سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برف زیباست

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/24 3:31 عصر

همین دیروز بود که گفتم برف زیباست اما دوستش ندارم. امروز می‌گویم برف زیباست و دوستش دارم!
 اصلا چه فرقی می‌کند برف زیبا باشد یانباشد وقتی تنهایم؟ برف زیباست چون تو زیبایی. برف را دوست دارم چون تو را دوست دارم.


آسوده از عشق

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/24 1:28 صبح

- سلمان زنگ زد که قصاب را از کاشون آوردند براشون بخونه.میای بریم؟ گفتم بریم. رفتیم اما به مداحی نرسیدیم فقط به آبگوشت تهش رسیدیم!

- گفت: «میشه الآن زنگ بزنم؟» شنید:  «هان! چیه کم طاقت شدی؟» (کارای اینها هم عجیبه. نه به اون صبر و طاقت قبلنشون، نه به این بی قراری های فعلیشون!)

- تو ماشین که تنها میشیم سلمان میگه: مهندس چته؟ چرا چند روزه در همی؟ میگم چیزی نیست. میگه: چرا من می‌دونم همش مال اینترنته. خوب تو که اعصابت خوردمیشه چرا میری تو اینترنت؟ گفتم چیزای زیادی ازش آموختم. گفت پس این اعصاب خوردیه بعدش دیگه چه صیغه‌ایه؟ حرفی برا گفتن نداشتم. (آدم چهار تا رفیق مثل این داشته باشه براش بسه.)

- زنگ زد. صداش گرفته بود. گفتم گازتون وصل شد؟ گفت آره اما حسابی سرما خوردیم. گفت: هیئت میری التماس دعا. ما اینجا تا زانومون میره تو برف.نمی‌تونیم از خونه بریم بیرون.

- مداح مشهدیه را آوردم برامون خوند. ملت کیف کرده‌بودند. قبلش هم سلمان ملا علی را آورد. باز هم ملت کیف کرده بودند. آخرش همون یارو خوند، ملت از خنده روده‌بر شده بودند!

- اومد گفت: آقای برگ بید! من همه برنامه‌هامو کنسل کردم که در خدمت شما باشم، اگه میبینید وقت پره بگید تا من برم به مجالس دیگه‌ام برسم! گفتم بله بهتره همین‌کارو بکنید! هیچ جا نرفت! تا آخر نشست و باز آبرومون را برد!

- هرچی گفتم بریم هیئت، گفتند ما گشنمونه! گفتم خوب شام می‌دند. گفتند: نه دیر شام می‌دند! رفتیم ساندویچ خوردیم!

- حاج علیرضا زنگ زده میگه: اومدند دفتر امام جمعه به امام جمعه لاپورت داده‌اند که برگ بید این آقا را دعوت کرده سخنرانی کنه. چرا حالا که نزدیک انتخاباته اینو دعوت کردی؟ تو که اینو میشناسی؟ گفتم: حاجی جون خود رییس کل از بالا دستور داده که باید فلانی باشه. این اونقدر خودشو تو اون سیستم جا کرده و اونقدر قبولش دارند که همه جلسات سیاسی‌شون را این برگزار می‌کنه. من دعوتش نکردم. فقط گفتند شما که باهاش آشنایی زنگ بزن، من زنگ زدم. بعدش زنگ زدم به ریس کوچک. گفتم اگه بنا باشه منو تو دفتر امام جمعه خراب کنند و زیر آب منو بزنند من دیگه نیستم. خودت مگه نگفتی رییس بزرگ گفته اینو دعوت کنید؟

- تعجبیه که عباس هنوز نیستش! باباش هم لو نمی‌ده که کجاست. هر جاهست مطمئنا براش می‌صرفیده که اینجا نیومده. این جایی نمی‌خوابه که آب زیر پوستش بره.

- اس ام اس داده: طرح 120 میلیون صلوات. لطفا تو هم به 12 نفر دیگه اس ام اس کن! قبلا هم گفته‌ام. اینها الزام آور نیست. هیچ فایده‌ای هم نداره. (از این رفیقمون بعید بود. این که خودش حاج آقاست)

- پاتوق آخر شب خونه نادره. جایی که پس از یک روز خستگی تن و روان آدم آروم می‌گیره. (خنده‌های امشب هیچ وقت یادم نمیره!)

- از اول ترم عزا گرفته‌بودم که چراامتحاناتم تو دهه اوله. هر شب یه تشکر ویژه دارم از خدا و خود ارباب. اگه این برف نبود و این تعطیلی پیش نیومده بود امسال محرمم خراب بود.

چند کلمه خودمانی:

به نظر من دو راه بیشتر وجود نداره:

1- اینکه به ازدواج فکر نکنیم و فقط و فقط در پی استحکام روابط با شخصی که فعلا او را «دوست» خطاب می‌کنیم باشیم. در این صورت باید بدونیم که این رابطه تضمینی برای ازدواج نخواهد بود؛ بلکه فقط « احتمال» داره بتونیم طرف را عاشق خود کنیم و بعد با او ازدواج کنیم.

2- اینکه مثل بچه آدم بنشینیم در خانه تا وقتش برسد و به همان صورت سنتی که اجدادمان وصلت کرده‌اند، ازدواج کنیم. در این صورت باید بدونیم که این ازدواج تضمینی برای یک رابطه عاشقانه آتشین در طول زندگی با همسرمان نخواهد بود.

(یواشکی میگم: اگه راه اول را تجربه کردی و بعد به فکر دومی افتادی بدون اشتباه بزرگی مرتکب شدی. چون مزه راه اول هیچ وقت نمیذاره تو مزه اصلی راه دوم را بچشی!)

(باز هم یواشکی میگم: یعنی میشه 1 و 2 را باهم قاط زد و یه چیز درست و حسابی از توش در آورد؟ مثلا اینکه هم عاشق بشی و هم باهاش ازدواج کنی؟)

در خلوت خیال:

ای عشق، غافلی که جدا از حضور تو ... آسودگی چه با منِ غمناک می‌کند


رد پا

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/23 6:52 عصر

برف می‌آید… امروز مثل همیشه رد پاهای روی برف‌ها را دنبال نمی‌کنم. نمی‌خواهم باز خود را در خیال آن دو جسم سخت و لطیفی که دست در دست هم، این ردپاها را برای دل حسرت‌زده من به جا گذاشته‌اند غرق کنم… امروز با توام… صبر کن! از این طرف! اینجا هنوز ردپایی نیست! نمی‌خواهم  پا جا پای کسی دیگر گذارم… امروز ردپای خودمان رامی‌خواهم. ببین چگونه محکم قدم بر می‌دارم!


شرم.حسن.عشق!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/23 4:12 عصر

- قرار نبود باز حرف بزنم. حتی با خودش. بعداز ماجرای اون شب و رفتنش از خودم قول گرفتم که دیگه مزاحمش نشم. خجالت می‌کشم. اما وقتی سلامم داد، از خوشحالی داشتم بال در میاوردم. بین زمین و آسمان مانده‌بودم. سوال داشتم. دیروز گفته بودم می‌پرسم، اما فکر نمی‌کردم به این زودی! تا صبح حرف زدم. و شنیدم.

- تصمیم را گرفته بودم. خودش و خودش هم می‌دونند که اگه من تصمیمی بگیرم محاله عقب بشینم. اما تصمیم عوض شد که هیچ، شوقی درونم شعله‌ور کرد که بهترین روز زندگیمو رقم زد. (ممنونشم. میدونم نه میشه و نه میتونم جبران کنم.)

 - رفتار مامان عجیب بود. چند باری بیدار شد، در را باز کرد، اما مثل همیشه دعوام نکرد! صبح شد. باز اومد. گفت تو که خودت برنامه می‌ذاری  پاشو برو که نگند برای صبحانه میاد.

- گفت: «تو انگار از همه جا بی خبریا!» گفتم: «من زنگ نزده‌ام به بچه‌ها. اگه زنگ بزنم می‌پرسندتا کجا خوندی؟منم میگم هیچی!این‌ها هم باورشون نمیشه!»

- گفت: وای به روزی که دست همو بگیرند..بیتابیشون فلک رو نابود میکنه! گفتم نمی‌گیره. مطمئن باش. تو اینو نشناختی! گفت: روابط قابل پیش بینی نیستند ! (بعضیا باید پیشگو بشند اشتباهی یه چیز دیگه شدند!)

- خیلی جالبه که یه متن خصوصی که مال خوته رو خودت بخونی هیچیت نشه اما بعد که داری همینطوری برای شخص سومی روخونی می‌کنی بشی پر از احساس، پر از درد، پر از غم، پر از اشک و آه.

- حق داره برا گفتناش حد و حدود بزاره، اما اگه اون شب این چیزها را به من گفته بودمن اینقدر به هم نمی‌ریختم، قضیه هم به اون شکل تو ذهنم نمی‌رفت، اون اس ام اس لعنتی را هم نمی‌دادم، یکی دیگه را هم عذاب نمی‌دادم که کارش به بیمارستان بکشه. یقینا حالا هم همینطوره.

- «به سبک جامعه تو آدم نیستی. تو این جامعه آدم بودن را به ... می‌دونن.» (اشک اومد تو چشام. دلم به حال خودم سوخت)

- «پاک بودی انشالله زندگی پاکی رو هم خواهی داشت» (لعنت فرستادم به این همه پاکی. لعنت.)

- احتمالا گوشواره بی گوش مثل چی می‌مونه؟!

- یه جمله کفر گفتم. (خدایا منو ببخش، هرچند که الآنم سر حرفم هستم.)

- وارد حیاط که شدم شوکه شدم. همه جا سفید بود. آسمان هم سفید بود. ناخودآگاه اشکم جاری شد. از این همه زیبایی، از این همه عظمت به وجد اومده بودم. درخت خرمالو دیدنی بود.

- تو کوچه هیچ ردپایی نبود. بعد از گذاشتن هر جای پا،  قطره‌های اشکم بود که توی برف فرو می‌رفت و من چند باری خم شدم تا عمق سوراخ گرمای اشکم را بسنجم!

- زن همسایه از دور میومد. از بس آهسته راه می‌رفتم، رسید به من، نگاهی کرد و رد شد. حتما باخودش گفته: عجب دوره زمونه‌ای شده! این هم دیوانه شد! (وقتی برای گرفتن یک بسته نون اضافی اومد دم در آبدارخونه و به من نگاه کرد، تعجب را در نگاهش می‌شد خوند!)

- گریه کردم حسابی. گفتم آقا جان امروزو ببخش. بالاخره جایی بهتر از اینجا پیدا نمیشه که تفاوت اشکت معلوم نشه. بزار امروز برای خودم گریه کنم. احتمالا حاج حسینعلی که می‌خوند پیش خودش گفته: چه گریه کن خوبی پیدا کردیم امروز!

- گفتم: میشه الان زنگ بزنم؟ گفت: الآن؟  نه! چی شده باز؟ گفتم هیچی! فقط خواستم صداتو بشنوم. (معمولا تو مجلس امام حسین دوستان از خاطر ما نمی‌رند!)

- گفت: « اگه امتحان داری نامردی نگی بیام برسونمت!» شنید: « دارم. ساعت 1 و نیم. اما خیابونا لغزنده‌است.» گفت: «می‌خوای لذت دیدارتو به این بهونه ازم بگیری؟» (تو کارهای خدا موندم که چطور برابعضیا یهو همه چیو جور می‌کنه‌ها)

- صبحانه آش بود. خوشمزه هم بود! یک دیگ پر اضافه اومد. باز سطل‌ها پر شد و معلوم نشد کجا رفت!

- قرار شد همه را خبر کنیم و بعد از شستن ظرف‌ها بریم برف بازی! سلمان رفت. من هم دیدم حال خوشی ندارم، آروم جیم شدم! بعدا بچه‌ها یک آدم برفی گنده و خوشکل وسط حیاط حسینیه درست کرده بودند!

- 8 بود. اومدم خونه. تا 10 فقط می‌لرزیدم. لحاف را کشیدم روی سرم. گرم نمی‌شدم. صدای تاپ تاپ قلبم رااز توی بالشم می‌شنیدم. نفس‌هام صدای زوزه گرگ میداد! به وضوح می‌لرزیدم. تشکم را چسبوندم به بخاری اتاقم. فایده نداشت. 3 تا بلوز(بولیز؟) روی هم پوشیدم. فایده‌ای نداشت. راه حلش را پیدا کردم. فایده داشت!

- اس ام اس داد: چقدر می‌خوابی؟ تعطیلتون کردند که بیشتر درس بخونید! جواب دادم. جواب داد. جواب دادم. جواب داد و همینطور ادامه داشت...

- مامان اومده میگه: «تو بیداری و این آبجیت داره تنهایی آدم برفی میسازه؟ پاشو کمکش کن. گناه داره. غصه‌اش شده. میگه 3 تا داداش دارم و باید تنهایی آدم برفی بسازم!» گفتم: دیگه از ما گذشته! تازه من مریضم. نمیبینی دارم میلرزم؟ (آدم برفی بزرگ و قشنگی ساخته بود. دستاش روبه اسمون بودو داشت دعا می‌کرد!)

- گفت: امان از دخترهای ناز که با گرمای وجودشون مصرف گاز رو کم می‌کنند! (تیکه‌هاش بدجور تا ته مخ آدم فرو میره. بعداز خودم ندیدم کسی اینجوری تیکه بندازه!)

- زنگ زدم صالح. گفت دکتر را که می‌شناسی حال خوشی نداره. پاشو بیا دانشگاه. شاید امتحان برگزار بشه. ضد حال بدی بود.اما بهونه‌ای خوب!

- زنگ زدم نوید. تا گفت امتحان هست، از خنده روده بر شدم. مطمئن شدم که نیست. میشناسمش.

- گفتند: امتحانات لغو شده. امامیایم. گفتم 12:30 همون جا.

- مامان گفت: تو روز روزش دانشگاه نمی ری، حالا تو این برف دانشگاه رفتنت گرفته؟

- قبلا چند بار صالح مهمونمون کرده بود این رستوران خوشکله! رفتیم. خلوت بود. انگار مردم تو این روز سردبرفی غذا خوردن هم یادشون رفته! دو تا دختر بودند با یه پسر! گفتم خدا شانس بده! مردم دو تا دو تا می‌دارند و من بی عرضه؟ همگی خندیدیم!

- یکیشون چند باری بغض کرد. حتی چند بار هم اشکاشو قورت داد. اون یکی هم همینطور.اما اولیه انگار طاقت دیدن اشک اون یکی را نداشت. زود تمومش کرد. نمی‌دونم اصلافهمیدند چی خوردند؟

- حیف اون همه غذا که نخوردیم. ... تومان؟ اینجور موقع ها یاد جعفر می‌افتم که میگه: پولشو دادیم، یا تا تهش میخوری یا میگم یه پاکت پلاستیکی بیاره بریزیم توش و ببریم! نگاه دخترگارسونه دل آدم را یه جوری می‌کرد، انعام اون هم اضافه شد! باز یاد جعفر میوفتم که میگه: یه جوری سر این گارسونه را گرم کن که انعام ندیم و جیم بشیم! میایم از در بریم بیرون، نگهبان میگه خوش اومدید. یادم میاد معمولا اینجور مواقع صالح الکی موبایلشو میذاره در گوشش و حرف می‌زنه تا یارو نگه انعام بدید!

- می‌گفتند پاشوبریم. دو ساعته نشستیم اینجا و غذا می‌خوریم! گفتم بشینید بابا! جا به این گرم و نرمی! گفتندما گرممونه! دلمون سرما می‌خواد! این شد که راضی شدم بریم.

- پارک خلوت بود و سرد. چند تا زن و دختر با ظاهر فجیعی داشتند برف بازی می‌کردند. نگاهمون کردند، نگاهشون کردیم.

- وقتی برگشتم داشت می‌رفت که بلیط بخره. نیشش تا بنا گوش باز بود. احتمالا داشته به خوشی‌های چند لحظه بعدش فکر می‌کرده! می‌دونستم داره کجا میره. کنجکاو شدم. همون موقع سلمان و نادر رسیدند. رفتیم دنبالش. گمش کردیم. (چقدر خندیدیم!)

- شام خوردم. نماز خوندم و خوابیدم! 8 بود که رفت حسینیه. حاج رضا گفت تو دروغ میگی مداح دعوت کردی. ناراحت شدم. ول کردم و رفتم. با سلمان رفتم  دست مداحو گرفتم آوردم. آخر شب یک ساعت وقت منو گرفته بود که مثلا دلجویی کنه!

- با حاج رضا و همه بچه رفتیم هیئت علمدار. حالم از مداح مشهدیه به هم خورد. می‌گفت صوت خرابه نمی‌خونم. گفتم این همه پول گرفته که ناز کنه؟ قربون سید سعید بره که به این قشنگی داره می‌خونه.

- اومدیم بیایم که حاج اصغر نذاشت. گفت بمونید. شام را خوردیم و اومدیم!

- 12 بود رفتیم خونه نادر. محیط اروم بود. سلمان همونجا خوابید. مهدی و نادر هم اروم حرف می‌زدند. من هم اس ام اس می‌دادم. خلسه خوبی بود...

چند کلمه خودمانی:

چند روز پیش یکی می‌گفت: «برگ بیدت خوب داره رشدمی‌کنه.» گفتم: «قرار هم بود همینطور بشه.» حالا هم طبق همین قاعده ممکنه وبلاگ دیگه به این صورت نوشته نشه. ممکن هم هست درشوببندم. از اول هم گفته بودم اینجاهیچ چیزش معلوم نیست.

در خلوت خیال:

صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز ... چون غنچه می‌درند گریبان به بوی هم  

از شرم حسن و عشق، همان در دو عالمیم ... ما و تو را کنند اگر روبروی هم  


سرکاری

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/22 1:39 صبح

- دیشب که با سر و کول گرد و خاکی اومدیم و تند تند دست و رومون را شستیم آب رفته، تا ساعت 11 صبح! لوله اصلی پوکیده! (صبح به حاج نعمت گفتم: اگه تهرون بود شب تا صبح می‌ایستادند کار می‌کردند درستش می‌کردند اما اینجا تهرون نیست.)

- برف آمد. کاش زودتر پست دیشبی را زده بودم!

- چند باری اس ام اس داده: «روز جمعه از ساعت 9 الی 12 هیئت علمدار به صرف تبرک حضرت»

- صبح رفتیم دعا ندبه و عاشورا. به دعا که نرسیدم. صبحانه هم تمام شده بود. حاجی یه تخم مرغ بهم داد. سلمان هم یکی. با اینکه تخم مرغ دوست ندارم اما خوردم. هر دوتاشو! (مال امام حسین بود، مزه‌اش فرق می‌کنه!)

- حاج اصغر می‌گفت: برگ بید دمت گرم. مداحه اشکمون را در آورد.

- داشتند ظرف‌ها را می‌شستند و پشت سر احمدی نژاد حرف می‌زدند. تا من اومدم تو، ساکت شدند! گفتم ببینید بچه‌ها، همه این مشکلات هست اما ربط دادنش به احمدی نژاد یه کم بی انصافیه...

- اس ام اس داده: «شنیدم دیشب بدجور غریب کشی کردین!» گفتم حقشونه. (خوشحالم که تجزیه تحلیل این رابطه براش میسر شده.)

- زنگ زدم به یکی از دوستان. می‌گفت گازمون قطع شده. داریم از سرما میمیریم.(گازو میفرستندتهرون. امیر گفت.)

- سالگرد شهادت حاج احمده. از بین همه خصوصیاتش شجاعتش منو کشته.

- رفتم برو بچ را پیداشون کنم که مصطفی باز از هیئت علمدار زنگ زد. گفت بچه هاهیئتتون را بردار بیا پس. گفتم: حاجی! هیشکدوم نیستند. آخرش زنگ زدم، پیداشون کردم. رفته بودند دانشگاه صنعتی یه سری به نادر بزنند. مهدی هم دوباره اومده که این دهه را بمونه تو حسینیه! همگی رفتیم خونه حاج اصغر.

- مداح مشهدیه که دعوت کرده‌اند این همه پول هم بهش داده‌اند، زیاد خوندنش چنگی به دل نمی‌زد. گفتم سید سعید خودمون که بهتر می‌خونه... بعد از مراسم هم حاج اصغر همینو گفت. گفتم بله حاجی! سید سعید یه چیز دیگه است بی خود این همه پول به این یارو دادید.

- ناهار خورش سبزی بود. (احتمالا شماها میگید قرمه سبزی!) از بس هی میومدند سر سفره می‌گفتند حاجی برگ بید غذا بیارم؟ غذا بیارم؟ میتی گفت برگ بید انگار خیلی تو این هیئت ها خر و خورت میره! گفتم هیچی نگو ریامیشه! و بعد هم شروع کردیم ادامه دادن و خندیدن به شیوه همیشگی! یکی من می‌گفتم، یکی سلمان، یکی جواد یکی مهدی...

- مامان امروز بریون پخته.(یک غذای چرب و نرم اصیل اصفهانی!) گفت اگه نیای سر سفره به دلم نمی‌چسبه. رفتم دو تا لقمه خوردم. خوشمزه بود.

- گفتم اگه برنامه دست منه، پس اینها چه کاره‌اند؟ زنگ زدم به مداح که نیاد. (آبرو برامون نمونده این محرمیه. از بس به هر مداحی رسیدم زنگ زدم گفتم بیا بعد گفتم نیا.)

- همون یارو دیشبیه دوباره امشب رفت خوند. وای اینقدر خندیدیم که نگو. خود حاج رضا هم بااینکه کاردش می‌زدی خونش در نمیومد، داشت از خنده می‌مرد! آخرش گفت: عزیزان تا سفره‌ها را می‌اندازند من دو بیت دیگه بخونم! رفتیم گفتیم آقاجان چی میگی؟ ما امشب شام نمی‌دیم! دوباره پشت میکروفن گفت: خوب من دعای بعداز شام را می‌خونم انشالله شامتون را توی یک هیئت دیگه بخورید! اینو که گفت من دیگه منفجر شدم!

- قریب به 1000 نفر آدم نشسته بودند و بیرون نمی‌رفتندو می‌گفتند شام رو بدید! زن‌ها بدتر بودند. هرچی می‌گفتیم خواهرجان اشتباه شده، می‌گفت: نه! شمامی‌خواهید ما رو بیرون کنید و خودتون بخورید!

- بعد برنامه رفتم باهاش صحبت کردم. گفتم آقای فلانی، شنیده‌ام که یکی اومده گفته من نخواسته‌ام شما بخونی!... آخرش گفت: من به حاج آقا هم گفته‌ام: من همه برنامه های امسالم را کنسل کرده‌ام برای اینکه بیام برای شما بخونم! گفتم: « دستتون دردنکنه. اتفاقا منم دیدم شما که هستی، دیگه چه کاریه از بیرون مداح بیاریم! زنگ زدم گفتم اونها نیاین!»(همسایه است. کاریش نمیشه کرد.)

- گفت: من باهاش صحبت کردم. می‌گفت متنفرم اما من می‌دونم همش بهونه‌است.

- اس ام اس داده: چای، قهوه، کاپوچینو،شیر، آب میوه، شراب، آبجو، ودکا؟ تو کدومش منو با خودت شریک می‌کنی؟ جواب بده تا معنی روانشناسیشو بگم!  گفتم ودکا تازه 99 درصدی! قبول نکرد.دوباره گفت. گفتم تو که می‌دونی شوخی می‌کنم پس همون. من و تو و ودکا. چه شود! گفت: معنیش اینه که از من بدت میاد! گفتم خاک تو اون سرت که هر چی من به این چرت و پرت ها اعتقادندارم تو اعتقاد داری. (واقعا اعتقادداره ها. اصلا با این چیزها زندگی می‌کنه. آب می‌خواد بخوره فال میگیره!)

- گفتم تو هنوز ول کن این پسره نیستی؟ گناه داره چرا داری باهاش بازی می‌کنی؟ الآن هی اس ام اس بده اما فرداست که دوباره بیای بگی سوء تفاهم شده. چیکار کنم؟

- وای خداجون یعنی میشه خبرش راست باشه؟ همین الآن وحید اس ام اس داده: «امتحانات تا 1 بهمن لغو شد! انشالله همیشه خوش خبر باشم!»

- برف میاد. یا آب قطع میشه یا برق.11 داشتم می نوشتم که برق رفت. اماانگار خدا رو شکر چیزیش نپرید. مهتابی اتاق را روشن گذاشتم و خوابیدم! الآن 12 اومدم بنویسم که دیدم اکانت روزانه‌ام تموم شده. من کم نمیارم. بیدار می‌مونم تا 1 با اکانت شبانه میذارم!

چند کلمه خودمانی:

برداشته سر یه موضوع الکی به پسره اس ام اس داده و تا الآن هم رابطه اس ام اسی را ادامه داده. گاهی وقت‌ها هم شیطنت کرده و رفته تو بسیج دانشگاه و یه سر به پسره زده! حالا که پسره یه حساب‌هایی روی رفتار این باز کرده و ابراز علاقه کرده، خانم بدشان آمده و در جواب فرموده‌اند:«من به طور طبیعی رفتارم با همه صمیمانه است!» بعد اومده از من کمک می‌خواد. منم گفتم: «شما اساسا طبیعی نیستید!» اما حالا باز هم داره ادامه میده. (واقعا بعضیا چقدر... هستند. به راحتی یکیو میذارند سر کار بدون اینکه یه لحظه فکر کنند این کارشون چه تبعاتی ممکنه برای طرف مقابلشون داشته باشه. بعد که طرف روی رابطه یه حسابهایی باز می‌کنه میان گریه می‌کنن که به خدا منظور من این نبود. این اشتباه برداشت کرده. )
قبلا هم در این رابطه نوشته‌ام.

در خلوت خیال:

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای ... خبرت نیست که در پی چه خزانی داری


تلاش

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/21 12:29 صبح

- یک شنبه امتحان دارم. قند 4 واحدی. خیلی سخته. هنوز هیچی نخوندم. صبح فقط یه کم جزوه‌اش را مرتب کرده‌ام!

- حاج اصغر زنگ زد. گفت: « این مداح دیشبیه که اصلا روضه نخوند. تا تو رفتی تمومش کرد. صدا زن‌ها در اومده. این به درد کار ما نمی‌خوره.» شرمنده‌اش شدم. زنگ زدم به رامک گفتم به جا حسینیه برو اونجا بخون.

- دیشب اس ام اس داده بودم، صبح جواب داد. بعضی وقت‌ها یه شعرایی می‌بینم، همینطور به ذهنم میاد برا یکی بفرستم!

- نگران رابطه‌شون نیستم. از دو جهت: یکی اینکه عاقل تر از اونیه که به کمک یا حتی نصیحت مثل منی نیاز داشته باشه. دوم اینکه یه موقع شائبه فضولی پیش نیاد. نگران خودشم. می‌ترسم این بین خودشو فدا کنه.

- داشتم با سید حرف می‌زدم که دو تا دختر رسیدند زدند وسط حرف ما. دیدم طولانی شد. گفتم سید من یخ زدم اگه نمیای برم؟ اومد و گفت همشون با هم رفیقند. تا یکی تو خوابگاه دخترا آب می‌خوره تو خوابگاه ما همه می‌فهمند! اونوقت این دختره حالا اومده برا من ننه من غریبم بازی در میاره. فکر می‌کنه من نمی‌دونم! گفتم سید! ساده ای تو؟ این تو رو می‌خواد! روش نمیشه بگه. چند بار دیده‌ام چه‌طوری نگات می‌کنه. فکر کرده چون خودش چادریه و تو هم بچه مذهبی و خوشکل و خوش تیپ یه جور می‌تونه خرت کنه! امانمی‌دونه گنده‌تر از اون تو این یکساله نتونستند مخ تو را بزنند! حالا این ترم اولی اومده داره اینجوری نقش بازی می‌کنه!

- می‌گفت:  پسره شمالی بوده، همسایشون بوده، دانشجو بوده، خیلی همو دوست داشتند! اما پسره هیچ تلاشی برای ازدواج با این نمی‌کنه و میگه مامانم گفته بایداز شهر خودمون زن بگیری!  درسش که تموم میشه میره شمال. بلافاصله زن میگیره. زنگ میزنه به دختره که برای مراسم عقدمون گز اصفهان بفرست! این هم میره کلی پول خرج می‌کنه، گز می‌خره می‌فرسته براش. خواهر پسره زنگ می‌زنه میگه: تو بیخود کردی که گز فرستادی! می‌خوای زندگی اینو از هم بپاشونی؟ دیگه پاتو از تو زندگی اینا بکش بیرون... خلاصه الآن پسره یه بچه هم داره اما گاهی زنگ می‌زنه به دختره. دختره هم هنوز ازدواج نکرده. به نظر تو کارشون درسته؟! گفتم: «والا نمی‌دونم چی بگم. اما به نظرم پسره داره نامردی می‌کنه. خودش به سر و سامون رسیده و هنوز داره بااین طفل معصوم بازی می‌کنه. حالااگه سالی یه بار زنگ می‌زدند حال همو بپرسند می‌شد گذاشت پای رفاقت. اما اسم اینو  چی میشه گذاشت؟»

- داشتم جزوه آزمایشگاه قند را زیراکس می‌کردم که اس ام اس داد. خوشحال شدم. یاد دیشب افتادم که به خودم گفتم کاش می‌شد یه زنگی بزنم حالشو بپرسم.

- من فکر می‌کردم تازگی‌ها یه چیزی پیش اومده، وقتی گفت قضیه سه چهار ماهه اینجوره، کلا به هم ریختم. گفتم چقدر این بشر تحملش بالاست.

- بعضی حرفاش برام خیلی آشناست، ناخودآگاه خودمو میذارم تو همون موقعیتی که داشتم مثلا مصلحت سنجی می‌کردم، ولی در اصل داشتم بدجنسی می‌کردم و همش به فکر خودم بودم. اینجور مواقع می‌خوام یه چیزایی بگم ولی حرفمو قورت میدم.

- گفتم من انواع و اقسام رابطه‌ها را دیده‌ام، ولی این رابطه شما خیلی برام عجیبه. پیش خودم گفتم حتما علتش اینه که من خیلی چیزها را که نمی‌دونم تازه من اون طرف را هم نمیشناسم، فقط یه شناخت جزئی از این یکی دارم.

- وقتی گفت حتی رییس دانشگاه هم وقتی منو میبینه یا زنگ می‌زنم می‌پرسه قضیه شما دو تا چی شد؟ مخم هنگ کرد. اصلا فکرشم نمی‌کردم تا این حد پیشرفته بوده باشه. آخه تو شهر ما اصلا اینجور کارها معنی نداره که بیای اسم رو یکی بزاری و بعد بی به سلامت؟! بعدا که فکر می‌کردم به یاد یکی از بچه‌های کلاس افتادم که سال اول می‌خواست بره خواستگاری یکی از دخترا و اومد به من گفت. بهش گفتم: فلانی! تا قضیه قطعی نشده به کس دیگه‌ای نگو. چون الکی الکی داری اسم می‌ذاری رو دختر مردم. اگه نشد چی؟ نمی‌گن طرف اومد دختره را خر کرد، یه مدت باهاش پلکید، بعد هم رفت یکی دیگه را گرفت؟ بالاخره این بعد تو هم قراره خواستگار داشته باشه. اگه قرار باشه همه بفهمند، بعدیا در موردش چی می‌گن؟ گوش کرد. رفتند یه مدت باهم. هیشکی هم نمی‌دونست. یه روز اومد گفت: برگ بید تو راست می‌گفتی! خوبه کسی خبر دار نشد!این دختره اصلا به درد من نمی‌خوره.

- مامان از نماز بر می‌گشت که منو دیده بود. گفت با کی حرف می‌زدی یه ساعت؟ گفتم یکی از دوستان. گفت: بله! از طرز صحبتت معلوم بود اینترنتیه!

- خدارا شکر اصفهان برف نیومده! برف قشنگه ها اما یخ‌بندان بعدش زجر آوره. مامان میگه تو کارهای خدا فوضولی نکن. من می‌گم: خدا را شکر برفاش جاهای دیگه میاد، یخبندانش را بقیه می‌کشند، آبشو ما می‌خوریم!

- رفتیم بنر را گرفتیم. زیاد جالب نشده. حیف شد.

- اس ام اس داده: برات یه چیزایی نوشته‌ام. کجا بزارم؟ میری بخونی؟ اصلا بزارم یا نه؟ گفتم بزار همونجا تو خصوصیا. می‌خونم.

- اس ام اس دادم: اگه بر نمی‌داری همه رفیقاتو بیاری، امشب شام میدیم. پاشو بیا حسینیه! اومد. با همه رفیقاش! تازه بعدش اس ام اس داده : ما غریب کش شدیم! به ما کم دادند تازه بدون دوغ!

- مرتیکه گنده با این سنش خجالت نمی‌کشه. خودش بیست سی ساله با این یارو دشمنه، حالا رفته پیش این یارو و گفته برگ بید نمی‌خواست تو دیشب بخونی! مامان میگه فردا برو روبرو کن. گفتم بی خیال. هر کی آب عملشو می‌خوره! (ما تا حالا می‌گفتیم هرکی نون قلبشو می‌خوره امروز این جمله را یاد گرفتیم: هر کی آب عملشومی‌خوره!)

- نماز مغرب را خونده بودیم که اس ام اس داد: لطفا یه التماس دعای جانانه!... دعا کردم البته اگه آبرویی مونده باشه...

- شیطان باز امشب زنگ زد. نمی‌دونم چرا ایام عزاداری که میشه پیداش میشه. اون بار هم دهه فاطمیه بود که زنگ زد. به چه دردسری رفتم حرم امام رضا و دکش کردم، باز حالا تو ایام عزاداری سیدالشهدا پیداش شده. (خدایا لازمه اینجور سخت امتحانم کنی؟ من هم طاقتم محدوده. تو کمکم کن. یه وقت دیدی شیطان منو برد با خودشو...)

- به مامان گفتم: میبینی چه رفیقای خوبی دارم؟ اگه نیومده بودند تا صبح هم تموم نمیشد. باز بگو چرامیری خونه نادر! (خدا خیرشون بده. بی هیچ حرفی تا گفتم، پا شدند اومدند. به خدا اگه خود من بودم  و اونا می‌گفتند نمی‌رفتم. شرمنده شونم.)

چند کلمه خودمانی:
رابطه ابدی به معنای ادامه یافتن یک رابطه به شکل فعلی، یک حرف مزخرف است. رابطه‌ها در طول زمان تغیر پذیرند تا آنجا که همین عامل یعنی زمان، مهمترین رکن پیشبرد و تغیر و تکامل یک رابطه است. حال زمان ممکن است این رابطه را به وصال ختم کند و یا نه ممکن است آن را به جدایی خاتمه دهد. اما مهم همان «ختم رابطه» است. اینکه کسی بخواهد در برابر این پیشرفت مقاومت کند و یک رابطه را برای همیشه به همین منوال فعلی برای «خودش» نگه دارد سخت در اشتباه است. مگر آنکه بتواند زمان را متوقف کند!
 برقرای یک رابطه سالم زمانی امکان پذیر می‌شود که طرفین درک درستی از زمان‌بندی داشته باشند. اگر طرفین به این زمان‌بندی واقف باشند و رابطه خود را متناسب با آن پیش ببرند می‌توان به آینده آن رابطه امیدوار بود. اما اگر یکی از طرفین فکرکند که تا ابد چنین رابطه‌ای ادامه خواهد داشت، زمانی است که عشق برای او مرده‌است. او به نیاز خود می‌اندیشد و همین باعث می‌شود که برای نگه‌داشتن طرف، فریبکاری کند. در اینگونه موارد اغلب طرفی که نگه‌داشته شده متضرر می‌شود. چرا که به اجبار با زمان پیش نرفته و در همان حال قبلی میان زمین و آسمان در نوعی بلاتکلیفی سرگردان است.

در خلوت خیال:

نظر به شاخ بلند است مرغِ وحشی را ... تلاشِ دار کند هر سری که سودایی است


عشق پنهان خوش تر است

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/20 12:59 صبح

- سلام من به محرم، به کاروان بهاری که در مسیر خزان است.

- دیشب از بس خسته بودم، بی خیال سمینار شدم. گرفتم خوابیدم.

- شب‌های امتحان یا پروژه یا کارهایی از این قبیل معمولا همش خواب فردا را می‌بینم، اما دیشب از بس خسته بودم راحت خوابیدم. اصلا نفهمیدم کی صبح شد!

- صبح شیش‌ونیم بود که مامان بیدارم کرده میگه پاشو نمازتو بخون. یه لحظه اصلا هیچی یادم نبود. بلند که شدم تازه یادم اومد امروز سمینار دارم! میگم: شما که از کله سحر بیداری منو حالا بیدار می‌کنی؟ میگه همین حالاشم صدبار صدات کردم تا بلند شدی!

- نمازمو خوندم و نشستم پای کامپیوتر. یه سرچی کردم، مقاله یافت نشد! 7 شد، صبحانه نخورده راهی شدم.

- پشت فرمون همش خوابم میومد! چشمام خود به خود بسته میشد!چند باری گیر نبود تصادف کنم. بخاری را می‌بستم سردم میشد، باز می‌کردم خوابم می‌گرفت!

- گوینده رادیو اصفهان: ارزش صادرات صنایع دستی اصفهان به دومیلیان و پانصد هزار دلار رسیده. دومیلیان!!!

- میگه: تو شورای شهر مطرح شد که بااین روند، متروی اصفهان تا 10 سال دیگه هم راه نمی‌افته! یاد فیلم بینوایان افتادم که صد سال پیش را نشون میداد تو فرانسه فاضلاب داشتند! واقعا ما چند سال عقبیم؟ همش می‌گیم عقب نگهمون داشتند! سی ساله که دیگه مملکت دست خودتونه. حالا جبران مافات به جهنم، چرا تو این 30 سال حداقل به اندازه همون 30 سال جلو نرفتین؟

- نوشته: برای پناهنده شدن به درگاه خداوند نیاز به ویزا نیست! میگم: هست. ویزاش یه دل شکسته‌است. نباشه عمرا بشه پناهنده‌شد.

- رفتم تو کلاس. خوشحال شدم.همه بچه‌های کلاس خودمون بودند. دلم براشون تنگ شده بود. یه ترم بود که ندیده بودمشون. البته دور از انتظار هم نبود، چون این آخرین مهلت ارائه سمینار بود و بچه‌های کلاس ما هم که همه مثل هم. یابهتر بگم: همه مثل من! بقیه، سمینارهاشون راارائه داده بودند و فقط ماها مونده بویدم!

- رییس بسیج خواهران همکلاسیمونه. چادرشو در آورده بود و قاه قاه می‌خندید! یه لحظه از تعجب خشکم زد. تا حالا اینجور بی پروا ندیده بودمش. بعد نگاه کردم دیدم رییس بسیج برادران هم ایستاده کنارش و نیشش بازه. یادم اومد که صالح گفته بود انگار رییس بسیج برادران رفته ریسس بسیج خواهران را گرفته!

- سرم گیج میرفت. چشمام هم سیاهی می‌رفت. یه لحظه افتادم رو صندلی. گفتم یه شکلات داری؟ تو کیفش را گشت. نبود. به نفر بعدی گفت و اونم به بعدی و ... همشون کیفاشونا گشتند، نبود. یکی گفت: کلوچه بدم؟ گفتم اگه شیرینه بده. من دیشب شام درست و حسابی نخوردم، صبحانه هم نخوردم، می‌ترسم برم روی سن و بیوفتم پایین. یه چیز شیرین بده یه کم گلوکز به مغزم برسه، اون بالا نگهم داره.

- سمینارم در مورد اثرات چای بر جذب آهن بود. نتیجه‌اش را برای خواننده‌های اینجا می‌گم: چای زیاد بنوشید اما نه بلافاصله بعد از غذا. یکی دو ساعتی صبر کنید بعد! مخصوصا خانم‌ها.

- گفتم خانم دکتر، تا حالا چند تا تیکه به ما انداختیا! گفت چی گفتم؟ گفتم یه بار سر اصول طارحی گفتید که بعضی ها هم که جزوه نمی‌نویسند، الان هم که میگی از بس کلاس‌ها را میای ! گفت شوخی کردم! گفتم خانم دکتر! ببین خونمون اینجاست. گفت وای چقدر دور؟! گفتم: من هیچ کلاسی رانمیام. فقط پنجشنبه ها  کله سحر به خاطر شماست که این همه راه می‌کوبم و میام! گفت نه! به خاطر درسه. گفتم من که جزوه نمی‌نویسم، جزوه درس را هم که بعدا میشه از یکی گرفت. پس شک نکنید که به خاطر خود خود شماست! (ترسیدم بگم می‌خوام یه هدیه برات بخرم! گفتم الآنه که یه فکرای دیگه‌ای پیش خودش بکنه!)

- گفتند: خیلی سمینار خوبی بود. خیلی هم خوب ارائه دادید. چند وقت روش کار می‌کردید؟ گفتم: از صبح تا حالا!

- گفتند: دلمون براتون تنگ شده. پس شما کجایید؟ گفتم: منم دلم برای همه بچه‌ها تنگ شده. اگه نیستم همش تقصیر این فلان فلان شده‌است. اون ترم منو بیچاره کرد. گفتند: آره با یکی از دوستای ما هم همین کارو کرد! انگار حالا که شوهر کرده می‌خواد بره کانادا. گفتم بره به جهنم. کاشکی زودتر.

- گفتم: همه بچه‌های کلاس دارند سر و سامون می‌گیرند. پس شماها کاری نمی‌کنید؟ گفتند: نه! ما فعلا می‌خوایم ادامه تحصیل بدیم! گفتم خوبه! ادامه بدید!

- گفت: خیلی عالیه چون دوتاشون بسیجیند. حتما خیلی با هم تفاهم دارند. گفتم شاید آره شاید هم نه. به نظر من زن و شوهر مثل پازل می‌مونند. باید یه مقدار با هم فرق داشته باشند که بتونند درست کنار هم قرار بگیرند و نقایص همدیگه را پر کنند. اگه هر دوتاییشون دقیقا مثل هم باشند اصلا کنار هم بند نمی‌شند یا مثل دو آهنربای هم نام همدیگه را دفع می‌کنند! گفت پسره چه طور آدمیه؟ گفتم خوبه. تا حالا یه چند باری باهاش کل کل داشتم. ما خودمون چیزیم! تازه این از ما خیلی چیزتره! گفت چیز یعنی چی؟ گفتم منو نمی‌شناسی؟ گفت آهان! فهمیدم.

- گفت ماریانا هم ازدواج کرده. گفتم با کی؟ گفت با یه مهندس پولدار. گفتم اشتباه می‌کنی. باید بگی با یک میلیاردر مهندس! (از پاروی باباش که هیچی از بیل باباش هم پول بالا میره..)

- امان از وقتی ک بخوای یه چراغ قرمز بیخودی را رد کنی و یه راننده زن جلوت ایستاده باشه.

- هیچ وقت تو همه شرایط روضه گوش نمیدم. حرمت داره. اماامروز حال خاصی داد روضه حضرت زهرایی که تو ماشین گوش دادم. ملت پشت چراغ قرمز ها با تعجب نگاه می‌کردند که چرا از چشمای این رانندهه آب می‌چکه! «گفت چیکار می‌کنی عزیز دل علی؟ می‌خوای علیو بکشی؟ گفت از بابام پیغمبر شنیدم اشک مظلوم دوای درده. منم دارم اشک تو را به بدن پر از دردم می‌مالم...»

- عجب شبی بود امشب، شب اول محرم. شهر ما حال و هوای دیگه‌ای گرفته. دسته‌های عزاداری از همین شب اولی راه افتاده‌بودند. این همه علامت و علم و طبل و دهل و شیپور و ... چه فضای شور انگیزی بود.

- آدم شش هزار سال گریه کرد، خدا توبه‌اش را نپذیرفت. تا اسم حسین اومد و اشکش جاری شد، خدا گفت قبول. شاید بعد خودش گفته چرا این اشک مزه‌اش فرق می‌کرد؟ جبرئیل هم گفته پس بشین تا قصه‌اش را برات بگم. قصه حسین و کربلا.

- حاج اصغر خیلی حق به گردنمون داره. هر کاری هم براش بکنم باز کمه.

- حاج آقا گفت برو دنبال حاج حسین که تا من از منبر اومدم پایین بیاد بخونه، چون این اینجا نشسته و اگه از همین شب اولی میکروفون گرفت دستش دیگه ول کن نیستا! با حاج رضا رفتیم دنبال حاج حسین.( تازه از مکه اومده. گفت تو عرفات یادت کردم. گفتم آره حاجی اس ام است رسید!)
همه این کارها را کردیم اما تا حاج آقا گفت السلام علیکم و رحمة‌الله، این یارو پرید میکروفون را از جلوی حاج آقا برداشت و شروع کرد خوندن. من که از تعجب شاخ در آورده بودم. بااین سنش خجالت نمی‌کشه؟ ملت هم خنده‌شون گرفته بود! چند نفری پا شدند از مجلس رفتند. حاج آقا دعوام کرد، حاج رضا بهم چیز گفت... گفتم دیدید که این اصلا مهلت نداد من تشکر و قدر دانی کنم از حاج آقا!

- اس ام اس داده: آدرس دعا کمیل را بده. گفتم محرم برنامه فرق کرده.

- اس ام اس داده: یاد پارسال به خیر. امسال هم نمی‌خوای آدرس هیئتتون که توش چلو کباب و نون و ماست میدید را بدی؟ گفتم: نه!

- تعجب کردم سراغی نگرفته. من هم بااینکه تصمیم داشتم چند روزی محلش نذارم اما باز دلم طاقت نیاورد. شاید هم گفتم بزار بعد اون ماجرا من اول اس ام اس داده باشم. اس ام اس آخر! نوشتم: امتحانات چطوره؟ گفت امروزیه عالی شد، دیروزیه خراب.

- میاد میشینه اینجا و اذیتم میکنه. میدونم قصدی نداره اما یه حرفایی میزنه که اعصابمو میریزه به هم. گفتم اینقدر طعنه نزن. بدش اومد.

- میگه: تو خجالت نمی‌کشی میای اینجا همه چیز زندگیتومی‌نویسی؟ نمی‌ترسی پس فردا برات مشکل ایجاد بشه؟ چرا مراعات خواننده هاتو نمی‌کنی؟  گفتم: اولاً من همه چیزمو نمی‌نویسم. دوماً مگه گناه می‌کنم که از نوشتنش خجالت بکشم؟ سوماً کسی نمی‌دونه اینجا مال منه. چهارماً چه مشکلی؟ پنجماً اینجا را برای خودم می‌نویسم. برای بعداً ها. ششماً من از کسی دعوت نکردم بیاد بخونه. خود تو چطور پیداش کردی؟  هفتماً اینجا محل تجمع افکار منه. من اگه می‌نویسم امروز چکار کردم هدفم عملی که انجام دادم نیست، فکریه که پشت اون عملم بوده. هشتماً هر کس خوشش نمیاد نخونه. نهماً...

چند کلمه خودمانی:

 گفتم مجبور نیستی داد بزنی که عاشقیا! اصلا جوجه تو می‌فهمی عشق چیه؟ همین که هر جا میرسی جار می‌زنی من عاشقم خودش نشونه اینه که نفهمیدی!
 باز حرف خودشو تکرار کرد. تازه با چه فیس و افاده‌ای هم می‌گفت. حالم به هم خورد.
(بعد به خودم گفتم: ولش کن. این دخترا همشون (اکثرشون!) همینطورند!)

در خلوت خیال:

از نظرها درد و داغِ عشقْ پنهان خوش‌تر است ... جای این گلهای خوشبو در گریبان خوش‌تر است


حرف دل

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/18 11:56 عصر

- دیشب از ساعت 12 تا 2:30 سرمو کرده‌بودم زیر لحاف و گریه می‌کردم. فقط گاهی وقت‌ها یه اس ام اس میومد و نور موبایل اون زیر را روشن می‌کرد و من میدیدم که بالش چقدر خیس شده! بخاری تا ته باز بود اما سردم بود. می‌لرزیدم. همه چیز با یه اس ام اس شروع شد. یه شعر از صائب. کاش نداده‌بودم.

- گفتم بهش: خیلی سنگدلی. بی تامل دل سنگین تو می‌گردد آب ... گر بدانی چقَدَر تشنه باران شده‌ام...

- گفتم: کاش می‌شد امشب بیام دو تا گردو بزارم بالا سرت... (خبیث شدم...)

- میگه: احساس می‌کنم خدا خیلی دوستت داره! واسم دعا کن ...

- داشتم هر چی تو دلم بود را می‌ریختم بیرون که یه لحظه گفت: فردا امتحان دارم. یهو لحنم تغیر کرد. تمومش کردم.

- آخرش گفت ناراحتی؟ گفتم نه! نمی‌دونم دلم به حالش سوخت؟ نخواستم اذیتش کنم؟ یااینکه دیدم اگه بگم آره امتحان فرداشو خراب می‌کنه. شاید هم واقعا ناراحت نبودم. خوشحال بودم حرف‌هایی میشنیدم که برام تازگی داشت.

- صبح ساعت10 و نیم که از خونه رفته‌ام بیرون، الآن ساعت 11 شب اومدم خونه. فقط یه نیم ساعتی دم اذون مغرب اومدم یه دوش گرفتم و یه بشقاب آش رشته خوردم. (مامان میگه من برای تو پختم. کجایی؟ میگم: جای دایی خالی که بگه: آبجی چرا آش رشته‌های تو اینقدر خوب میشه؟!)

- سی‌دی های حاج آقا صفار نژاد را بردم دادم به حاج حسین. دید و بغض کرد و اشک ریخت.

- تا ظهر با سلمان و رضا و داش علی پارچه‌های در سطح شهر را زدیم. بعد از نماز مغرب هم حسینه‌را سیاه‌پوش کردیم. دستامون یخ زده بود و سیاه شده بود. پر رو شدم. گفتم آقا ببین. بعد شرمسار شدم. یاد پای بچه 3 ساله افتادم. خفه شدم. رفتم نشستم تو ماشین...

- هرکسی را میدیدی اومده بود. حمیدها، روح‌الله، سلمان، نادر، رضا، علی، حامد، سید، مجید، داوود، مرتضی،ابوذر،... . این همه این چند روزه نازشون را کشیدم نیومدند، حالا امشب همشون پاشده بودند اومده بودند. انگار اصلا محرم که میاد اوضاع فرق می‌کنه. یه شوری تو وجود آدم ایجاد میشه که ناخودآگاه می‌کشوندت سمت امام حسین.

- رفتیم بنری که داده‌بوم حمید طراحی کنه را دیدیم. دستش درد نکنه. خیلی خوشکل شده بود.

- بروشوری را نشونمون داد که طبق اون تا 4 سال دیگه یه دُبی تو اصفهان ساخته میشه! گفتم: خدایا یعنی میشه ما هم زنده باشیم و ببینیم این‌جا رو؟! (تصاویر 3 بعدیش که خیلی قشنگ بود اما چشمم آب نمی‌خوره همچین چیزی ساخته بشه.)

- یارو فیلم بازی می‌کرد. نوشتیم 63 و نیم. قِر اومد. گفتیم نمی‌خوایم.

- زنگ زدم گفتم اگه تا فردا شب اومد که اومد. قبلا هم گفتم،من تو محرم معامله نمی‌کنما. حرمت داره این روزها.

- اس ام اس داده: «من یه ساعت باهاش حرف زدم. میگه از نظر من منتفیه! اما خودم هم میام براش همه چیو میگم.» گفته: «دیدی؟ من که گفتم زنگ نزن. الآن خیال می‌کنه من به تو گفته‌ام که زنگ بزنی. من می‌دونستم نظرش چیه. دروغ‌هاش بود که آزارم می‌داد.»

- خسته‌ام. فردا ارائه سمینار دارم. خدا پدر صالح را بیامرزه که یه سی دی جور کرده بود. بعد نماز رفتم پرینتش کردم دیدم در مورد اثرات چای بر جذب آهنه! مقاله انگلیسی هم نداره. تا صبح باید حفظش کنم، یه مقاله انگلیسی هم براش جور کنم ، پاور پوینتش هم یه نگاه بندازم و برم ارائه بدم! خسته‌ام. می‌دونم الآن می‌گیرم می‌خوابم.

چند کلمه خودمانی:
بعضی وقت‌ها به سرت می‌زنه و حرف دلت را میگی. بعدش صحبت‌هایی پیش میاد که اصلا انتظارشو نداری. اینجاست که به خودت لعنت می‌فرستی که کاش یه مشت کوبیده بودی رو دلت و بهش می‌گفتی فعلا خفه.

در خلوت خیال:

اگر شب‌ها خبر یابی ز درد انتظار من ... ز خواب ناز، رو نا شسته آیی در کنار من


دروغ

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/17 11:42 عصر

- امروز هوا آفتابی بود و سرد! نمی‌دونم چرا خورشید اینقدر قدرتش کم شده بود.

- صبح هی تک زنگ می‌زد. زنگش زدم. گفت بگو. گفتم: من خرج موبایلم زیاد میشه، یا خودت زنگ بزن یا پاشو بیا تا بگم.(خونشون دو قدم با خونه ما فاصله داره ها اما حال نداره بیاد در خونه!!! )

- گفتم راستشو بگو تو بودی؟ گفت به خدا کار من نبوده، آخه مگه من عقلم کمه یا بیکارم؟ گفتم دیروز تو این برف و بارون به خاطر تو رفتم باهاش حرف زدم. قول داد دیگه اذیتت نکنه.

- گفت: خواهشا این بخاری ماشینتو خاموش کن من دارم خفه میشم. شیشه را می‌کشم پایین، میگه وای ببند من جوراب نپوشیدم پاهام یخ کرد! (مجبوری تو این سرما؟)

- بهش گفتم اون روز چه اتفاقی افتاد. باورش نشد. ناراحت شد. گفت حیف پسره. ولش کن. گفتم تو میدونی قضیه چیه؟ گفت به خدا من دارم از تعجب می‌میرم. این اینجوری نبود. گفتم پس چیزی بهش نگو. من خودم باهاش حرف می‌زنم. گفت می‌گم، یه دعوای حسابی هم باهاش می‌کنم.

- عکس رو موبایلمو نشونش دادم گفتم ببین این منم! صدایی هم که زنگ زده‌بود را گذاشتم گوش کرد، گفتم ببین این اونه! حالا تو قضاوت کن، آیا حقش بود بره پشت سر من با یه غریبه اینجور حرف بزنه؟ حالا حرف زده به جهنم، چرااینقدر دروغ گفته؟ گفت نمی‌دونم. (ببین رفیق! تا حالا اگه رفیقت بودم فقط به خاطر این بود که فکر میکردم باهام صادقی اما حالا که رفتی پشت سر من حرف زدی یا یه توضیح مناسب بده یا  دیگه قید این رفاقتو بزن! )

- گفت: تو از ته دلت گفتی. خیلی صادقانه بود. باز گفت بهش نگو اما نامه‌ را من براش نوشته‌بودم!

- هر کلمه‌ای که حرف می‌زد یکی از دروغ‌هاش میومد تو ذهنم. دیگه طاقت نیاوردم گفتم خواهشا بسه. من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.

- حیف اون گل رز وسط باغچه که براش در نظر گرفته‌بودم. (تو این سوز و سرما سیاه شده، اماهنوز پابرجاست. یعنی من هم هنوز امیدوار باشم؟ بعضی وقت ها فکر میکنم بیخود بعضی رفاقت ها رو بزرگش میکنیم...)

- گفتم : چرا این سند اینقدر بدخطه؟ گفت: یه نفر هست به نام عاملی تو شهرداری که دستش فلجه، اونه که سندها رو می‌نویسه!

- دلم برای وبلاگم تنگ شده! خیلی دوستش دارم. هر چی به مخم فشار میارم که یه چیزی بنویسم، چیزی که در شان اون باشه نمیاد!

- چند روز دیگه امتحاناتم شروع میشه. ارائه سمینارم هم مونده. درس نخوانده‌ام. یعنی نشده که بخونم.

- چقدر ترمز کشیدن روی برف‌های یخ زده کوچه لذت‌بخشه! یه صدایی میده که یهو همه ملت سرشون را برمی‌گردونند ببینند صدای چیه!

- نمی‌دونم چرا امروز تو حموم همش به «مرگ» فکر می‌کردم. نکنه می‌خوام بمیرم؟ الآن یاد اون روز افتادم که ازم پرسید: «تو از مرگ نمی‌ترسی؟» گفتم: «نه! چرا بترسم؟ فقط یه سی دی تو کشوی میزم هست. اگه من مردم برو اوونو برش دار، دیگه خیالم راحته!»

- بعد از نماز دو تا جلسه دارم. یکی جلسه شرکت یکی هم جلسه مجتمع. از شرکت استعفا دادم. تو جلسه مجتمع هم همه حرف‌ها تکراری بود.

- نادر زنگ زد، گفت نمیای؟ گفتم امشب دو تا جلسه دارم. بعداز جلسه زنگ زد، گفت بچه ها می‌گن تا نیای مانمی‌ریم! رفتم.

- مشهدیه زنگ زد. نمی‌دونه «می‌جوره» یعنی چی! گفتم یعنی پیدا می‌کند! گیرداده گوشی رو بده مامانت کارش دارم! ( آخرش این تا یه آبرو ریزی برای ما درست نکنه ول کن نیست.ببین ! خواهشا زنگ نزن به من. این کارت آخر عاقبت خوشی نداره ها...)

- اس ام اس داده : «برف زیباست اگر بر دل نشیند.» گفتم: «باطنت برف، دلت آینه مثل بلور برف.» (همون که حرفاش قلمبه سلمه است!)

- مرده‌شور این ایرانسل را ببرند که هر اس ام اس را باید ده بار سند کنی، آخرش هم معلوم نیست می‌رسه یانمی‌رسه.

چند کلمه خودمانی:
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم چرا باید اینقدر ساده باشی؟ یکی پیدا میشه از اول تا آخر بهت دروغ میگه و تو با این همه هوش و ذکاوتی که خود طرف بارها بهش اعتراف کرده نمی‌فهمی؟ شاید هم به خاطر اینه که خودت دروغ نمی‌گی، فکر می‌کنی که همه مثل خودت‌اند؟ دروغ. دروغ .دروغ. آخه چرا؟ اصلا دلیلی نداشت این‌همه دروغ بگه.
( بیخود نبود دیشب که تفسیر را می‌خوندی اینقدر لذت‌بخش بود.)

در خلوت خیال:

از وعده دروغ دل از دست می‌دهیم ... یوسف به سیم قلب زما می‌توان گرفت


حسرت

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/16 10:16 عصر

- دیشب دیر وقت اس‌ام اس داده: «آقای برگ بید به این پسر خالتون بگید دست از سر من برداره. به خدا میرم همه چیزو میگما!» گفتم: «تو که خوب میشناسیش. می‌دونی چقدر ساده و خنگه. بزار به حساب سادگی و حماقتش. من هم باهاش صحبت می‌کنم. اما ای ول! اینه طرز صحبت با ما؟!» گفت: «تو رو خدا ببخشید. دست خودم نبود. ببخشید. شما سرورین. شما تاج سرین!» (پسر خاله داره حماقت میکنه. آبروی چندین ساله ما را هم به خطر انداخته. دلم به حال این هم میسوزه. گیر بد کسی افتاده.)

- دیشب دیر وقت اس‌ام اس داده: « صبح ناراحت شدی؟ ببخشید.» گفتم: «آره ناراحت شدم. خوبه؟ دوستت داریم ما. اینقدر اذیتمون نکن.» گفت «چشم.»

- دیشب دیر وقت اس‌ام اس داده: « باشه من چوق!» گفتم: «سرت گیج نره؟!» گفت: «انگاری روز قشنگی بوده؟ روز جهانی خانواده!» گفتم: «قشنگ و سخت. هنوز سنگینه و فشارش هم بالاست!» گفت: «امیدوارم یا عادت کنی یا بر فشار غلبه کنی!» گفتم : «منم امیدوارم یه بزرگش! به اندازه قلبتو پیدا کنی تا بتونی همیشه خنده‌هاتو توش ببینی!»

- دیشب دیر وقت اس‌ام اس داده: «نمی‌خوای جواب سوالاتمو بدی؟» گفتم: «ظهر تا حالا فکرمو مشغول کردی. می‌گم. تا جایی که بتونم. اما یکی یکی. مرحله به مرحله. فعلا این بُعد جدیدو ببین تا بعد.»

- دیشب دیر وقت اس‌ام اس داده: «چیکار کردی؟» گفتم: «حله انشاالله» گفت: «ای ول. دمت گرم.»

- امروز صبح هوا سرد بود و ابری. اما خبری از برف و بارون نبود. رفتم بیرون. تو ماشین نشسته بودم و با پسرخاله صحبت می‌کردم که دیدم بارش برف شروع شد. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دیگه از شیشه‌ها چیزی پیدا نبود. خدا حافظی کردم و رفتم. طی 15 دقیقه چندین سانتیمتر برف رو زمین نشست. چنان برف و بورانی بود که اکثر ماشین‌ها زده بودند کنار. هیچ جا دیده نمی‌شد. مردم تو پیاده‌روهاایستاده بودند و صورتشون را با دستاشون پوشونده بودند. یاد این فیلم‌های قطب جنوب افتادم که اسکیموها تو برف راه می‌رند و باد، برف‌ها را می‌کوبه تو صورتشون! مامان نگران شده بود! زنگ زد. گفتم دارم میام...  15 دقیقه بعد هوا از این رو به اون رو شد! ابرها ناپدید شدند و خورشید خانم اشعه‌های نورانیش را می‌پاشید روی سطح شهر. چنان منظره زیبایی ایجاد شده بود که روح هر بیننده‌ای را نوازش می‌داد. (الله اکبر)

- چه طبیعت زیبایی. تشعشع زیبای خورشید از بین ابرها، شرشر آب حاصل از آب شدن برف‌ها، نوک کوه سید محمد که از تو ابرها بیرون زده و منو یاد قصرغول لوبیای سحر آمیز می‌اندازه، بچه‌هایی که سعی می‌کنند قبل از آب شدن برف‌ها گلوله‌های برفیشون را به سمت همدیگه پرتاب کنند! (الحمدلله)

- نوشتم : «هوا رو دیدی چی بود؟ الآن به سمت غرب آسمون نگاه کن. می‌بینی چه قشنگه؟ » گفت: « آره دیدم، خیلی زیباست.» گفتم: « حیفم اومد احساس به این قشنگی را باتو تقسیمش نکنم...» گفت: «ممنونم از این همه لطفی که به من داری...».

- اس ام اس داده: «حس کردم تو هم از زندگی خسته میشی. اما فرق تو اینه که تو این دلزدگی خودتو میسازی». گفتم: «چی فکر کردی؟ من خودم بدبخت‌ترینم...» (به سلمان هم گفتم که شماها زیادی رو من حساب باز کردید...  )  

- مظاهر زنگ زد. خدا خیرش بده! اگه زنگ نزده بود که ماشین رفته بود! دیدم منظرهء قشنگیه. روندم و رفتم تا پای کوه! داشتم عکس می‌گرفتم و صفا می‌کردم که مظاهر زنگ زد. اومدم بیام تو ماشین که دیدم ماشین داره خودش عقب عقب تو سرازیری می‌ره! دویدم گرفتمش!

- حدود یک ساعت و نیم حرف زدیم! آخرش گفتم: «خدا را شکر با تو که هم‌کلوم میشیم تهش یه چیزی داره.» (حرفامون قشنگ بود. حیف که چند بار گفت نگو، وگرنه پست امشبم قشنگ‌تر میشد.)

- مامان سالی یه بار خورش بِه می‌پزه! ما بچه‌ها زیاداز غذاهای شیرین خوشمون نمیاد! به خاطر همین برای ما ماکارونی پخته بود. جالب اینجاست که من هم زیاد با ماکارونی میونه خوبی ندارم! به هر حال خوردیم. چقدر خوشمزه بود! (دست پخت مامان من تو فامیل زبانزده. بارها گفته‌ام نمی‌دونم پس فردا؟؟؟)

- دایی زنگ زد. رفتیم برای ژیان! یارو یه کم مخش تاب داشت انگار.

- رفتیم برای خونه. بازم نشد. برای بابانگرانم.

سلمان اومد. گفتم هوس اسنک کردم. گفت مامانم آبگوشت پخته! گفتم مامان من هم خورش بِه! گفت پس بریم!

چند کلمه خودمانی:

بعضی وقت‌ها که به زندگی گذشته‌ام نگاه می‌کنم، می‌بینم که خیلی از فرصت‌ها را از دست داده‌ام. فرصت‌هایی که دیگه قابل جبران نیستند. حسرت می‌خورم برای کارهایی که می‌تونستم بکنم و نکردم، برای حرف‌هایی که می‌تونستم بزنم و نزدم، برای احساساتی که می‌تونستم بروز بدم و ندادم، برای نگاه‌هایی که می‌تونستم بکنم و نکردم، برای خیالاتی که می‌تونستم داشته باشم و نداشتم. هرچند در موقع خودش، برای خیلیاش دلیل داشتم اما این از حسرت الآنم چیزی کم نمی‌کنه.

در خلوت خیال:

بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟ ... چراغ زندگی گُل کرد، کی پروانه خواهی شد؟

مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی ... که تا بر هم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد


<   <<   21   22   23   24   25   >>   >