سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تلخی ایام جدایی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/15 11:30 عصر

- می‌گفت: هنوز تنهایی؟ امیدوارم یه دوست خوب پیدا کنی! (گفتم خاک‌بر سر من اگه ملت از نوشته‌هام چنین برداشتی کنند!)

- زنگ زدم. گفت امتحان دارم. گفتم من دارم می‌رم دانشگاه می‌خوای سرراه برسونمت؟ (ما معمولا نمی‌ذاریم ماشین تک سرنشین حرکت کنه!)

- می‌گفت: استرس دارم! گفتم مگه نخوندی؟ گفت چرا ولی آخه استاد خودمون سوال‌ها را طرح نمی‌کنه! گفتم این دیگه چه صیغه‌ایه؟ چرا؟ گفت آخه استادمون اون هفته تو حموم سکته کرد و مرد! ( خدا رحمتش کنه! یاد خودم افتادم که هر موقع سر جلسه امتحان از استادش متنفر باشم هی میگم: یعنی میشه امروز بیفته بمیره و امتحان برگزار نشه؟!!!!)

- پشت چراغ قرمز خنده‌ام گرفته بود. نتونستم جلوی خنده‌خودمو بگیرم. بلند بلند خندیدم! گفت برا چی می‌خندی؟ نگفتم. اصرار کرد. گفتم از خودم خنده‌ام گرفته که همیشه پشت چراغ قرمز عجله دارم که زود سبز بشه اماالآن دلم می‌خواد قرمز قرمز بمونه!

- یه لحظه دیدم دستش قرمز شده. انگار خون اومده بود. گفتم دستت چی شده؟ گفت همین الآن گرفت به در کمدم. یه نگاه کردم تو چشماش.هر دوتاییمون خندیدیم. هر دوتاییمون می‌دونستیم برای چی می‌خندیم!

- پشت چراغ قرمز بعدی بودیم که اس‌ام اس داد: «به سلامتی ما که دوست داشتن یادمون نرفته!»

- می‌گفت: چند وقته می‌خوام باهات خصوصی صحبت کنم. الآن که تو ماشین تنهاییم بگم؟ گفتم بگو. گفت دخترای کلاس ما از دست صالح عصبانی‌اند! رفیق توئه! بهش بگو وقتی اینا می‌خواند ارائه بدند، اینقدر از این‌ها سوال نپرسه! گفتم باشه! من می‌گم. اما خودمونیم دوباره چشمت کدوم یکی از دخترا را گرفته؟!

- دکتر گفت تو کارخونه پختِ یک را ریختم رو شیشه و دادم به یکی از آقایون! دنبال من می‌گشت. دستمو بردم بالا. گفت بله بله! به سبک خودش گفتم خواهش می‌کنم! کلاس منفجر شد! (آخه این آقای دکتر ما پیره و تکیه کلامش هم خواهش می‌کنمه! اما باور کنید یه گوش‌های تیزی داره که نگو. در کل خیلی آقاست.)

- در طول یک ساعت و نیم کلاس، فقط کلیپ‌هایی که روی گوشی امیر علی بود را می‌دیدیم. از بین این همه یکیش که مال بچه‌های دانشگاه اصفهان بود، چشمم را گرفت. گفتم اینو بفرست برای من. (می‌خواستم وقتی اومدم خونه به مامان نشون بدم اما الآن بی خیالش شدم. دیدم اگه مامان ببینه که دخترا تو دانشگاه چیکار می‌کنند محاله از فردا بزاره من برم دانشگاه!)

- سر کلاس بودیم که اس‌ام اس داد: «دوست داشتن بهترین شکل مالکیت است و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن!» چند دقیقه‌ای سرم تو موبایل بود و داشتم می‌خوندمش! سرمو که بلند کردم دیدم صالح هم خم شده روی من و داره می‌خونه! اسمش را دیده بود. گفت: ماشالله چه دوست‌های با کلاسی داری تو! گفتم حالا که با کلاسه، تو هم یه جواب با کلاس بگو تا براش بفرستم، من که چیزی به ذهنم نمی‌رسه! گفت براش بنویس: «کاشکی چوق بودی، پَشمِک می‌شدم، دورت بگردم!»

- اس‌ام اس داده:  قبل از هر چیز بهم نخندیا! بعد میگه: آیا خودتو شناختی؟ اگه شناختی چه جوری؟ چطور خودتو پیدا می‌کنی؟ اصلا تو چه طور آدم‌هارا می‌شناسی؟ وقتی از همه جا خسته میشی چه طوری به خودت کمک می‌کنی؟ ... گفتم: وای! این همه سوال؟ الآن دارم رانندگی می‌کنم بزار برای بعد. یا زنگ بزن یا هم که اس‌ام اسی جوابتو می‌دم! (چیزی برای جواب دادن نداشتم. خواستم یه جوری از زیرش در برم.) الآن دوباره اس‌ام اس داده: تکرار سوال:  بهم نخند ...   (نمی‌دونم چی جواب بدم. من خودم بدبخت ترینم.)

- امتحانشون دیر شروع شده بود. دم سی‌و سه پل نیم ساعتی معطل شدم. تو پارک چه خبر بود!

- می‌گفت امتحان را خراب کردم! همه‌اش از همونجاهایی اومده بود که استاد خدا بیامرز اصلا درس نداده بود!

- گفتم: «دیشب مامان می‌گفت: برگ بید اگه می‌دونی دخترشون را به یه دانشجو می‌دند بگو تا بریم خواستگاری! گفتم: خیلی هم دلشون بخواد! بیخود می‌کنند ندند!» گفت: جدی می‌گی؟ گفتم آره! تو خونه ما که مرتب از این بحث‌هاست! گفت خیلی پر رویی! گفتم فکر کردی من چند بار می‌رم خواستگاری؟ فقط یه بار. دادند که دادند. ندادند هم که دخترشون بمونه ور جیگرشون تا ترشیش بندازند! باز گفت خیلی پر رویی!

- گفت احسنت! هیشکی مثل خودت تفسیر نمی‌خونه! اون یکی اومد گفت: میشه تفسیر امشبو بدی؟ برای جلسه امشب می‌خوام. (تفسیر در مورد مذمت دروغ و دروغ گو بود امشب)

- برادر حاج آقاابوالبرکات تصادف کرده فوت شده. بعد نماز با حاج آقا و بابا و حاج نعمت و پسر عمو حاج آقا رفتیم فاتحه. خیلی شلوغ بود. خدا رحمتش کنه. (یاد مراسم حاج آقا صفار نژاد افتادم. چقدر محرم امسال جاش خالیه.)

- آدم تو این مسجد قدیمیا که میره  ظرفش پر میشه از معنویت. مخصوصا اگه یه حوض آب وسطش باشه و بوی دود اسپند مستت کنه.

- گفتم کیه این که اینقدر سوزناک روضه می‌خونه؟ تازه این شعرهای قدیمی و اصیل را؟ گفت: «حَج کِریمه. تو کربلا رییس کاروان ما بود.»

- پیش خودم گفتم: یعنی میشه ما هم که مردیم یه همچین مراسمی برامون بگیرند؟!

- با حاج آقا تو دفتر مجتمع بودیم. مجتبی زنگ زد. گفت اول ترم به گلی گفته‌ام که من ترم آخرم و کار هم می‌کنم. خودش گفته کلاس‌ها رو نیا، اما حالا برداشته حذفم کرده! گفتم: آقا مجتبی این که با من هم بده. یادته اون روز که من غایب بودم چقدر پشت سر من حرف زده بود و هی گفته بود این پسر ریشیه این پسر ریشیه؟ و دختر و پسر خندیده بودند؟ من اگه صحبت کنم بدتره! من فقط می‌تونم مثل فردای اون روزباهاش دعوا کنم و روبروی همه خجالت زده‌اش کنم. می‌خوای؟...   بعدش رو کردم به حاج آقا و گفتم: حاج آقا می‌بینی؟ شما یه استاد دانشگاهی و این استاد ما هم یه استاد! بعد هی به من بگو چرا تریپ دانشجویی می‌گردی!

- دو شبه حاج آقا میره تو دفتر مجتمع و گوشی تلفن را می‌گیره دستش و یه ساعت صحبت می‌کنه. تازه هیچ کسی را هم راه نمیده! دیشب حاج رضا رفت تو، چنان ضایعش کرد که سرشو انداخت پایین و رفت! امشب یکی می‌گفت: حاج آقابا دوست دخترش حرف می‌زنه! استغفرالله!

چند کلمه خودمانی:
مجنون: یادته چی کشیدیم؟

لیلی: دیگه همه چیز تموم شده...

مجنون: نه! تازه اولشه!

در خلوت خیال:

هر چند گلوسوز بود چاشنیِ وصل ... از دل نبرَد تلخی ایام جدایی !


یکرنگی معشوق با عاشق

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/15 12:23 صبح

- نشسته‌ام سر درسم. دارم متن هموژنیزاسیون را تایپ می‌کنم. یه لحظه وسوسه میشم بیام ببینم چه خبره! یکی کامنت داده. 4 تا متن هم نوشته. یک ساعت و اندی وقتم می‌گذره به خواندن و پاسخ دادن و خواندن و نظر دادن! (بعضی جملاتش آدم را به فکر فرومی‌بره. تا جایی که مامان باید بیاد چند بار صدات کنه وتو اصلا متوجه نشی. بعد بگه: چیه؟ غرق شدی تو اینترنت؟!)

- مشهدیه تلفن کرده میگه: یه زن برات پیدا کرده‌ام. می‌خوای؟ میگم: اگه تک دختره و باباش پول‌داره و پیر، می‌خوام! عصبانی می‌شه! قطع می‏کنه! (ببین ! خواهشا زنگ نزن به من. این کارت آخر عاقبت خوشی نداره ها...  )

- یکی هم یه زن شمالی برامون پیدا کرده! (ما اگه نخواهیم ازدواج اینترنتی بکنیم کی رو باید ببینیم؟!)

- رفتیم بابای حمید که از مکه اومده بود را دیدیم! وای! چقدر لاغر شده!

- اس ام اس داده به چه دلخوش کرده‌ای؟  نیم ساعت فکرمو مشغول میکنه. یک دور و تسلسل از تنهایی جلوی چشمم ظاهر میشه.  پر معنی بود. و زیبا. جوابی براش نداشتم. بزار بگه اصفهانیه!

- نوشته کاش تار بودم. بعد نوشته نه! کاش خار بودم. برای این هم جوابی ندارم.

- کارهاش با مزه است! اس ام اس داده: سلام آقای مهندس!دیدی هنوز هم چپکی برداشت می‌کنی؟!

- بابا قرآنش را تو دستش گرفته و اومده میگه: تو نمی‌تونی بی آهنگ تایپ کنی؟ میگم: آهنگش‌آرومه! حال میده! (آهنگ خودم نبودا! آهنگ نیلو بود!)

- ظهر دارم با پسر خاله صحبت می‌کنم. یه پشت خطی میاد و ول کن نیست. عذر خواهی می‌کنم و قطع میکنم. پشت خطی سکوت میکنه و بعد هم قطع میکنه! زنگش می‌زنم. قطع می‌کنه. باز زنگش می‌زنم و باز قطع می‌کنه. می‌نویسم: احتمالا مریض تشریف دارید؟ جوابی نمی‌ده! الان آخر شب که شده اس‌ام‌اس داده: شما با این شماره تماس گرفته بودید؟! امری داشتید؟! (لحنش که به این دختر ... ها می‌خوره! خدا به خیر بگذرونه!)

چند کلمه خودمانی:
مجنون: چرا هیچ وقت دست نداده تو چشم‌های هم نگاه کنیم و به هم بگیم دوستت دارم؟

لیلی: زل زد تو چشم‌های مجنون و گفت: دوستت دارم. دیگه چقدر بگم؟ دوستت دارم ... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم...

در خلوت خیال:

همین بس شاهد یکرنگی معشوق با عاشق ... که بلبل عاشق است و گل گریبان پاره می‌سازد!


ادعونی استجب لکم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/14 10:26 صبح

- دیشب تقریبا 3 بود که اومدم خونه! حال نوشتن نداشتم، فقط یه نگاهی به وبلاگ‌های دوستان کردم.

- دیروز و امروز هوای اصفهان بهاریه.  فقط باید نفس کشید. (اون هفته ما تو سرما لرزیدیم، اما این هفته هوای به این خوبی! شانسومی‌بینی؟)

- این نسیم خنکی که از طرف رودخونه می‌خوره تو صورت آدم قلب آدم را صفا می‌ده.

- اصول طراحی و سمینار با پریناز طاهری دارم. اهل چاپلوسی و پاچه خواری برای استاد نیستم، اما این یکی بابقیه فرق داره. از بس تو این دانشگاه استاد خوب ندیدیم، این شده مایه تعجب و خشنودی ما! می‌خوام یه هدیه براش بگیرم، اما نمی‌دونم چی! میشه شماها کمکم کنید؟ (مشخصات: یه خانم دکتر ناز 27 ساله!) به یکی گفتم چی بگیرم؟ گفت بهترین هدیه اینه که بری بگیریش! کی بهتر از تو؟!  (خواهشا شماها یه کمکی بکنید)

- روی تابلو شیخ بهایی با خط بزرگ نوشته: «همین امروز شروع کن»

- بابا میگه چرا قبض موبایلت اینقدر زیاد اومده؟  این همه sms؟ میگم: خوب چیکار کنم؟ هرکی sms میده باید جوابشو داد وگرنه میگه اصفهانی! (بماند که بعضیا اس ام اسشون که میدی انگار نه انگار که اصفهانی نیستند!)

- تو دو مسیر متفاوت صبح با دو تا راننده اتوبوس می‌رم، ظهر هم با همونا بر می‌گردم! راننده اولیه خیلی جوون بود و راننده دومیه هم رو دستش خالکوبی داشت! (کاشکی اینقدر که به این چیزا دقت داشتم یه کم تو درسام دقتم زیاد بود!)

- همه کارها مسخر ه و بچه بازی شده. یادمه قدیما 4 تا آدم حسابی علم بلند می‌کردند، تازه با چه حرمتی، اونم تو دهه، اما حالا از عید غدیر این بچه‌ها شروع کردند به علم بازی!

- میگه:  «بگذر از سیاهی قلب‌هامان و تیرگی دل‌هامان. التماس دعا!» میگم: «حیف که دیر وقته وگرنه می‌بردمت یه دعا کمیل که کفت ببره!» میگه: «لازم نیست بیام اونجا. یه تیکه از کمیل امشب را با همون نوایی که عرفه خوندی بخون، مارا بس است!»

- دیشب حمید قرآن جلسه درس‌هایی از قرآن حاج آقا قرائتی رامی‌خوند. ملت مرتب زنگ می‌زدند که ببینید! (خودم هم به 3 نفرsms دادم اما هیچ کدوم ندیدند! یکیشون میگه: تلویزیون نداریم! یکیشون میگه: الآن عروسی یه بچه یتیمم! یکیشون میگه: مگه فامیلت کاظمیه؟!)

- چه لهجه قشنگی دارند این یزدیا. می‌گفت : «در موردِ حقوقِ زنان صحبت می‌کِردند که مارا شاد کِردند!»

- میتی بهرامی خودشو دار زده، نوشته  ببین اینقدر که خبرمو نگرفتی خودمو دار زدم! می‌نویسم: خوب حالا کی مراسمه؟!! (باز به معرفت این بشر که یه سراغی از ما می گیره!)

- وای! یه اس‌ام اس فرستاده که از تعجب داشتم شاخ در‌می‌آوردم! گفتم پس شماها هم بلدید؟ گفت ببخشید اشتباه برا شما اومده! گفتم نوبت ما هم میشه!

- عجب دعایی خوند حاجی! می‌گفت دعای پیغمبر تا قیامت مستجابه: «وانصر من نصره».

- 12 رفتیم خونه سلمان! میتی هم بود امشب! مامان گفت فردا زنگ می‌زنم به زنش می‌گم که با شماها بوده!

- 3 بود برگشتم. حال نوشتن نبود. یعنی مخم کار نمی کرد! یه چندتا وبلاگ خوندیم و لالا!

- صبح 6:30 رفتیم دعا ندبه! رامک اومده بود. گفتمش برا محرم بیاد کمکمون. سوزناک خوند. آش هم خوشمزه بود!

- قرار بودالآن پارچه‌های محرم را بزنیم . اما این برو رچ خوب بلدند جیم بشند. هیشکی گوشیشو بر نداشت!

چند کلمه خودمانی:
هر شب جمعه میام، غفلت‌ها وگناهانم را با عبارات زیبای مولا قاطی می‌کنم، یه چیز دست و پا شکسته تحویلت میدم. نمی‌خوای درستم کنی؟ انگار ما را یادت رفته‌ها؟!

در خلوت خیال:

فرامُشی ز فراموشیِ تومی‌خیزد ... اگر تو یاد کنی، یاد می‌کنیم تو را


مکن از سختی ره شکوه

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/12 10:45 عصر

- گفته بودم صبح بعداز نماز نمی‌خوابم تا بشینم کنفرانس اصول مهندسی راآماده کنم. نمازو خوندم، گفتم بی خیال کنفرانس!

- رفتیم خونه را دیدم. بد نبود. البته اگه به این قیمت بده. (شرمنده حاج اصغر شده‌ام)

- یه دور تو کلاس از روش خوندم. کنفرانس خوبی شد. البته اگه وسط کار یکی از برگه‌ها گم نشده بود بهتر هم می‌شد.

- این هفته آخرین مهلت ارائه سمیناره. 2 واحده. من هنوز موضوع ندارم. همه وقتمو گذاشتم روی پروژه اصول طراحی و کنفرانس اصول مهندسی. تا بیام  موضوع پیدا کنم و مقاله بجورم و ترجمه کنم و پاور پوینت درست کنم و... . می‌دونم نمیشه اما چه میشه کرد؟ (اگه یکی یه مقاله با ترجمه در مورد یکی از مباحث صنایع غذایی داره بده، بعدا جبران می‌کنیم!)

- رفتیم بازدید کارخونه قند. عجب عظمتی داشت. زیر بارون، خوش گذشت. دکتر خوش اخلاق بود. چه قدر خندیدیم!

- تو اتوبوس و تو کارخونه تنه به تنه همدیگه راه ‌میرفتند و دست همدیگه را گرفته بودند! ما که می‌دونستیم چند وقته یواشکی باهم‌اند اما دیگه حالا لازم نبود اینقدر ندید بدید بازی در بیارن که! نه به اون روزا که می‌رفت دو کیلومتر اون ور تر از دانشگاه سوار ماشینش می‌شد که کسی نفهمه نه به حالا که دیگه شورش را درآورده. ( دیدم دختر و پسر پشت سرشون پچ پچ میکنند. یکی نبود بهش بگه خوب مرد مومن حالا که دیگه قطعا مال همید. بزار تو خونه هرچی خواستی بچسب بهش. اینجا، تو کارخونه؟ جلو این همه دانشجو و استاد و کارگرو مهندس ؟)

- یکی از دخترا گفت: اینجا کجاست؟ صالح داد زد: اینجا کربلاست! و بعد شروع کرد روضه خوندن! کارخونه منفجر شد!

- مهندس کارخونه گفت کسی دیگه سوال نداره؟ هیشکی هیچی نگفت. یه چند لحظه سکوت. بعد یه دفعه من گفتم: منهدس جون من یه سوال فنی دارم!گفت بفرمایید. گفتم چقدر حقوق می‌گیری؟! همه زدند زیر خنده! (برای دانشجویان صنایع غذایی خیلی مهمه که بدونن کدوم کارخونه بیشتر حقوق می‌ده. اما این که چیزی لو نداد!)

- مهندس باز پرسید کسی دیگه سوال نداره؟ هیشکی هیچی نگفت. یه چند لحظه سکوت. بعد یه دفعه صالح گفت: مهندس جون مجردی؟ ! (اینو که گفت دیگه همه  از خنده روده بر شدند. بیچاره مهندسه سرخ کرده بود. مونده بود چی بگه!)

- گفته بود کلاس تنظیم خانواده مختلط بوده! منم ایستادم پشت در و چیزهای زیادی یاد گرفتم! (   امیدوارم تو زندگی آینده ات به دردت بخوره!  هرچند بااین اخلاقی که تو داری میترسم اونجا هم ... )

- حاج آقا گفت بشین کارت دارم. دلم یوهو ریخت پایین. نشستم. شانس ما همش موبایلش زنگ می‌خورد. نیم ساعتی طول کشید. تو این نیم ساعت انواع و اقسام فکرها هجوم آورد به ذهنم. آخرش که گفت: برنامه محرم را چیکار کردی، یه نفس راحت کشیدم! (فکر می‌کردم قضیه مسافرت کوتاه دیروز را فهمیده. دلم به حال سلمان میسوزه.)

- زنگ زده میگه 62 تومان! دیروز گفته 47 تومان! حتما فردا میگه 75 تومان!

- یزد امروز چه مهمون عزیزی داشته. رحمت و برکت سرازیر شده به سوی مردمش. کاش قدر بدونن.

- میدونش قشنگ بود اما به پای میدون امام اصفهان که نمی‌رسید. اصلا همه متفق‌النظرند که سفر آقا به اصفهان یه چیز دیگه بود.

- حمید زنگ زده میگه تهرون از صبح تا حالا داره برف میاد.

- برگ بید را باز می‌کنم و میارمش پایین و میشینم می‌نویسم. علی میگه چقدر این آهنگ را گوش میدی؟ صبح، ظهر، شب، نصف شب! میگم: حیفت نمیاد اهنگ به این آرومی؟ (قبلا آهنگ نگین بود که موقع نوشتن می‌ذاشتمش. حالا آهنگ خودم!)

- این همه وبلاگ که داشته‌ام تا حالا برای هیچ کدومش آهنگ نذاشته بودم. دلیلش هم این بوده که مثلا فکرشو بکنید یکی بیاد همزمان وبلاگ من و نیلو و دیوونه را باز کنه. چه شود! (اما اینجا فرق داره. برا همین آهنگ داره!)

چند کلمه خودمانی:
مجنون: دارم له میشم. دیگه نمی‌تونم.
لیلی: چرا؟
مجنون: بار عشق تو ز اندازه ما افزون است.
لیلی: مگه من طاقتشو دارم؟
مجنون: کی فکرشومی‌کرد همه زندگیم به این عشق زیبا بگذره؟
لیلی:...
مجنون: درسته که سختی کشیدم اما کی عشق با راحتی همراه بوده؟
لیلی: ...
مجنون: اینجور لذت وصلش هم بیشتره.

در خلوت خیال:

مکن از سختی ره شکوه که ره پیما را ... می‌کند سر به هوا، راه چو هموارتر است!

نفْسِ سرکش نشد از توبه ملایم صائب ... خار هرچند شود خشک، دل آزارتر است!


زلطف و قهر تو مهرم نمی‌شود کم و بیش

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/11 10:50 عصر

- سلمان اومد. رفتیم. خوشحال بودیم. ناراحت برگشتیم.

- مثلا می‌خواسته لطف کنه! چنان بی آبرویی وسط خیابون در آورد و چنان دروغ‌های شاخ‌داری بهش گفته بود که مونده بودم چی بگم.( بااین کارش یاد فیلم هندیه افتادم که یارو فکر می‌کرد سرطان داره و چون نامزدش را دوست داشت الکی رفت با یکی دیگه!)

- حدس می‌زدم اینجوری بشه، اما رفیقش طوری حرف زده بود که باورم شده‌بود.(صبحش هم که باهاش تماس گرفته بود اصلا معلوم نبوده که امروز یه مرگش هست. )

- همین یه ذره آبرویی هم که پیش رفیقش داشتیم را از بین برد. نمی‌دونم چه‌طور دلش راضی شده بود این حرف‌ها را بزنه؟! ( واقعا آدم بعضی وقت ها میمونه که قسم حضرت عباس مردمو باور کنه یا دم خروسشون را!!!)

- گفت: پس تو که نمی‌خواستی دیگه منو ببینی! گفتم: ساده‌ای تو؟ من یه چی میگم، تو چرا باور می‌کنی؟ گفت: من هر چی تو بگی باور می‌کنم! (شاید به خاطر اینه که من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم)

- هیچ وقت بلد نبوده آدرس بده. یادمه روز اول هم که می‌خواست آدرس خونه‌شون را بده کلی انحراف معیار داشت!

- گفتم قبلنت که اونجور، حالات هم که اینجور، خدا به داد بعدنت برسه! ( واقعا قراره فرداها چی بشه؟؟؟)

- خودش داره میگه مهریه‌شون 14 تا گل مریم بوده، اما بعدمیگه نه! آدم نباید جلوی فامیل کم بیاره! (یاد این کلیپ موبایلی افتادم که حاج آقاهه داره تعریف می‌کنه مهریه‌دختر و پسره 1000 تا بوسه طلایی بوده!)

- منی که به غیر از مداحی هیچی گوش نمی‌کردم، مُردم این چند روز از بس رضا صادقی گوش دادم. (آبجی میگه بسه دیگه یه چیز دیگه بزار حوصله‌مونا بردی!)

- میگم اینجا که به نجف آباد نزدیک تره، میگه نه! اونجا ماشین گیر نمیاد، بیا تختی. (بیچاره خودش 1 ساعت تو این سرما معطل شد.)

- برداشته مثلا تحقیق آورده. رفته 6 صفحه کتاب را رونویسی کرده آورده. نه تایپی، نه پاور پوینتی، هیچی. بیچاره من که روی نمره این تحقیق حساب کرده بودم!

- پارسی بلاگ باز قاط زده! تا الآن 95 تا بازدید!!! (فکر کنم هر بازدیدو ضربدر 4 کرده!)

چند کلمه خودمانی:
بعضی وقت‌ها یکی رو خیلی دوست داری، از بس دوستش داری یه کارهایی می‌کنی که مثلا کمکش کرده باشی! اینجور مواقع اغلب فکر می‌کنی که چه ایثاری داری از خودت نشون می‌دی! چون به نظر خودت داری از خودت می‌گذری و پا رو خواسته‌های خودت می‌ذاری چون صلاح طرف مقابلت را می‌خوای! در صورتی که اگه دیدتو باز تر کنی می‌بینی نه تنها کمکش نکردی، بلکه باعث رنجش خاطرش هم شدی.

در خلوت خیال:

زلطف و قهر تو مهرم نمی‌شود کم و بیش ... که پشت و رو نبود آفتاب تابان را

اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی ... ز دست ما نگرفته‌است کس گریبان را !

پ.ن: ای کسانی که اینجا را یواشکی می‌خوانید، باور کنید قضایا آنطور که شما فکر می‌کنید نیست. (تو رو خدا اینقدر تیکه بار ما نکنید. خدا را خوش نمیادها!)


برگ ریزانِ علایق

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/11 1:18 صبح

- روز چندان جالبی نبود. همش بیم و امید. همش فکر و خیال.

- بد کرده‏ام. حالا می‏خوام درستش کنم.زنگ میزنم، قطع میکنه. زنگ میزنم، میگه در شبکه موجودنمی‌باشد، زنگ می‌زنم، میگه امکان برقراری ارتباط مقدور نمی‌باشد. زنگ می‌زنم، میگه در درسترس نیست. زنگ می‌زنم، میگه خاموش است. (انگار امروزمخابرات هم با من سر ناسازگاری افتاده)

- زنگ می‌زنم میگم من امروز شرایط روحی روانی مناسبی ندارم، نمی‌تونم بیام. اگه میشه بزار برای یه روز دیگه. میگه نه. تو رو خدا بیا. دیگه نمی‌تونم صبر کنم.

- میگه چیکار کنم؟ میگم نگاهت دو قطبیه. اصلاحش کن.

- بغض می‌کرد. اما گریه نکرد. چقدر شرمنده‌اش شدم.

- میگم ببین این منم. بااین گستردگی. میگه می‌دونم. الآن می‌دونم.

- میگم هر کس جایگاه خودشو داره. قطعا جایگاه تو از اون بالاتره.

- میگه ممنونم چون شما باعث شدید زندگیم تو مسیری قرار بگیره که روز به روز با کمک خدا خودمو کاملتر کنم.

- یه کم خوشحال میشم که حداقل امروز این یکی دیگه از حرف زدن با ما رنجیده خاطر نشد.

- ایام فوت حسنه.همین روزها بود که کوچ کردم به پارسی بلاگ. تو بلاگفا بودم که کامنتش دادم اونم جواب داد. بعد فقط یادمه بهش گفتم: حسن تو بیکاری صبح تا شب تو اینترنتی؟! خدا رحمتش کنه. نشد دوستیمون طولانی بشه.

- حاج اصغر خودش دلش پاکه، تازه داره از دل پاکیه یکی دیگه تعریف می‌کنه. چنان داستان 25 سال پیش را تعریف کرد و از لطف و مرحمت خدا گفت که یه لحظه به این همه پاکی و صفا غبطه خوردم.

چند کلمه خودمانی:
خودت میدونی که از کی پاک‌دیده شدم. اصلا همه‌اش لطف خودت بود. میشه یه کاری کنی که این دلم هم پاک بشه؟

در خلوت خیال:

اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم تو را ... اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم تو را

تو با شکستگی پا قدم به راه گذار ... که ما به جاذبه امداد می‌کینم تو را

اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی ... بهار عالمِ ایجاد می‌کنیم تو را


به جز تو و خودم هیشکی نمی‌تونه بفهمه

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/10 5:31 عصر

نصف شب:
- ما به هم نمی‌رسیم.

- یعنی چی این حرف؟

- بی جواب...

- چرا؟ نکنه از من خسته شدی؟

- بی جواب...

صبح:

- خسته؟ نه!  اینو تازه دیشب فهمیدم.

- از دیشب تا حالا دارم اشک میریزم. تو داری با من چیکار می‌کنی؟

- تو رو خدا گریه نکن. یه کم منطقی به قضیه نگاه کن.

- چی میگی تو؟

- آره! کافیه یه حساب دودوتا چارتا بکنی. خودت می‌فهمی.

ظهر:

- چرا جوابمو نمی‌دی؟

- حالم خوب نیست.

- به خاطر حرف منه؟

- نه چیزیم نیست.

- فقط یه لحظه جوابمو بده. برات توضیح میدم که قضیه چیه.

- نمی‌تونم. مریضم. صدام در نمیاد. سِرُم به دستم وصله...

چند کلمه خودمانی:

-         عذاب می‌کشی که چرا اذیتش می‌کنی؟ هان؟  بکش. اونقدر عذاب بکش که جونت در بیاد. حقّته.

-         غلط کردم. می‌دونم چقدر دوستم داره. اونم میدونه چقدر دوستش دارم. اصلا غلط کردم که مقایسه کردم. دیشبیه راست می‌گفت. قصه ما شبیه قصه هیچ کس نیست. اصلا تا حالاش کجاش شبیه بوده که اینجاش باشه.

-         هی تو! راست گفتی. اون با بقیه فرق داره. هیچ کس نمی‌تونه قصه ما رو بفهمه. حتی خودت. باید دیشب به حرفت گوش می‌کردم.

در خلوت خیال:

به جز دلت که زبان با دلم یکی دارد ... عیار عشق مرا هیچ کس نمی‌داند


مرا ببخش

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/10 5:7 عصر

نمی‌خواستم اذیتش کنم. اونم منو خوب میشناسه. میدونه الکی سوال نمی پرسم. من برای خودم می‌پرسیدم و اون برای خودش جواب می‌داد. منم میشناسمش. می‌دونستم داره اشک میریزه. اما باز گفتم و گفتم. (می دونم اذیتش کردم خدا منو ببخشه.)
می دونستم حرفاش همش درسته. خر که نیستم. خوب می‌فهمم چی میگه. اما از قصد یه چیزایی می‌پرسم که مثلا یه جور به خودم ربطش بدم.
یادته گفتم که چقدر زندگی آدم ها در عین شباهت با هم متفاوته! حالا باید بگم چقدر در عین تفاوت به هم شبیهه!
(نگو فرق داره چون خودت دیشب گفتی آره  هممون مثل همیم.)

می‌دونم اون بهترین کارو کرده. هرکس دیگه‌ای هم بودهمین کارومی‌کرد. من اگه چیزی گفتم فقط به خاطر این بود که به خودم هشدار بدم. وگرنه کیه که شک کنه که انتخابِ اون غلط بوده؟ (می‌فهمی که؟ یعنی من اونا سرزنش نمی‌کنم.)
موقعیت منو درک کن. وقتی تو داری اینو میگی، من آیا حق ندارم خودمو بزارم جای اون؟ فرض کن اینم عکس‌العمل من بود تو اون شرایط. البته یه کم رقیق‌تر.
چون خودت گفتی: « این فیلم‌نامه‌ایه که هممون باید توش بازی کنیم. بعضیامون حتی در حد تمرین.» خوب اینو بزار به حساب تمرین من. بالاخره باید اونقدر تمرین کنم تا یاد بگیرم رو صحنه اصلی چه‌طور بازی کنم. شاید باتمرین امشب و امروزم بعدا راحت‌تر بتونم بازیش کنم.

چند کلمه خودمانی:

مرا ببخش.

در خلوت خیال:

تخم رنجش در زمین دوستی پاشیدن است ... شکوهء احباب را پوشیده در دل داشتن!


بی داغِ عشق، پختگی از دل طمع مدار

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/10 3:21 عصر

همه اینا رو گفتی که هرچی تو سرته را خالی کنی؟   باشه بزار اینجا هم بشه جایی برای  بازگوییِ عقده‌های فروخورده تو! اما  من که می‌دونم چه مرگته! تو چون می‌بینی خودت هم آخر عاقبتی بهتر از این نداری داری اینجور بی تابی می‌کنی.  اما خودت خوب میدونی که شرایط آدما با هم فرق داره. چرا الکی خودتو می‌ذاری جای اون؟   می‌ترسی؟    خوب خره اگه می‌خواستی بترسی که چرااومدی اصلا؟ تازه تو این همه مدت وقت داشتی بترسی و نترسیدی، حالا که به آخراش رسیده ترس برت داشته؟   اصلا مگه تو خودت نبودی که چند شب پیش از تجربه‌هات براش گفتی و بهش هشدار دادی که اول بسنجه ببینه واقعا به درد ازدواج می‌خوره یا نه، بعد تصمیم بگیره؟ مگه خود تو نبودی که بهش گفتی مواظب باش تصمیم اشتباه نگیری یا کسی را مجبور به گرفتن تصمیم اشتباه نکنی؟    حالا چی شده که تو این قضیه خودت شدی کاسه داغ تر از آش؟  180 درجه تغیر جهت فقط در عرض چند روز؟   نمی‌خواد بگی. نمی‌خواد. خودم میدونم که بااینکه از تو کوچیکتره، رو حرفای این یه حساب دیگه‌ای باز کردی. اما قرار نشد قاضی هم بشیا. چون اون که همه چیو برای تو نمی‌گه. هرچیشو بشه میگه.  قرار شد فقط گوش کنی و هرچیش به دردت خورد را استفاده کنی. برو دعا کن نرنجونده باشیش که اگه اینطور باشه تازه اول بدبختیاته. حیف نیست دوست به این خوبی رااینجوری از دست خودت برنجونی؟ حالا چه فکری در مورد تو می‌کنه؟  می‌دونم میگی اون فهمیده‌تر از این حرفاست که تو رو درک نکنه. اما تو هم بایدمواظب رفتارت باشی. اگه روی دل برگشت، برگرداندن او مشکل است‌ها!

در خلوت خیال:

آخرش همین که مزه عشق را چشیده خودش خیلیه.همین که یه ظرفی به نام عشق بوده که این بتونه توش پخته بشه خیلیه. هرچند زیباتر می‌بود اگه به وصل منجر می‌شد. اصل حرف تو شعرصائبه.

در خلوت خیال:

بی داغِ عشق، پختگی از دل طمع مدار ... خام است میوه‌ای که خورَد آفتابْ کم

از وعدهء دروغ ، دلی شاد کن مرا ... هرچند تشنگی نشود از سرابْ کم


دوست داشتن کیلویی چند؟!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/10 2:40 عصر

ناراحتم؟ اعصابم خورده؟ قراره دوباره مریض بشم؟ باشه اشکالی نداره. اما خوشحالم که همه حرفای خودم درست از آب دراومد. منم همینو می‌گفتم. امّا یادش رفته که خودش بود که اومد تو گوشم خوند:

تا کی توان به مصلحت عقلْ کار کرد؟ ... یکچند هم به مصلحت عشقْ کار کن!

پس دیدی من درست می‌گفتم؟ اما تو بیخود امیدواری می‌دادی؟

یعنی الآن یه نفس راحت می‌کشم که هیچ‌گونه تعهدی نسبت به هیچ‌کس ندارم.   خودمو گول می‌زنم؟ طوری نیست! دوست داشتن؟!!! دوست داشتن کیلویی چند؟!

چند کلمه خودمانی:
تعهد اصلی همون قرارداد سنگین مهر و موم شدهء ازدواجه که تا زیرشو امضا نکردی از هر قید و بندی آزادی. اما تا گفتی قَبِلْتُ دیگه نمی‌تونی بزنی زیرش. پس حقشه که قبلش خوب بشینی فکراتو بکنی که بعدا پشیمون نشی. چون این پشیمونی دیگه بعدش واقعا هیچ سودی نداره.

در خلوت خیال:

از وعده دروغ دل از دست می‌دهیم ... یوسف به سیمِ قلب زما می‌توان گرفت!


<   <<   26   27   28   29   30      >