سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کیسه‌ی خالی، دلِ پُر !

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/3/20 1:43 صبح

- استاد ‌گفت: «هم تو امریکا و هم تو ایران نظام سرمایه داری حاکم است حتی تو امریکا 90 درصد امکانات در اختیار 10 درصد افراد جامعه است و تو ایران 80 درصد امکانات دراختیار 20 درصد افراد. پس چرا اکثریت مردم امریکا از وضع موجود راضی‌اند ولی اکثریت مردم ایران ناراضی؟» بلند شدم و گفتم: «چون تو امریکا اون 90 درصد جیره خور اون 10 درصد هستند اما تو ایران اون 80 درصد مالباخته و غارت شدهء اون 20 درصد! چون توامریکا اون 10 درصد از سر ریز مالشون شکم اون 90 درصد را سیر می‌کنند اما تو ایران اون 20 درصد اونچنان دستهاشون را به هم فشرده‌اند که یک قطره آب هم از زیرش نمی‌چکه! اینه که مردم امریکا راضی اند و مردم ایران ناراضی.»

- آقاجان! دروغ گفته‌اند هرکه با اخلاق تر باشه، هرکه با تقواتر باشه، هرکه هنرمندتر باشه مردم بیشتر احترامش می‌کنند. به خدا هر که ثروتمند تر باشه بیشتر احترامش میکنند. مثل همین چند شب پیش! اولش که حاج رضا زنگ زده می‌گه: یه پارچه بنویس برا پسر عمه بابات که داره از مکه میاد. میگم :حاجی جون شماها مگه اینو میشناسید؟ میگه: نه! این اومده زمین مسجد را خاکبرداری کرده چند میلیون تومن پولش شده. تو یه پارچه بنویس ببینیم میشه با یه پارچه سر و تهش را هم بیاریم؟! گفتم: حاجی کور خوندی! بعدش زنگ زده میگه: هر موقع از مکه اومد خبر کنبریم ببینیمش! گفتم: حاجی ما خودمون هم نمی‌ریم اینو ببینیم! فردا شبش زنگ زدم گفتم : اومده اگه می‌خوای بیا بریم ببینیمش. گفت: اووووه ! ما همون دیشب رفتیم دیدیمش! گفتم حاج آقا هم اومد؟ گفت: آره! می‌دونی چقدر هم حاج آقا باهاش رفیق شد و خوش و بش کرد! ... (با بابا شرط بسته بودم که حاج آقا هم میره اینو ببینه، اما بابای سادهء ما مرتب می‌گفت نه! حاج آقا نمیره!... وقتی فهمید گفت: خوب همین کارها را می‌کنند که پشت سرشون حرف می‌زنند دیگه...)

- استاد علی اومده بوداینجا. می‌گفت همین الآن یه قرارداد 40 میلیونی را فسخ کردم. می‌گفت بااین رویه که قیمت آهن و مصالح داره میره بالا دیدم کم میارم. (عجب مملکتی شد!)

- ببین کی گفتم‌ها! این‌ها اینطور که دارند با  ملت بازی می‌کنند، دارند با استقلال کشور بازی می‌کنند...

- بیچاره احمدی نژاد!

- می‌گم حداقل دیگه عشق کاری به ثروت نداره. میگه: «ثروت در عشق اسباب کامیابی است! تو ثروت داشته باش کدوم دختر احمقیه که به عشق تو پشت پا بزنه؟!»

- دوست دارم فحش بدم به اونکه اول بار پول رااختراع کرد. (خوب بودا! الآنم مبادلهء کالا به کالا بود! می‌دادی ، می‌گرفتی ! )

- داش علی میگه پسر خاله امیر پورها مرده، نفری ده بیست میلیارد تومان ارث رسیده به بچه هاش! (شانس نداشتیم حداقل یکی از اجدادمون پولدار باشه!)

- یه ترم بود که به زبون همه افتاده بود: «اگه شانس ما شانس بود ... » (بقیه‌اش سانسوره!)

- به مامان میگم: مامان می‌دونی فرق دزد با پولدار چیه؟ یه کم فکر می‌کنه و میگه خودت بگو! می‌گم: «فرق دزد و پولدار اونه که دزد مال اغنیا را می‌بره اما پولدار مال فقرا را !» (حالا کدومشون با معرفت ترند؟ ای ول به هر چی دزده...)

- فکر کردی این‌ها خدا را قبول دارند؟ پول خدای آن‌هاست!

- راست گفته‌اند: « پول پول میاره.» (هر چی می‌کشیم از دست نداریمونه!)

- هر چی جرم و جنایت میشه یه انگیزه مادی پشتش نهفته است. برو یه تحقیق بکن می‌فهمی راست می‌گم یا نه...

- ناپلئون هم بعضی وقت‌ها حرفای ناپلئونی می‌زده ها! : «شرط اصلی موفقیّت در تمام مراحل زندگی 3 چیز است: اول پول، دوم پول، سوم پول!» (دمش گرم!)

- خدا را شکر که من هم این انشا را نوشتم: «علم بهتر است یا ثروت؟!»

- خدایا! من دوست دارم ثروتمند زندگی کنم. نمی‌خوام ثروتمند بمیرم‌ها ! (فرقش خیلیه‌ها. توجه کن!)

- خدایا آبرو بده، سلامتی بده، پول بده! (عجب صبری خدا دارد!)

چند کلمه خودمانی:

وقتیکه کیسه خالی شد، دل پُر می‌شود!

در خلوت خیال:

                             نبض تهی دست نگیرد طبیب ... درد فقیران همه جا بی دواست!

«پروین اعتصامی» 

میگه پول چرک کف دسته!!!


بی وجدان

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/3/17 2:14 صبح

تو اوج دعا با اون اشک و آه و ناله گفت: «حالا من چیکار کنم؟ چی بگم؟» گفتم: «حاجی یه روضه حضرت زهرا بخون!» باز مثل همیشه جوابم را به طور خاص داد و گفت: «بگم تو کوچه سیلی زدند؟ بگم پشت در و دیوار چه خبر بود؟ بگم سیلی زدند که من بیام گریه کنم و برم بهشت؟» و بعد دیگه موتورش روشن شد: « خانم جان! شما این مصائب را تحمل کردی که ما یادآوری کنیم، گریه کنیم که بریم بهشت؟! این که به ما فرمودند تمسّک کنید، این تمسک به اسمه. اینها مظهر سماء الهی‌اند. باید یاد بگیریم چطوری تمسک کنیم. این تمسکی که فرموده‌اند تمسک به اسمه،که اگر ما خودمون اسمیم این اسم فانی در مسمّی است. اسم فانی در حقیقت خداست تو روایت هم اومده ذکرنا اهل بیت، نگفتند فقط مصیبت. اما این که ذکر نیست. اونا به این مصائب افتخار می‌کردند چون اگر هم مصائبی براشون ایجاد می‌شد می‌گفتند به خاطر خدا! که به همه ما گوشزد کنند که عزیز من تو باید اوج توحهت به ما این باشه. لذا شما هم به اون جایگاه توجه کنید. الله اکبر! ببینید اون جایگاه چیه و برای خدا داره چه کار می‌کنه. اگر اون مصائب را برای ما مطرح می‌کنن برای اینه که بریم تو وجود خودمون، هر کس بره تو عمق وجود خودش ببینه چیکار کرده. اگر می‌خواهیم ما حقیقتا جزء اینها باشیم باید راه هدایت الهی را و فاصله گرفتن از بدی‌ها را پیش بگیریم. این روضه‌ها و این گریه‌ها که فایده نداره. انسانی که میاد تو مجلس اهل بیت باید بفهمه حقیقت این امر چی بوده؟ عزیز من! تو که میای تو اینجور مجالس حواست جمع باشه! بعضی از این چیزها جزء فرهنگ و آداب و رسوم ما شده. مواظب باش اشتباه نکنیا! خداوند همهء انبیاءشو امتحان کرده، علی‌ابن ابی طالب را امتحان کرده، فاطمهء زهرا را امتحان کرده، سیدالشهدا راامتحان کرده، همه راامتحان کرده. شما را هم امتحان می‌کنه! امتحان فاطمهء زهرا اون بود. حالا که چی؟ که تو بیای بگی من می‌خوام به امتحان فاطمهء زهرا برم بهشت؟ این حرف چیه؟ ما تو را جداگانه امتحان می‌کینم! که تو بیای بگی آقا یه امتحانی برای سیدالشهدا رخ داد تو کربلا، با اون وضعیت آقا را کشتند، حالا من میام بر مصائبش گریه می‌کنم که برم بهشت؟ نه عزیز من! اون برای سیدالشهدا بود. او که عزیزترین بود. کی اینو گفته؟ بریم توجه کنیم به کارهامون، به صلاتمون به بقیه مسائلمون. همین معارف عمیق بوده که شیعه را طی 1400 سال زنده نگه داشته، وگرنه اگر عقاید این بود که خیلی پوچ بود. شیعه بدون این معارف هیچه. کی این چیزها رو تو ذهن جوان ما کرده؟ اینا به درد خودشون می‌خوره. این نشد که تو بری هر غلطی بکنی بعد بیای دو قطره اشک بریزی که بری بهشت؟ این نشد که تو بری بر اساس هوای نفست عمل کنی بعد یه شب جمعه بیای گریه کنی که پاک بشی؟ این نشد که تو بری هر غلطی دلت خواست انجام بدی بعد بگی بریم روضه یه حالی ببریم یه اشکی هم بریزیم؟ روضه که همش اشک و حال نیست. کیو داری گول می‌زنی؟ اون طرف از این خبرها نیست‌ها! یه موقع چشم باز کردی دیدی... امام صادق هم فرمود برای ما زینت باشید نه اینکه مایهء ننگ ما باشید. حالا هرکس درون خودشو ببینه. عزیزان! من خواهش می‌کنم اگر هم در جلسات شرکت می‌کنید از دست ندید. به این معارف توجه داشته باشید. گریهء بر فاطمهء زهرا نعمته. درست استفاده کن... لذا چیو باید استدعا کنیم؟ اون جایگاه عالی فاطمهء زهرا را. اگر میشد نشونمون بدند یکی از نمازهای فاطمه زهرا رو. اگر می‌شد ببینیم. ای کاش می‌فهمیدیم اون لحظه‌ای که حضرت اون سیلی رو خورد... پیامبر گفته بود این چیزهارو. هم به علی گفته بود هم به فاطمه. میدونستند. اگر میشد ما هم می‌فهمیدیم اونوقت گریه‌هامون اثر داشت. البته هستند کسانی که تو همین دنیا نشونشون می‌دند اما برای قاطبه اون دنیاست که روشن میشه...»

پ.ن1: یاد حرفهای اون شب خودم افتادم... چقدر اذیت شدم... استغفرالله...
یا فاطمة‌الزهرا خودت عنایتی کن. ما هم دست و بالمون میلرزه‌ها. عنایت کن ما معرفتمون روز به روز بیشتر بشه... نکنه بشیم مصداقِ گریه می‌کنم برم بهشت...

پ.ن2: یکی این متن رو منتخب کنه. حیفه تو این ایّام...

کسی که پاک ز آلودگی است وجدانش ... کجا رواست چو یوسف مکان به زندانش؟
در این جهان هوس خیز هرکه را نگرم ... فتاده است به دستِ هوس گریبانش
میان ما اگر آزاده‌ای شود پیدا ... روا بُود که سر و جان کنیم قربانش
به حق، کسی که سخن گفت همچو جمشیدی ... همیشه راحت و آسوده است وجدانش

«جمشیدی»


قحط دیده!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/3/16 1:29 عصر

- ثابت می شود که آهنگ صدا هر چه ملایم و مطبوع‌تر باشد، سخن مؤثرتر و دلنشین‌تر است. (و بالاخره ثابت شد که من درست می‌گویم.)

- لباس تمیز می‌پوشیم که شاید اتو شود؛ تماماً بوی پیاز بر می‌دارد! (نیت‌های خوب می‌کنیم که کارمان بی اجر نماند.)

- چقدر دلم برای یک روضهء حاج احمد واعظی و یک سینه زنی مشتی حاج محمود کریمی تنگ شده است...

- اینجور مواقع معمولا یکی پیدا می‌شود که یکی را در پاچهء آدم فرو کند! نیازی بدین کار نیست، ما خودمان استاد این کاریم! (جاش بود از خنده منفجر بشم!)

- چقدر جالب است آدم اخلاق خودش را در آیینهء اخلاق دیگری ببیند! دیدی هرچقدر هم تو می‌گفتی آمده، چون خواب بود و ندیده بود قبول نمی‌کرد؟! بعضی وقت‌ها خوب است آدم یک روزنهء امیدی باقی بگذارد که شاید حرف طرف مقابل درست باشد! (بالاخره ما نفهمیدیم قضیهء مهمان ناخوانده راست بود یا دروغ؟!)

- یعنی چه که یک پسر از بیرون بیاید، دوش بگیرد، سشوآر بکشد، عطر و ادکلن بزند بعد هم به مامان جانش بگوید با یکی از دوستانم قرار دارم؟! (ببین! بیشتر مواظب این باش!)

- آخرش تو با این معنی شعرت منو می‌کشی!

- از این رفیقم بعید بود. حسادت رااز همه دیده‌بودم جز این. اما این نیز از گزند آتش حسد در امان نماند! (آخه این که رفیق من بود، اصلا نوچهء من بود! این دیگه چرا؟)

- ننه زنگ می‌زند. دعوت می‌کند برای آش.

- چقدر مدرسه زندگی سخت است! هر روز درس تازه‌ای می‌دهد.

- خاطرات زیادی با این چیزا درست کردیم اما این یادگاری‌ها رو الآن نیار نشون من بده. صبر کن... اینقدر وقت واسه این کارا داریم.(راستش الآن حسّ گریه نیست...)

- مطمئنم با هم هماهنگ کرده‌اند که دیگه حرفی از قلیون نزنند! (تابلو بود!)

- بنده خدا تعجبی مونده بود! همراه ما یه برگ بید از درخت کند و گفت: واسه چی این برگا رو می‌کنید؟! (سوالش خیلی معصومانه بود . نه؟ اما دیدی چطور پیچوندمش؟!)

- تو پارک، تو خونه، تو مغازه، تو مهمونی... جای مشخصی نداره! بیشتر اوقات زل می‌زنه تو چشماش و از خود بی خود میشه. نه صدایی می‌شنوه، نه چیز دیگه‌ای میبینه.انگار غرق میشه تو خاطرات گذشته. اصلا به عکس‌العمل اطرافیان که متحیّرانه و گاه با شماتت و گاه با حسادت به این صحنه نگاه می‌کنند هم توجهی نداره. به خاطر همین بهش ‌گفت: «اگه باز دیدی من هیچی حالیم نیست و زل زده‌ام تو چشمات، با یه تلنگری، نیشگونی، چیزی منو از تو خواب و خیالات بیار بیرون. دیگه کم کم همه دارند به این نگاه‌ها شک می‌کنند...

چند کلمه خودمانی:

آن نعمت نصیب ماست که قدرش را بدانیم وگرنه از صورت زیبا برای کور چه حاصل؟!

در خلوت خیال:

سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من ... چون قحط دیده‌ای که به نعمت رسیده‌است!

عاشق به شوخ چشمی بلبل ندیده‌ام!


کاش می‌دانست!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/3/14 2:35 صبح

آنچه را داریم و از آن لذت می‌بریم، چندان که باید ارزشش نمی‌نهیم و قدر آن را نمی‌شناسیم و چون از دست برود به ارزش آن پی می‌بریم. در این هنگام است که به این حقیقت متوجه می‌شویم که تا مالک چیزی هستیم از مالکیت خود بی خبریم. «مرحوم شکسپیر»

در خلوت خیال:

آنکه رو در خلوت آئینه تنها کرده‌است ... کاش می‌دانست تنهایی چه با ما می‌کند!

 

یک قلب تنها زودتر پیر می‌شود!


اجر صبری...

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/3/13 3:52 عصر

- دیشب به اون دو تا کلّه پوک اس ام اس دادم و به هر دوشون هم زنگ زدم، جواب ندادند. حالا صبح برداشته ساعت 9:30 زنگ زده که ما داریم میایم کارخونه، بیا بریم! (عجب آدمای نامردی هستندا. دریغ از یه ذره معرفت.)

- اسم 3 نفر را رد کردیم برا مشهد. (دلم خیلی امام رضا می‌خواد!)

- دایی میگه: آقا ! این 1 میلیون تومان پاش در اومده. یارو میگه: خوب حالا برا ما چند؟ دایی میگه: 750 تومان! گفتم خداحافظ شما. (عجب! می‌بینی؟)

- خیال کرده بود با رفقا رفته بیرون. اگه می‌دونست نرفته که حتما میرفت اونجا! (خوب همون دیشب قشنگ تکلیفش را مشخص کن دیگه.)

- ما یه کاری کردیم، گناه هم نکردیم که، کاری هم به کار کسی نداشتیم فقط یه ذره براشون غیر منتظره بود. اما نمی‌دونم اینا چرا اینجوریند؟ همشون با ما هپّ و باد کردند! حسادته؟! نمی‌دونم واللا! (دنبال معنیش نگردین!)

- حمید آمد. یه شعر خودش سروده:

گر بر سر نفس خود امیری مردی ... از پای بیفتی، زن نگیری مردی
گر دست قضا تو را ز حکمت زن داد ... از دست مصایبش نمیری مردی!

- میدونی مشکل کجاست؟ یکیشون این همه مدت ناز می‌کرده اون یکی نازشو می‌کشیده حالا که نوبت اون یکیه که ناز کنه این یکی هنوز ناز داره! خوب ناز تو ناز میشه دیگه! (فهمیدی چی شد؟ فکر کنم یه نفر سومی باید بیاد ناز هردوشون را بکشه!)

- راه‌های مختلفی وجود داره که یکیو از دلتنگی در بیاری. مثلا می‌تونی اس ام اس بدی. می‌تونی زنگ بزنی. می‌تونی هم بری ببینیش. مراحلی داره اما اگه نمی‌تونی زنگ بزنی این دلیل نمیشه که اس ام اس ندی. اگه نمی‌تونی بری ببینیش هم دلیل نمیشه که زنگ نزنی و اس ام اس ندی! به هر حال هر کدوم از این کارا می‌تونه یه مقدار از دلتنگیشو کاهش بده.

- گفته: «با من حرف بزن» راست میگه خوب! کِی گفته اینو؟ (آخرین چت یادته؟ چقدر رو این مطلب تاکید داشت؟)

- از تهران زنگ می‌زنه میگه پارچه ارتحال امام چی شد؟!

- با یه حرف منو از این رو به اون رو می‌کنه. باورم نمیشه! حالم به شدت گرفته. از حرف قبلی خودش! اما بلافاصله یه چیزی میگه که بند بند وجودم را می‌لرزونه. قدرت خدا را می‌بینی؟ (خوب تو که این کاره‌ای چرا زودتر یه چشمه از این کارات به ما نشون نداده بودی؟)

- دو دل مونده‌ام برم کلاس یا نرم؟! از یه طرفی می‌ترسم برم و مسخره بازی باشه، از یه طرف هم می‌ترسم نرم و جلسه آخر باشه و ضرر کنم. (برم، نرم، برم، نرم، برم، نرم، برم، نرم...)

- تو که این همه صبر کردی. معنی این همه نا شکیبایی‌ چی می‌تونه باشه؟

چند کلمه خودمانی:

راست گفته‌اند صبر کلید شادمانی است.

در خلوت خیال:

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد ... اجر صبری است کز آن شاخ نباتم دادند


سر برود هم برآن سریم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/3/13 12:32 صبح

- خیلی خوابم میاد! 10 به زور بیدار میشم! (تا ساعت 4 نصفه شب که بیدار بمونی همینه دیگه!)

- پیره مرده با موتورش وسط کوچه خورد زمین، سلمان هم موتور خودشو ول کرد بره به اون کمک کنه، موتور افتاد رو پای من! (ساق پام درد میکنه، مخصوصا وقتی می‌رم wc!!!)

- برا اولین بار تو عمرم بازار کار خریدم! (چی فکر می‌کردیم، چی شد!)

- حاج آقا از قم زنگ می‌زنه میگه اسم سخنران را بکنید حجة‌الاسلام ایمانی! (بیچاره یزدانی مجبور شد همه پارچه‌ها را از نو رنگ کنه.)

- 1- یادته قبلا سر اون قضیه چقدر اصرار کردی و من چقدر دلیل و برهان آوردم و آخرش هم به حرف تو گوش دادم و همون کاری را کردم که تو گفتی؟ یادته بعدش چی شد؟ یادته گفتی خوب می‌خواستی همون کار خودتو بکنی؟2- یادته آخر سر به خاطر تو چیکارش کردم؟ بعدش اومدی گفتی به من چه؟ من دوست نداشتم اینجوری بشه! 3- الانم همینطوره ها! یه کم فکر کن! یه کم منطقی باش! باز داری رو یه موضوعی اصرار می‌کنی که آخرش به حرف من می‌رسی اما شاید اون موقع دیگه برا من دیر شده باشه...

- سرمو میندازم پایین و میرم تو آزمایشگاه. خانم مهندس داره درس میده. صداش می‌زنم. صداشو نازک می‌کنه و یه نازی می‌کنه و میگه: الآن کلاسه بعدا بیاید. میگم: من بعدا کار دارم! همه دخترا که نشسته‌اند تو آز مایشگاه از خنده منفجر میشند! میاد می‌ایسته تو حلق من و میگه: بله چیکار دارید؟! پیش خودم میگم: دیگه اینجور سیم کشی دندون ندیده بودیم! علاوه بر سیم‌هایی که 4 ساله دندون‌های بالا و پایینش را پوشونده الآن برداشته دو گوشهء دندوناش دو تا چیز گذاشته که از لباش زده بیرون! درست شبیه دندون‌های دراکولا! قیافه‌اش وحشتناک بود، وحشتناک‌تر شده! (یکی نیست بهش بگه تو هرچی هم خرج دندونات بکنی خوشکل بشو نیستی. اصل کار مشکل داره!!! حالم ازش به هم می‌خوره. خیلی تو این 4 سال اذیتمون کرد. هیچ وقت یادم نمیره وقتی می‌خواستیم بریم نماز بخونیم چطور با اون خدّامی نامرد مسخره‌مون می‌کرد. سید مجتبی که همیشه میگه من یا یه بلایی(از اون بلاها!) سر این میارم یا یه روز با ماشینم می‌زنم لهش می‌کنم!)

- چقدر این استاد انقلاب آقاست! حیف که واسه مجلس رای نیاورد! آخر سر یه تشکر ویژه می‌کنم و میگم: استاد ببخشید اگه ما زیادی تو کلاس به این و اون تشر می‌رفتیم! بعضی از این دانشجوها نا آگاهند که شما باید آگاهشون کنید، اما بعضیشون هم مغرضند که ما وظیفه خودمون می‌دونیم آگاهشون کنیم!!! میگه: خواهش می‌کنم آقای برگ بید! شما اختیار دارید! (آخه میدونی چه جوری بود؟ مثلا استاد یه چیزی در مورد انقلاب می‌گفت، یکی از ته کلاس یه تیکه نثار امام و انقلاب و رهبر می‌کرد، این موقع‌ها بود که برگ بیدخان بلند می‌شدو به شیوه خودش پوز یارو را میمالید به خاک! استاد هم همیشه هاج و واج می‌موند! کار به جایی کشیده بود که امروز سر قضیه آمریکا و جنگ یکی خیلی زرت و پرت می‌کرد. اما من همچنان ساکتِ ساکت نشسته بودم. یه دفعه یکی از بچه‌هایی که اصلا من نمیشناختمش رو کرد به من و گفت: حاج آقا! شما نمی‌خواید چیزی بگید؟ منم با خونسردی گفتم: آخه وقتی اینجور داره ... و شعر میگه من چی باید بگم؟ کلاس و استاد با هم منفجر شد! بیچاره پسره هم خف!)

- این شجریان عجب با دل آدم بازی می‌کنه؟: دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود...تاکجابازدلِ غم زده‌ای سوخته بود... رسمِ عاشق کشی و شیوهء شهر آشوبی...جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته‌بود... (از قصد آروم می‌رونم که بیشتر طول بکشه!)

- پارچه‌ها زیادند! (دم سلمان گرم.)

- سرکاره میپره جلوی موتور و میگه پیاده شید! همون لحظه گل یاسی که دستمه را میگیرم جلوشو و میگم بفرمایید! عباس و سلمان می زنن زیر خنده! سرکار با لحن تمسخر آمیزی میگه بیاید پایین! پیاده میشیم. موتور را می‌خوابونه! تعجبی مونده که چرا ما هیچی نمیگیم یا فرار نمی‌کنیم! میگه موتور مال کیه؟ هیشکی هیچی نمیگه! آخه موتور مال نادره و نادر هم که مکه است! سلمان میگه مال عباسه و عباس هم مِنّ و مِن کنان میگه اسمم مهدیه! مشخصات موتور نوشته میشه و میگه فردا بیاید کلانتری 11! نیم ساعت طول میکشه که به یارو حالی کنیم بالام جان! ما خودمون از خودتونیم!!! آخر سر عُرض خواهی میکنه و میگه بفرمایید!!! (وای که چقدر خندیدیم! یادآوریش خنده دار تره!)

- مزدا تری‌ رو دیدی؟ یارو ریشاش سفید بود و ایستاد سوارشون کنه! ما هم رد شدیم! تو چراغ قرمز یارو ایستاد کنار ما. سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم: حاج آقا برو از ریش سفیدت خجالت بکش! (بنده خدا سرخ کرده بود اما نه راه پس داشت و نه راه پیش!)

- کبوتراش خیلی قشنگ بودند. چقدر دلم هوای کبوتر کرده. میدونی چند سال پیش بود؟! (عشق است کبوتر...)

دختره در اصل هیچی سرش نبود! همه عابرا و ماشینا نگاهش می‌کردند. پشت موتور یارو نشسته بود. گفتیم حتما شوهرشه! همینطور که با موتور از کنارشون رد می‌شدیم گفتم: خانم این چه وضعیه؟! یه دفعه پسره گازشو گرفت و پیچید تو کوچه و فرار کرد. بیچاره اشتباهی رفت تو کوچه بن بست! وای که چقدر خندیدیم! بعدش عباس گفت وایسیم تا از کوچه در بیاند؟ گفتم نه! بزار خوششون باشه... ( پژوئه از همه جالبتر بود که اومد ایستاد کنارمون و کلی تشکر کرد! گفتیم حاج آقا میبینی چه جامعه‌ای برامون ساخته‌اند؟)

- فرصت رو به اتمامه و هنوز 3 نفر را برا مشهد معرفی نکردم. (خودمو قایم می‌کنم حاج آقا منو نبینه...)

- با ذوق و شوق می پرسم خونه طرف چه خبر بود؟ میگه هیچی! (خوب من دیگه باید چی بگم؟ هیچی که هیچی!)

- من نیاز دارم که بنویسم. ننویسم منفجر میشم. من قول دادم، سرقولم هم هستم. (هرچند بعضیا فقط بلدند اذیت کنند و حرف خودشون را تکرار کنند...)

- ما را سری است با تو که گر خلق روزگار ... دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم!

- اگه اون میگه نیاز داره پس من باید چی بگم؟ اما من میگم اون طرف قضیه را هم ببین. میدونی که من چقدر بعضی چیزا برام مهمه و مراعاتشون می‌کنم؟...

چند کلمه خودمانی:

یه مثل انگلیسی میگه: حیوان به پایش بسته می‌شود، انسان به قولش!

در خلوت خیال:

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست ... حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم


برگشتم!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/3/12 3:4 صبح

- صبح سر حالم، اما ساعتی بعد وقتی پشت میزم نشسته‌ام و از این همه کار نکرده (که نمی‌تونم انجامشون بدم!) سر در گمم کم کم رگه‌های کسالت تو روحم پدیدار می‌شه. (نمی‌دونم چه‌کار کنم. مغزم قفل کرده.)

- مامان یه چیزی میگه و جرقه‌ای تو ذهنم می‌اندازه. راهی بانک می‌شم. (چندتا کار نکرده هست که می‌تونم انجامشون بدم!)

- اس ام اس میدم. زنگ میزنه. سربه سرش می‌ذارم. می‌گم ترسیدی؟! میگه می‌خواستم با اس ام اس جوابتو بدم طولانی می شد، واسه همین زنگ زدم!

- در راه بانک، میرم یکی از دوستان قدیمی رو ببینم، دلمون شاد میشه. همه‌ی کسالت‌ها بر طرف میشه.

- آخرین سفارشاتم را می‌کنم و میام بیرون. تا من پامو میذارم بیرون دختره از سر کوچه پیداش میشه. یه جوری وانمود می‌کنم که انگار ندیدمش! اونم تا منو میبینه از ترسش می‌پره پشت درخت‌ها! (بیچاره خیال کرده ندیدمش!)

- گفت صبر کن بگم دیشب چه خوابی دیدم! یه دفعه یاد خواب دیشب خودم می‌افتم. خواب دیدم امروز این یارو یه مشکلی برامون درست می‌کنه!

- همش نگرانم نکنه مشکلی پیش بیاد. دیگه کم کم خیلی داره طولانی میشه...

- داد می‌زنه میگه: دیروز چرا گوشیتو از شبکه خارج کرده بودی؟ کارت داشتم! میگم: من اصلا بلد نیستم از شبکه خارجش کنم. من رفته بودم کوه اونجا خط نمیداد. با عصبانیت بیشتر میگه: نه! تو از قصد این کارو کرده بودی. باز می‌گم: من اصلا بلد نیستم چطور از شبکه خارجش کنم. گوشیشو در میاره و میگه ببین اینجوری! منم هیچی نگفتم و راهمو کشیدم و رفتم. (اس ام اس دادم: خاک تو اون سرت کنند که علاوه بر اینکه تهمت زدی روبرو مردم هم اونجوری با من صحبت کردی! جواب می‌ده و نازمو می‌کشه اما دیگه دیر شده...)

- اولاً: من بلد نیستم گوشیو از شبکه خارج کنم. ثانیاً: من بلد نیستم دروغ بگم. ثالثاً: من رفته بودم کوه و اونجا خط نمیداد. رابعاً: من اگه یه موقع نخوام با کسی تلفنی حرف بزنم مطمئن باش به راحتی تماسش را reject می‌کنم نه اینکه از این فیلم‌ها بازی کنم. خامساً: اصلا تو مگه با من وعده کردی بودی که فلان ساعت زنگ می‌زنی؟ سادساً: مگه طلبکار بودی یا از ت می‌ترسیدم که باید  گوشیمو از شبکه خارج کنم؟...

- من این همه سفارش کردم و باز؟؟؟ (می‌دونم این تقصیری نداشته اما باید مواظب زرنگ بازی اون می‌بوده.)

- چرا یه بار به حرف من گوش نمی‌دی؟ گفتم نیاد، گفتی نمیشه. گفتم بزار خودم هم باشم، گفتی نمیشه. گفتم از پشت در مواظبم، گفتی نمیشه. گفتم صداشو ضبط کن، گفتی نمیشه. گفتم پس حالا که تنهایی مواظب باش، آخرش زهر خودشو ریخت و رفت! (ببخشید! انگار یه ذره زیادی وولوم صدام رفت بالا!)

- اعصاب ندارم. خوابم نمی‌بره. همش فکرم مشغول این قضیه است. (کاش زود عصر بشه...)

- زنگ می‌زنم. اولش به شیوهء خودش شروع می‌کنه زر زدن. می زنه به جادی خاکی، از موضوع منحرف میشه، طلبکار میشه، دروغ میگه، غیبت می‌کنه، به رفقاش تهمت می‌زنه، خودشون را یه جور دیگه جلوه میده، هر کاری از دستش بر میاد انجام میده اما فایده‌ای نداره! فکر می‌کنه من هم نمیشناسمش و ازش حرف می‌خورم. چند دقیقهء بعد میبینه دیگه چاره‌ای نداره، رام میشه. من یکی یکی اشتباهاتشو میشمارم و اون شروع می‌کنه برای هر کدوم معذرت خواهی کردن. دوباره آخر سر قسمم می‌ده که کسی خبردار نشه. میگم من اگه می‌خواستم کسی خبر دار بشه زنگ می‌زدم خونه‌تون اما همین که به موبایل خودت زنگ زدم نشون دهنده اینه که نخواستم آبروت بره. تشکر می‌کنه و قول میده و میره دنبال کارش... (خدا اگه این زبون را به اینا نمیداد اینا می‌خواستند چیکار کنند؟ اما خوب زدم تو برجکش. دخترهء بی حیا...)

- دیدی کاری نداشت؟ دیدی بی خود نگران بودی؟ (تازه می‌گفت: چرا دعواش نکردی؟!!!)

- وای! اون موقع که محمد اومد چه خنده‌دار بود! همه پراکنده شدند اما من مطمئن بودم اتفاقی نمی‌افته! (حیف که مجبور بودم لحن جدّیِ خودمو حفظ کنم وگرنه یه دل سیر می‌خندیدم!)

- میگه: تو را نمی‌دونست! (خوب خودت یه نگاه به کلماتی که ادا می‌کنی بنداز! چی برداشت می‌کنی؟)

- خنده، گریه! مسخره بازی، گریه! آهنگ، گریه! حرکات موزون، گریه! (بالاخره موضع خودتو مشخص کن. این وسط ما چیکاره بیدیم؟!)

- قرار بود ما زودتر برسیم اما آخر همه رسیدیم! (اون دو تا حرکتِ شبیه به هم خیلی جالب بود!!!دیدی من تنها نیستم؟!)

- ای ول! ای ول! داش مجیدو ای ول! (عجب تیپی زده بودا! دیدی؟ همه تو کفش مونده بودند!)

- مامان آخر شب پرسید: اینا همون اول کجا غیبشون زد یهو؟! (می‌گفت: من همه جارو دنبالشون گشتم اما نبودند!!! دیگه فکرش به اونجا نرسیده بود!!!)

- عکس گرفتن یعنی همین دیگه! بگو یه کم حوصله کنند. فرق عکسا تو همین چیزا مشخص میشه!

- دوست داشتم بهش بگم: دمت گرم! اخلاقت محشر بود. این لبخند ملیحت همه چیو از یادم برد. (میشه همیشه بخندی؟)

- وای! یعنی اون دو تا صداشو شنیدند؟ (خوب بشنوند! اصلا نمیشنیدند هم که تابلو بود قضیه چیه!!!)

- هرچند با این همه اعصاب خوردی که واسه ما درست کرد حقَشه اما چه کنم دیگه؟ دلم به حالش می‏سوزه. آخر شب یه اس ام اس میدیم که بنده خدا دلش خوش باشه!

- ساعت 3 نصفه شبه. خوابم نمیاد هنوز هم هیشکی بهم خبر نداده که بالاخره فردا باید بریم کارخونه یا نه!

- چند کلمه خودمانی:

آنجا که ازدواجی بدون عشق صورت بگیرد حتما عشقی بدون ازدواج در آن رخنه خواهد کرد.

در خلوت خیال:

میان اگر نکنی باز، اختیار از توست ... به حقِّ خندهء گُل کز جبین گره بگشا !

قبل پ.ن: به علل پیش گفته ضمایر هنوز مجهول‌اند، علاوه بر آن، به عللی که کمی تا قسمتی از آن در پست آخر گفته شد ، زین پس ضمایر بدجور پیچانده می شوند!

پ.ن: دلم برای وبلاگ‌نویسی تنگ شده بود. چقدر هر شب توی WORD بنویسم و بعد یه دور از روش بخونم و آخرش ctrlA بگیرم و همشو DELET کنم؟ اینطوری حداقل فایده‌اش اینه که موندگاره، حالا چه خوب چه بد...


قصهء ما به سر رسید

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/2/10 12:12 صبح

به خط خط نوشته‌هایم در این وبلاگ عشق می‌ورزم. بند بند آن یادآور خاطرات تلخ و شیرینی است که مطمئناً هیچ‌گاه فراموششان نخواهم کرد.
این وبلاگ در بدترین شرایط و سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام ساخته‌شد و الحمدلله امروز که تصمیم بر تعلیقش گرفته‌ام در شرایط بسیار بهتری به سر می‌برم.
شاید برای بعضی باور کردنش کمی سخت باشد که نوشتن در اینجا چقدر آن روزها را برایم تحمل پذیر می‌کرد و البته مکمل نوشته‌هایم، نظرات دوستان بود که در هر پست، همراه و همیار افکار پریشان من بود.
تشکر می‌کنم از همه. از همراهان همیشگی برگ بید. از آن‌ها که کامنت گذاشتند، اس‌ام‌اس دادند، زنگ زدند! از آن‌ها که امر و نهی کردند، فحش دادند، غیبت کردند،مسخره کردند، خندیدند! از آن‌ها که فکر کردند فقط خودشان می‌فهمند «عشق» یعنی چه! و از آن‌ها که نظر دادن در برگ بید را کسر شأن خودشان دانستند و آن را موجب خدشه‌دار شدن پرستیژ وبلاگی‌شان دانستند. از همه تشکر می‌کنم و همه‌شان را دوست دارم.
هیچ‌گاه به طور جدی به تعطیل کردن برگ بید فکر نکرده‌ام. الآن هم قصدم ترک اینجا نیست، فقط مساله این است که فعلا حرفی برای گفتن ندارم.
تا سعید هست برگ بید هم هست.
قصهء ما به سر رسید... کلاغه به خونش نرسید...
تمام.
 

به پایان آمد این دفتر... حکایت همچنان باقی است...


گوشی تلفن

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/2/9 12:53 صبح

گوشیِ تلفن خانه‌مان مریض شده. امروز که به سراغش رفتم، جوابم نداد.
هر چه پرسیدم چه مرگت شده؟ باز هم جواب نداد...
ناگهان یادم آمد مدتی است گوشیِ تلفن را نبوسیده‌ام!
از همان روزی که تو آمدی...
بوسیدمش، در آغوشش گرفتم، نوازشش کردم... فایده‌ای نداشت.
یک چیزمان کم بود...
طنین صدای تو نبود.
بد کردی که آمدی. جمع عاشقانه 3 نفره‌مان را به هم زدی. من و تو و گوشی تلفن!
گوش او که محرم بود. این همه سال هیچ سرّی را فاش نکرد. هیچ رازی را نگفت. هیچ خلوتی را به هم نزد. فقط شنید و دم نزد.
چرا آمدی؟ چرا محرومش کردی از شنیدن؟ از بوسیده‌شدن؟ از خیس شدنِِ از سیلابِ اشک‌های من؟
باز بوسیدمش... فقط یک جمله گفت! گفت:« بوسه‌هایت طعم بوسه‌های آتشین پیشین را ندارد. آن بوسه‌ها را کجا خرج کردی؟»
گریه کردم... فقط یک جمله گفت! گفت:« اشکهایت هم طعم تلخ اشکهای پیشین را ندارد. کجا شیرینش کردی؟»

فغان که گریه‌ی شادی نمی‌تواند شُست ... حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت«صائب»


تقویم زندگی من

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/2/8 1:47 صبح

روزهای مهم زندگی‌ام کم کم دارند زیاد می‌شوند!

دوشنبه 25 مرداد 1378
سه شنبه 17 مهر 1386
جمعه 6 اردیبهشت 1387

از25 مرداد 78 تا 17 مهر 86 چه زود گذشت و از 17 مهر 86 تا 6 اردیبهشت87 چقدر دیر...

هیچ گاه این روزها فراموشم نخواهد شد...


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >