سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستانت را به من بده

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/28 6:13 صبح

دستانم را تنها مگذار در این هوای بس ناجوانمردانه سرد!
دستانم تنهایند به وسعت تنهائی  بیکسیهایم...
بگذار با تمام بیکسیهایم کسی داشته باشم...
دستانت را به من بده.
نمی‌بینی دستانم می‌لرزند؟!

تمنای احساس انگشتان نازکت، در بند بند انگشتانم موج می‌زند.

دستانت را به من بده...


چکار کنم؟

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/27 4:23 عصر

دلم گرفته از این روزها چکار کنم؟
سکوت، داد، غزل یا دعا چکار کنم؟
غروب ، شهر، خیال تو، درد ، تنهایی
جهان  به دور سرم... ای خدا چکار کنم؟
نفس که می‌کشم انگار درد می‌بلعم!
چقدر کم شده ایـنجا هوا چکار کنم؟
چرا زبان مرا هیچ کس نمی‌فهمد؟
میان این همه نا آشنا چکار کنم؟
چقدر جادهء بن بست روبروی من است؟
برای اینکه ببینم تو را چکار کنم؟
نمی‌شود که بخندم دوباره از ته دل؟
دلم گرفته خدایا، خدا چکار کنم؟
خودت  بگو که در این روزهای ابری و تلخ
هنوز زنده بمانم و یا... چکار کنم؟


خستگی نوشت...

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/26 9:22 صبح

خسته ام.
خسته‌ام ازهمین روزنوشت!
خسته‌ام از همین روزمرّگی نوشت!
خسته از نوشتن های هر روز. خسته از حاسِبو‌اهای هر شب...
خسته‌از مرور شبانهء لحظه به لحظهء روزها. روزهای سرد دلتنگی. روزهای تاریک بی قراری...
چه دلگیر و طاقت‌فرساست مرور خاطرات هر روزِ با تو بودن، در شب‌های بی تو ماندن!
دیگر نمی‌خواهم بنویسم. یا حداقل روح نوشته‌هایم تو باشی! هر روز؟ هر شب؟ چقدر از تو بنویسم؟ می‌خواهم از خودم بنویسم. از خودِ گمشدهء خود...
انسان همیشه به دنبال درخت جاودانگی است، در پی معجون ماندگاری ابدی...
اینجا را ساختم برای ارضاء حس جاودانگی! برای ماندن ابدی! برای خواندن همیشگی!
مُردم! جسمم چاک چاک شد. روحم تکه تکه شد؛ در پُست پُستِ این جاودانگی...
لعنت به این جاودانگی، لعنت به این انسان، لعنت به این همه تمامیت خواهی، لعنت به این همه احساس ماندگاری، لعنت به هرچه امید است و پایداری...
آینده‌ام پر از «حسرت» است. درست شبیه گذشتهء یک پیرمرد؛ وقتی که دست بر کمر می‌نهد، قامت راست می‌کند، سری به عقب برمی‌گرداند و از ته دل «آه» می‌کشد...
خواستم پیرمردی شوم با خاطراتی روزانه، که هر بار دلش خواست با یک فلاش بک به عقب، تمام جوانی از دست رفته‌اش را مقابل چشمانش ببیند؛ اما جوانی هستم با آینده‌ای تار و مه‌آلود که هیچ راه فراری به جلو ندارد، جز نوشتنِ مبهم امروزی که از دستش رفت...

صبح جمعه است. جمعه‌ای دیگر قبل از شنبه! شنبه‌ای که خواهد آمد و برای من شروع دیگری خواهد بود. آغازی دیگر. کمی متفاوت...
صبح جمعه است. جمعه‌ای دیگر قبل از شنبه! باران می‌آید. قطرات باران خود را محکم به پنجره اتاقم می‌کوبند. پنجره را باز می‌کنم. باران داخل می‌شود با یک حجم هوای تازهء صبحگاهی. زیبا و دلنشین و آرام‌بخش...
نفس می‌کشم. نفس عمیق. هوای تازه را تندتند می‌بلعم...
دستم به شیشهء خیس پنجره می‌خورد. ناخود آگاه زمزمه‌ات می‌کنم. این بار اما حالم به هم می‌خورد از زمزمه تک بیت همیشگی:
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست
هر چه هوای تازه بلعیده بودم بالامی‌آورم...

بی ربط نوشت: یک نفر اینجا را دیده، دارد کنجکاوی بیجا می‌کند. برای رد گم کردن احتمالا لینک دوستان حذف شود یا به طور ناگهانی تعدادی لینک بی ربط اضافه گردد!


و خدایی که در این نزدیکی است!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/25 9:14 عصر

- میگه تو چرا دوست دختر نداری؟ می‌خوای از خوابگاه دخترا یکیشونا برات جور کنم؟ گفتم: مرا به خیر تو امیدنیست. شر درست نکن.

- میرن هر غلطی می‌خوان می‌کنن، بعد میان یه جور از خدا و پیغمبر میگن که هر کی ندونه فکر می‌کنه عارف بالله‌اند. البته تیپ و قیافه‌ای هم که برا خودشون درست کرده‌اند باعث میشه کمتر ذهنی بتونه به سمت کثافت کاریاشون سوق پیدا کنه! (شاید این‌ها همونایی اند که هم دنیا را دارند و هم آخرت را! انگار ماییم که خسران کرده‌ایم...)

- دوست دارم یه روز که میاد تعریف می‌کنه بایستم، تو صورتش نگاه کنم و بگم: «خدای من با خدای تو خیلی فرق داره. خدای من گفته گناه نکن، اگه هم از دستت در رفت زود بیا توبه کن. اما تو حتی خدای خودت را هم به مسخره گرفتی. هر غلطی می‌خوای می‌کنی، بعد جوری می‌ایستی جلوی خدات و باهاش حرف می‌زنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟! کیو گول می‌زنی؟ خودتو یا خداتو؟»

- از کجا معلوم؟ شاید جوابی داد که متقاعدم کرد من خدا رو نشناختم... من دارم اشتباه می‌کنم... خدا اینقدر ها هم که آخوندهامیگن سخت گیر نیست... وای از اون روز...

- آخه خدا جون! اگه این‌ها کارشون حرف داره پس تو چرا هیچی بهشون نمیگی؟ تو چرا چشماتو روی کثافت کاریاشون بستی؟ اصلا بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم که  خودت هم کمکشون می‌کنی؟ پس چرا تا ما یه اشتباه کوچیک می‌کنیم زودی سرمونو می‌زنی به سنگ و یه جوری بهمون می‌فهمونی این به اون در؟ امااین‌ها این همه گناه می‌کنن اونوقت تو این همه بهشون لطف داری؟!  (خودم از سنت استدراجت خبر دارم. در ضمن می‌دونم هم که بارها تو کتابت گفتی فََاملی لهم انَّ کیدی متین. اما آخه تا کی؟ )

- دیگه با این سنم گناه رو که می‌تونم از صواب تشخیص بدم. تعریف گناه مشخصه. همون عملی که در شرع مقدس همه بهش می‌گن گناه.

- اگه میگی صبر کن ببین اون دنیا چه بلایی به سرشون میارم بدون دیگه این حرف‌ها تو کتم نمیره. اون دنیا؟ کی رفته و کی دیده و کی تعریف کرده؟ شما نقد را ول کردی و قول نسیه میدی؟

- اصلا باشه قبول. اون دنیات را هم قبول. اما چرا برا ما نقدی حساب می‌کنی و برا اونا نسیه؟ اومدیم خوردند و رفتندها! دیگه کِی می‌خوای از تو حلقومشون بکشی بیرون؟

- آقا اصلا ما این زندگیو نخواستیم. زندگی پر از غم و غصه می‌خواستم چیکار؟ تو که تو عالم ذر وقتی داشتی پیمانتو می‌گرفتی یه چیزهای دیگه تو قرار داد نوشته بودی. نکنه تو هم آره؟ (منِ خر را بگو که زودی زیرشو انگشت زدم! فکر می‌کردم این دنیا خبریه! یادته چقدر عجله داشتم بپرم تو این دنیا؟)

- اصلا نکنه قرارداد این‌ها با قرارداد ما فرق می‌کرده؟ کار سخت‌ها را پای ما نوشتی و عشق و حال را دادی به اونا که بکنند؟ (اما تو کتابت خوندم که مفاد قرارداد براهمه یکسان بود. پس قضیه چیه؟)

- چرا هر چی خوشیه مال اوناست، هر چی ناخوشیه مال ما؟ اگه به گناه کردنه خودت خوب میدونی که ما هم بلدیم گناه کنیم‌ها. مخصوصا حالا که شیطون هم زوم کرده رو ما.

- میگما ! نکنه اون بالا بالاها رفراندومی چیزی اتفاق افتاده؟ قانون اساسی رو عوض کردین؟ اِ اِ اِ ؟ پس به خاطر همینه همه چیز برعکس شده!

- خداجون ما ادعامون نمیشه‌ها! من خودم می‌دونم که بدبخت ترینم. اما دیگه کور که نیستم. دارم میبینم یارو چه‌کارها که نمیکنه و تو هم چشماتو بستیو هیچی بهش نمیگی.

- یافتم! نکنه یکی از فرشته‌هات زیر میزی،  چیزی  گرفته که کارای اینا رو گزارش نمی‌کنه؟ اگه اون بالا هم خانم بچه‌های فرشته‌ها خرج دارند بگید ماهم پولهامونا جمع کنیم! (اما مگه امام علی نمیگه و کُنتَ انتَ الرقیبَ علیَّ من وَرائِهِم و الشّاهدَ لِما خَفیَ عَنهُم؟)

- خداجون. من نمی‌گم چرا اونا را عذاب نمی‌کنی‌ها. اصلا به من چه؟ من میگم مگه آدم چند سال قراره تو این دنیای لعنتی زندگی کنه؟ نکنه ما اشتباه کرده باشیم و بعد حسرتشو بخوریم که وای! کاشکی ما هم استفاده کرده‌بودیم؟

- خدای من! خودت منو آفریدی پس خودت هم بهتر ازهر کسی می‌دونی که اسم من انسانه! انسان... یعنی می‌خوام بگم یه موقع ناراحت نشی که این حرفا رو زدما. بزار پای انسانیتم!

- باشه. مااین همه سوال پرسیدیم، تو هم جواب نده. ما که همه جوره قبولت داریم. چاکرتم هستیم. مطمئن باش این حرفا هم که زدیم دو روز دیگه یادمون میره. ما طبق معمول سعی می‌کنیم بندگیمون را بکنیم، شما هم خدائیتو بکن. بالاخره 124 هزار تا پیغمبر را که بیخود نفرستادی.  راهیه که انتخاب کردیم. چندین سال هم هست که داریم راهپیمایی می‌کنیم! پس بزار مطمئنت کنم اگه سوالاتم هم جواب ندی ما اونقدر ها بهت اعتماد داریم که مثل اون‌ها راهمون را کج نکنیم.

- اما گفته باشم. اگه اینها هی هر روز بیان از کثافت کاریاشون بگند و بعد هم جلوی ما طوری با تو حرف بزنن که انگار باهاشون رفیقی و تو هم مرتب جوابشونو بدی و تو روشون بخندی، من دیگه نیستم. بالاخره موضع خودتو مشخص کن. ما رو بیشتر دوست داری یا اینا رو؟ (حد اقل یه بار روبروی ما جوابشونو نده و بهشون کم محلی کن تا ماهم انگشتان شصت مبارک را بیاریم بالا و بهشون بگیم: دو بار موفق باشید! )

- دست‌نوشته‌های سال 79 و 80 را که می‌خونم، حسرت یه ذره معرفت اون روزها میمونه روی دلم. (شک ندارم که راه شناختت را درست طی کردم. هر چند مونده حالا حالاها.امامسیر درست بوده. ولی حالا چیزهایی میبینم که شده‌ام پر از شک و شبهه. تو که همیشه خودت دستمو گرفتی و راهو نشونم دادی. پس چرا حالا دستم بین زمین و هوا معلق مونده؟)

لالی به است گویم اگر دست من بگیر…عمری گرفته‌ای تو، مبادا رها کنی

پ.ن: این مکالمه دیشب من با حضرت خدا بود. ساعت 4 صبح. اون موقع که بقیه بنده‌هاش دارند نماز شب می‌خونن مااینجوری اوقات شریفشون را مکدر می‌کنیم. حرف‌هایی بود که یه ریز پشت سر هم اومد و منم تند تند نوشتم و حالا بدون هیچ ویرایشی میذارمش اینجا. حوصله نصیحت هم ندارم. گفته باشم.


Be my valentine!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/25 1:37 صبح

- چمنتیم ! اما فکر نکن ما حالیمون نیستا! از اون روز تا حالا نه اس ام اس دادی و نه یه سری به ما زدی!

- چیزی که اون لحظه ذهن منو مشغول کرده بودهمین بود. مگه خودتون نگفتید همون لحظه را بنویس؟ پس تو حق نداشتی به افکار لحظه‌ای ذهن خستهء من اعتراض کنی...

- چت نمی‌کنم. دیشب یه لحظه برای پرسیدن یه چیزی آن شدم. همزمان 9 نفر رو سرم خراب شدند! جالب این بود که حرف اکثرشون این بود: «اردو جنوب میای؟» و قشنگ‌ترش این بود که وقتی با «نه» محکم من مواجه میشدن، هر کدوم به شیوه و لحن خودشون شروع می‌کردن بگن که چرا نمیای! یگان یه جور! مهدی یه جور! علی یه جور و مظاهر هم که یه جور دیگه! آخرش علی گفت: «من خودم اسمتو نوشتم. می‌خوای بیا می‌خوای نیا!» (کاش یکی پیدا میشد پولمون را هم حساب می‌کرد!)

- صبح نمازمو که خوندم دیگه نخوابیدم. آبجی خانم از سرویس مدرسه جاموند. اول اونو رسوندمش و بعد هم یه ریز پشت سر هم به بقیه کارها رسیدم. (خسته شدم حسابی.)

- تو نماز صبح بودم که باز این یارو اس ام اس داده: «برگ بید جان! مگه قرار نشد دیگه به اس ام اس‌های این جواب ندی؟» گفتم: «من به گور خودم خندیده باشم که جواب بدم.» گفت: «شماره‌اش عوض شده. همون دیشبیه!» معلوم شد همون آدم روانی که دیشب اس ام اس داده و من سنگ رو یخش کردم ایشون بوده!!! دیگه از بس عصبانی شدم هیچی جوابش ندادم. (بچهء خوب!‌خواهشا دست از سر من بردارید. آخه چرا اذیت می‌کنید؟ به خدا دارم از دست شما دیوونه میشم. به حق چیزای ندیده!  شما که هنوز دست راست و چپتون را نمی‌شناسید بیخود کردید رفتید ازدواج کردید. اصلا می‌خوای من بیام عنان زندگیتو بگیرم به دست؟)

- هنوز هیچ جا کلاس‌هاشون شروع نشده، اما کلاس‌های ما شروع شده! تازه اونم با لیست حضور و غیاب! (این دو سه روزه خیلی کار دارم. نا سلامتی خونمون هیئته.  ما که از شنبه میریم. حالا هرچی دلشون می‌خواد حضور و غیاب کنند!)

- چقدر دلم برای این تیپی رفتن دانشگاه تنگ شده بود... تسبیحمو عشقه! از اتفاق دکتر گ.لی را دیدم. همون که ترم پیش پشت سر من و تیپم کلی حرف زده بود. بنده خدا خودش سلام کرد!!! (خودم اینجوری بیشتر حال می‌کنم. فقط حیف. حیف که از شنبه کلاس‌ها شروع میشه و باز ...)

-  دمش گرم. نا حق نمیشه گفت. انصافا دمش گرم. نمره اصول مهندسیم 1 نمره با ماکزیمم فرق داشت.البته نمیگم ماکزیمم چند بود که نخندید! (دکتر جون فقط دعا می‌کنم حالا که داری میری خارج انشالله اونجا بساط عشق و حالت به راه باشه...)

- ترم پیش وام گرفتم. همه قسطاشو دادم. الآن می‌گن دو تا قسطشو ندادی! من پول زور بده نیستم اما میدونم این‌ها بالاخره این هفتاد هزار تومان را ازم می‌گیرند!!! مرده شور این وامتون را ببرند. این ترم لج کردم همشو یه جا نقد دادم. (یکی بود تعریف می‌کرد که اینجور موقع‌ها چه طور مثل عقاب رو سر این‌ها خراب میشه! کاش دانشگاه ما قبول شده بود!!!)

- زنگ زده میگه: «حواستو جمع کن.» گفتم: «حرف گنده‌تر از دهنت نزن.» گفت: «از ما گفتن بود.» گفتم: «تو ... نداری. اینا حرف تو نیست. کسی چیزی گفته؟» ناچارا گفت: «آره. منو دیده گفته به برگ بید بگو حواستو جمع کن!» گفتم: «غلط کرده با تو.» (ببین! به این داییت بگو پاشو از تو کفش ما بکشه بیرون. یه موقع دیدی یه کاری دستش دادما! این پسر خاله را هم که میبینی مریضه. دست خودش نیست. فقط عصبانیه که چطور من بعد این همه سال چیزی بهش نگفته‌ام!)

- داد-ستان کل آمد. جمعیت زیاد نیامد. (ملت بیچاره نامه به دست آمده بودند. چندتاییشو خوندم، قلبم درد گرفت. اصلا کسی می‌خونه این نامه‌ها رو؟!)

- گفتم: «اگه حرفی داری بیا در خونه. اومد. کلی حرف زدیم. خواهشی که ازم داشت را قورت داد. خیلی نگرانشم. نمی‌دونم چه طور می‌تونم کمکش کنم؟...»

- رفتیم پن پن. یه ماشین نگه داشت و پسر و دختر ریختند پایین و... بزن و بکوب! گفتم بچه‌ها می‌خواید بَزمشونو بریزیم به هم؟ برو بچ هم از خدا خواسته گفتند: آره! به سلمان گفتم: «سلمان فقط کیفتو بگیر دستت و دنبال من از ماشین پیاده شو.» پیاده شدیم. دو سه قدم رفتیم جلو که یه دفعه همشون جا خوردند! حتی یه کلمه هم حرف نزدیم و برگشتیم تو ماشین! یکیشون اومد گفت: آقا به خدا من هیچ کاره‌ام!

-  همون بود که گفتم دختره شده سوهان روحش‏! امشب باز دختره بهش زنگ زد. تا فهمید با ما اومده بیرون، با طعنه بهش گفت:«خوب با دوستات میری خوش می‏گذرونی!» بعد هم قهر کرد و قطع کرد! (بیچاره پسره! بهش گفتم بگو من ننه بابام نمی‏گن چرا با دوستات میری بیرون،اونوقت تو دو روز نشده امر و نهی میکنی؟)

- امشب آسمون صاف صاف بود. ماه دلبرانه خودنمایی می‌کرد. تو ماشین که چشمم افتاد بهش ناخودآگاه خوندم: «دیوانـــــــــــــه‏ای که شهر به تنگ آمد از صداش،با قرص روی مــــــــاه تو آرام می گرفت » (حمزه می‌گفت: اینو باید برا ماهِ شب 14 بخونی، این ماهِ شب هفته!)

چند کلمه خودمانی:
ولنتاین! از این جهت که روزیه که مردم بیشتر به هم محبت می‌کنن شاید خوب باشه ، اما از این جهت که وارداتیه خیلی حرف داره.
(خدا را شکر این روز تو زندگی من معنای خاصی نداشته.)

در خلوت خیال:

بر تهی آغوشیِ خود آهِ حسرت می‌کشم ... هر کجا بینم کشد شمعی به بر پروانه را


چشمانم برای تو

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/23 10:34 عصر

- می‌دونی وقتی می‌گی حالت خوب نیست من چه حالی میشم؟ پس خوب شو. زود.

- دو روز، آدم خورد و خوراک و خواب و زندگیش بشه اشک ریختن. چیزی ازش می‌مونه؟ (خدا لعنت کنه باعث و بانیشو.)

- مثلا حالا فکر کرده چون این حرف‌ها را به من زده من از دستش ناراحتم! (من اون لحظه ناراحت شدم. اما رفاقتمون بیشتر از این‌ها ارزش داره.)

- مدیر عامل از دستشون خیلی عصبانی بود. می‌گفت: «پس من اینجا چغندرم؟ چرا با من هماهنگ نکرده‌اند؟» گفتم:«حاجی جون! با تو که هیچی، بامن هم هماهنگ نکردند!!!»

- از بس بلند بلند حرف می‌زدند صداشون میومد: یکیشون گفت: «من اگه از اسم شوهرم خوشم نیاد، حتما مجبورش می‌کنم اسمشو عوض کنه!» اون یکی گفت: « حالا به خودت نگه اسمتو عوض کن، خیلیه!» (دیگه نتونستم جلو خنده خودمو بگیرم...)

- مکالمه عصر خیلی بد بود. خاطره‌ای را برام زنده کرد که حالم خیلی بد شد. (من اشتباه نکردم. تو که شرایط منو میدونستی. پس اگه به هر دلیلی اون شرایط محقق نشد، به من حق بده که اعتراض داشته باشم چون چیزی عوض نشده. شده؟)

- جناب سر-وان زنگ زد. گفت: «این چه کاریه اینا کرده‌اند؟ چرا کاندیدا دعوت کردین؟» گفتم: «من بهشون گفتم. متاسفانه دیر دوزاریشون افتاد.» گفت: «شانسمون بگه بالا نفهمند.»

- دیدی بعضی وقت‌ها آخر دعوا اونقدر از دست خودت عصبانی میشی که اصلا لج می‌کنی و همون چیزی که برات اونقدر مهم بوده که سرش دعوا کردی را راحت تقدیم طرف مقابل می‌کنی؟ امشب من این طوری شدم!

- می‌دونی چرا گفتم؟ راستش دیدم رفاقت ارزشش بیشتر از این حرفاست و گرنه من تا حالا برای کسی اینطوری استثنا قائل نشده بودم. (یعنی بدون خیلی بالا بردمت! بالاخره هر چی باشی یه جورایی جدا شده‌ای...)

- گفتم قلب آدما طبقات مختلفی داره... (نمی‌دونم چرا ناخودآگاه یاد طبقات جهنّم افتادم...)

- امین حیایی برنده جایزه بهترین نقش اول مرد. (تومحل برو بچ به بابا سلمان می‌گن امین حیایی!)

- اعتماد! حلقه گم شده روابط انسانی! (نکنه کار ما به اینجا کشیده بشه؟)

- خدا را شکر نه قدرت اینو دارم که حرفامو بریزم تو خودم نه هم خوشم میاد که با نگفتن حرفام توی یک موقعیت خاص، فرصت را از دست بدم.  (انتظار داشتم تو هم همینطور باشی. وقتی اون لحظه حرف نمی‌زنی، انتظار نداشته باش بعدش همون اندازه مشتاق شنیدنش باشم.)

- وقتی یه چیزی را چندبار برای کسی توضیح بدی و بعد ازش بپرسی متوجه شدی و اون اصلا یادش نیاد تو داری در چه مورد حرف ‌می‌زنی، آیا جز اینه که به حرفات توجه نداشته؟!

- بعضی بر و بچ قم هم خوش خوشیشون میشه‌ها! اس ام اس خالی میدن! (خوب تو که خرجو میکنی. حداقل یه فحش توش بنویس!)

- حمید زنگ زد. گفت تهرون برف اومده! (صبح تا حالا مااینجا تو آفتاب سوختیم اونوقت اونجا داره برف میاد!)

- باز یه آدم روانی اس ام اس داده. چنان جواب دندان شکنی بهش دادم که حالا حالاها باید بمونه تو کفِش! (مرده شور ایرانسل راببره که دهن ملّتو...)

چند کلمه خودمانی:
بعضی وقت‌ها نیازه آدم زنگ بزنه به یه دوست و فقط بغض کنه و اشک بریزه.
( چرا اینو از خودمون – وشاید هم  از اون- دریغ می‌کنیم؟)

در خلوت خیال:

دارم این یک چشمه کار از پیر کنعان یادگار ... چشم را از گریه در راه عزیزان باختن


اشک و آه. اینجا هم هوا ابری است!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/22 11:38 عصر

- صبح رفتم پیش دایی. خدا را شکر امروز حجم عمده کار انجام شد. (یارو به دایی می‌گفت: استاد! شما رفتی راهپیمایی و برگشتی؟!)

- از صبح تا ظهر موبایلم صداش در نیومد! نه زنگی، نه اس ام اسی! (ظهر که بر می‌گشتم به خودم گفتم: چقدر عقده‌ای شدما! عقده موبایل!!! همون موقع یکی از دوستان اس ام اس داد که من شرایطت را قبول دارم اما شرط داره!)

- مامان یه چیزی گفت. بابا گفت این درست نیست! من از مامان طرفداری کردم! بعدش من یه چیز گفتم. مامان گفت این درست نیست! بابا از مامان طرفداری کرد! (آخرش مثل همیشه اون دو تا با هم شدند و من تنها موندم!!!)

- سلمان زنگ زد گفت: بپر بیرون که داره میره! به داش علی گفتم زود لباس بپوش. تندی رفتیم، اما خبری ازش نبود. رفته بود. (بالاخره یه روز گیرت میارم.)

- خواب بودم. اس ام اس داد: «می‌تونی بیای تو کوچه کارت دارم؟» رفتم. طبق معمول اولش یه کم سر به سرش گذاشتم و باز هم طبق معمول آخرش حرف‌های سنگین و خارج از توانمون رد و بدل شد. همیشه خنده رویی و شادابیشو پیش بقیه دوستان تحسین کرده‌ام اما امروز که یه لحظه من یه چیزی گفتم و چشماش داشت نم‌دار می‌شد، اوج غم و غصه را تو عمق چشماش دیدم.(کاش می‌دونست چقدر رو رفاقتش حساب باز کردم.)

- به مریم گفت برو بیرون از مسجد. مسجد که جای زاییدن نیست. برای فاطمه بنت اسد دیوار خونه خودشو شکافت گفت بفرمایید. (الله اکبر)

- شب‌ها که چراغ اتاق را خاموش می‌کنم و سرمو می‌ذارم زمین، تازه نوبت همصحبتی با صائب فرا می‌رسه. شب شعر من و صائب زیر تشعشع کم نور موبایل! (فکرکنم تو این مدت که دیوان صائب را بالای سرم می‌ذارم و می‌خوابم، مخصوصا بعضی صبح‌ها که کتاب بالای سرم بازه، مامان هم شک کرده!)

- گفته: عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه،حکماً عاشقه،نفسش هم تبرکه...(چقدر دیر پیداش کردم. حیف...)

چند کلمه خودمانی:
چقدر امروز آه کشیدم !
یاد قدیما افتادم که همیشه می‌گفت: «چقدر تو آه می‌کشی؟!»
انگار روزی‌مون از همون اول آه بود. حالا که دیگه اشک هم بهش اضافه شده...

در خلوت خیال:

از آه ما گرفتگی دل نگشت کم ... بر باد رفت عالم و این ابر وا نشد!
از یار، دل به دوری ظاهر نگشت دور ... هر جا که رفت، بوی گل از گل جدا نشد
 


دل ما با تو چنان است که خود می‌دانی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/22 2:12 صبح

- مامان میگه: «این چه لباس‌هاییه میپوشی؟» میگم: «بی خیال! اونجا کی منو میشناسه؟» تا نصف راه نرفته‌ام که یه دفعه به سرم می‌زنه و زنگ می‌زنم و بر می‌گردم خونه! تد تند لباسهامو عوض می‌کنم! مامان میگه کجا؟ میگم چند دقیقه می‌رم دم در بسی ج خواهران کار دارم! (وقتی برگشتم مامان گفت: حالا دختره را دیدیش؟ خوشکل بود؟ میگم: «آخه مادر من دختر خوشکل تو بسی ج میاد؟!!!» گفت: «پس چیکار داشتی؟» گفتم: «همون دختره بود که یکی دو ماه پیش سراغشو گرفتم نتونستی پیداش کنی‌ها! دوباره دنبال همون می‌گردم!»)

- زنگ زدم بسی ج خواهران. گفتم: «همچین کسی اونجا دارید؟» گفت: «بله! الآن صداش می‌کنم.» قطع کردم و تندی خودمو گذاشتم دم در بسی ج. یه دختره اومد دم در. گفتم: «با خانم فلانی کار دارم.» گفت: «همین الان رفت!» گفتم: «پس رییس بسی ج را بگو بیاد.» رییس اومد. گفتم: «شما اینجا همچین کسی دارید؟» گفت: «نه!» گفتم: «پس این کی بوده که الان رفته؟!» گفت: «این اسمش اینه. اما اونی که شما میگی انگارفرق داره!» بقیه مشخصات را هم دادم. فرق داشت! آخرش معلوم شد این دو نفر اسمشون یکیه، فامیلشون هم فقط یه حرف فرق داره! اونی که من می‌خوام آخر فامیلش «ن» اما این آخر فامیلش «الف» ! گفتم: «من اینو می‌خوامش.» گفت: «تو پرونده‌هامون می‌گردم ببینم می‌تونم آدرسی شماره‌ای چیزی براتون پیدا کنم.»

-از اونجا یه راست رفتم کتابخونه. به مسئولش گفتم: «همچین کسی اینجاعضوه؟» گفت: «بیا بریم ببینیم.» رفتیم تو و اسمش را زد تو کامپیوتر. چندین نفر با همون فامیل پیدا شدند، اما اسمشون یه چیز دیگه بود.(شاید اسم شناسنامه‌اش فرق می‌کنه!)

- یعنی خونه به این بزرگی یه سوراخ سمبه‌ای نداره که تو یه ثانیه بری اونجا؟! (بعضی وقت‌ها اونقدر از دستت حرص می‌خورم که می‌خوام همه موهای کله‌ام رو بکنم.)

- رفتی تلفن عمومی، داری صحبت می‌کنی، اون یکی تلفن هم خالیه، اونوقت دختره اومده چسبیده بهت که بفهمه تو چی میگی! هرچی تو اینوری میشی، اونم اینوری میشه! تو اون وری میشی، اونم اون وری میشه! (آخر سر رومو کردم بهش و اونقدر بلند بلند حرف زدم که خودش خجالت کشید و راهشو کشید و رفت!)

- بسی ج محترم کاندیدای مجلس شورا را دعوت کرده بود به عنوان سخنران شب 22 بهمن! گفتم مگه بخشنامه که براتون دادم را نخوندی که گفته بود حتی افراد نزدیک به یک کاندیدا را هم دعوت نکنید؟ گفت: «آره! اما هیچی نگو، صداشو در نیار! ما تبلیغات هم کردیم اما امروز صبح تا حالا همه تبلیغاتمون را هم جمع کردیم!» (یعنی تازه امروز متوجه شده‌اند چه سوتی عظیمی داده‌اند! احتمالا خودشون هم متوجه نشده‌اند، یکی به زور بهشون فهمونده!)

- بنده خدا رفته با یه دختره دوست شده که مثلا مدتی خوش باشند حالا هنوز یک ماه نگذشته، دختره شده سوهان روحش! (وقتی شنیدم دختره چی داره بهش میگه چقدر دلم به حالش سوخت!)

- یکی از رفقای تازه زنگ زد. امشب حرفاش دلنشین‌تر بود. بحث نمی‌کرد، بیشتر نوعی تعامل فکری بود تا بحث و جدل. بعضی از حرف‌هاش اونقدر شیرین و تو دل برو بود که اصلا متوجه گذشت زمان نشدم. بعضی از حرفاشم اونقدر قلمبه سلمبه بود که یاد مظاهر می‌افتادم! (خیلی دوست داشتم در اون مورد خاص کمکت کنم، اما باور کن فعلا کاری از دست من بر نمیاد. شاید گذشت زمان و تجدید نظر تو در قانون‌هات، این امکان را بهم بده که بتونم.)

- با سلمان و نادر رفتیم نیلوفر. گفتم امشب پیتزا! اونقدر از همه جا و همه کس حرف زدیم و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم که یارو هم نشسته بود و به حرفای ما گوش می‌داد! (بنده خدا توش مونده بود که بالاخره ما بچه هیئتی هستیم یا بچه بسیجیم؟ یا  دانشجوئیم یا اراذل و اوباش!)

- داشتیم می‌رفتیم خونه نادر که دیدم ماشین عمو دم در خونه پارک شده. گفتم: «بچه‌ها، ما مهمون داریم. اگه زود رفتند میام.» پیاده شدم و اومدم خونه! (تا ساعت 1 نصف شب نشستند!!!)

- عمو و بابا که به هم می‌رسن دیگه نمیشه جلوی خاطره گوئیشونو گرفت! مخصوصا امشب که شب 22 بهمن بود. از خاطرات قبل از انقلاب شروع شد تا دوران انقلاب و بعد انقلاب و مجاهدین خلق و انتخابات و جنگ و جبهه و ... ما هم که فقط می‌خندیدیم! (آخرش عمو گفت: ساعت 1 نصف شبه! خاطرات دوران سردار سازندگی و خاتمی و احمدی نژاد باشه برا بعد!)

- دختر عمو رو کرد به باباش و گفت: «اونایی که انقلاب کردند که ریش نداشتند!» منم همینطور که روم اونوَر بود زیر لب آروم گفتم: «اما ریشه داشتند...» (چند لحظه تمام خونه ساکت شد.)

چند کلمه خودمانی:
 کنجکاوی دیروزت خیلی بی مورد بود. هرچند نظر من عوض نشده اما یه نگاه به خودت بنداز!

در خلوت خیال:

دل ما با تو چنان است که خود می‌دانی ... گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود

بعد نوشت: یادم رفت بگویم بیشترین جمله ای که دیشب شنیدم این بود: «ما انقلاب کردیم.» -(با یک را نشانه مفعول بعد از کلمه انقلاب)- این جمله‌ای بود که امشب به شوخی و به جدی، از بعد از نماز مغرب و عشاء تا مراسم گفتن تکبیر و تآ  آخر شب از زبان برو بچ محل شنیده میشد و مخصوصا به من که می‌رسیدند با خنده و شوخی بیشتری بیان می‌شد. هرچند اکثرشان شوخی می‌کردند اما بودند در میانشان کسانی که پشت این جمله‌شان حرف‌های بسیاری برای گفتن داشتند. امشب خسته شدم از بس بحث کردم و نعمات نظام اسلامی را برای تک تکشان بر شمردم. از آبدارخانه حسینیه وحیاط مجتمع و درب بسیج گرفته تآ مغازه پیتزا فروشی! جالب اینجاست که من در خانه باید نقش اپوزیسیون نظام رابازی کنم و در بیرون از خانه نقش مدافع سینه سوخته انقلاب! تا آنجا که دختر عموی ساده ما دچار سوء تفاهم شود و بگوید: تو بالاخره موضع خودت را مشخص کن! منافقی؟ چرا ضد نظام حرف میزنی؟!!! گفتم: ما منتقدیم!


به همین درد گرفتار شود

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/20 11:4 عصر

- چقدر من درمانده‌ام!  چقدر من ناتوانم در تفهیم احساسم نسبت به تو!

- بعضی وقت‌ها آدم‌ها یک حرف‌هایی می‌زنند و انتظار دارند یک جواب‌هایی بشنوند. چقدر قیافه دپرسشان دیدنی است بعد از شنیدن جوابی که اصلا انتظارش را ندارند! نیمه‌شب قیافه من دیدنی بود!

- میگم: «شب‌ها چیکار می‌کنی؟» میگه: «درس عشق و عاشقی می‌خونم!» میگم: «به ما هم یاد بده...» میگه: «شماها خنگید، یاد نمی‌گیرید...» (رمزی است ز پاس ادب عشق که مرغان ... شب نوبت پرواز به پروانه گذارند) {گرفتی؟}

- میگم: «حداقل یه دلیل قانع کننده بیار که چرا؟» میگه: «تو کاری به اون کاراش نداشته باش!» (ببین! من برای کارم این همه دلیل آوردم، حالا انتظار زیادی بود تو هم برا خواسته‌ات یه دلیل بیاری؟)

- خیلی بد حرف زدم. خیلی. (از دستم ناراحت نباش. این‌ها اثرات اون رفاقت 10 ساله است. هرچی من اثر خوب روش گذاشتم، هرچی من چیز یادش دادم، اونم اخلاق گندشو گذاشت روی ما.)

- گفتم: «یاعلی!» سنّی بود. گفت: «یا حق!» گفتم: «علیٌ حق!».

- رفتم نوارهای خام را ازش گرفتم. نمی‌دونم چرا نمی‌خنده؟ (اگه به این رفتارت ادامه بدی کم کم باورم میشه که یه کاری کرده‌ام که ناراحت شدیا...)

- آخه عزیز دل من! این چه اس ام اسیه که تو میدی؟ خودت یه نگاه بهش بنداز. بعدش انتظار داری من چه جوابی بدم؟ (دیگه من و تو که نباید مثل این تازه به دوران رسیده ها با هم حرف بزنیم. اصلا شوکه شدم وقتی خوندم...)

- خوشت میاد از بحث کردن‌های الکی و اعصاب خورد کن؟ خوشت میاد همیشه به جای اینکه بری سر اصل مطلب، اول یه بحث پیش زمینه درست کنی؟ خودت شروع کردی. پس خودت هم اول باید جواب بدی. (همیشه همینطوره‌ها. خودت یه بحثی رو شروع میکنی، اما هیچ وقت ترتیب توضیح دادنو رعایت نمی‌کنی.)

- اولین شرط برای داشتن یک رابطه خوب اینه که آدما زبون همدیگه را بفهمند. بعدش میره تو فازهای دیگه. اینکه تا یکی یه چیزی میگه قبل از اینکه رو حرفش فکر کنیم در صدد جور کردن یه جواب دندان شکن براش باشیم مثل سم می‌مونه برای رابطه. اینکه وقتی باید حرف بزنیم، سکوت کنیم. وقتی باید هیچی نگیم داد بزنیم. وقتی...  (وقتی ازت خواهش می‌کنم حرف بزن بدون باید حرف بزنی. اصلا فرض کن نیاز دارم که حرف بزنی. امروز برای یک لحظه مخم هنگ کرد، به طوری که مطمئن شدم ما زبون همدیگه رانمی‌فهمیم.)

- هیچ کاری به اندازه اینکه کسی در حین صحبت، تلفنم را قطع کنه و بره ناراحتم نمی‌کنه. ( تو که اینو میدونستی. چند ساله ما با هم رفیقیم؟ این همه سال حتی یک بار هم تلفن منو قطع نکرده بودی. امروز ناراحت شدم حسابی. اما بعدش که گفتی حالت به هم خورد و مجبور شدی قطع کنی، اول آروم گرفتم که قطعم نکردی. بعد آتش گرفتم که یعنی اینقدر حرفام سنگین بود؟ ببخشید.)

- میگه: «فلانی را دیده‌ام، گفته که تو هم آره!» (چقدر من ساده‌ام! همین چند روز پیش بود داشتم به یکی می‌گفتم فلانی اونقدر منو قبول داره و اونقدر تو این چند ساله رفاقتمون محکم شده،  که اگه ده نفر هم برند پشت سر من بهش حرف بزنند، ممکن نیست نظرش نسبت به من عوض بشه.)

- فرمود: «او را در صندوقی بیفکن و آن صندوق را به دریا بینداز تا دریا آن را به ساحل بیفکند ودشمن من و دشمن او آن را بگیرد؛ و من محبتی از خودم بر تو افکندم، تا در برابر دیدگان من پرورش یابی.» (الله اکبر)

- من دهن این دختره را سرویس می‌کنم. فقط بزار بفهمم کیه. بزار بشناسمش. دهنی ازش سرویس کنم که بفهمه برگ بید کیه. نه به اون روز که رفته گفته: «وای! این برگ بید چه پسر خوبیه! چقدر مؤمن! چقدر همه می‌خواند باهاش رفیق بشند...» نه به  حالا که رفته کلی دروغ و چاخان پشت سر من ردیف کرده. اصلا این کی هست؟ منو از کجا میشناسه؟ خونواده منو از کجا میشناسه؟  (از امشب تحقیقاتم را شروع کردم. اطلاعات بدست آمده: دختره سبزه. قد 165 . دانشجوی آی تی. بسیجی. با یکی از پسرهای بسیجی هم دوسته.){فردا صبح میرم دم در بسیج خواهران. فقط شانسش بگه اونجا نباشه، که اگه باشه...}

- دلش خواسته بره. پس نمیشه سرزنشش کرد.بعدش این بنده خدا را ساده گیر آورده، نشسته براش اینجور ننه من غریبم بازی در آورده. خودش کیفشو کرده، اعصاب خوردیاشو برا این آورده؟ اون موقع که داشت از زور خوشحالی داد می‌زد خوب بود فکر اینجاشو هم می‌کرد... (توصیه میکنم خودتو از این بازی بکشی بیرون. اگه هم اصرار کرد، شرط منو بهش بگو. اگه قبول کرد به من بگو، چون اینجوری دل چند تا جوون را هم شاد میکنه.)

- امشب به این نتیجه رسیدم که آدما حرف برای گفتن زیاد دارند. بیخود به هم که میرسن مرتب میگن: «چه خبر؟؟؟   خوب! دیگه چه خبر؟!» (این نگفتن ها اسمش شرم و حیا نیست‌ها! اسمش دریغ کردن گفتنی هاست از کسی که باید براش گفت. )

- اووووه! ظهر کی و حالا کی؟ این همه مدت؟ باز قدیما ما رو که میدیدند، خجالت می‌کشیدند، می‌ترسیدند، تا یه چند روز ازشون خبری نبود. اما دیگه حالا انگار نه انگار! (رفیقم می‌خواست بره جلوشونو بگیره بگه: «شماها توی این محل زندگی میکنید. اونوقت ... برای ماست و ... برای مردم؟ اگه ... هم در کار باشه به ما می‌رسه!»)

- حسن راست می‌گفت. حداقل سوالتون را عوض کنید. «آیا شما در راهپیمایی 22 بهمن شرکت میکنید؟ چرا؟»

- دارند «میم مثل مادر» رومی‌بینند. مامان میگه بشین ببین. میگم: «من حال گریه کردن ندارم...» (تا حالا فقط تا اونجایی که دکتره بهشون میگه بچه‌تون ممکنه نقص عضو داشته باشه را دیده‌ام. وقتی مظاهر به اون گندگی بره تو سینما جلوی هزار نفر زار زار گریه کنه، دیگه من باید چکار کنم؟ ...)

- حالم اصلا خوب نیست. احتمالا یه درد شدید 24 ساعتهء دیگه باید داشته باشم. (شوک عصبی امروز خارج از طاقت من بود.)

- خیلی مسخره شده‌ها! من یه چیزی میگم، تو مریض میشی! تو یه چیزی میگی، من مریض میشم! (اصلا می‌خوای قید این رفاقتو بزنیم؟ برا هرچی خوب نباشه برای حفظ سلامتیمون که خوبه!)

- «فبأیّ ءالآء ربّکما تکذّبان». صدای فیلمه! (چند وقته قرآن نخونده‌ام؟ اوووه! ماه رمضون کی و حالا کی؟)

چند کلمه خودمانی:

چراهمه چیز ما باید با بقیه فرق کنه؟ خسته شدم. کاش مثل «همه» می‌شدیم.

در خلوت خیال:

عشقْ فکرِ دلِ افگار ز من دارد بیش ... دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود!
آن‌که از چشمِ تو افکند مرا بی تقصیر ... چشم دارم به همین درد گرفتار شود

پ.ن: اینجا روز نوشت منه. سرزنشم نکنید. نمی‌تونم که دروغ بگم. بیشتر از این هم بلد نیستم سانسور کنم. این ها فقط قسمتی از تمام اتفاقات امروز من بود. احتمالا طی چند روز آینده نوشتنم متفاوت خواهد شد.


یوسف ما...

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/20 12:44 صبح

- محرم هم تمام شد.خدا را شکر که یک محرم دیگه هم زنده بودیم. جای همه اون‌هایی که سال گذشته و سالهای گذشته بودند و امسال... (یاد حاج آقا صفار نژاد به خیر. خدا رحمتشون کنه.)

- صبح می‌خواستم برم دعا ندبه اما نرفتم! (دو سه هفته بود به خاطر امتحانات نرفته بودم، امروز هم آش می‌دادند، گفتم حالا میگن برا آش اومده!!!)

- همون «مجهول» زنگ زد. تا حدودی «معلوم» شد! (دو تا حرف زدی که بدجور ذهنمو مشغول کرده‌...)

- قرار بود امروز ظهر ناهار بریم بیرون! دیر شد. نرفتیم. بابا را فرستادیم غذا بگیره و بیاد. طبق معمول ماهی! (سر یه سفره دور هم بودن یه مزه دیگه‌ای میده‌ها. بعضی وقت‌ها که حمید میگه من تهرون می‌مونم، حتی فکرشم آزارم میده.)

- عصر جمعه بدی بود. خیلی بد. خیلی خیلی بد. حالم گرفته بود. دلتنگی‌هام بیشتر شده بود. حوصله هیچ کاری رو نداشتم. کلافه بودم.(خودم هم نمی‌دونستم چه مرگمه؟ چکار باید بکنم؟...)

- حمید رفت. جمعه شب بود. انگار به دل من نگاه کرد. قرآن را زیباتر از همیشه خوند. وقتی داشت رب‌اشرح لی صدری را می‌خوند، دیگه چشمای من اشکی شده بود...

- پیرمرده نزدیک هفتاد هشتاد سالشه. همون که اون روز اومده بود میگفت شیری که خوردی حلالت باشه! امشب اومد یه دستی به صورتم کشید و گفت: «یه موقع این ریشتو نزنی‌ها! اینجوری قشنگه... خدا هم اینجوری دوست داره...» گفتم: «حاجی جون از فردا ترم جدیدمون شروع میشه. دیگه از ریش و پشم هم خبری نیست!» سید از راه رسید. اونم نزدیک هفتاد سالشه. رو کرد به اون پیرمرده و به شوخی گفت: «اینا بسیجی‌اند ها! بااین‌ها حرف نزن. یه موقع سرت میره بالا دار...» پیرمرده گفت: «من از کسی نمی‌ترسم. من فقط روزی یه بند انگشت می‌کشم! اما من این دو تا داداشی را دوستشون دارم. به باباشون هم گفته ام. خدا حفظشون کنه...» و بعد در حالی که سیگارشو از تو جیبش در می‌آورد یه دعا به جون شاه پدر سوخته کرد و آروم آروم دور شد...

- درّ ی نجف - آبادی را دعوت کرده‌اند. حاج آقا گفت: «برگ بید با شما هماهنگ کرده‌اند؟» گفتم نه! گفت: «آقای ح هم فقط یه کلمه به من گفته دعوتش کردیم.» گفتم: «حاج آقا من نمی‌خوام بدجنس بشم‌ها!» (داد- ستان کل کشوره. الکی که نیست. این‌ها که یه مراسم ساده را بلد نیستند برگزار کنند، این یکی رو خدا به خیر بگذرونه!)

- خونه نادر بودیم که یکی از دوستان نتی زنگ زد. بعدش سلمان ‌گفت: «برگ بید جان! تو داری عوض میشی! همش هم مال اینترنته! چرا میری؟» گفتم: «چیزهای جدید یاد میگیرم!» گفت: «بله. یاد میگیری. اما چی؟ جز بد آموزی هیچ چیز دیگه‌ای نداره...» گفتم: «دنیا دیده بهتر از دنیا ندیده‌است!» گفت: «دنیای واقعی بله، اما نه اونجا که هیچ چیزش معلوم نیست!» گفتم: «اونجا هم دنیاییه واسه خودش...»

- مدتی بود می‌خواستیم بریم کاریز. رفتیم. هیچ کس پول تو جیبش نبود. به چیز برگر قانع شدیم.

چند کلمه خودمانی:

میگن عصر جمعه‌ها دل مؤمن به یاد آقاش میگیره‌؛ اما آقاجون من اعتراف می‌کنم که دلتنگی امروزم به خاطر شما نبود. اصلا ما کی منتظر شما بودیم که حالا امروز باشیم؟ کی فهمیدیم انتظار یعنی چی که امروز فهمیده باشیم؟ کی تحمل دوریت برامون سخت بوده که امروز بوده باشه؟

در خلوت خیال:

یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است ... به چه امّید به بازار رساند خود را؟


<   <<   21   22   23   24   25   >>   >