چه کسی است نداند که فراق دردناکتر از تنهاییست؟
چه کسی است منکر شود که وصل سختتر از هجر است؟
میگویند عاشق تا به وصل نرسیده، امید وصل او را زنده میدارد اما وقتی وصال حاصل شد بیم جدایی است که ذره ذره آبش میکند…
چه کسی است نداند که فراق دردناکتر از تنهاییست؟
چه کسی است منکر شود که وصل سختتر از هجر است؟
میگویند عاشق تا به وصل نرسیده، امید وصل او را زنده میدارد اما وقتی وصال حاصل شد بیم جدایی است که ذره ذره آبش میکند…
هوس را از همان اول از عشقت زدودم...
هر چه هوس در من می مرد تو زنده تر میشدی؛
رشد کردی و نمو یافتی و شدی یک درخت 8ساله؛
درختی در کنار بید مجنون؛
بید مجنونی که سرمای 8 زمستان، قامتش را خم نکرد، اما در این روز برفی خم می شود تا نهال 8ساله عشقش را ببوسد...
پ.ن: این متن از خاطرات روز برفی جامانده بود. بالاخره راضی شدم بگذارمش.
خانه خودمان را میخواستم، اشتباه گرفته بودم!
باورم نشد! Redial را زدم. راست میگفت، 2 آخر را1 گرفته بودم!
...
آن طرف گوشی، چیزی مرا به خود می خواند که باعث شد از آن روز به بعد، هر روز آن شماره را اشتباه بگیرم!
پ.ن: برگی از خاطرات تخیّلی یک بچه مدرسهای.
می توانستم مثل همه باشم.
بزرگترین رویای کودکی ام: عاشق شدن!
عشق میخواستم نه مثل عشّاق پیرامونم. همیشه رؤیاهایم لبریز بود از عشق لیلی و مجنون! عشق شیرین و فرهاد! درست مثل آنچه در قصههای خوب برای بچههای خوب می خواندم!
کاش همان روزها از خدا چیز دیگری خواسته بودم.
عشق می خواستم چهکار؟ کاش تو را خواسته بودم. با عشق.
بنام دلدار دلارام
...
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
... باغ شب
پ.ن: قشنگ شد. شعرش قشنگتر !
که هیچکس را طاقت لیلا پرستیدن نبود
زین جهت لیلای من رخ از همه پنهان نمود...
من عاشقم یا تو؟
من بیشتر دوست میدارمت یا تو؟
…خودخواه میشوم… من عاشقترم!
میخواهم نقش عاشق را «من» بازی کنم.
خداوند عاشقتر است به بندگان! میخواهم، «من» خدا شوم!
شب شهادت امام حسن عسکری(ع) تو حرم امام رضا(ع) از خدا خواستم، شب تولد امام حسن عسکری(ع) بهم داد...
شکر.
در خلوت خیال:
ز آستان تو چون نا امید برگردم؟ ... که هست هر سر مویم امیدوارِ دگر
به غیر عشق که از کار برده دست و دلم ... نمیرود دل و دستم به هیچ کار دگر
«محض یادآوری: شعر از حضرت صائب رحمة الله علیه»
- گفت: دیگه از این عکسها ندارم. منم دیدم عکسش قشنگه، ترسیدم از دست بره، شمارشو یادداشت کردم. یحتمل نگاتیواش (negative) پیش اون عکاسیه هست! (خداییش خودت به این فکرها هستی؟!)
- چه مامان بزرگ با حالی! حرفاش حرف نداشت!
- اون مثال پرتقاله زیاد جالب نبودها! هر کی دیگه بود بدش اومده بود. (ملت اینجور جاها دنبال یه همچین حرفایی میگردند که یه حرف و حدیث مفصل درست کنند! خوبه ما اینجوری نیستیم!)
- دوست ندارم کسی از نوشتههام برداشت اشتباه کنه. شاید دلیل بعضی توضیحاتی که بعضی وقتها میدم همینه! (کیفیتش مهمه. نه کمیتش!)
- نوشته ستاره سهیل شدی؟ (نمیدونم چرا زیاد با سهیل حال نمیکنم هرچند از سهیلا خوشم میاد!)
- یه لحظه داشت اشکم در میومد. نه به خاطر اینکه یه ذره بریم این طرف اون طرفترها، به خاطر بعدا! ترسیدم.گفته بودم یا به کاری واردنمیشم یا اگر وارد شدم محکم و با اراده وارد میشم. الآن محکمم. باارادهام. اما الان نقص دارم. کم دارم. میترسم همین نقصم زمینم بزنه... (چند دقیقهای که به این چیزا فکر میکردم اصلا یادم رفت کجام! هیچ صدایی هم نمیشنیدم! آخرش حسین آقا بود که صدام کرد و از این خیالات آوردم بیرون. ترسیدم نکنه ترشدن چشمامو دیده باشه...)
- اومد سیم کارت اعتباریشو گرفت، رفت. (میگم اصلا کار نداد. باورش نمیشه. میترسه دوست دختراش زنگ زده باشند و ...)
- همش فکر میکنم این بار خیلی سنگینه. می ترسم له بشم!
- خنگول جان! چقدر بگم دروغ نگو؟ حداقل یه دروغی بگو که یادت بمونه! حداقل یه دروغی بگو که بتونی یه ذره نقشش را بازی کنی! رفتی گفتی غدّه تو سرمه؟ حالا من چیکار میتونم برات بکنم؟ (تو هیچ ترسی از دروغ گفتن نداری؟ یادته اون روز گفتی که بابام تصادف کرده همون اتفاق افتاد. خاک بر سرت. بزار حالا هم یه غده تو اون کلهء پوکت در بیاد راحت شیم از دستت!)
- به مامان گفتم که پسر خاله چه اس ام اسی داده. ناراحت شد. رفت. اما باز برگشت گفت: این عقل درست و حسابی نداره. حسود هم که هست. یه کم باهاش تا کن ببینیم چی میشه. (فکرکرده من ازش میترسم؟ من دهن این دو تا رو سرویس میکنم. حالا میبینی.)
- سرِ بابا میترسم .این قضیهی اخیرهم شد قوز بالاقوز. (دیدی گفت: یادمه شما خیلی جوون تر از ما بودی؟ دیدی حالا چی شده؟)
- اومده تهدیدکرده که به کریمی میگم؟ فکر کرده من از کریمی میترسم؟ تو شاید بترسی اما بدون اگه سر و کار من با این کریمی بیفته پتهاش را میریزم رو آب. (تو هم خیلی سادهایها. خوب خودت یه جوابی بهش بده. حتما باید بیای ذهن منم مشغول کنی؟)
- مامان اومده میگه چته؟ این حرفا همیشه بوده. (نمیتونم بهش بگم که: این چیزا که مسالهای نیست. ناراحتی من از یه چیز دیگهاست. من میترسم.)
- نمیخوای یه کم باهام حرف بزنی؟ دیشب تا حالا داشتم از ترس میلرزیدم! یه موقع دیدی از دست رفتمها!
چند کلمه خودمانی:
ناز کم کن! می دونی که من چقدر خوددار هستم، اما میترسم این ناز کردنهای تو کم کم کار دستم بدهها...
در خلوت خیال:
ترسم که شیوه های هوس آفرین تو ... سازد نیازمند دل بی نیاز را!
- قرار بود امروز برم دانشگاه برای جلسه توجیهی کارآموزی. نرفتم! زنگ زدم به امیرحسین و محمد که کار من را هم درست کنند. (کاش دو سه تا کارخونه آسون بهمون بیفته!)
- دیشب بهش سلام میکنم، جواب نمیده! (میدونم مریضه. خدا شفاش بده.)
- یه روز تلافی این همه دردسری که برام درست کردی را سرت در میارم. واقعا تو خجالت نمیکشی؟ احمقجان! این مسائل شوخی بردار نیستها. یه وقت دیدی کار به جاهای باریک کشید، اونوقت دیگه با خودم طرفیها. (بیچاره از ترسش دیشب اس ام اس داده: «اون نامههایی که چند سال پیش تو دانشگاه صنعتی از من پیدا کردی را بردار بیار. باریکلّا پسر خوب!»)
- دختر خاله کوچیکه هفت هشت سال پیش یه برگه روی میز من دیده بود. دیشب گفت: من یادمه! همونه؟ بهش گفتم: «خواهشا این راز بین خودمون بمونه!!!» (بنده خدا حق داره باورش نشه!)
- بستنی گرفتم به تعداد! تعجب کرده بودند! (خوب اینها به خاطر اصل اصفهانی بودنشون این کارها براشون عجیبه!)
- خداییش اگه دائی نبود کارمون به این زودیها راه نمیافتاد. اصلا کی باورش میشه ظرف سه چهار ساعت تموم بشه؟ (نگفتم همه کارهامون یه جوریه؟!)
- قضیه امروز خیلی خنده دار بود! مسخره بازیهای من که سرشون در میاوردم یه طرف، اون خانمه هم که سرشو انداخته بود رفته بود تو یه طرف! (ببین! قرار نشد اینقدر خجالتی باشیا! اما خداییش اس ام اسامو حال کردی؟!)
- تا حالا اینقدر با واژهء negative حال نکرده بودم!
چند کلمه خودمانی:
از چشم مردم میترسم. یه کم بیشتر مواظب خودت باش...
در خلوت خیال:
نیم کمتر ز مجنون بیابانگرد جان خسته ... که لیلای وصالت را شوم از جستجو خسته