند باشد شمعِ من بازیچهء دست فنا؟ ... زندهء جاوید از دست حمایت کن مرا
خشکْ بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی ... آتشین رفتارْ چون اشکِ ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشهء تنهاییَم ... از فراموشانِ امن‌آبادِ عزلت کن مرا
از خیالت در دل شب‌ها اگر غافل شوم ... تا قیامت سنگسار از خوابِ غفلت کن مرا
بی طفیلی نیست مهمانخانهء اهل کرم ... با سیه رویی به کار اهل جنت کن مرا
گر ندانم قدر تلخی‌های شور انگیز عشق ... زهر در کام از شکر خندِ حلاوت کن مرا
در خرابی‌هاست، چون چشم بتان تعمیر من ... مرحمت فرما ز ویرانی عمارت کن مرا!
از فضولی‌های خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟!


پیش‌بینی سنگ ره وصال است

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/28 11:26 عصر

- ظهر که رفته‌ام سر کلاس الآن دارم میام. ساعت چنده؟!
- ظهر رفتم تو کوچه. حاج علی گفت من دارم می‌رم ناهار اینا رو بیارم، بیا تا یه جایی می‌رسونمت. وقتی می‌خواستم پیاده شم گفت پس این کامپیوتر رضا چی شد؟ تعجب کردم! حدس زدم حاج رمضون به حاج علی گفته که مثلا سفارش رضا را به من بکنه. گفتم حاجی چند روزیه آماده‌است خودش نمیاد بگیره.
- تو تاکسی بودم که باز دوتاییشون زنگ زدند. گفت یه کامنت گذاشتیم خیلی تابلوئه برو خصوصیش کن.(دیگه دارم از این همه بچه بازی کفری میشم‌. نمیدونم چطور حالیشون کنم. مطمئنم بعدا برام مشکل ساز میشن. ببین کی گفتما)
- استاد برعکس همیشه دیر اومد. بعدش جعفر سراسیمه وارد شد. رنگ و روش پریده بود. گفت میدونید چی شده؟ استاد با ماشینش پشت سرم بود و منم صدای ضبطم تا آخر باز بود و هرچی میومد سبقت بگیره می‌پیچیدم جلوش و نمی‌ذاشتم!!! بعد یه جا توی یک دست‌انداز سبقت گرفت و وقتی چشممون تو چشم هم افتاد دیدم استاده!!!
- سر کلاس بودم که اس ام اس داد: وای چه وبلاگ نازی داری. خیلی قشنگه. اما باید زودتر از این‌ها آدرسشو بهم میدادی! (اگه یه روز آدرس اینجا رو ازم بخوای چکار کنم؟ میشه خواهش کنم نخوای؟)
- بعد کلاس دوباره زنگ زد. گفت ده روزه اینجاست. گفتم گربه‌را بکش. گفت یعنی چی؟!!! (حواسم نبود ایشون ضرب‌المثل‌های فارسی را بلد نیستند!)
- چند نفری پروژه‌هاشون را ارائه کردند. تازه یادم افتاد هفته دیگه سمینار دارم و هنوز موضوع انتخاب نکرده‌ام!
- بعد از یک سال آشنایی زنگ زد. لهجه قشنگی داشت. (انگار عادت کرده‌ام که تنها با خیال آدم‌ها زندگی کنم! بچه بود. بچه تر از سنش...)
- مهندس بهرامی دلش پر بود. اول آزمایشگاه کلی گلایه کرد. بعد هم گفت چون این کارهارا کردید امتحان را عملی می‌گیرم. (داد همه بچه ها در اومد. بیچاره شدیم رفت!)
- صالح نیومد آزمایشگاه. اس ام اس داد کلاس که تموم شد یه تک زنگ بزن. قرار گذاشتیم میدون انقلاب تا چک‌هایی که براش پاس کردم را بهش بدم.
- تو اتوبوس بودم که بابا زنگ زد. گفت: علی را برده‌ام دکتر. اگه میرسی به ما بیا. گفتم وایسید انقلاب تا بیام.
- چک ها را دادم به صالح و گفتم: زحمت‌هات مال ماست اونوقت با بقیه برو باغ! گفت امشب شام مهمون من! اولش گفتم نه. اصرار کرد. گفتم باشه!
- زنگ زدم به بابا گفتم برید من نمیام! گفت پس بیکاری ما را نیم ساعته اینجا کاشتی؟
- رفتیم یه رستوران شیک (نمیگم کجا!). خیلی خوش گذشت. وای که چقدر خندیدیم!
- حدس میزدم مامان برام غذا گرم نگه داره. اس ام اس دادم به بابا که من شام خورده‌ام. جواب داد: مشکوک می‌زنی پسر جان!
- رسیدم خونه. علی گفت: من که میدونم دختره! آبجی گفت: حتما رفتی همون رستوران خوشکله؟ مامان گفت: دستم درد نکنه!
چند کلمه خودمانی:
لیلی: به چی فکر می‌کنی؟
مجنون: به آخرش.
لیلی: فکر نکن. بالاخره یه طوری میشه.
مجنون: من باید فکر کنم. مگه میشه فکر نکنم؟ نمی‌خوام فردا روزی شرمنده تو باشم.
لیلی: تو هیچ وقت شرمنده من نمیشی. این منم که همیشه ممنون‌دار تو‌ام.

در خلوت خیال:

در عشق، پیش‌بینی سنگ ره وصال است ... شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن

پ.ن: پست قبلی از همون ابتدا آرشیو شد. خانم ... باز یه کامنت خصوصی برای من داده. خواهش می‌کنم دوستانش آدرس اینجا را بهش بدند تا بیاد پست قبلی را بخونه. احساس می‌کنم داره یه سوءتفاهم پیش میاد.


به حرف هیچ کس انگشت اعتراض منه

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/27 11:57 عصر

- صبح رفتم پارچه‌ها را از اشک قلم گرفتم. تا عصر هیشکی نزده بود. بعد از نماز به کمک رضا زدیم. (حالم به هم می‌خوره از آدمایی که با اون همه ادعاشون کاری را قبول می‌کنند و انجام نمی‌دند. البته عادت شده. چون همیشه همینطوره.)
- یک ساعتی با تلفن باهاش صحبت کردم. برای اولین بار نتونستم بفهمم این رفتار و حرکاتش معنیش چیه. گاهی دراوج بدجنسی و گاهی در اوج سادگی. آخرش درسته به خوبی و خوشی قطع کردم اما چیزی دستگیرم نشد. درست عین اینکه داره یه بچه را گول می‌زنه. (احتمالا پای یه نفر دیگه در میونه! یعنی کیه که پشت سر من حرف زده؟ شاید هم داره منو می‌سنجه؟ هر چند به پایداری روابطم اهمیت فوق‌العاده‌ای میدم اما به هر حال این رابطه برای من تموم شده‌است. سعی می‌کنم دیگه بهش فکر نکنم. آخه چقدر خودمو کوچک کنم؟ ظرفیت منم حدی داره.  ببین رفیق! هرکی اومده پشت سر من به تو حرف زده بدون به رفاقتمون حسودیش میشده. اصلا دارم تعجب میکنم از این همه بچه بازی. زشته به خدا دو تا آدم گنده. تازه تو که بزرگتر از من هم هستی.)
- امشب نشد بریم خونه نادر!
(میگه
خونه نادر احتمالا مجتمع تفر یحی رفاهی نیست ؟؟  وای که چقدر به خاطر این حرف خندیدم!)
- این پسر خاله هم عجب گیریه‌ها. هی زنگ می‌زنه، اس ام اس میده که چه خبر؟! فکر کرده من اینجا نشستم زاغ سیاه اینا رو چوب می‌زنم. (رفتار این یکی هم بعد از اون قضیه عجیب شده. باید یه تفکر روانشناسانه روش داشته باشم..)  بیچاره تو کف مونده چرا من هیچی از اون قضیه بهش نگفتم. میدونم به این راحتیا بی خیال نمیشه. دردسر درست نکنه خیلیله...)
- جلسه نظارت از شورای حوزه بود. همه کارها آماری. همه کارها کاغذ بازی. مصطفی جرات کرد و چند کلمه‌ای اعتراض کرد. همه ترسیده بودند و تعجب کرده‌بودند که این می‌فهمه به چه سیستمی داره اعتراض می‌کنه؟
- سلمان زنگ زد. فردا دوباره داره میره مسافرت. خوش به حالش. خوشش باشه.
چند کلمه خودمانی:

من به شوخی یه چیزی نوشتم. در پی کشف یا حتی اثبات چیزی هم نبودم. شاید فقط خواستم به این حرفش که گفته: « اگه جناب ... ما رو نمیزنه» یه واکنشی نشون داده باشم. اما انگار بد برداشت شده. صاحابش که برداشته در جوابم نوشته « چه ربطی داره؟؟آدم ها میتونند پاک باشن ولی یه شخصیت یا یک عقیده رو قبول نداشته باشن» هر کی ندونه و این جواب رو بخونه فکر می‌کنه من برداشتم نوشته‌ام چون شما فلانی را قبول ندارید پس ناپاکید! خودش هم که یه پیام خصوصی داده. من اولش تعجب کردم. دروغ نگم بعدش هم یه کم ناراحت شدم. آخه من اصلا قصدم چیز دیگه‌ای بود اما این‌ها چی برداشت کرده‌اند؟!!! من اگر می‌خواستم در مورد مسائل سیاسی بحثی بکنم تو این همه مدت حداقل اشاره‌ای کرده بودم. من خنگ که نیستم. همینکه برای پست‌های سیاسی من نظر نمیده، همینکه تو وبلاگش چند تا مطلب متضاد باعقاید من، مثل « شب مردی با عبای شکلاتی» را لینک داده، و بسیاری از شواهد دیگه نشون دهنده خط و مشی سیاسی ایشون بود اما خداییش ما این همه حرف زدیم، من اصلا بهش گفتم چرا تو از فلانی طرفداری می‌کنی؟ چون اصلا ربطی به من نداره. اصلا قرار هم نبوده در این گونه موارد دخالتی بکنم. پس حالا هم مثل قبل. من نخواستم بگویم چرا شماها از فلانی طرفداری نمی‌کنید. ضمن اینکه آخر حرفم اون همه احساس پاک و قشنگ را تحسین کرده‌ام. آخه اگه یکی بخواد در اینگونه موارد به کسی چیزی بگه میاد میگه چه احساسات پاکی دارید شماها؟! احتمالا اشکال از خودمه که هیچ وقت بلد نبوده‌ام از این شکلک‌ها و صورتک‌ها در نوشته‌هام استفاده کنم! خودش ماشالله اس ام اس هاش پره از این شکلک هاست اما خوب ما چیکار کنیم که بلدنیستیم؟ ما همه حالات تعجب، طنز، خنده و... را باعلامت تعجب نشون میدیم! توی اون کامنتم هم که پر بود از علامت تعجب! اصلا کاش کامنت‌دونی یه جوری میشد که آدم می‌تونست لحن صحبتش را هم بفهمونه. مثلا کامنت صوتی! اونوقت مطمئنم که می‌فهمیدند من شوخی کرده‌ام. (دوستانی که با من اردو جنوب بودند خوب می‌فهمند چی میگم!)
در خلوت خیال:

به حرف هیچ کس انگشت اعتراض منه ... که مستفید شود از تو و عدو گردد

 

پ.ن: تو رو خدا ببخشید که این چیزها را اینجا نوشتم. از صبح تا حالا ذهنم مشغول این قضیه بوده. هضمش برام مشکل بود. قرار هم بوده چیزهایی که در طول روز حجم عمده‌ای از ذهنم را اشغال می‌کنه اینجا بنویسم. امروز هزار بار این حرف‌ها را با خودم مرور کرده‌ام. اگر نمی‌نوشتم احتمالا امشب تا صبح هم وضع به همین منوال می‌گذشت. هرچند توضیح دادم اما باز هم به خاطر اون کامنت عذر خواهی می‌کنم.


باز دلم بوی محرم گرفت

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/26 8:8 عصر

امشب بوی محرم را باتمام وجود حس کردم. بوی عطش واشک و آه و ناله و دود و آتش. سید سعید هم خیلی قشنگ خواند. با سوز و گداز همیشگی. عاشق صداشم. وقتی اسم کربلا را می‌یاورد ناله‌ام بلند میشد. می‌دید من بیخود میشم باز تکرار می‌کرد. و من گریه می‌کردم و گریه. خیلی وقت بود یه گریه اینجوری دست نداده بود. (ممنون ارباب)
آخرش برام خوند:

بر روی سنگ قبر من اینگونه حک کنید ... این خانه‌زادِ روضه و مجنون کربلاست


خودم می‌دونم چرا قسمت نمیشه برم کربلا. چون خودم نمی‌خوام. یکی اینکه سخته. منم طاقت سختیو ندارم. همین راحت طلبیمه که محرومم کرده. در ثانی همیشه می‌گم که باید آمادگی روحیشو داشته باشم. و همیشه هم خودمو گول زده‌ام که ندارم، پس نمی‌رم. (کارم به جایی رسیده که امشب صائب هم به من طعنه می‌زنه)
چند کلمه خودمانی:
می‌دونم دوباره عرفه داره میاد و مثل همیشه می‌خوای قبل از رسیدنش پاکم کنی. می‌دونم این هم از لطف و مرحمتته که می‌خوای آلوده واردش نشم. و می‌دونم این آسانترین و ساده‌ترین روشیه که برای من در نظر گرفتی. اما به خودت قسم من طاقت این درد راندارم. (یا ربِّ اِرحَم ضَعفَ بدنی)
در خلوت خیال:

من و دو چشم تر و خاک کربلا صائب ... به عافیت طلبان سیر اصفهان تنها


ریا کن. چاپلوس باش

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/26 12:33 صبح

- بلافاصله بعداز صبحانه نشستم پای کامپیوتر. باید عکسو درست می‌کردم.
- رفتم چک‌های صالح را پاس کنم. یکی از قرض‌الحسنه‌ها بسته بود و اون یکی هم گفت این بابا خیلی وقته حسابشو بسته.
- زنگ زدم سید سعید. قرار شد فردا شب که شب شهادت امام باقره بیاد یه عاشورا بخونه.
- زنگ زدم که ماشین حسابتو نمی‌خوای؟ اومد گرفت.
- عکسو بردم پرینت گرفتم. بد نشد. محسن اونجا بود.
- سلمان از جهان می‌گفت. براش دو تا انار آورده بود.(انار نشانه چیز خاصیه؟)
- فنداسیون کف امروز ریخته شد. 110 تا سیمان مصرف کرد. دیشب جعفری به بابا گفته بود سیمان‌ها را می‌برند عراق. (اونوقت اینجا ملت برای یه سیمان باید صبح ساعت 5 تو اون سرما تو صف بایستند. آزادش هم که دو برابر و نیم قیمته.)
- ناهار خیلی خوشمزه بود. (هر چند حال من زیاد مساعد نبود.)
- رفتیم سیمان‌ها را تو گونی کردیم. دایی هم اومد. خسته شدیم.
- تو نماز بودیم که اس ام اس داد منظورت از حرف دیروز چی بود؟ گفتم. گفت زنگ بزن. زدم. خیلی بداخلاقی کرد. انگار می‌خواست باز منو ضایع کنه. دیگه طاقت این همه بی احترامی را نداشتم. قطع کردم.(رفیق جان یه ذره ادب و معرفت را از سلمان یا نادر یاد بگیر. تو که این دو تا را خوب میشناسی..)
- گفتم یه هدیه برا تولدت گرفتم. گفت نمی‌خوام اگه بفرستی بر می‌گردونم. گفتم باشه نمی‌فرستم. (بهتر! میدمش به سلمان جونم!)
- خونه را دیدیم. کتونه بود به جا خونه.
- رفتم ح وزه. می‌گفت تو دو تا تاریخ بده من فردا تو جلسه بدم بالا، به بقیه‌اش کاری نداشته باش! (خاک بر سر این سیستم که همش کاغذ بازیه و آمار دهی به رده بالا.)
- حاج اصغر می‌گفت چرا خونه؟ آپارتمان. چرا وام نمی‌گیری؟ (خدا خیرش بده. خیر داره. از اوناییه که مامان میگه چون دلش با مردم صافه خدا هم براش می‌رسونه.)
- حسن از کربلا اومده بود. با بابا رفتیم دیدنش. خیلی تعریف کرد. می‌گفت سیمان ها را می‌برند عراق. قرار شد حاج احمد را برای امسال جور کنه البته نه مثل پارسال که آبروی منو برد.
- جلسه هیئت مدیره خونه نادر بود. من مخالف بودم. سلمان گفت خودم پولشومیدم.
- اس ام اس داد. دیدم اس ام اسی فایده نداره. زنگ زدم. باز شروع کرد گلایه و ناله از روزگار. گفتم خوشیات مال مردمه و غصه‌هات مال ما؟ حرفی برای گفتن نداشت. گفتم همیشه به نامزدی و عقد و عروسی. گفت صورت داداشم سوخته. گفتم کی بر می‌گردی؟ گفت بر نمی‌گردم. یه جوری گفت که دیدم انگار خودش هم همچین بی میل نیست اونجا بمونه. نخواستم بهش بگم که خیلی بیعاری. (ما رو بگومیخواستیم بیایم خونتون!)
- احمدی نژاد درد دل کرد. (خدا لعنت کنه دشمنانش را و هدایت کنه دوستانش را)
- مرده‌شور این اینترنت کم سرعت راببرند. (هیچ سایتی راباز نمی‌کنه.)
- مامان الآن یه تیکه‌ای بهم انداخت که به این نتیجه رسیدم باید ریا کرد. (باور کنید الکی می‌گن ریا بده. خیلی هم خوبه. چون دید بقیه را نسبت به آدم خوب می‌کنه. بی خیال خلوص عمل)
چند کلمه خودمانی:
همه از چاپلوس ها خوششان می‌آید. همیشه زبان بازها تو دل بروترهستند. امامن نمی‌خواهم چاپلوس باشم. نمی‌خواهم زبون‌بازی کنم. نمی‌خواهم کسی را گول بزنم. شاید در رابطه‌هایم، غرور ابلهانه‌ای دارم که قدم به قدم پیش می‌روم. یک قدم تو. یک قدم من. این حق من است که شخصیت خودم را حفظ کنم. چرا بعضی‌ها انتظار زیادی دارند؟ چرا من را با همان چاپلوس‌ها مقایسه می‌کنند و در حالی که می‌دانند آنها از ته دل حرف نمی‌زنند باز آنها را به رخ من می‌کشند؟ انگار خودشان هم خوششان می‌آید خودشان را گول بزنند. و به همین خودفریبی دلخوشند.اما من نمی‌توانم کسی را گول بزنم. من چاپلوس نیستم اما آنچه در دل دارم را بیان می‌کنم. همیشه ضرر این اخلاقم را داده‌ام اما عوض نمی‌شوم. همیشه سعی می‏کنم تا آنجا که امکان دارد رابطه‏هایم را حفظ کنم. به همین دلیل امشب کمی بیشترغرورم را له کردم. گفتم گناه دارد. اما او باز هم توهین کرد و ندانست چه می‌کند.
در خلوت خیال:

این زمان در زیر بار کوه منت می‌روم ... من که می‌دزدیدم از دست نوازش دوش را


گرمای نظاره

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/24 11:20 عصر

- صبحانه که خوردم پریدم تو حموم. دیگه وقت نبود، راهی شدم برای دانشگاه. تا رسیدم رفتم سر کلاس. دکتر اومده بود اما بچه‌ها تک و توکی بودند. آخرش صداش در اومد که پس چرا مثل لشگر شکست خورده می‌آیید؟ (خدا را شکر امروز همشون دخترا بودند که دیر میومدند!)
- نصف ساعت کلاس رفته بود و دکتر همچنان داشت درس میداد. یه دفعه یکی از دخترا گفت: « استاد ببخشید این‌ها را جلسه پیش درس دادید!!!» کلاس منفجر شد. (خوب بنده خدا 80 سالشه باید هم اشتباه کنه)
- دکتر پرسید این اواپراتور چند تا بدنه داره؟ هیشکی هیچی نگفت. کلاس ساکت ساکت شد. یه دفعه من همینطور الکی پروندم سه تا! دکتر داد زد آفرین! آفرین به این آقا! و بعد همینطور که انگشتش را به طرف من نشونه رفته بود ادامه داد: من به شما افتخار می‌کنم. معلومه شما مثل بقیه نیستید! معلومه کار کرده‌اید!... کلاس ساکت بود و دکتر همینطور داشت با حرارت منو تشویق می‌کرد. منم زل زده بودم تو چشماش. آخرش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و همینطور که تو چشمای دکتر نگاه می‌کردم ...  پوف ! خندیدم. خنده که نه. یعنی در اصل منفجر شدم! کلاس به اون ساکتی هم بعد از من منفجر شد! (آخه من همینطور الکی گفته بودم و دکتر هم هی داشت از من تعریف می‌کرد! )
- رضا تو روزنامه دیده بود نوشته قاتل را گرفته‌اند. ما هم سرکلاس به همه اس ام اس دادیم. اما اخبار چیزی نگفت. شنیدیم روزنامه هم اشتباه کرده. آبرومون رفت.
- اومد. دو ساعتی باهم حرف زدیم. حرفاش خیلی برام عجیب بود. هم عاقل بود و هم دیوانه. هم واقعی بود و هم خیال. اصلا نتونستم به شخصیت اصلیش نقب بزنم. (خیلی آدم عجیبی بود. خیلی.)
- شب یلدا تولدشه. رفتم یه هدیه براش گرفتم. یه کم گرون شد اما بی خیال. (میزارم به حساب اون محبت‌هایی که اون دو سه روز در حق من کرده بود. بزار با هم بی حساب بشیم. اصلا ما کی هدیه تولد به کسی میدادیم؟ این هدیه دادن تولد رفقا هم از اینا در اومده!)
- دوباره بی مقدمه دلم هواشو کرده بود. اس ام اس دادم و رفتم دیدنش. باورش نمیشد.
- تا رسیدم خونه ماشینو از بابا گرفتم و رفتم حوزه. آخرای جلسه بود. همه کارها مونده. به ابوذر گفتم نمی‌رسم.
- اس ام اس داد: چگونه دوستت دارم؟ بگذار تا بگویم چگونه: دوستت دارم تا به ژرفا، وسعت و بلندایی که روحم را توان رسیدن به آن است. و در نبود تو، تا پایان هستی و نهایت ممکن، دوستت دارم همچون عشقی که به قدسیان گم گشته داشتم. تو را با نفس، لبخند و اشک تمامی زندگانیم دوست دارم. اگر خدا بخواهد پس از مرگ هم تو را حتی بیشتر دوست خواهم داشت.
چند کلمه خودمانی:
همیشه فکر می‌کنی هر موقع ببینیش این حرف‌ها را باید حتما بهش بگی. این سوال‌ها را بپرسی. و این احساسات را نثارش‌کنی.
اما وقتی که روز وصل می‌رسه، تو فقط محو نگاهش میشی. هیچی یادت نمیاد. نه می‌پرسی و نه می تونی جواب بدی. توی سرت فقط نگران این هستی که نکنه ازش جدا بشی.
در خلوت خیال:

دیدن لعل لبش خاموش می‌سازد مرا ... تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می‌سازد مرا

پرده شرم و حجاب من ز گل نازک تر است ... گرمی نظّاره شبنم پوش می‌سازد مرا


از دیگران چراغ نخواهد مزار من

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/23 11:10 عصر

- دیشب تا ساعت 3:30 صبح با موبایل حرف می‌زدم. آشنا نبود. نمی‌دونم دلم به حالش می‌سوخت؟ یا اینکه می‌خواستم آرومش کنم؟ یا یه حس دیگه‌ای بود؟ هر چی بود تا ساعت 3 منو نگه داشت. (چقدر ساده حرف می‌زد. چقدر پاک. چقدر معصوم.)
- باورم نمیشد بااین سن کمش این حرفارو بزنه ! گفتم تا حالا عاشق شدی! گفت: عاشقا اینجوری حرف نمی زنند. گفتم پس مهر، محبت، دوستی؟ گفت: محبت را می توان در چشمان خسته کبوتران امام رضا پید ا کرد!
- چقدر معصومانه در مورد گناه حرف می‌زد.(یه لحظه دیدم در برابرش هیچی نیستم یاد بچگی های خودم افتادم. اصلا انگار خودم بودم پشت گوشی!!!)
- مثل بچه ها اس ام اس داده خداحافظ تا قیامت. همیشه همینطوره. یه اس ام اس میده بعد که زنگ میزنیم یه جمله منو میگیره و ول نمیکنه. دیگه حالم داره ازش به هم می‌خوره. گفتم به درک، خداحافظ. (دلم به حالش می‌سوزه. خیلی ساده‌است. می‌دونم این کاراش هم از سادگیشه. هیکلش دو برابر منه اما بچه است! انگار دارم یه رفیق قدیمی رو از دست میدم...)
- بعد نماز نادر ماشین نو را آورد رفتیم به عنوان پیش شیرینی! اسنک خوردیم. همه می‌گفتند چت شده؟ چرا اینجوری؟ چرا ساکت؟ چرا غمگین؟ (جوابی نداشتم. چون خودمم نمی‌دونم چمه.)
- علی میگه شب‌ها تو خواب حرف می‌زنی!
(یه کمش را گفت. فهمیدم تو خواب روزنوشتمو تکرار می‌کنم.)
چند کلمه خودمانی:
 امروز بیشتر وقتم به خواندن وبلاگ‌های مردم گذشت. بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم چرا باید اینقدر وقت بزارم که مطلب را کامل بخونم؟ نظرات همه را بخونم و بعد نظر بدم؟ اولش میگم همش وقت تلف کنیه ولی همون لحظه میگم نه! چیز یاد می‌گیرم. آروم میشم. حرف می‌زنم.
تا حالا هیچ کسیو ندیدم اونجور که من وبلاگ می‌خونم و نظر میدم همونطور بخونه و نظر بده. یکی می‌گفت: «تو شب امتحانی وبلاگ می‌خونی و روز امتحانی هم نظر میدی!»
اینجا را به دلایل بسیاری ساختم که به مرور میگم. کاری هم به حرف بقیه ندارم. بزار مسخره کنند. بزار بخندند. بزار غیبت کنند. اصلا من کاری بهشون ندارم. بزار دلشون به همون وبلاگ‌های خودشون خوش باشه. چندین ساله می‌نویسم، اما هیچ وقت ادعایی نداشتم. اکثرشون کوچیک تر از من هستند اما همیشه یه جور باهاشون حرف می‌زنم که فکرکنند منم مثل خودشونم. در عوض اون‌ها هم همیشه یه جور حرف زدند که انگار پدرخوانده‌های وبلاگ نویسی‌اند. رفتار بعضیاشون اونقدر ناجوانمردانه‌ و در عین حال بچه‌گانه است که وقتی تو وبلاگشون نظر میدم بعدش احساس می‌کنم خودمو کوچک کرده‌ام. در اینجا، نظرات دوستان خیلی خوشحالم می‌کنه اما زیاد هم در قیدش نیستم. حتی باامضای اینجا نظر نمیدم که مبادا شائبه تبلیغات پیش بیاد. تو همین مدت کوتاه چندین نفر درخواست دوستی و تبادل لینک داده‌اند که همه را رد کرده‌ام. اصلا کیه که خوشش بیاد بدونه من امروز چه غلطی کرده‌ام و تو دل بی صاحابم چی می‌گذره؟ شاید خیلی اتفاقات برای من جالب باشه ولی وقتی یکی بخونه بگه خوب که چی؟!
(پس باز هم به تو که منو مسخره می‌کنی میگم که اینجا رابرای خودم می‌نویسم. کاری نکنید درشو ببندم برم یه قبرستون ناشناخته مثل همون قبلی.)

در خلوت خیال:

آن بلبلم که باغ و بهارم دل خود است ... آن طوطیم که آینه دارم دل خود است

دستم نمی‌رسد به گریبان ساحلی ... زین بحر بی کنار، کنارم دل خود است

هر مشکلی که بود، گشودم به زور فکر ... مانده‌ست عقده‌ای که به کارم دل خود است

از دیگران چراغ نخواهد مزار من ... کز سوزِ سینه شمعِ مزارم دل خود است

از شرم نیست بال و پرِ جستجو مرا ... چون بازِ چشم بسته، شکارم دل خود است

صائب به سرمه دگران نیست چشم من

روشنگرِ دو دیدهء تارم دل خود است


خوشم به تنگدلی با غم همیشه خویش

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/23 2:23 صبح

- صبح ساعت 6 صبحانه نخورده رفتم دانشگاه. اتوبوس درش خراب بود. صدای فیس فیسش رو اعصاب ملت راه می‌رفت. یکی با راننده دعواش شد.
- انقلاب، جاسم را دیدم. گفت: در اتوبوس خراب بود، یخ کردیم! گفتم مال ماهم! گفت فردا میرم پیش شهردار.
- برای اولین بار سوار این تاکسی ده‌نفره‌ها شدم! (بد نبود. کیف داشت!)
- تا رسیدم تو کلاس احساس گشنگی شدیدی بهم دست داد. بر عکس همیشه، رفتم نشستم اون ته کلاس و بعد 24 ساعت، نون و پنیر گردوی دیروز که تو کیفم جا مونده بود را خوردم. (با پریناز طاهری کلاس داریم. ماهه ! این حرفارو با هم نداریم!)
- خانم دکتر(همون طاهری) داشت نوار نقاله‌ها را توضیح میداد. رسید به پیچ ارشمیدس. گفت کی می‌دونه انگلیسیش چی میشه؟ سلمان گفت: میشه
Arashmidos pich pichak ! باز کلاس منفجر شد.
- شایعه پراکنی هم کاری نداره‌ها! دیروز بچه‌ها الکی به چند نفر اس ام اس دادند و تسلیت گفتند که قاتله یکی از دانشجوهای دانشگاه ما رو کشته! امروز صدتا تلفن را جواب دادیم که می‌خواستند خبر را به خودما بدند یا جویای صحت و سقمش بشند!
- صالح یه پلاک انداخته بود گردنش. گفتیم این چیه؟ گفت اومدیم و یارو این بار با آرپیجی زد! بزار حد اقل شهید گمنام نشیم!
 - شنیدیم کلاس کنترل کیفی تشکیل نمیشه. زنگ زدم به نوید. گفت استاد گفته بود به جاش دوشنبه بیاید و پنجشنبه نیاید. گفتم پس چرا کسی چیزی به من نگفت؟ (الکی یه غیبت دیگه هم خوردیم. هفته دیگه هم که دعای عرفه‌است.حذف نشیم خیلیه)
- صالح دوتا چک داشت. باهاش اومدم پاس کنه. ماشینو انداخت تو جوق! (همان جوی شما!). بعدش من اومدم خونه.
- سلمان زنگ زد گفت قراره یکی رو ببره طرفای کارخونه سیمان. گفتم منم میام. هم حوصله ام بیاد و هم شاید یکی از رفیقامو ن را دیدم. یارو در بدو ورود عکس‌العملش خیلی برام عجیب بود. اما بعدا فهمیداشتباه کرده. نمیدونم چرا ته دلم نظر خوبی نسبت بهش ندارم. بیچاره سلمان!

-
اس ام اس داده«از کی تا حالا اصفهانی جماعت فسفر سوزون شدند؟» (شناختمش. یادمه اون‌بار هم که اس ام اس داد بدون هیچ پیش مقدمه‌ای ذهنم رفت رو خودش. یه جواب بهش دادم فکر نکنه زرنگه!)
- یکی برداشته 17 تا اس ام اس عشقولانه برام فرستاده. یه اس ام اس براش فرستادم که خانم جان من اونی که فکر می‌کنی نیستم! در جواب گفته: من زبانم زیاد خوب نیست، لطفا فارسی بنویس!!!
(مخ رو داری؟ از کجا فهمیدم دختره؟!)

-
بچه‌ها زنگ زدند بیا خونه نادر. گفتم انشالله اگه بودید بعد دعا.
- تو ماشین وقتی شجریان داشت می‌خوند «بار غم عشق او را گرون نیارد تحمل» اشک تو چشمام حلقه زده‌بود. مامان گفت: اگه خدای نکرده بعد 120 سال استاد بمیره شماها چیکار می‌کنید؟ گفتم باید خون گریه کرد.
ساعت 11:30 که از دعا برگشتیم وسط راه پیاده شدم. یه سر رفتم خونه نادر. حسن هم بود امشب. (مامان به زور اجازه داد)
چند کلمه خودمانی:
تو خیابون  پسره گفت خدا حافظ و بعد شروع کرد گوشی موبایل را بوسیدن. شمردم. یکی . دو تا سه تا! خندیدم. غمناک شدم.

یاد این شعر صائب افتادم، آروم شدم.

زشرم صورت شیرین مرا میسّر نیست ... ز دور بوسه زدن بر دهان تیشه خویش

دوام خنده شادی چو غنچه یک دهن است ... خوشم به تنگدلی با غم همیشه خویش


<   <<   26   27   28   29   30      >