سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خودخواه نیستم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/21 10:19 عصر

- موبایل را گذاشته‌بودم رو 4:30. صدای ذاکر اومد. حالم خوش نبود. خاموشش کردم. خوابیدم تا 6.
- صبحانه نخوردم. می‌دونستم اگه بخورم می‌افتم. همون 6 رفتم دانشگاه. مامان نمی‌دونست چیزی نخوردم. اما یه سیب داد گفت ببر بخور.
(اونم نخوردم!)
- یارو قاتله پیغام داده که نفر بعدی یه دانشجوئه! امروز هرکی از در دانشگاه میومد تو، خنده‌اش می‌گرفت. یه سرباز پیزوری گذاشته بودند دم در که از 15 هزارتا دانشجو محافظت کنه! (پیزوری یه اصطلاحه. بار منفی زیادی هم نداره. مترادفش مثلا میشه کوچولو!)
- یه کلاس خالی پیدا کردم نشستم به خوندن. یه آقای دکتر پیر با دوتا شاگرداش اومد گفت مزاحم که نیستیم؟ گفتم کلاس خودتونه استاد! بعد که داشتم می‌رفتم گفت : چون ما رو راه دادی ما هم دعا می‌کنیم امتحانت خوب بشه! (چه استاد خوبی بود. کاش استاد منم بود!)
- تو جزوه‌ای که از یکی گرفته بودم یه مکالمه رااینجوری ثبت کرده بود:
- امشب خوابگاه می‌مونی؟
- آره.
- ولی هدی نمی‌مونه.
- پس منم میرم. تو برا سحر خواب نمونی؟
- نه بیدار میشم.
- تو تنها میشی طوری نیست؟
- نه! خیلی وقته خودمو به تنهایی عادت دادم.
- صا لح اس ام اس داد گفت بیا کلاس 25. رفتم. یه دختره بوداز دانشگاه صنعتی اومده بود برای رفع اشکال.
(کاشکی نرفته بودم. وقت تلف کنی بود.)
- وسط کلاس زنگ زدند. با جفتشون صحبت کردم. خوشحال شدم. بهشون تبریک گفتم. گفتم الهی به پا هم پیر بشید! انگار تازه عقدشون را خونده بودند. حدس میزدم زودی به من زنگ بزنه. منم دعوت بودم اماهم غریبه بودم و هم راه دور بود. (خدا را شکر خوشبخت شد. چه روز خوبی هم بود امروز. سالروز وصال آب و آفتاب.)
- به همون استاده گفتم میشه برای کنترل کیفی بیام پیشتون؟ گفت باشه. داشتم می‌رفتم. گفت پس شماره منو داشته باشید که تو زحمت نیفتید.
(بیست و سه چهار سالش بیشتر نبودا اما چیزش به استاد اصلی خوددرس می‌ارزه. اصلا کاشکی همین استادمون بود)
- اس ام اس دادم به صا لح ژتون می‌خوای یا بدم به یکی که نداره؟ گفت می‌خوام. اومد. هم ژتونی که براش گرفته بودم را دادمش و هم ژتون خودمو. ناهار نخوردم. می‌دونستم اگه بخورم می‌افتم!
- مثل همیشه دعوا بود بین بچه‌ها که امتحان باشه یا بندازیم عقب! این جوجه‌ها عجب سوسول‌های خرخونی هستند! یاد بچه‌های کلاس خودمون به خیر. هیچ وقت امتحان نمی‌دادیم!
(نظر منو خواستند، گفتم برای من فرقی نداره. هر موقع شد شد.)
- قانونی وارد کلاس شد. صالح ازش پرسید یعنی تو می‌خوای امتحان بدی؟ یعنی اینقدر برات آسونه؟ گفت: آره آسونه! همه تعجب کرده‌بودند! بعد خودش اضافه کرد: امتحان دادنش که آسونه، نمره آوردنش سخته! کلاس منفجر شد.
- وسط امتحان که ماشین حساب نیاز شد یه دفعه دیدم ماشین حسابه کار نمیده! بعد امتحان اس ام اس زدم: داشتیم؟ گفت به خدا چیزیش نیست یه دوتا بزن تو سرش درست میشه! گفتم دیگه به درد خودت می‌خوره.
(ماشین حساب خودم چند روزه غیب شده!)
- به مهندس بهرامی گفتم من این ساعت میام چون می‌خوام زود برم. قبول کرد. (اگه بچه‌ها بفهمند هفته دیگه بیچارم می‌کنند!)
- چهار تا استاد مثل این مهندس بهرامی داشتیم دنیا گلستان می‌شد. با سواد، با تجربه، با اخلاق، خوش تیپ، کار بلد... هر چی بگم کم گفتم. تو این دانشگاه کم پیش میاد من از استادی تعریف کنم. چون اصلا تعریفی نیستند. اما خداییش این یکی تعریفیه. خدا حفظش کنه.
- مهندس بهرامی همه کارها را خودش کرد اما وقتی نوبت هم زدن بالن شد دست احسان را گرفت، انگشت شستش را  گذاشت در بالن و گفت هم بزن. بعد که خوب هم زد من گفتم: استاد الآن برای انگشتش اتفاق خاصی می‌افته؟ یه نگاهی کرد و یه مکثی کرد و با خنده  با اون لهجه قشنگ شهرضاییش گفت: بــــله! انگشتش سرب جذب کرد احتمال داره سرطان بگیره. آزمایشگاه منفجر شد!
(بعدش همه به هوش و ذکاوت من احسنت گفتند!)
- از آزمایشگاه اومدم بیرون بابا زنگ زد گفت می‌خوایم بریم بیرون، بیایم دنبالت؟ گفتم نه. خسته‌ام. نگفتم حالم خوش نیست.(کاش نیت روزه کرده بودم!)
- تو ایستگاه اتوبوس باجلان را دیدم. گفت همه برو بچ هیئت رفتند کربلا که برای عرفه اونجا باشند. (بازهم سکوت کردم. باز هم دلمون هوایی شد)
- اومدم خونه. هیچ کس نبود. نمازو خوندم و نشستم پای کامپیوتر. تا مامان بابا از بیرون اومدند خاموش کردم و رفتم چسبیدم به بخاری! مامان گفت چته: حس ناز کردنم گل کرد.  گفتم  صبح تا حالا غذا که هیچی، حتی یه قطره آب هم نخوردم! مامان فهمید قضیه چیه. گفت مگه برا امتحانت اضطراب داشتی؟ گفتم بی خیال تر از من برای درس و امتحان می‌جوری؟ گفت پس حتما دوباره اعصابت از یه جا خورده. و گرنه چه دلیلی داره اینجوری بشی؟ (خلاصه گیر داد و گیر داد تا مجبور شدم یه ذره کوچیک از قضایای روز سه شنبه رابراش توضیح بدم!)
- حم ید زنگ زد. گفت یکی از بچه‌های دانشگاه سر بحث انرژی هسته‌ای برداشته کاریکاتور رفسنجانی را کشیده. همون روز طرف را اخراجش کردند! (بقیه دانشجوها بر میدارند به راحتی به ائمه و پیغمبر و خود خدا توهین می‌کنند، کسی کارشون نداره. چی بگه آدم؟ می‌ترسم بیاند ما هم بگیرند ودر این دوتا وبلاگمون هم تخته کنند!)
- بی صدا فریاد کن! مزخرفه. با یه فیلم نامه کاملا تخیلی. فکر کنم ضعیف‌ترین کار فخیم زاده باشه. یک کار سفارشیِ نون و آب‌دار. (فخیم زاده را با نمکیش دوست داشتم و توحید. که هر موقع میدیم اشکم در میومد.)
چند کلمه خودمانی:
به خدا من خودخواه نیستم. من همش به فکر خودش بودم. گفتم دارم کار درستی انجام میدم. چقدر اذیت شدم. مریض شدم. بی خوابی کشیدم. خودمو از خیلی از چیزها محروم کردم. از جوونیم استفاده نکردم و باز به خودم بالیدم که دارم بر خودم غلبه می کنم. همش به خاطر خودش بود.
در خلوت خیال:

در عشق اگر صادقی از قربْ حذر کن ... چون آینه از دور، قناعت به نظر کن

دل باز نمی‌آید ازآن زلفِ دلاویز ... زان یار سفر کرده قناعت به خبر کن

پ.ن: دست خودم نیست. خیلی سعی می‌کنم کوتاه و خلاصه بنویسم اما دیگه بیشتر از ایننمی‌تونم. باید یه کلاس خلاصه‌نویسی پیش بعضیا برم.(البته اگه به جاش مبهم نویسی درس ندند!)


اسارت

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/20 11:55 عصر

- از صبح نشستم سر درس. فردا میان‌ترم اصول مهندسی دارم. درسی که ازش متنفرم و از استادش هم.(همیشه با ریاضی و فیزیک مشکل داشته‌ام. حالا این درس شده جمع این دو. نمی‌دونم چکار کنم!)
- ظهر زنگ زدم به مهدی. دیدم تو وبلاگش گفته رفته دکتر و حالش خوش نیست، گفتم بزار یه احوالی ازش بپرسم. یه کامنت براش گذاشته بودم که: یاد بوعلی سینا و اون بیمار عاشقش افتادم! برداشته خصوصیش کرده! کلی خندیدیم. شب‌هایی هم که باهاش می‌چتم از بس می‌خندم همش می‌ترسم اهل خونه بیدار بشند، حالا که دیگه صداشو می‌شنیدم! (یادش به خیر. سه راهی شهادت هم آقای هماهنگ روضه می‌خوند و ما دوتا می‌خندیدم! اونجا که جهت نیروهای خودی را اشتباه نشون داد که دیگه منفجر شدیم!)
حامد از دور گفت چیطوری بید مجنون؟ گفتم بهش بگو ما فقط برگشیم ما کجا و بید مجنون کجا؟
- مِی ... دوباره داره تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت می‌کنه. همش حسادت. همش غیبت. همش کینه. تا حالا چندبار خواستم بلاهایی که تو این چندسال این بشر به سرم آورده را بنویسم، اما ابوذر نذاشت. گفت بزار فراموشت بشه. تا حالا چندین بار وجودمو از کینه پر کرده و به زور خالیش کردم. دوباره داره شروع می‌کنه.
(نمی‌دونم چه گناهی کردم که این شده عذابم.)
- ظهر اخبار گفت: آیت‌الله هاشمی رفسنجانی ... مامان گفت: بالاخره ما نفهمیدیم ایشون آیت‌الله هستند یا حجة‌الاسلام؟! گفتم: از وقتی که رییس خبرگان شده دیگه که نمیشه گفت حجة‌الاسلام! کسر شان خبرگانه. اونوقت دشمنان اسلام چی می‌گن؟ نمی‌گن برداشتند یه حجة‌الاسلام را گذاشتند رییس؟! زَه را گفت: مگه میشه یه شبه بشه آیت‌الله؟ مگه نبایددرس بخونند؟! گفتم: آبجی‌جون تو مملکت ما الحمدلله کار نشد نداره. (می‌شود- می‌توانیم!)
- امشب شب اولی بود که خوندیم: «وَ واعدنا موسی ثلاثینَ لیلة...» یاد باباجون افتادم. ثوابش مال اون. فقط برای اون می‌خونم.
- حاج منصور گفت: لذت بردیم. قدر صداتو بدون. گفتم: چی می‌گی حاجی؟ صدا ندیدی.
- زنگ زدم صالح. میگم چقدر خوندی؟ میگه تازه بعد صبح تا حالا جزوه‌شو گیر آوردم. میگه تو چقدر خوندی؟ میگم 6 صفحه. میگه: خیـــــلی خر خونی!
- عباس زنگ زد. گفت میای خونه نادر؟ گفتم نه! امتحان دارم.
(اصرار کرد. داشتم وسوسه میشدم که برم!)
- باز حالم خوب نیست. اگه تو این دو روزه اعصابم یه کم آروم بشه که هیچ وگرنه یکی از شب‌های آینده نمی‌تونم آپ کنم چون تو بیمارستانم.

چند کلمه خودمانی:
عاشق شدن یعنی آزاد نبودن، در اسارت حس دیگری زنجیر شدن. هیچ کس اسارت را دوست نداره. اصلا کی از آزادی بدش میاد؟ پس عاشق نشو. به این راحتی‌ها هم که تو قصه‌ها اومده نیست‌ها!

در خلوت خیال:

عشق سلطانی است بی پروا که چندین ماه مصر ... از فرامش گشتگان گوشه زندان اوست


یک روز پر دردسر

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/20 12:31 صبح

چه روزی بود امروز! یک روز پر دردسر. توصیه می‌کنم نخونید. چون نه به دردتون می‌خوره و نه حوصلشو دارید. اگه خوندید بعد پشیمون شدید که چرا وقتتون را تلف کردید هیچ ربطی به من نداره.
- صبح خواب و بیدار بودم که مامان گفت دارم با بسیج محل می‌رم اردو! گفتم کجا؟ گفت تخت فولاد. گفتم التماس دعا. ظهر که برگشت خیلی تعریف کرد. از اینکه چه علمایی اونجا خاکند. از اینکه چقدر مردم میاند و حاجت می‌گیرند. می‌گفت قبر بابارکن‌الدین را وقتی سرت را روش بزاری از توش صدا در میاد. می‌گفت راهنمای اونجا گفته مدیر هتل عباسی در زمان شاه، اینجا خاکه و از بس آدم خوبی بوده همه کارکنان هتل در اون زمان هنوز میاند اینجا سر قبرش براش فاتحه می‌خونند. می‌گفت این یکی از بس پولدار بوده و خیّر بوده تو اصفهان چند تا مدرسه ساخته و هنوز هم مدارسش معروفه مثلا مدرسه هراتی.خیلی تعریف کرد. گفتم مامان سر قبر ننه‌جون و باباجونت هم رفتی؟ گفت  اونجا اثری ازش نیست. گلخونه شده! بعد گفت ببین ننه‌جون و باباجون من که 50 سال پیش مردند هیچ اثری ازشون نیست اما بعضی از این قبرها از 700 سال پیش تا حالا باقی مونده. گفتم مامان‌جان اینجور که شما میگی افرادی که اونجا به خاک سپرده‌شده‌اند یا عارف و عالم بوده‌اند یا پولدارهایی که دست خیر داشتند. ما که عارف و عالم نمی‌شیم س دعا کن حداقل پولدار بشیم تا یه اسمی ازمون بمونه!(مامان دعا کرد)
- یه دوش گرفتم و صبحانه را خوردم و رفتم قرض‌الحسنه. بالاخره این چک مجتمع پاس شد. علیرضا گفت دختر مجرد سراغ نداری که حسابداری خونده باشه؟ گفتم چرا سراغ دارم. گفت بفرستش بیاد.
- رفتم پول اشک قلم را دادم و یه پارچه هم نوشتم برای عرفه.
- برگشتم مجتمع. ای رج را دیدم. گفتم از دست من که دلخور نیستی؟ گفت نه. حق با شما بود. گفتم گوشیم ریست شده و شمارت پاک شده. شمارتو بده. گفت چیکارم داری؟ گفتم نگران نباش شاید بعدا کارت داشتم. شماره رابا اکراه داد.گفت من این چند روزه امتحان دارم. الان دوباره همه فکر و ذهنم مشغول میشه. همین الان بگو. گفتم بیا اینجا. شماره منو گرفته داده به اون یکی اون هم داده به اونا که زنگ بزنند منو تهدید کنند. آخه این چه کاریه؟ سرش را انداخت پایین وگفت نمی‌دونم. گفتم این زیاد مهم نیست چون حل شد. یه چیز دیگه می‌خواستم بگم. نمی‌خوام بعدا مشغول‌الذمه شما دوتا باشم. گفت جای برادر بزرگترمی. من یه اشتباهی کردم قبول هم دارم که اشتباه کردم.  گفتم میدونم هنوز با هم رابطه دارید. و میدونم هم چقدر همدیگه را دوست دارید. میدونم اون بیشتر تو را دوست داره. مشکلاتتون را هم میدونم. چرا داری اذیتش می‌کنی؟ ساکت شد. تعجب هم کرد. بعد آروم آروم شروع کرد. گفت ما به هم نمی‌رسیم. شما که میدونی مشکل من چیه. گفتم هر مشکلی یه راه حل داره. میدونی چقدر داره عذاب می‌کشه؟ گفت می‌دونم. گفتم میدونی کارش به بیمارستان کشیده؟ گفت می‌دونم. خیلی حرف زدیم. حدود یک ساعت.  گفتم پس برو راحتش کن بگو نمیشه. چرا معطلش کردی؟ گفت به خدا گفتم. حتی به خاطر اون دارم همین ترم انتقالی می‌گیرم که از اینجا برم. اما خودش دست بردار نیست. گفتم این راهش نشد. اگه میبینی از دست من کاری بر میاد بگو تا به حاج آقا بگم شاید تونست براتون یه کاری کنه. بالاخره هر مشکلی یه راه حلی داره مخصوصا اینجور مشکلات.(تو دلم به این حرف خودم خنده‌ام گرفت. شاید هم غصه‌ام شد.)
- ظهر نماز را خوندیم. اومدم تو حیاط. دیدم اون گوشه ایستاده. چند نفر اومدند باهام حرف زدند. رفت.  به رفیقش گفتم بگو بیاد کارش دارم. اومد. گفتم شماره منو گرفتی. من فکرکردم در اون مرود کارم داری. اما نامردی کردی که دادی به اون تا بده به اونا که منو تهدید کنند. گفت به خدا من در همون مورد گرفتم. می‌خواستم بیام مشورت کنم. اون روز قلم و کاغذ نداشتم برا همین تو موبایل اون ذخیره کردم. گفتم به هر حال ناراحتم از دستت زیاد. گفت تقصیر من نیست. گفتم این زیاد مهم نیست چون حل شد یه چیز دیگه می‌خواستم بگم. نمی‌خوام بعدا مشغول‌الذمه شما دوتا باشم. گفتم میدونم هنوز با هم رابطه دارید. و میدونم هم چقدر همدیگه را دوست دارید. مشکلاتتون را هم میدونم. چرا پس اینجوری؟ ساکت شد. تعجب هم کرد. بعد آروم آروم شروع کرد. گفت نمیشه. ما به هم نمی‌رسیم. داشتم نماز خونش می‌کردم. شایدهم مسلمون میشد. اما الآن دیگه نمیشه. گفتم بالاخره هر مشکلی یه راه حلی داره مخصوصا اینجور مشکلات ! (تو دلم به این حرف خودم خنده‌ام گرفت. شاید هم غصه‌ام شد.) گفت خونواده‌اش پیرند و متعصب. شما کردها را نمیشناسید. گفتم به هر حال اگه میبینی از دست من کاری بر میاد بگو تا به حاج آقا بگم شاید تونست براتون یه کاری کنه. گفت نه ممنون. گفتم می‌دونی چرا دارم تو این موضوع دخالت می‌کنم؟ یه شب دیر وقت اون یکی قمیه منو کشونده اینجا هر چی از دهنش در اومده به من گفته. یکیش هم در موردشما بود. خیلی برام سنگین اومد. به خاطر همین الان دارم اینو میگم. گفت نه. مشکل ما رو فقط خدا می‌تونه حل کنه.
- همون موقع رفیقش اومد. گفتم صداش کن. صداش کرد. اومد. گفتم یعنی چی که میدی منو تهدید کنند؟ خجالت نمی‌کشی؟ این بچه بازیا چیه؟ چی پیش خودت فکر کردی؟ ساکت شد. گفتم پاتو از تو کفش من در بیار. داری اشتباه می‌کنی. گفتم می‌دونم البته تو هم تقصیری نداری و همش زیر سر اون رفیقته که اون شب باهات اومد خونتون خوابید. اما جفتتون فکرتون خیلی کوچیکه. گفتم  آبروی افراد برا من خیلی مهمه. کاری نکن مجبور بشم به بابات بگم. گفت بابای من جانبازه. جبهه رفته. تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی. گفتم اگه بابا تو جبهه رفته بابا من جبهه را ساخته! بعدشم بابات جبهه نرفته که تو هر غلطی دلت خواست بکنی. تازه باید خجالت هم بکشی. یه کم توجیه کرد بعد هم  اشکش در اومد و رفت. اون یکی گفت یکی زنگ زده از اسم شما سوء استفاده کرده و با احساسات یکی بازی کرده. هر چی گفتم کی بوده و به کی چی گفته؟ نگفت.
- ساعت 2:30 بودکه اومدم خونه. اولین قاشق غذا را که تو دهنم گذاشتم حالم بد شد. مامان فهمید. گفت دوباره اعصابت خورد شده؟ چی شده؟ گفتم هیچی. از سر سفره بلند شدم اومدم پای کامپیوتر.
- ساعت 4 بود با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم. یکی دیگه‌شون بود. گفت چی به این دو تا گفتی؟ ظهر تا حالا یکیشون حالش بدشده. البته همیشه همینطوره. حیله‌اش همینه. داره نقش بازی می‌کنه. گفتم چیزی نگفتم فقط گفتم زرنگ بازی در نیار. بعدش گفتم شنیدم یکی زنگ زده از اسم من سوء استفاده کرده و با احساسات یکی بازی کرده. کی بوده؟ نگفت فقط اشاره‌ای کرد. خودم تا ته خط رفتم. خیلی ناراحت شدم. (پیش خودم گفتم چقدر بعضیا واقعا پست فطرت هستند اونوقت نیلوفر کامنت میذاره میگه هیشکی پست نیست!)
- بین نماز مغرب و عشا بودم که رفیقش زنگ زد. گفت اگه میشه بیا کارت دارم. تعجب کردم. گفتم اگه تنهایی میام. گفت بیا. گفتم بعد نماز میام.
- نمازتموم شد. در گوش حاج آقا گفتم من میرم تا جایی و زود برای جلسه میام.  رفتم. دیدم زیر بغلش را گرفته و آورده. وسط راه ولوشد رو زمین. گفتم چی شده؟ گفت ظهر تا حالا که شما باهاش حرف زدی اینجوری شده. یه چیز بگو خوب بشه. گفتم بیارش. گفتم الان باید من چی بگم؟ ته حرفش این بود که اشتباه کردم. به بابام نگو. گفتم قرار هم نبود بگم. آروم شد. بعدش بحث بالا گرفت رفت تو فرهنگ جامعه و دانشگاه. بحث بی نتیجه بود.
- همون موقع یکی از دوستان کوچک زنگ زد. گفتم خدا را شکر انگار زنده‌ای؟ یعنی چی که اس ام اس میدی می‌خوام خودمو بکشم بعد هم ازت خبری نیست؟ نمی‌گی مردم نگران می‌شند؟ گفت به خدا خودمو می‌کشم. بعد هم زد زیر گریه. گفتم گریه نکن. اصلا گریه نداره بالاخره حل میشه. حالا یا با پول یا پارتی. گفت رفتم پول بدم میگه می‌خوای به من رشوه بدی؟ پارتی هم که ندارم. بابام هم که جانباز نیست و جبهه نرفته! شاید مجبور شم برم تهران. بابام هم هرچی از دهنش اومده بهم گفته. تازه کتکم هم زده. و باز گریه و گریه. آرومش کردم. الکی بهش امیدواری دادم.
- سل مان رسید. نشستم تو ماشینش و گفتم برو بریم در اون کفاشیه. یارو زنگ زده از از اسم من سوء استفاده کرده و با احساسات یکی بازی کرده.
- تو ماشین بودیم که میثم زنگ زد. تا دیدم میثمه یادم افتاد که جلسه داشتم و نرفتم. گفتم سریع دور بزن.خیلی راه اومده بودیم. دیر شد. رسیدم تو جلسه. حاج آقا گفت امشب معنی سر کاری راهم فهمیدیم. می‌دونی چقدر از بعد نماز گذشته؟ گفتم ببخشید. یه سری مشکلاتی بود که باید حل می‌شد.
- بعد جلسه حاج آقا گفت بیا با حاج منصور بریم یه مجتمع فرهنگیه یه نظارتی بکنیم. رفتیم. برگشتنه حاج منصور به حاج اقا گفت یه کم هوای این برگ بید را بیشتر داشته باش. بااین حرفش کارو خراب کرد. مجبور شدم همه قضایای کانون و مسئولیتش را برا حاج آقا توضیح بدم. آخرش حاج آقا گفت من دوستت دارم. شما هم  فقط به فکر کار خالصانه باش.
- اومدم خونه. با بابا با هم رسیدیم. همزمان با هم گفتیم: الآن هم نیا خونه! و من گفتم مثلاینکه شما دیر کردیا. من که کارمه هر شب!
(تازه از سر کار اومده بود. خیلی خسته به نظر میومد. نگرانشم.)

- شام خوردم. کم. مامان گفت ناهار هم که نخوردی. جواب ندادم. گفت خوش اخلاقیات مال تو کوچه است و مال مردم، به من که میرسی بد اخلاق میشی؟ بازم جواب ندادم.
- اخبار گفت یارو که قرار بود تو اصفهان مردم را بکشه زده یه جهانگرد فرانسوی را کشته. عکسشم نشون داد تا اگه کسی می‌شناسه خبر بده! (چند روزه بد جور بگیر و ببنده)
-علیرضا زنگ زد. گفت اون که می‌گفتی حسابداری خونده را مشخصاتش رابنویس رو کاغذ با مدارکش فردا صبح بیار. گفتم چشم. زنگ زدم بهش. خوشحال شد. گفتم مدارک رابیار اما زیاد امیدوار نباش. یه ساعت بعد داداشش مدارک را آورد در خونه.
نشستیم چایی بخوریم. مامان گفت خانم حی دری ظرف یک سال سومین پسرش را هم زن داد. پسره گفته یه دختر می‌خوام داداش نداشته باشه، باباش پولدار باشه، زیاد هم محجبه نباشه. زیاد هم مذهبی نباشه. مادرش هم  دقیقا رفته یه دختر براش جسته با همین مشخصات. البته دختره قبلا عقد کرده حالا طلاق گرفته اما چون شرایط پسره را داشته اینام گرفتندش. گفتم همینه دیگه. زیاد مذهبی نباشه یعنی همین. پسره که از مریدای حاج آقاست. پس چطور اینجوریشو خواسته؟ مامان گفت بی خیال مردم. منظورم اینه که  پس من کی برم برا تو خواستگاری؟ اصلا سراغ کی برم؟ بابا گفت میری یکی را می‌جوری که مومن، محجبه، نماز خون، با دین و ایمون و ... باشه. زهرا گفت پس پولدارشو نگفتی! پاشدم اومدم پای کامپیوتر. مامان گفت باز رفتی سراغ اون کامپیوتر؟
- دو ساعتی میشه که دارم می‌نویسم. چندین بار نوشتم و پاک کردم. اعصابم خورده اما دوست دارم بنویسم تا بمونه. مامان اومده میگه پاشو بخواب. صفحه را میکشم پایین که نبینه. میگه باز من اومدم و قایمش کردی؟ اصلا تو چی می‌نویسی؟ میگم داستان! میگه راستشو بگو. میگم راستشومیگم. داستان زندگیمو می‌نویسم. روزنوشتمه. میگه الکی میگی چون تو هرچی بخوای بنویسی اول رو کاغذ می‌نویسی حالا چی شده که دو ساعته داری اینجوری می‌نویسی؟! میگم مامان گیر نده دیگه. اگه خیلی دلت می‌خواد بدونی برو تو اینترنت بخون!
چند کلمه خودمانی:
آدم بعضی وقت‌ها به سادگی بعضیا غبطه می‌خوره و بعضی وقت‌ها هم حالش از بدجنسی بعضیا به هم می‌خوره.اما دلش به همین خوشه که هر دوتاشون نون دلشون را می‌خورند.
در خلوت خیال:

از هر صدا نبازم، چون کوهْ لنگرِ خویش ... بحرِ گران وقارم، در پاسِِ گوهرِ خویش
شمعِ حریمِ عشقم، پروای کُشتنم نیست ... بسیار دیده‌ام من، در زیر پا سر خویش
کردارِ من به گفتار، محتاج نیست صائب
در زخم می‌نمایم، چون تیغْ جوهر خویش

 پ.ن: ببخشیداگه امشب اینجوری نوشتم. چندین بار نوشتم و پاک کردم. تازه خیلیهاشو ننوشتم. فقط هم برای خودم نوشتم. چون می‌خوام بمونه. وقایع امروزم خیلی برام مهم بود. لازم بود با توضیح بیشتری بنویسم.


حسرتی در عین وصل

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/18 11:28 عصر

- پست قبلی تو پارسی بلاگ منتخب شده! دارم از تعجب شاخ در میارم!
چند روزی میشه که مثلا با آبجی قهرم! یادم نیست به خاطر چی. انگار زیادی سر به سرش گذاشتم. چند روزیه نبوسیدمش. دلم براش یه ذره شده. امروز که از مدرسه اومدو رفت تو آغوش بابا دلم داشت از جاش کنده می‌شد. طبق عادت همیشه داشت میومد تو بغل من که یادش افتاد مثلا قهریم! الآن هر وقت نگاهش تو نگاه من می‌افته می‌خنده و دل منو بیشتر می‌بره. مامان می‌دونه اما به روی خودش نمیاره. میگه بهتر که قهرید! همیشه میگه این بچه راتو لوسش کردی. چه معنی داره آدم اینقدر آبجیشو ببوسه؟ دیگه بزرگ شده. زشته!
(قهر کردنامون اینجوریه که حرف می‌زنیم فقط نمیشه قربون صدقه‌اش برم و ببوسمش!)
- اعصابم خورد شد از بس ملت اس ام اس دادند و من تو جواب نوشتم: «ممنون! فقط یه چیزی! من موبایلم رست شده و همه شماره‌هام پاک شده. معرفی می‌کنید؟» و بعد هم که طرف می‌فهمه تازه به سرش می‌زنه که سر به سرم بزاره! (خرج موبایلم دوباره این برج سر به فلک می‌ذاره!)
- حامد و مظاهر رفته اند مشهد. بدون خداحافظی. تعجبم بیشتر از مظاهره که بعضی وقت‌ها زنگ می‌زنه یک ساعت با آدم حرف می‌زنه، حالا نکرده یه زنگ بزنه یه کلمه بگه التماس کن دعات کنم! شماره‌شون را هم که ندارم و گرنه خودم حتما یه زنگشون می‌زدم. (خوش به حالشون. ایام شهادت امام جواد. امام رضا را هم که می‌گند جوادشو خیلی دوست داره.)
- دیشب ساعت 2 بوده اس ام اس داده حلال کن می‌خوام خودمو بکشم. بهش گفتم احمق نشیا. دیگه جواب نداد. هر چی هم زنگ زدم جواب نداد. می‌دونم عاقل تر از این حرفاست اما باز هم یه ذره نگرانشم.(نکنه خودشو کشته باشه؟)
- خوابم خیلی به هم ریخته. شب‌ها خوابم نمی‌بره به جاش صبح‌ها تا لنگ ظهر می‌خوابم. مثلا دیشب ساعت 1:15 رفتم خوابیدم. تا ساعت 3 بیدار بودم، این دنده و اون دنده می‌شدم و فکر می‌کردم!
- مامان میگه پسر چقدر می‌خوابی؟ مگه تو زندگی و روزگار نداری؟ پاشو به یه کاری برس. اینقدر داریم بخوابیم وحسرت بخوریم!  یاد این شعر صائب افتادم:

چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟ ... آن‌قَدَر خواب نگه دار که در گور کنی

چند کلمه خودمانی:
مجنون گفت: عذاب می‌کشم. ندیدنت یه جور آزارم میده و دیدنت هم یه جور دیگه. چیکار کنم؟

لیلی گفت: امامن همیشه فقط و فقط ندیدنت آزارم میداده. مثل همین الآن! می‌دونی چند وقته ندیدمت؟

در خلوت خیال:

حسرت عشّاق افزون می‌شود در عین وصل ... موج‌ها خمیازه در آغوش دریا می‌کشند!


این خودخواهیه؟

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/18 12:38 صبح

- امروز صبح تو تاکسی که نشسته بودم رادیو جوان یه برنامه پخش می‌کرد در مورد اثرات سوء طلاق و مشکلات پس از اون. تو اون بیست دقیقه‌ای که من تو ماشین بودم و گوش می‌کردم که چیزی جز تبلیغ طلاق ندیدم! (این رادیو جوان هم دیگه شورش را در آورده. نمی دونم چه سیاستیه که هیشکی هم هیچی بهشون نمیگه.)

- امتحان بدنشد. تا اونجا که خونده بودم را نوشتم. بقیه‌اش راهم که هیچی.

- بعد نماز حاج آقا گفت : حاج حسینعلی رفته مکه. یه مداح برا عرفه پیدا کن.( فکر کنم حاج آقا می‌دونه من دعای عرفه‌ام را میرم جای دیگه اما خوب کاریش نمیشه کرد باید یکی را پیدا کنم.)

- کارهای سیاسی حوزه خیلی عقب افتاده. امشب یه سر رفتم. خوب شد جناب سروان نبود اما همه چپ چپ نگاه می‌کردن و می‌گفتن معلوم هست تو کجایی؟!(منی که اگه یه روز کیهان نمی‌خوندم روزم شب نمیشد چند وقتیه دیگه حوصله سیاسی بازی را هم ندارم!)

- حمید رفت. داداشمه. یکسال کوچیک تر از منه. همه کودکیمون پر از خاطره‌های قشنگه. خیلی دوستش دارم.

- خونه نادر امشب خوش گذشت. مامان گفت کجا میری؟ گفتم امروز امتحان داشتم میرم یه کم خستگیامو در کنم! یکی می‌گفت: چیزی به نام عشق وجود نداره اما همیشه راهی برای اثباتش هست!(نمی‌دونم. شاید راست بگه. شایدم عاشق نشده!)

چند کلمه خودمانی:

جفتشون راست می‌گفتند. خودخواهم. اسمشو چیز دیگه‌ای نمیشه گذاشت. فکر می‌کردم به خاطر خودشه که دارم یه همچین کاری می‌کنم. فکر می‌کردم اگه خودمو عذاب میدم فقط به خاطر اینه که صلاح اون را می‌خوام. فکر می‌کردم مثلا چه ایثاری دارم می‌کنم! اما وقتی ازم پرسید « اون زمان هرچی گفتی گفتم چشم اما حالا دیگه چرا؟» دیدم نه! همش به خاطر خودمه. خودمو عذاب میدم تا خودم عذاب نکشم!

در خلوت خیال :

از بس که ز نظّارگی آزار کشیده‌ست ... بلبل به قفس رخت ز گلزار کشیده‌ست

صائب، می لعلی کشد از ساغرِ یاقوت ... هرکس که سخن از لب دلدار کشیده‌ست

 


دلتنگ نگاهتم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/16 11:34 عصر

نمی‌دونم چه مرگم شده! هرشب تا نصف شب بیدارم اما حالا که فردا امتحان دارم و باید بشینم درس بخونم، خوابم گرفته. فکر و خیالات همیشگی به سراغم اومده.یه چند تا اس ام اس می‌فرستم. نمی‌دونم چم شده. انگار ظرفیتم تموم شده. دارم لبریز میشم. لبریز از دلتنگی.(انگار نیلوفر درست می‏گفت که  موقع امتحانات...)
حمید نشسته داره حافظ می‌خونه. میگه بشین شعر حافظ را هم بخون. ببین چه قشنگه. میگم حافظ جای خود. اما صائب سبک جدید آورده. حافظ و سعدی غزل را به اوج خودش رسوندند. هر چه صفت زیبا بود برای معشوق به کار بردند. دیگه چیزی باقی نموند. اما صائب اومد گفت معشوق لزوما نباید چشم سیاه و کمر باریک و ابرو کشیده باشه. معشوق هر طوری که هست زیباست. حمید میگه اِ اِ اِ !
گفتم حالم خوش نیست. یه فال برام گرفت:
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم ... به صورت تو نگاری نه دیدم و نه شنیدم
یاد پست محدثه افتادم. فال اینقدر واقعی؟!

چند کلمه خودمانی:

مجنون گفت: امروز یه جا بودم. شرح حال امروزم اینه: بر تهی آغوشی خود آه حسرت می کشم...هر کجا بینم کشد شمعی به بر پروانه را

لیلی گفت: مگه کجا بودی و چی دیدی؟

مجنون گفت بی خیال! شعرو بچسب!


کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/16 9:59 عصر

- صبح تا ظهر یه کم درس خوندم. خدا خودش امتحان فردا را به خیر بگذرونه.

- ظهر ناهار مهمون ننه جون بودیم. حجت (پسر داییم) تازه عقد کرده. نمی دونم اسمش چیه! انگار شماها میگید پا گشا!

- تا ما رو دیدند سریع دویدند بیرون که نکنه یه وقت ما چیزشون را ببینیم! خیلی بدم اومد. اگه حالت دویدنشون را میدیدی از خنده می‌مردی!

- گفته من که نمیومدم پس چرا آبجی منو نگفته؟ گفتم : یا ارتباطت را قطع نکن یا هم انتظار نداشته باش. گفته من نمیام قسط منو خشکه حساب کن. اون بنده خدا هم براش برده. مامان گفت:تازه اینجور داری تشویقش می‌کنی کناره بگیره. منم گفتم اصلا زشته که این حرفو زده. بحث سر این بود که پس چطور از همه چیز خبر داره؟ حتی چیزایی که این طرفی‌ها خودشون نمی‌دونند! زهرا می‌گفت: نکنه تو همه خونه‌ها میکروفن کار گذاشته؟!

- بعداز ظهر به اصرار مامان و حمید یه سر رفتیم گلزار سر قبر باباجون. می‌گفتند یا ببریدمون گلستان شهدا سر دایی یا گلزار سر باباجون.

- قضیه نگین هم معلوم شد. از کاشمر بود نه گنبد. امتحان بود انگار.بیچاره چقدر ساده!

- بعداز نماز حاج آقا گفت برگ بید بیا کارت دارم. رفتیم تو دفتر. صحبتاش در موردتلفن تهدید آمیز دیروز بود. دیشب جریان را بهش گفته بودم. گفت نگران نباش. دیروز یارو اومده اینجا و دیگه یه ذره هم پیش من آبرو نداره. گفت بعضی از این دخترا واقعا «پست» هستند. چیزی برام تعریف کرد که دیدم کلمه پست هم براشون زیاده. گفت دیشب هم اون یکیشون خوابگاه را ریخته به هم. گفت حتی چه حرفای زشتی به خود حاج آقا زده‌اند!(نگران نیستم. دوست ندارم دستش پیش باباش رو بشه. سر آبروش می‌ترسم.خودش داره نفهم بازی در میاره. بااینکه تجربه دفعه پیش و رفتن پیش دکتر را داره، مثلا می‌خواد دست پیش را بگیره که عقب نیفته!)

- حاج حسینعلی خداحافظی کردو رفت مکه. حاج رضا هم برای بار سی و هشتم رفت. دو بار دیگه بره چهل بارش کامله. ما موندیم و یه دنیا حسرت.

چند کلمه خودمانی:

همه میگن تا جوونید برید. جوونیمون داره میره و قسمتمون نشد. وقتی کسی برا مکه یا کربلا باهام خدا حافظی میکنه اونچنان بغضی گلومو میگیره که طرف خودش در میاد میگه: انشالله قسمت شمام میشه. بعد به دلم نگاه می‌کنم. میگم. هر چی هست زیر سر این دله. خالیش کن. پاکش کن. بعد بخواه. پاک دیده بودن به تنهایی کافی نیست. باید پاک دل هم بشی.

در خلوت خیال:

در جوش خلق کعبه حاجات گم شده‌است ... در توبه شکسته خرابات گم شده‌است

آن طفلْ مشربیم که در مشت خاک ما ... بس گوهر گرامی اوقات گم شده‌است

پ.ن: خودمونیم مبهم نویسی هم حال میده‌ها!


شب جمعه

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/16 12:56 صبح

- شنبه میان‌ترم تکنولوژی قند دارم. امروز کلاسامو نرفتم که مثلا بشینم بخونم. 125 صفحه A4 ! نشستم به خوندن. دیدم 50 صفحه اولشو ندارم! صبح تا حالا 5 صفحه خوندم! (خدا به خیر بگذرونه!)

- گوشیم رِسِت شد، همه شماره‌هام پاک شد. همه دوستام زنگ می‌زنند و اس ام اس میدند و سر به سرم میذارند. امروز یکی زنگ زد گفت شنبه صبح میام می‌کشمت. اولش فکر کردم آشناست و شوخیه اما بعد با بررسی‌های صورت گرفته مشخص شد نخیر! خیلی هم جدیه! ( اگه زنده موندیم شنبه خبرشو میدم)

- صبح تا حالا یه دختره بند کرده که بیا با من دوست شو! (لااله الاالله) بااینکه من سر خرج موبایلم می‌ترسم و جوابشو نمیدم اما یه ریز اس ام اس میده. می‌گفت نگین هستم از گنبد! (اولش فکر کردم نگین خودمونه!)

- امشب نشد برم دعا کمیل. جلسه شرکت بود.4 ساعت تو جلسه بودیم. آخرش هم قرار شد ما پسرا یا سهاممون را بفروشیم و بیایم بیرون و یا اینکه قسمت اعظم سهاممون را بفروشیم و بشیم سهامدار جزء!(شرکتی که مدیر عاملش یه دختر باشه بیشتر از اینم ازش انتظاری نیست. فکرکرده همه مثل خودشون بی کارند. یه ساعت طول کشیدتا براشون توضیح دادم بابا ما پسریم باید به فکر آینده مون باشیم! همشون تعجب کرده بودند که چرا ما 4 تا پسر می‌خوایم از شرکت استعفا بدیم. خودمم تعجبی مونده بودم آخه اصلا هماهنگ هم نکرده بودیم!)

- حمید از تهرون اومده. بچه ها خوششونه. امروز علی کلاسشونرفته که زودتر بیاد پیش حمید! خونواده تازه از دعای کمیل حاج آقا برگشته‌اند. نشد برم. خیلی دلم سوخت. ساعت 12 نصف شبه. اومده و نیومده نشسته‌اند شب‌های برره را می‌بینند!(یه چند قسمتش را قبلا ضبط کرده‌اند).  اون قسمتشه که کاراگاه پوآرو اومده و میگه اگه همکاری نکنید پرونده‌تون را می‌ بریم شورای عالی(همون شورای امنیت!)الان که میبینم میگم باز به مهران مدیری. یه چیزی می‌ساخت که هم مردم می‌خندیدندو هم یه چیز یاد می‌گرفتند.یه چندتا تیکه سیاسی هم توش می‌انداخت. حالم از چارخونه به هم می‌خوره. خوشحالم که تا حالا حتی یه قسمتشو هم ندیده‌ام.

- مظاهر و بچه‌ها رفته‌اند مشهد. خیلی به آدم زور میگه رفیقای آدم بی خداحافظی برند مشهدبعدآدم بره به طور اتفاقی یه وبلاگ دسته جمعی ازشون کشف کنه و از اونجا بفهمه که رفته‌اند! (التماس دعا دوستان. ما رو یاد کنید.)

- فردا صبح جمعه است. الکی می‌گیم منتظریم. بریم راحت بخوابیم.

با صاحبدلان:

پرده بردار ز رخسارِ خود ای صبحِ امید ... که سیه نامه چو شبهای گناه آمده‌ایم


چرا برگ بید؟!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/15 11:12 عصر

دوران تحصیل من تو مدرسه طوری گذشت که با بسیاری از بچه ها از همون سال اول ابتدایی تا پیش‌دانشگاهی با هم بودیم. خیلی به‌هم نزدیک بودیم. اصلا معنای واقعی «رفیقی» که من درک کرده‌ام برمی‌گرده به همون دوران. رسم بود که برای هر کس یه اسم می‌ذاشتیم و از اون به بعد اون اسم روی اون فرد می‌موند. معمولا یه فرد چند تا اسم را تجربه می‌کرد تا یکیش گل کنه و روش بمونه! اسم‌هایی هم که من رو بچه‌ها میذاشتم ردخور نداشت و اغلب فرد به همون اسم معروف می‌شد!
همه اسم داشتند الا من! با اون ابهّتی که اون دوران برای خودم داشتم کمتر کسی جرات می‌کرد رو من اسم بزاره. البته یه چند تا اسمی را تجربه کرده‌بودم اما روم نمی‌موند. تا اینکه یه روز تلویزیون فیلم قصه‌های مجید را پخش کرد و فردا که مااومدیم مدرسه دیدیم بچه‌ها یه اسم برامون انتخاب کرده اند و از اون به بعد این اسم روی ما موند!
صبح تا وارد مدرسه شدم بچه‌ها دسته‌جمعی شروع کردند به خوندن: «... برگ بیدی ! همه پولاتا دادی کیشمیش خِریدی؟ ... برگ بیدی چرا اِز پشت‌بوم تو جوق پِریدی؟» و این شد که اسم ما شد برگ بید.
اِسمامون زشت نبود. اتفاقا خیلی هم به اسم‌هایی که رومون بود علاقه داشتیم. منم از برگ بید خوشم اومد مخصوصا وقتی که با شعر صائب آشنا شدم و تعریفی که از بید و برگش تو اشعارش ارائه میده رادیدم این علاقه بیشتر شد. حتی خونواده‌هامون هم می‌دونستند که اسم ما چیه! مثلا همین الآن وقتی مولی میاد در خونه پشت آیفون میگه مهندس برگ بید بیا درخونه!

همیشه نظرم این بود که اگه بنا باشه آدم یه روزنوشت بزنه باید اسم خودش روش باشه. چون قراره توش از خودش بنویسه. مثل «روزنوشت یک دانشجو» که داره یه تعریفی از خودش به خواننده ارائه میده و وجهه مشخصش اینه که میگه اینجا را یه دانشجو داره می‌نویسه. یا مثل «خزعبلات یک دیوانه ماه‌زده» که داره میگه اونجا را کسی می‌نویسه که...!
منم از حدود یک ماه پیش یه وبلاگ زده بودم تو بلاگفا به نام «برگ بید» و تقریبا به طور مرتب اتفاقات روزانه‌ام را توش‌ می‌نوشتم. وقتی آشیان آه را زدم دیدم نمی‌تونم دوجا روزنوشت بنویسم. مونده بودم که چیکار کنم و بالاخره تصمیم گرفتم که اونو حذف کنم؛ چون درسته که اونجا بازدیدکننده کمی داشت و کسی منو نمی‌شناخت و می‌تونستم آزادانه هرچی می‌خوام بنویسم، اما اینجا نظرات قشنگ دوستانی بود که با حرف دل آدم یک‌رنگی خاصی داشت و دلگرمم می‌کرد. از طرفی آشیان آه به نظرم خیلی غمناک اومد. گفتم بالاخره قراره یه روز این غم و غصه‌هامون تموم شه و از شادیامونم توش بنویسیم. این شد که تصمیم گرفتم «برگ بید» را در پارسی بلاگ بسازم.

با صاحبدلان:

هیچ کار از ما نمی‌آید، ز کار ما مپرس ... رفته‌ایم از خویش بیرون از دیار ما مپرس

کوهِ تمکینِ حبابیم از شکیب ما مگوی ... جلوه موجِ سرابیم از قرار ما مپرس

بید مجنونیم، برگ ما زبانِ خامُشی است ... گُل بچین از برگ ما، احوال زار ما مپرس

دامنِ آرام بر دامان صرصر بسته‌ایم ... از پریشان حالی مشت غبار ما مپرس

از دیار حُسنْ‌خیزِ   عشق می‌آییم ما ... می‌شوی آواره، احوال دیار ما مپرس

شرح حال دردمندان دردسر می‌آورد ... میل دردسر نداری از خمار ما مپرس

کار ما چون زلف خوبان در گره افتاده است

می‌کنی سر رشته گُم صائب زکار ما مپرس 

پ.ن1: شعر اصلی فیلم این بود: «مجیدیّ و مجیدی! همه پولاتا دادی کیشمیش خِریدی؟ مجیدیّ و مجیدی!  چرا اِز پشت‌بوم تو جوق پِریدی؟»
پ.ن2: خیلی شعرش قشنگه. اگه کسی حوصله گریه کردن داره یه بار دیگه با این دید بخونه.
پ.ن3: متن‌ها را منتقل کردم اینجا و نظرات دوستان راهم.


آئینه بشکستن خطاست!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/9/14 10:5 عصر

صبح مامان گفت یه کم سبزی برای من بگیر و برو دانشگاه. گفتم چشم. تا دم در رفتم و برگشتم. گفت پس چرا برگشتی؟ گفتم می‌خواستم از سوپر سر کوچه بگیرم اما حالا با ماشین میرم چون می‌خوام کامپیوتر نادر را هم که داده‌ام تعمیر، براش بگیرم.
 ماشین را که خواستم از خونه بیارم بیرون تایر سمت راست جلو گیر کرد به تیر آهن. رفتم جلو و آزادش کردم و دنده عقب گرفتم. دقیقا داشتم به این فکر می‌کردم که حمید که از تهرون اومد بهش بگم این تیر آهن را اینجا گذاشته‌ایم، وقتی میخوای ماشین را ببری بیرون مواظب باش! تو همین فکر بودم و پشت سرم را نگاه می‌کردم که صدای مهیب شکستن آینه سمت راننده اومد! با صدای شکستن آینه بود که من رومو برگردوندم و دیدم به به چه دسته گلی به آب دادیم!
رفتم سبزی را خریدم و کامپیوتر را هم گرفتم و اومدم. مامان گفت چند کیلوئه؟ چقدر شد؟ گفتم یک کیلو نیم! شد 50 هزار تومان! تا اینو گفتم گفت: جریمه شدی؟ گفتم نه! آینه را زدم! ناراحت شد اما هیچی نگفت.
زنگ زدم به سلمان. خدا را شکر سر کار نرفته بود.اومد دید. گفت مهندس شانست گفته فقط آینه شکسته و قابش ترک برداشته و گرنه یه 50 هزار تومنی میومدی پایین.رفتیم آینه را خریدیم (5 هزار تومان!). بعد هم رفتیم در مغازه حمزه بستیم.
تو راه برگشت موبایلم زنگ خورد. دیدم گوشیم از جیبم در نمیاد. کشیدمش. جیبم پاره شد! نگو چسب قطره‌ای که برا چسبوندن آینه خریده بودم تو جیبم ریخته بوده و موبایل چسبیده به جیبم!
همه دستم چسبی شده. ام پی تری پلیرهم چسبی شده. موبایلم هم چسبی شده.با آب، با نفت، با بنزین، با هرچی بگی شستم اما نمیره. اعصابم خیلی خورده.
بابا همین حالا از سر کار برگشت. هیچی نمیگم تا خودش بره تو ماشین. آینه شکسته را گذاشته‌ام تو جعبه آینه نوئه و گذاشتم رو داشبورد!

با صاحبدلان:

خبر به آینه می‌گیرم از نفس هر دم ... به زندگی شده‌ام بس که بدگمان بی تو!

پ.ن1: دفعه دومه که ماشینومیزنم! اون دفعه هم حامد و حسن اومده بودند اصفهان و قرار بود برم ببینمشون که یکی از عقب اومد زد به ماشین و به قرارمون هم نرسیدیم!
پ.ن2: شعری که از صائب میارم لزوما با متنم ارتباط خاصی نداره! ممکنه همینجوری به ذهنم رسیده باشه. مثل همین!


<   <<   26   27   28   29   30      >