سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غریب زمانه

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/5/27 12:8 عصر

دیشب خیابان‌ها را دیدی؟ زن و مرد قاطی پاتی در هم می‌لولیدند.

 این همه موتور سوار؟! دیدی چطور دسته جمعی با هم حرکت می‌کردند و بعد وسط خیابان می‌ایستادند و تنبک می‌زدند و می‌رقصیدند؟!

لیوان‌های یکبار مصرف را دیدی چطور وسط خیابان ریخته بودند؟ ساعت 3 که من بر می‌گشتم باد این لیوان‌ها را مثل برگ‌های پاییزی به این طرف و آن طرف می‌برد...بیچاره مامور شهرداری!

ترافیک را دیدی؟ اصلا انگار ماشین‌ها در هم قفل شده بودند. اگر خدای نکرده یک آمبولانس بخواهد یک مریض را به بیمارستان برساند، چه باید بکند؟ خوب شد همان صبح حسین اقا را از بیمارستان آوردیم.

ترقه‌هایشان را دیدی؟ صدایش از نارنجک صوتی‌ که در جنگ واقعی استفاده می‌شود بیشتر بود! ترقه‌ها را برای امام زمان می‌زدند؟!

پمپ بنزین‌ها را هم که همه را بسته بودند. از ترسشان! خوب حق دارند بنده خداها. این جماعت وحشتناک* که ما دیدیم ازشان هرچه بگویی بر می‌آید. اصلا یکی از این ترقه‌هایشان را در پمپ بنزین منفجر کنند کار تمام است. بنده خدا آقا محسن را دیدی که بی بنزین شده بود؟ همه شهر را گشته بود و پمپ بنزین باز نجسته بود. بعد هم رفته بود ماشین پدر زنش را قرض کرده بود که بیاید.

این دخترها و زن‌ها را دیدی آن طرف خیابان نشسته بودند؟ من هرچه نگاه کردم دیدم نه مداحی برایشان می‌خواند و نه سخنرانی برایشان حرف می‌زند! ماندم که این همه زن برای چه اینجور گوشه خیابان نشسته‌اند! یکی می‌گفت نشسته‌اند دوغ و گوشفیل می‌خورند! ساعت 3 که من بر می‌گشتم آنها هم تازه مراسمشان تمام شده بود!

هیچ وقت فلسفهء این خیابان گردیِ ملت را در شب نیمه شعبان درک نکردم. اگر به شادی و جشن است که همگی بروند در یک هیئتی مسجدی حسینیه‌ای بخوانند و شادی کنند و برای فرجش دعا کنند...

یک حدیثی هست که می‌گوید: «فَاِنَّا یُحیطُ عِلمُنا بِاَنبائِکُمْ وَلا یَعزُبُ عَنّا شَیی مِنْ اَخبارِکُمْ  به راستی که علم ما بر اوضاع شما احاطه دارد و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست»

به خدا اگر این‌ها باور داشتند که امام زمان دارد می‌بیند، این‌کارها را می‌کردند؟

یک فرمایش دیگر هم اقا دارند که «فَیَعمَلْ کُلَّ امْرِیٌ مِنکُم ما یَقْرُبُ بهِ مِنْ مَحَبَّتِنا هر یک از شما باید به آنچه به وسیله آن به دوستی ما نزدیک می گردد، عمل کند وَلِیَتَجَنَّبْ ما یُدنیه مِن کِراهِیَتِنا وَ سَخَطِنا وباید از آنچه به وسیله ان به ناخشنودی و خشم ما می رسد، بپرهیزد»

تو بگو! این کارها انسان را به آقا نزدیک می‌کند؟ یا اینکه این همه گناه و معصیت در شب نیمه شعبان موجبات خشم و ناخشنودی اقا را فراهم می‌آورد؟

اعمال شب نیمه شعبان را در مفاتیح خواندی؟...

منم مهدی... منم قائم زمانه...

گفتم اگر خودِ امام زمان(عج) هم ظهور کند و ندای هل من ناصر سر دهد فکر نمی‌کنم این همه جمعیّت در برابرش ظاهر شود.

حاج اسماعیلی تو فکه یه شعری می‌خوند، می‌گفت: فریب ما مخور آقا دروغ می‌گوییم... الحق که راست می‌گفت... دمش گرم دیشب بعد از مدت ها یه اس ام اس داد. شمارشو گم کرده بودم...

در خلوت خیال:

یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است ... به چه امید به بازار رساند خود را؟

«صائب»

دلی که مامن دنیاست جای مولا نیست 

*خواستم بگویم وحشی گفتم شاید به کسی توهین شود.

 


سالروز آشنایی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/5/25 9:37 عصر

امروز 25 مرداد بود، سالروز آشناییِ من و تو! ...

«سالروز آشنایی» !

خیلی سعی کردم که واژهء دیگری برای توصیف این روز بیایم اما نشد!

شاید در نظر مردم، اول قدمِ آشنایی به دیدن است. اما تفاوت بزرگ این «آشنایی» آن است که من با تو «آشِنا» شدم امّا تو را هیچ‌گاه ندیدم!

شاید بهتر بود همان کلماتی را می‌نوشتم که سال 78 روبروی دوشنبه 25مرداد در تقویمم نوشتم؛ «روز فراموش نشدنی»!

چه زود 9 سال گذشت!

چه زیبا که هیچ‌گاه فراموشم نشد!

هر آنچه می‌رود از دیده گر ز دل برود ... چرا زیاده ز دوری شود محبّت تو؟
درازتر ز شب هجر نامه‌ای باید ... که خامه شرح دهد شوق بی نهایت تو
من آن زمان چو قلم سر ز سجده بردارم ... که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو

«صائب»

پردهء شرم است مانع در میان ما و دوست...


بازرگان!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/5/16 12:50 صبح

تصمیم به نوشتن نداشتم،اما الآن که این جمله را دیدم حیفم اومد ننویسمش:

در میان کشورهای استبدادی بینواتر از همه آن کشور است که پادشاهش بازرگان باشد! «مونتسکیو»

چند کلمه خودمانی:

 اتفاق خاصّی نیفتاده فقط قضیه اینه که فعلا حسّ نوشتن نیست! کی حسّش بر‌میگرده هم معلوم نیست. شاید فردا، شاید پس فردا، شاید هم...

در خلوت خیال:

قانون روزگار بود همچو گردباد ... جز خاک و خس زمانه به بالا نمی‌برد!

«صائب»

پ.ن: دیروز بود به حسین آقا می‌گفتم: «اصلا اینها که خود مدعیانِ دین خدایند، خود خدا و جهان دیگر را قبول دارند؟ فکر نمی‌کنم...»


یا ضامن آهو

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/5/6 10:52 صبح

در بند هواییم یا ضامن آهو
در فتنه رهاییم یا ضامن آهو
بی‌تاب و شکیبیم، تنها و غریبیم
بی‌سقف و سراییم، یا ضامن آهو
سرگشته‌تر از عمر، بر‌گشته‌تر از بخت
جویای وفاییم یا ضامن آهو
آلودهء بدنام فرسودهء ایام
با خود به جفاییم یا ضامن آهو
آلوده مبادا فرسوده مبادا
اینگونه که ماییم یا ضامن آهو
پوچیم و کم از هیچ هیچیم و کم از پوچ
جز نام و نشاییم یا ضامن آهو
ننگینی نامیم سنگینی ننگیم
در رنج و عناییم یا ضامن آهو
بی رد و نشانیم از دیده نهانیم
امواج صداییم یا ضامن آهو
صید شب و روزیم پابند هنوزیم
در چنگ فناییم یا ضامن آهو
مجبورِ مخیّر، ابداعِ مکرّر
تقدیر قضاییم یا ضامن آهو
افتاده به عصیان، تن داده به کفران
آلوده رداییم یا ضامن آهو
حیران شدهء رنج، توفان زدهء درد
دریای بُکاییم یا ضامن آهو
تو گنج نهانی ما رنج عیانیم
بنگر به کجاییم یا ضامن آهو
با رنج پیاپی در معرکهء ری
بی‌قدر و بهاییم یا ضامن آهو
رانده ز نیِستان، مانده ز میستان
تا از تو جداییم یا ضامن آهو
دلخسته و رسته از هر چه گسسته
خواهان شماییم یا ضامن آهو
با ما کرم تو ما در حرم تو
ایمن ز بلاییم یا ضامن آهو
مشتاق زیارت تا جبههء طاعت
بر خاک تو ساییم یا ضامن آهو
آیا بپذیری ما را بپذیری؟
در خوف و رجاییم یا ضامن آهو
مهر است و اگر قهر، شهد است و اگر زهر
تسلیم شماییم یا ضامن آهو
فریادرسی تو، عیسی نفسی تو
محتاج شفاییم یا ضامن آهو
هر چند گنهکار هر قدر سیه‌کار
بی‌رنگ و ریاییم یا ضامن آهو
ما خاک ره تو در بارگه تو
گویای ثناییم یا ضامن آهو
سوگند الستیم پیمان نشکستیم
در عهد بلی?‌ییم یا ضامن آهو
یار ضعفا تو خود ضامن ما تو
ما اهل خطاییم یا ضامن آهو
هم مسکنت ما هم مرحمت تو
مسکین غناییم یا ضامن آهو
از فقر سرودیم یا فخر نمودیم
فخر فقراییم یا ضامن آهو
در صفّه مولا همراه «مصفا»
اصحاب صفاییم یا ضامن آهو
این بخت «سهیل» است
کش سوی تو میل است
در نور و ضیاییم یا ضامن آهو
زین نظم بدایع وین اختر طالع
اقبال هماییم یا ضامن آهو

«سهیل محمودی- به لطف پارسی بلاگی که بیش از 30000 حرف ارسال نمی‌کند و به احترام حوصلهء کم خواننده‌ها با اندکی تخلیص»

چشم بگشا که جلوهء دیدار ... متجلی است از در و دیوار... «عطار نیشابوری»


نهایت عرفان من تویی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/5/4 1:42 عصر

آغازِ من ، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شبِ توفان من تویی
حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطْح
زیباترین بهانهء ایمان من تویی
احساسهایی از متفاوت میان ماست!
آباد از توام من و ، ویرانِ من تویی
آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک ، چه سخت یافتم :" آنسان " من تویی
پیداست من به شعلهء تو زنده ام هنوز
در سینهء من آتش پنهانِ من تویی
هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم
رمزِ طلسمِ بستهء چشمان من تویی
شک نیست سرنوشت من و تو ، یگانگی است
لیلای من ! نهایت عرفان من تویی

«سهیل محمودی-با اندکی تصرّف!»

خواهان کسی باش که مستحق ابراز علاقه و یگانگی باشد... «راپوله»


Our secret love

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/5/3 12:54 صبح

- هر چند خیلی سخته تو این برق آفتاب از خوابم بزنم و برم دنبالش و تازه بعدشم 1 ساعت تو گرما، کنار خیابون الّاف بشم؛ اما یه لذّتی درش هست که منو با ذوق و شوق می‌کشونه اونجا! اصلا انگار خداوند اونو  فرستاده که منو عوض کنه! بابا من که اینجوری نبودم. اون از 10 سال پیش که منو اونجور عوضم کرد، اینم از حالا که اینجور! خدا به داد بعدش برسه! چیچی می‌خواد از ما در بیاره الله اعلم!

- این داداش جانتان هم که برداشته باز با اون دو تا بی شعور تیم رد کرده! فقط اون روز که دوربین دست اون بی شعور شماره 1 بود بلد بود بیاد بگه این آدم درستی نیست؟ حالا باز موقع فوتبال که شد اون بی شعور شد آدم حسابی؟!

- منظور من از گفتن اون جمله این نبود که شما زود موضع گیری کنید. هدفِ من بیشتر یه نوع اطلاع رسانی بود.

- می‌دونید من از چی ناراحت میشم؟ از اینکه بعضی آدما بعضی وقت‌ها زودی در برابر یه حرف آدم جبهه گیری می‌کنن. به علاوه اون یه چیزی می‌گن که خودشون هم متوجه معنیش نیستند!

- اون جوک هستش که یه روز یه پسره به یه دختره می‌گه: شما دخترا تو جمع‌های خصوصی‌تون چی به هم می‌گید؟ دختره هم جواب می‌ده: همون حرفایی که شما به هم می‌زنید! من می‌گم اون جوک الکیه! این حرفایی که من از این دو تا دختر شنیدم، واللّا اگه هیچ دو تا پسری به هم بزنند!

- دروغ؟ هرگز!

- بابا این شناسنامه را نمی‌خواد بیاره؟ نکنه رفت پیش اون کارت ملی؟! حداقل چک را یادآوری کن!

- باز این مشهدیه نمی دونم از کجا بو کشیده که ما می خواهیم بریم مشهد، برداشته اس ام اس عاشقانه داده! جالب اینجاست که به محض اینکه این یارو اس ام اس داده، پشت سرش تهرانیه زنگ می‌زنه و میگه: آیا این مشهدیه بهت اس ام اس داده؟! منم گفتم اره! اینا جمعش کن! (خدا عذابتون را زیاد کنه که زندگی واسه ما نذاشتید...)

- ایشون هم دیگه یه ذره زیادی گیر تشریف دارند‌ها! آخه آدم یه چیزی را یه بار می‌پرسه، دوبار می‌پرسه، سه بار می‌پرسه، اما وقتی دید قضیه خصوصی‌تر از این حرفاست نباید که چپ بره راست بیاد باز بپرسه! اما من باز می‌گم: همش تقصیر خودته. این رفتارها همش بازخورد رفتار خودته. اون روز قضه کولر را یادت هست؟

- غولومی باز اومده بود اونجا که چه غلطی کنه؟ این که دیگه اون طرف‌ها پیداش نشده بود؟

- یادت نیست همین دو تا چه نقشه‌هایی کشیده بودند و چه کارها که نکردند؟

- واللّا ما دیگه این نوعشو ندیده بودیم! صبحِ به اون زودی، پسره با دختره اومده تو پارک پیاده روی، هر چی ما نگاه کردیم که دیدیم دست دختره تو شورت پسره! (می‌دونم این جمله با قوانین سایت مغایرت داره اما هر کاری کردم که یه جمله‌ای دیگه بیابم که منظور را به طور کامل برسونه، یافت نشد.)

- عمه خانم زنگ زدند. طبق معمول مامان خانم گفتند: ما خجالت می‌کشیم!

- اوصیکم به عاشورا عاشورا عاشورا...

- واسه بابا نگرانم. خدایا خودت یه راه چاره ای جلوی پامون بزار...

چند کلمه خودمانی:

اسرار خود را به دیگران مگوی زیرا سینه‌ای که خود از حفظ رازِ خویشتن به ستوه آمده باشد، نباید از حوصلهء بیگانگان انتظار امانت داشته باشد! «امام علی علیه‌السلام»

در خلوت خیال:

بر لبِ ساغر از آن بوسهء سیراب زنند ... که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون !

«حضرت صائب»

از نظرها درد و داغ عشقْ پنهان خوشتر است ... جای این گلهای خوشبو در گریبان خوشتر است «صائب»


تیغ حلم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/5/1 1:2 صبح

-  ««الحمدلله الذّی لبس العزّ والکبریاء واختارهما لنفسه دون خلقه»»

- تک زنگ می‌زنم، اس ام اس میده: میشه نیام؟ می‌گم باشه و یه اس ام اس طولانی می‌نویسم و توصیه‌های لازم را می‌کنم اما تا میام سند کنم چشمم به آسمون ابری می‌افته. پیش خودم می‌گم: عجب هوای قشنگیه! حیف نیست؟ سریع اس ام اسی که نوشته‌ام را پاک می‌کنم و می‌نویسم: نخیر، نمیشه! زود باش!

- چشمم به چوری‌ها می‌افته! یاد بچگی‌هام می‌افتم! دو تاشومی‌خرم! اوه... ! می‌دونی چند وقته از این کارا نکرده‌ام؟

- به زحمت خونه‌شون را پیدا می‌کنیم. می‌ریم تو. می‌گه: من داشتم صبحانه می‌خوردم، یه چند دقیقه بشینید تا من صبحانه‌ام را بخورم!

- قربون این خنده‌هات برم که هیچ وقت زمان و مکان نمی‌شناسه! اگه بیاد دیگه اَخم و تَخمِ منم نمی‌تونه جلودارش بشه!

- می‌گفت: یه آسیابونی تو ورودی کاشون آسیاب آبی داشت. خیلی به صبر و حلم شهره بود. یه روز یکی می‌گه من کاری می‌کنم که این باباامروز از کوره در بره! شب میره و بالاتر از آسیاب، مسیر آب را عوض می‌کنه. صبح که میشه آسیابون میبینه آب قطع شده و آسیابش از کار افتاده. شروع می‌کنه تو مسیر آب میره بالا تا میرسه به یه جایی که میبینه یه نفر با بیل ایستاده و مسیر آب را منحرف کرده. تا یارو را میبینه میره جلو و میگه: «سلامٌ علیکم! خدا قوّت جوون! قربون دستت هر موقع بیابونت تَر شد، مسیر آب را عوض کن آسیاب ما هم کار کنه!!!» بعد هم راهشو میکشه و میره! یارو میبینه نخیر! این بابا حلمش بیشتر از این حرفاست!

- سیّد همهء ملاعین و ملعونات را لعنت کرد. یه چیزی را دقت کردی؟ این کاغذ را تا نکرد! چماه کرد!

- طرف هوشش خیلی خوب بود! من گفتم چی می‌خونم اما اون با اون سنّش از کجا می‌دونست رشتهء ما زیرمجموعه کشاورزیه؟

- به قراری،  3 ساعت می‌شینیم!

- برق می‌رود اما ما کماکان کار خود را می‌کنیم!

- ننه که امروز صبح شنگول بود! چی شد یهو کارش به بیمارستان کشید؟!

- چهار پنج تا خواهر که هیچ کدوم شوهر نکرده‏اند. بزرگه 40 سال و کوچیکه 23 سالشه! پدرشون فوت کرده و حالا اینا هم دارند همگی کار می‏کنند... خدا براشون اسباب خیر فراهم کنه...

- عکس‌ها خیلی خوشکل شده‌اند! آقآ ! میشه یکیشو بزارم تو وبلاگم بازدیدم بره بالا؟!

- چرا من نمی‌تونم کلاس بزارم؟ دیدی وقتی پرسید شما بلدید؟ چطوری جوابشو دادم؟ حالا هرکی دیگه بود یه کلاس ت... واسه خودش گذاشته بود!

- خیارها گندید! از بس که جا نداریم!

چند کلمه خودمانی:

بی صبری شخص را از هیچ رنجی نمی‌رهاند؛ بلکه رنج جدیدی برای از پا در آوردن شخص است!

در خلوت خیال:

تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر ... بر دو صد لشکر ظفر انگیزتر ! 

راز موفقیّت در ثبات قدم نهفته است...


غم عالم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/30 10:44 عصر

- امروز رفتیم برای کار! یارو گفت اینجا هر کاری که بگوییم باید انجام دهید، گفتیم چشم! گفت شیفت را ما تعیین می‌کنیم، گفتیم چشم! گفت 3 هفته امتحانی کار می‌کنید تا کارتان راببینیم، گفتیم چشم! آخرسر گفت روزی یک بار باید ریشتان رابا تیغ بتراشید، گفتیم تو را به خیر و ما را به سلامت!

- عروسی دختر دائی افتاده برای بیست و هفتم. ما نیستیم!

- تا امروز کولر را که روشن می‌کردند، کامپیوتر خاموش می‌شد، الآن نواسانات برق آنقدر متغیّر شده که چراغ محافظ سبز نمی‌شود!

- می رویم دکتر. دکتر می‌گوید باید خوب شوی. (خوب شو خواهشا...)

- وارد خانه می شوم. مادر می‌پرسد چرا باز اخمهات توی هم رفته؟ هیچ نمی‌گویم. مادر می‌گوید: غصّه نخور، درست میشود...

- بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم تمام غم عالم روی دلم نشسته است...

- خوبی این وبلاگ به این است که انسان بعدها میبیند زندگی چقدر «هیچ» است! یک غوطه‌وری دائمی میان غم و شادی...

- یک استکان عرق کاسنی + یک استکان عرق نعناع + یک استکان آب را با هم می‌جوشانم بعد یک قاشق مرباخوری بارهنگ اضافه می‌کنم بعد یک ربع می‌گذارم دم بکشد بعد با عسل مخلوط می‌کنم و می‌خورم. مقداری آرامشم می‌دهد...

چند کلمه خودمانی:

قربون صائب برم من که هر موقع بازش می‌کنم حرف دلم خودش میاد.

در خلوت خیال:

غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم ... چه سان در شیشهء ساعت کنم ریگ بیابان را؟


تمنّا

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/30 1:29 صبح

یاد حرف آقای احمَ د دیـ باج می‌‌افتم. با اینکه همیشه از لحاظ سیاسی 180 درجه با هم متفاوت بودیم، اما بعضی حرفاش چنان به دلم می‌نشست که هنوز که هنوزه یادم نمی‌ره! حتی یکی از دلایلی که برای مامان آوردم هم همین حرف ایشون بود!

چه بخواهیم و چه نخواهیم، روزها و شب‌هامان در گذر است. زندگی را باید کرد. پس بزار زندگی کنیم. اقتضای سِنّمونه، پس بزار جوونی کنیم...

در خلوت خیال:

ز من مپرس که در دل چه آرزو داری ... که سوخت عشقْ رگ و ریشهء تمنّا را

«صائب»


چرا؟!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/4/29 3:4 عصر

قضیه از این قرار است که صاحب ارجمند این وبلاگ برای ما یک کامنت گذاشت. ما نیز به جهت رعایت ادب و احترامِ ایشان، در اولین فرصت رفتیم، سری به وبلاگشان زدیم، نوشته‌هاشان را خواندیم و یک کامنت خصوصی برای ایشان گذاشتیم.

تا اینجای کار همه چیز عادی به نظر می‌آید. مثل همهء رفت و آمدهای وبلاگی. اما انگار مشکل از آنجا آغاز شد که در همان اولین دیدار، هویت صاحب وبلاگ بر ما معلوم شد! صاحب وبلاگ شخصی بود که چند روزی است برچسب «تعطیلی» روی وبلاگ اصلی‌اش در پارسی بلاگ زده بود و تقریبا یک ماهی می‌شد که پنهانی در بلاگفا می‌نوشت.

از آنجا که من بارها و بارها نظراتی در وبلاگ ایشان داده بودم و بدون استثنا، هیچ‌گاه پاسخی دریافت نکرده بودم، همیشه این سوال ذهنم را به خود مشغول کرده بود که چرا ایشان به بعضی کامنت‌ها پاسخ می‌دهد اما حتی برای یک بار هم به نظرات ما پاسخی نمی دهد؟! و نیز چرا ایشان که اینگونه مستمر نوشته‌های ما را می‌خواند و بعضا کامنت می‌دهد، به جواب‌هایی هم که ما بر نظرات ایشان می‌دهیم هیچ‌گونه توجهی ندارد؟! اگر ارتباط با ما برای ایشان خوشایند نیست، پس چرا مرتب در وبلاگ ما نظر می‌دهد؟ و اگر به گفتهء خودشان این ارتباطِ وبلاگی را می‌پسندند، پس چرا حتی یک‌بار هم به کامنت‌های ما پاسخ نداد؟

این شد که در همان کامنتی که ما در وبلاگ جدید ایشان دادیم، ضمن تشکر از حضور ایشان در وبلاگ مان به این نکته نیز اشاره کردیم و گفتیم: «آنجا که پارسی بلاگ بود و پیشرفته‌ترین سیستم مدیریت وبلاگ بود و سیستم پاسخگویی به کامنت داشت، شما هیچ‌گاه پاسخ ما را ندادید؛ اینجا که دیگر بلاگفاست و امیدی به پاسخگویی نیست، اما اگر دلتان به حالمان سوخت و خواستید پاسخ دهید، لطفا در قسمت نظرات وبلاگ خودم پاسخ این کامنت را بدهید.»

این را ما نوشتیم و آمدیم بیرون، اما فردای آن روز که رفتیم ببینیم آیا ایشان مطلب جدیدی نوشته‌است یا خیر، با کمال تعجب دیدیم که وبلاگ حذف شده است! حدس زدیم که حذف وبلاگ به خاطر همان کامنتی است که ما گذاشتیم. به خاطر کامنت که نه! به خاطر لو رفتن هویت ایشان نزد ما! چرا که ایشان با آدرس جدید در بسیاری از وبلاگ‌های پارسی بلاگ نظر داده بود و دوستان نیز بعضا به وبلاگ ایشان سر زده بودند، اما انگار کسی متوجه نشده بود که ایشان همان است !

 به همین جهت و نیز به علت آنکه هیچگونه دسترسی به صاحب وبلاگ نداشتیم، آدرس را ثبت کردیم تا شاید ایشان بیایند و دلیل این کار را حداقل برای خود من بگویند، چرا که به من خیلی برخورده است!

خودتان را جای من بگذارید: یک نفر که دورادور او رامی‌شناسید و نسبت به او ارادت خاصی هم دارید وبلاگ جدید شما را کشف می‌کند. مرتب می‌آید نظر می‌دهد. شما هم ضمن احترام به او و پاسخ دادن به نظراتش گاه و بیگاه می‌روید به وبلاگش هم سر می‌زنید و  نظر می‌دهید. ولی او هیچ وقت پاسخ شما رانمی‌دهد. یک روز هم به طور ناگهانی وبلاگش را می‌بندد و می‌رود! مدتی بعد با آدرس جدید می‌آید و نظر می‌دهد. شما به وبلاگ جدیدش می‌روید و به محض خواندن مطالبش او را می‌شناسید. اگر مثل من خیلی ساده باشید، در همان اولین کامنت به اسم او را خطاب می‌کنید و می‌گویید خوشحال هستید که آدرس جدیدش را یافته‌اید. حال او می‌آید و نه تنها پاسخ شما رانمی دهد، بلکه وبلاگی که بیش از یکماه است با ذوق و شوق در آن می‌نویسد را به خاطر همان سادگی شما حذف می‌کند و می‌رود! چه حالی به شما دست می‌دهد؟!

من می‌توانستم نگویم او را شناخته‌ام اما مثل همیشه با سادگی تمام رفتم گفتم فلانی سلام!

من می‌توانستم پیام را عمومی بگذارم و افتخار کشف صاحب وبلاگ را به نام خودم ثبت کنم!

من می‌توانستم الآن بگویم آن شخص چه کسی بود اما باز هم به احترامش و به احترام شخص دیگری که دوستش دارم، به صورت مبهم اشاره‌ای کردم. امیدوارم اگر ایشان اینجا را خواند حداقل بگوید چرا؟!

پ.ن: از آنجا که می‌دانستیم حس کنجکاوی باعث می‌شود روی لینک این وبلاگ کلیک کنید ما هم آدرس خودمان را وارد کردیم تا الکی آمارمان برود بالا!


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >