- میگفت: هنوز تنهایی؟ امیدوارم یه دوست خوب پیدا کنی! (گفتم خاکبر سر من اگه ملت از نوشتههام چنین برداشتی کنند!)
- زنگ زدم. گفت امتحان دارم. گفتم من دارم میرم دانشگاه میخوای سرراه برسونمت؟ (ما معمولا نمیذاریم ماشین تک سرنشین حرکت کنه!)
- میگفت: استرس دارم! گفتم مگه نخوندی؟ گفت چرا ولی آخه استاد خودمون سوالها را طرح نمیکنه! گفتم این دیگه چه صیغهایه؟ چرا؟ گفت آخه استادمون اون هفته تو حموم سکته کرد و مرد! ( خدا رحمتش کنه! یاد خودم افتادم که هر موقع سر جلسه امتحان از استادش متنفر باشم هی میگم: یعنی میشه امروز بیفته بمیره و امتحان برگزار نشه؟!!!!)
- پشت چراغ قرمز خندهام گرفته بود. نتونستم جلوی خندهخودمو بگیرم. بلند بلند خندیدم! گفت برا چی میخندی؟ نگفتم. اصرار کرد. گفتم از خودم خندهام گرفته که همیشه پشت چراغ قرمز عجله دارم که زود سبز بشه اماالآن دلم میخواد قرمز قرمز بمونه!
- یه لحظه دیدم دستش قرمز شده. انگار خون اومده بود. گفتم دستت چی شده؟ گفت همین الآن گرفت به در کمدم. یه نگاه کردم تو چشماش.هر دوتاییمون خندیدیم. هر دوتاییمون میدونستیم برای چی میخندیم!
- پشت چراغ قرمز بعدی بودیم که اسام اس داد: «به سلامتی ما که دوست داشتن یادمون نرفته!»
- میگفت: چند وقته میخوام باهات خصوصی صحبت کنم. الآن که تو ماشین تنهاییم بگم؟ گفتم بگو. گفت دخترای کلاس ما از دست صالح عصبانیاند! رفیق توئه! بهش بگو وقتی اینا میخواند ارائه بدند، اینقدر از اینها سوال نپرسه! گفتم باشه! من میگم. اما خودمونیم دوباره چشمت کدوم یکی از دخترا را گرفته؟!
- دکتر گفت تو کارخونه پختِ یک را ریختم رو شیشه و دادم به یکی از آقایون! دنبال من میگشت. دستمو بردم بالا. گفت بله بله! به سبک خودش گفتم خواهش میکنم! کلاس منفجر شد! (آخه این آقای دکتر ما پیره و تکیه کلامش هم خواهش میکنمه! اما باور کنید یه گوشهای تیزی داره که نگو. در کل خیلی آقاست.)
- در طول یک ساعت و نیم کلاس، فقط کلیپهایی که روی گوشی امیر علی بود را میدیدیم. از بین این همه یکیش که مال بچههای دانشگاه اصفهان بود، چشمم را گرفت. گفتم اینو بفرست برای من. (میخواستم وقتی اومدم خونه به مامان نشون بدم اما الآن بی خیالش شدم. دیدم اگه مامان ببینه که دخترا تو دانشگاه چیکار میکنند محاله از فردا بزاره من برم دانشگاه!)
- سر کلاس بودیم که اسام اس داد: «دوست داشتن بهترین شکل مالکیت است و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن!» چند دقیقهای سرم تو موبایل بود و داشتم میخوندمش! سرمو که بلند کردم دیدم صالح هم خم شده روی من و داره میخونه! اسمش را دیده بود. گفت: ماشالله چه دوستهای با کلاسی داری تو! گفتم حالا که با کلاسه، تو هم یه جواب با کلاس بگو تا براش بفرستم، من که چیزی به ذهنم نمیرسه! گفت براش بنویس: «کاشکی چوق بودی، پَشمِک میشدم، دورت بگردم!»
- اسام اس داده: قبل از هر چیز بهم نخندیا! بعد میگه: آیا خودتو شناختی؟ اگه شناختی چه جوری؟ چطور خودتو پیدا میکنی؟ اصلا تو چه طور آدمهارا میشناسی؟ وقتی از همه جا خسته میشی چه طوری به خودت کمک میکنی؟ ... گفتم: وای! این همه سوال؟ الآن دارم رانندگی میکنم بزار برای بعد. یا زنگ بزن یا هم که اسام اسی جوابتو میدم! (چیزی برای جواب دادن نداشتم. خواستم یه جوری از زیرش در برم.) الآن دوباره اسام اس داده: تکرار سوال: بهم نخند ... (نمیدونم چی جواب بدم. من خودم بدبخت ترینم.)
- امتحانشون دیر شروع شده بود. دم سیو سه پل نیم ساعتی معطل شدم. تو پارک چه خبر بود!
- میگفت امتحان را خراب کردم! همهاش از همونجاهایی اومده بود که استاد خدا بیامرز اصلا درس نداده بود!
- گفتم: «دیشب مامان میگفت: برگ بید اگه میدونی دخترشون را به یه دانشجو میدند بگو تا بریم خواستگاری! گفتم: خیلی هم دلشون بخواد! بیخود میکنند ندند!» گفت: جدی میگی؟ گفتم آره! تو خونه ما که مرتب از این بحثهاست! گفت خیلی پر رویی! گفتم فکر کردی من چند بار میرم خواستگاری؟ فقط یه بار. دادند که دادند. ندادند هم که دخترشون بمونه ور جیگرشون تا ترشیش بندازند! باز گفت خیلی پر رویی!
- گفت احسنت! هیشکی مثل خودت تفسیر نمیخونه! اون یکی اومد گفت: میشه تفسیر امشبو بدی؟ برای جلسه امشب میخوام. (تفسیر در مورد مذمت دروغ و دروغ گو بود امشب)
- برادر حاج آقاابوالبرکات تصادف کرده فوت شده. بعد نماز با حاج آقا و بابا و حاج نعمت و پسر عمو حاج آقا رفتیم فاتحه. خیلی شلوغ بود. خدا رحمتش کنه. (یاد مراسم حاج آقا صفار نژاد افتادم. چقدر محرم امسال جاش خالیه.)
- آدم تو این مسجد قدیمیا که میره ظرفش پر میشه از معنویت. مخصوصا اگه یه حوض آب وسطش باشه و بوی دود اسپند مستت کنه.
- گفتم کیه این که اینقدر سوزناک روضه میخونه؟ تازه این شعرهای قدیمی و اصیل را؟ گفت: «حَج کِریمه. تو کربلا رییس کاروان ما بود.»
- پیش خودم گفتم: یعنی میشه ما هم که مردیم یه همچین مراسمی برامون بگیرند؟!
- با حاج آقا تو دفتر مجتمع بودیم. مجتبی زنگ زد. گفت اول ترم به گلی گفتهام که من ترم آخرم و کار هم میکنم. خودش گفته کلاسها رو نیا، اما حالا برداشته حذفم کرده! گفتم: آقا مجتبی این که با من هم بده. یادته اون روز که من غایب بودم چقدر پشت سر من حرف زده بود و هی گفته بود این پسر ریشیه این پسر ریشیه؟ و دختر و پسر خندیده بودند؟ من اگه صحبت کنم بدتره! من فقط میتونم مثل فردای اون روزباهاش دعوا کنم و روبروی همه خجالت زدهاش کنم. میخوای؟... بعدش رو کردم به حاج آقا و گفتم: حاج آقا میبینی؟ شما یه استاد دانشگاهی و این استاد ما هم یه استاد! بعد هی به من بگو چرا تریپ دانشجویی میگردی!
- دو شبه حاج آقا میره تو دفتر مجتمع و گوشی تلفن را میگیره دستش و یه ساعت صحبت میکنه. تازه هیچ کسی را هم راه نمیده! دیشب حاج رضا رفت تو، چنان ضایعش کرد که سرشو انداخت پایین و رفت! امشب یکی میگفت: حاج آقابا دوست دخترش حرف میزنه! استغفرالله!
چند کلمه خودمانی:
مجنون: یادته چی کشیدیم؟
لیلی: دیگه همه چیز تموم شده...
مجنون: نه! تازه اولشه!
در خلوت خیال:
هر چند گلوسوز بود چاشنیِ وصل ... از دل نبرَد تلخی ایام جدایی !