سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میم مثل معصومیت دوران کودکی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/4 8:54 عصر

بچه بودیم...
یادته؟!

چه روزهای خوبی بود... من و تو...

حالا یعنی بزرگ شدیم...!


برای تو

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/2 9:31 عصر

ای از تو مرا غصه‏ سودا حاصل ... هجرانک قاتلی و نعم القاتل
در وصف مصوّر جمال تو سزد ... سبحانک ما خلقت هذا باطل


خدا بزرگ‌تر از آن است که در وصف آید

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/2 12:20 صبح

عجب دعایی خوند حاج آقا. اولین روز سال و اولین شب جمعه سال و دعای کمیل همیشگی... برای من اما متفاوت‌تر از همیشه.
یاد قدیما افتادم. یاد اون روزها که اشک‌هام مزه دیگری می‌داد...
گفت:
یک سال زمین به دور خورشید گشت و چرخش خودش را کامل کرد اما من نه تنها شمس حقیقت تو را گم کردم بلکه یک سال به دور این نفس تاریک خودم گشتم...
 

این عکسی است که فضاپیمای ویجر از زمین گرفته است.عکسی که زمین را در میان انبوهی از کهکشان‌ها نشان می‌دهد. عکسی که حقارت زمین را در گوشه‌ای از عظمت عالم به رخ می‌کشد.

 امروز که این عکس را دیدم، عظمت دستگاه آفرینش تو دو جمله از امام سجاد(ع) را به یادم آورد:
انَا الَّذی عَلی سَیِّدهِ اجْتَری...
وَ ما انَا یا سَیِّدی وَ ما خَطَری...

اولین فال من ؛ آخرین روز سال

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/1 12:13 صبح

می‌دونی که به فال اعتقادندارم، تا به حال هیچ وقت هم راضی نشده‌ام که نیت کنم و فال بگیرم؛
اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم، تا از در اتاقم بیرون اومدم، چشمم به دیوان حافظ حمید افتاد که کنار بقیه خرت و پرت‌هایی که نصف شب از توی چمدونش بیرون ریخته بود، گذاشته بود. ناخود آگاه دست بردم و برداشتمش و بسم‌الله گفتم و بازش کردم.
باورم نمیشد: یک روز مونده به آغاز بهار  و این غزل؟!

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

باور کردنی نبود... اما باورش می‌کنم 

نمی‌دونم معنیش چی میشه تو بهتر این چیزها رو بلدی! فقط می‌تونم بگم ته دلم روشنه...


خر!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/12/28 6:7 عصر

هر سال، هر ماه، هر هفته، هر روز، هر ساعت، هر ثانیه، هر لحظه که می‌گذشت، بیشتر مثل خر در گِلِ عشقِ تو فرو می‌رفتم!

خر شدم...

به قول صائب:

رفتم به راه عشق به امید بازگشت ... پنداشتم که پای به پس می‌توان کشید


هفت شهر عشق

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/12/27 2:3 عصر

هفت شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر کفِ یک کوچه برفی مانده ایم!

گفت ما را هفت وادی در ره است ... چون گذشتی هفت وادی،درگه است


کلاغ

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/12/14 1:4 صبح

کلاغ اینجاست.
همان کلاغی که من همیشه از او نفرت داشتم؛ و تو دوستش داشتی!
همان کلاغی که هر روز صبح که به مدرسه می رفتم، قار قار خنده اش! گوش فلک را کر می‌کرد...
همان کلاغی که به هنگام رد شدن از کوچهء شما، داغ ندیدنت را با طعنهء سینه سوزش تازه می‌کرد...
همان کلاغی که همه جا، عشقِ پاکِ مرا، دیوانگی جار می‌زد...
او اینجاست. میان برفها نشسته و ما را نگاه می کند.
از چشم ناپاکش می ترسم. از حسادتش،از شرارتش، از سیاهی قلبش.
ولی تو باز هم دوستش داری...
 

چقدر غصه‌های من به شکل این کلاغ‌هاست...


موچالخ

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/12/11 1:30 صبح

- ببین ماشاءالله، برف‌ها دارند کم‌کم آب می‌شوند!
ماشاءالله به دیوار مدرسه تکیه می‌دهد، به روبه‌رویش نگاه می‌کند و می‌گوید: «دیگر کم‌کم
موچالخ باید دربیاید، آقا.»
-
موچالخ چیه، ماشاءالله؟!
- نوعی علف است. معشوقه
برف.
و بعدش لب‌خند به لب می‌آورد و می‌گوید: «آخه می‌دانی،
برف عاشق موچالخ است. برف عاشق است و موچالخ معشوق. این دو هم‌دیگر را می‌خواهند. وقتی که برف سرتاسر دشت را می‌پوشاند، آن‌وقت خطاب به موچالخ که زیر خاک پنهان است، می‌گوید "عزیز من، ببین من آمده‌ام. سرتاسر دشت سفیدپوش شده، زود باش خودت را به من نشان بده که به خواستگاریت آمده‌ام!" اما موچالخ که هنوز سر از خاک درنیاورده، می‌گوید "هنوز زلفم درنیامده، خجالت می‌کشم با این سر و وضع بیرون بیایم، تو کمی صبر کن تا سبز شوم."
مدتی از خواستگاری می‌گذرد تا این که زمستان به سر می‌رسد و بهار می‌آید. سرتاسر دشت و صحرا از چمن و سبزه پر می‌شود. در این وقت
موچالخ که از خاک روئیده و سرسبز شده، با موهای شانه‌شده‌اش خوشحال و راضی در جست‌وجوی برف به اطراف نگاه می‌کند، اما عاشقش را نمی‌یابد. هر چه به دشت می‌نگرد، اثری از برف نمی‌بیند، نگران می‌شود، اما یکباره او را در بالای کوه‌ها می‌یابد. به شوق می‌آید. قلبش به تپش می‌افتد! و بلافاصله برایش پیغام می‌فرستد "ای باد! برو به برف بگو: من آمده‌ام عزیز من، ای عاشق من، بیا که زمان هجران به سر رسیده، بیا به خواستگاری‌ام که زلفم تا به کمر آمده. نمی‌دانی چقدر زیبا شده‌ام، بیا تا به آغوشت بیایم." ولی برف که اکنون در زیر رگبار شدید باران بهاری قرار گرفته و هر روز بیش‌تر آب می‌شود، با حال نزار برای محبوبش پیغام می‌دهد: "ای آرام جان من، اکنون موسم باران است. من روز به‌روز ضعیف‌تر می‌شوم و دارم از بین می‌روم. دیگر یارای آن را ندارم به خواستگاریت بیایم.»
...


سفر تنهائی (هادی غلام‌دوست)


کاش!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/12/10 2:49 عصر

کاش همیشه برف بیاید!
کاش همیشه سردت باشد!
کاش همیشه کف کفش‌هایت لیز باشد!
کاش همیشه هیچ کس نباشد!

تو بودی و من

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/12/9 8:3 صبح

تو بودی که از سرما به خودت می‌لرزیدی و من بودم!
...


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >