سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افسوس

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/7/10 9:10 صبح

افسوس که ایّامِ شریفِ رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
افسوس که سی پارهء این ماه مبارک
از دست به یکباره چو اوراقِ خزان رفت
ماه رمضان حافظ این گله بُد از گرگ
فریاد که زود از سر این گلّه شبان رفت
شد زیر و زبر چون صف مژگان صف طاعت
شیرازهء جمعیت بیداردلان رفت
بی قدریِ ما چون نشود فاش به عالم
ماهی که شب قدر در او بود نهان رفت
تا آتش ِجوعِ رمضان چهره بر افروخت
از نامه اعمالْ سیاهی چو دخان رفت
با قامت چون تیر در این معرکه آمد
از بار گنه با قد مانند کمان رفت!
برداشت ز دوش همه کس بار گنه را
چون باد سبک آمد و چون کوه گران رفت
چو اشکِ غیوران ز سراپردهء مژگان
دیرآمد و زود از نظر آن جان ِجهان رفت
از رفتنِ یوسف نرود بر دل یعقوب
آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت

«صائب»

ای مردم! این روز شما، روزی است که نیکوکاران در آن پاداش می گیرند و زیانکاران و تبهکاران در آن مأیوس و نا امید می گردند. امام علی (ع)


در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/7/8 1:35 صبح

این متن را نمی‌دانم از کیست و کجا بوده و روی کامپیوتر من چه می‌کند...

هر چه هست خوبست... مناسب حال من...

سپاس تو را
که به هر انسانی
سپری از تنهایی بخشیده ای
تا هرگز فراموشت نکند
حقیقت تنهایی تویی
و فقط نام تو این تنهایی را
راهنماست
پس تنهایی ام را نیرو ببخش
زیرا با نام تو
می توانم در برابر تند زمان
ایستادگی را
آری وقتی این تنهایی
در تو و از توست می توانم
گناهم را
به دست بخشندگی تو بسپارم
تنها با نام تو
می توانم در برابر تند باد زمان
ایستادگی را
ری وقتی این تنهایی
در تو و از توست می توانم
گناهم را
به دست بخشندگی تو بسپارم...

 

امشب جایی مهمان بودیم. یک جای خوب...

اما من «خوش» نبودم.

از کلاس قرآن که آمدم «ناخوش‌تر» شده بودم.

بعدا مادر گفت: «چطوری بداخلاق؟»

خجالت کشیدم بگویم حالم خوب نیست. حالم گرفته است.

خجالت کشیدم بگویم دلم تنگ شده. برای «رمضان».

فقط یک «آه» کشیدم و یک کلمه گفتم: «رمضان هم رفت.»

مادر گفت: رمضان سر جایش است، عمرهایمان است که می‌رود.

امشب که به کلاس قرآن رفتم، یکدفعه جا خوردم! «دو شب دیگر بیشتر باقی نمانده! فردا شب باید جایزه‌ها را بدهیم!»

پیغمبر(ص) گفت: خاک بر سر کسی است که ماه رمضان برود و آمرزیده نشده باشد.

مطمئنم شب قدر مرا بخشیدی ... اما باز هم ببخش... ببخش...

در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر... 

بنمای یوسفی که در این قحط سال عشق ... بر چهره‌اش غبارِ کسادی نشسته نیست

گر محتسب شکست خُمِ می فروش را ... دستِ دعای باده پرستان شکسته نیست

«صائب»


دعا کن

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/7/2 8:19 عصر

سال پیش شب‌های قدر چی بهت گفتم؟

گفتم: « مگر اینکه تو دعا کنی...»

و تو دعا کردی و شد.

نمی‌دونم با چه زبونی به درگاه پروردگار دعا کردی که فقط چند روز بعد، روز 27 ماه رمضان، اون اتفاق بزرگ و عجیب افتاد...

امسال هم دعا کن.

برای من و برای خودت و برای همه اون‌هایی که برای ما دعا کردند و می‌کنند...

راستی! مواظب خودت هم باش.

می‌خورندت به نظر گرسْنه چشمانِ جهان ... چون شبِ قدر نهان در رمضان کن خود را

«صائب»


شب قدر

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/6/29 11:49 عصر

فاینما تولوا فثم وجه الله...

... و من شب قدر از همه شب‌ها به تو نزدیک‌ترم

...


گریه کردم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/6/21 1:46 صبح

امشب گریه کردم.

امشب برگ بید را خواندم و گریه کردم.

انتخاب نکردم. موس را روی آرشیو چرخاندم و کلیک ‌کردم و هر کجا ‌آمد خواندم و ... گریه ‌کردم.

فقط نخواندم، عکس‌هایش را دیدم و گریه کردم.

شعر‌هایش را زمزمه کردم و گریه کردم.

آهنگش را گوش کردم و گریه کردم.

...

شکر.

اشکم ز دل به چهره دویدن گرفت باز ... این خانهء شکسته چکیدن گرفت باز
نبضی که بود از رگِ خواب آرمیده‌تر ...از شوقِ دستِ یار، جهیدن گرفت باز

«صائب»

رهروِ عشق از بلای عشق نتواند گریخت...


همچو خار...

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/6/20 12:25 صبح

دستم به نوشتن نمی‌رود! چرایش را نمی‌دانم!شاید از کمبود وقت شدید این روزهاست. شاید از خستگی پرکاری این روزهاست. شاید از بدشانسی‌های مداوم این روزهاست و شاید هم هیچ کدام از این‌ها نیست! شاید اصلا محافظه‌کار شده‌ام. نمی‌خواهم کسی از زندگی‌ام سر در بیاورد. چقدر از خودم بنویسم؟ چقدر واضح بیایم ریز و درشت زندگی‌ام را رو کنم؟ بعد هم یکی دو نفر بیایند چرند بگویند و به قول خودشان نصیحت کنند و بروند؟... اما نه! من برگ بیدی نیستم که با این بادها بلرزم. پس چه مرگم شده؟ چرا هر شب که می‌آیم کامپیوتر را روشن می‌کنم و یک سر به وبلاگ‌های دوستان می‌زنم بعد که نوبت حرف زدن خودم می‌شود می‌گویم بی خیال و خاموشش می‌کنم و می روم می‌خوابم؟!

امشب تصمیم داشتم مطلبی در مورد ماه مبارک رمضان در آن یکی وبلاگم بنویسم. اما باز هم بی خیال شدم. به خودم گفتم آن زمان که هر روز و به خاطر کوچکترین سوژه‌ای با شور و هیجان آنجا می‌نوشتم گذشت. چه فایده که آدم بیاید زوری مطلب بنویسد؟ مثل خیلی از وبلاگ‌های دیگر. انگار بعضی‌ها را اجبار کرده‌اند که به خاطر هر مناسبتی یک اظهار نظری بکنند! کاش فقط اظهار نظر بود! می‌آیند فلسه می‌بافند و نظریه می‌دهند! وبلاگ نویسی در وبلاگ‌های مثل برگ بید یعنی همین! یعنی اینکه بیایی ببینی خیلی حرف برای گفتن داری اما حرفت نمی‌آید. یعنی اینکه ناخودآگاه انگشتانت روی کیبورد حرکت کنند و یک همچین متنی را بنویسند. چقدر اینگونه نوشتن را دوست دارم. اصلا برای همین امشب آنجا ننوشتم. شاید کم کم باید به فکر تعطیل کردن آنجا بیفتم. اما حیف است خیلی دوستش دارم. دوستانش هم خوبند. به غیر از آن مشهدی که دردسرها برایم آفرید شخص دیگری اذیت نکرد. بی خیال! کجا بودیم، به کجا رسیدیم! بله داشتم می‌گفتم، حرف داریم و حسّ گفتنش را نه!

صبح‌ها زود بیدار می‌شویم، می‌رویم سر ساختمان. تازه بعد از یک‌سال به این نتیجه رسیده‌ایم که اگر بالای سرشان نباشیم درست کار نمی‌کنند. پول‌هایمان تمام شده و خانه‌مان هنوز ساخته نشده است. خانه را هم باید تخلیه کنیم. یارو خانه را به یکی دیگر فروخته و او هم خانه‌اش را می‌خواهد. اوضاع خیلی قاراش میش شده! بابا هر روز بیشتر از دیروز شکسته می‌شود. لعنت به این خانه سازی که رس آدم را می‌کشد. کاش یک وامی چیزی جور می‌شد که حداقل به یک جایی می‌رساندیمش که بشود توش زندگی کرد. دوستانمان هم که پولدار نیستند که بشود ازشان قرض کرد. دیروز سلمان می‌گفت اگر آن زمینمان فروش رفت قسمتی از پولش باشد برای تو. گفتم دمت گرم باز به تو! خانه مان را که مفت فروختیم. پارسال همین موقع‌ها بود. یارو بدجور سرمان کلاه گذاشت. نامرد میلیاردر بود و خانه را مفت از چنگمان در آورد. بعدا می‌شد سر اون چک که پول نشد معامله را فسخ کرد اما بابا گفت من اهل این کارها نیستم. داغ دلمان وقتی بیشتر شد که فهمیدیم همین چند وقت پیش خانه را با قیمتی گزاف به یکی دیگر فروخته است. به مامان می‌گویم غصه نخور. بالاخره باید فرقی باشد میان جماعت پولدار با ما. خوب همینطور پولدار می‌شوند. بی خیال! کجا بودیم؟ آها! داشتیم می‌گفتیم که صبح تا شب چه می‌کنیم. بله! صبح ها سر ساختمان هستیم. ظهرها اگر وقت شود یک چرتی می‌زنیم. اگر هم نشود که به درک. شب‌ها به جلسه قرائت قرآن می‌رویم. ساعت 10ونیم هم که بر می‌گردیم مثل مرده‌ها باید بیفتیم در رختخواب. فرصت نمی‌شود که فیلم‌های ماه رمضان را ببینم. خوشحالم! مطمئنم نه تنها ضرر نکرده‌ام بلکه سود هم کرده‌ام. شما ها هم نبینید. آخر ماه می‌فهمید که چیزی دستتان را نگرفته است...

یاد پارسال این موقع‌ها به خیر... روزها چه تب و تابی داشتیم! اکثر شب‌ها هم با سلمان و نادر و عباس و مهدی و حمزه و موسی به میخانه می‌رفتیم؛ سراغ می و پیمانه می‌رفتیم! چه شب و روزهایی بود... یادش به خیر! امسال حتی وقت نشده یک شب با برو بچ برویم بیرون! دلیل اصلی‌اش کمبود وقت خودم است وگرنه فکر نمی‌کنم دلیل دیگری داشته باشد!

پسره یک کارگر ساده ساختمان است. فقط بلد است چت کند. فکر نمی‌کنم از وبلاگ و وبلاگ نویسی هم چیزی حالیش باشد! زنش را که در اینترنت جسته هیچ، تازه همه جای ایران هم رفیق دارد! چند روز پیش یکی از رفقای جنوبی‌اش برایش 10 کیلو میگو فرستاده بود. میگو که نبود! هرکدام اندازه یک خرچنگ بود! از بس بزرگ بود! گفتم شانس را می‌بینی؟ ما سالیان سال است که وبلاگ می‌نویسیم، سالیان سال هم هست که جماعت بیکار از همه‌جای ایران می‌آیند می‌گویند به به چقدر زیبا نوشته ای! اما دریغ از اینکه خیر یکی از آنها به ما برسد! یارو کارگر ساختمان بوده، شب‌ها که می‌رفته خانه چت می‌کرده، زنش را در اینترنت جسته، دختره بلند شده، از یک شهر دیگر آمده، در خانهء پدری پسره، در یک اتاق کوچک سکنی گزیده؛ آن وقت ما این همه سال است چت می‌کنیم حتی نتوانستیم یک دوست دختر برای خودمان پیدا کنیم چه برسد به اینکه یکی را خر کنیم بیاید زنمان شود! به قول برو بچ اگر شانس ما شانس بود ... آدامس بود. ما کی شانس داشتیم که حالا داشته باشیم؟ ما از چه چیزی شانس آوردیم که از دوستان اینترنتی شانس بیاوریم؟! 4 تا رفیق قمی پیدا کردیم که تا به حال به هیچ دردی که نخورده‌اند هیچ، تازه سر اردوی دوم جنوب 20 هزار تومان پول ما را هم خوردند و یک آب هم روش! چند تا رفیق مشهدی هم داریم که هر موقع ما می‌رویم مشهد معلوم نیست کجا غیبشان می‌زند، وقتی بر می‌گردیم تازه اس ام اس می‌دهند که: چرا پس نگفتی آمده‌ای مشهد؟! چند تا رفیق تهرونی هم داریم که نداشتنشون بهتر از داشتنشونه! حضرات به ماها می‌گن بچه شهرستانی! تو اردو یکیشون گفت شوخی شهرستانی نکنید، آنچنان زدم بیخ گوشش که تا آخر اردو اسم شهرستان خودشون یادش رفته بود! تازه جواب اس ام اس ما رو که نمی‌دند هیچ، هر از چندگاهی یه اس ام اس می‌دند که چرا سراغی از ما نمی‌گیری! یه چند تا تک رفیق هم از یزد و شمال و همدان و بقیه جاها داریم که تا حالا خیری ازشون ندیدیم! یکیشون یه بار می‌خواست یه مقدار شیرینی برامون بفرسته که اونم به دستمون نرسید! یه چند تا رفیق هم داریم که اصلا نمیشناسیمشان! نمی‌دانم اصلا می‌شود بهشان گفت رفیق  یا نه! اینها جماعتی هستند که شماره ما را دارن و گهگاهی اس ام اس می‌دهند و بعد که ازشان خواهش می‌کنیم خودشان را معرفی کنند، رگ خوشمزگیشان گل می‌کند و شروع می‌کنند سر به سر آدم بگذارند. آخر سر که نگاه می‌کنیم میبینیم ده بیستا اس ام اس بیهوده خرج کرده‌ایم و هیچی به هیچی!  ...

بله اینم از دوستاننتی ما! بی خیال! اصلا نمی‌دانم دارم چه می‌نویسم. اما مطمئنم اینبار حذفش نمی‌کنم. اصلا نمی‌خوانم که بخواهم حذف کنم. همینجور بدون خواندن می‌گذارمش توی وبلاگ. دیگه حوصله ندارم. خسه‌ام. سرم درد می‌کنه. فشارم 8 ونیمه...

 

زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی ... همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را ... چه گنج‌ها به یمین و یسار داشتمی!

«صائب»

غم این وادی پر خار چرا باید خورد؟


دلم به پاکیِ دامان غنچه می لرزد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/6/16 6:33 صبح

از دیشب تا به حال به این فکر می‌کنم که چه بنویسم از این همه پاکی و معصومیتِ تو؟!

چیزی به ذهنم نرسید...

نمازِ صبح را می‌خوانم، صائب را باز می‌کنم:

خطّ پاکی از جنون، اینجا به دست آورده‌ام... یک قلم روز قیامت با حسابم کار نیست

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی... من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی


بِفَضْلِک...

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/6/8 10:52 عصر

در بنی اسرائیل زاهدی بود که هفتاد سال در صومعه‌ای خدا را عبادت می کرد. بعد از هفتاد سال به پیغمبر آن روزگار وحی آمد که به زاهد بگو عمرت را در عبادت من گذراندی همان گونه که قول دادم به فضل و رحمت خویش بیامرزمت.

زاهد گفت: من را به فضل و رحمت خویش به بهشت بری؟ پس آن هفتاد سال عبادت چه می شود؟

پروردگار در همان ساعت دردی را به سمت یکی از دندان هایش فرستاد و فریاد آن زاهد به هوا رفت و پیش پیامبر گریه و زاری نمود و شفا خواست.

وحی آمد: که هفتاد سال عبادت را بده و شفا بگیر.

زاهد قبول کرد.

فرمانی آمد از پروردگار کاینات که: آن عبادت های تو در مقابل درد دندان افتاد، چه ماند اینجا به جز فضل و رحمت من؟

 الهی اِن کُنتُ غَیرَ مُستَأهِلٍ لِرَحمتِک، فأنتَ اهلٌ أن تَجودَ علیَّ بفَضلِ سَعَتِک

«مناجات شعبانیه» 

فَلَها الوَیلُ إن لَم تَغفُر لَها «وای بر او اگر تواش نیامرزی»


تقدیر

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/6/6 1:39 صبح

تو به سرنوشت اعتقاد داری؟!

من که هیچ وقت اعتقاد نداشتم، اما کم کم دارم بهش ایمان میارم!

اصلا کم کم داره باورم میشه که سرنوشت آدما از همون اول رو پیشونیاشون نوشته!

نمی‌دونم چرا آدما عادت دارند همیشه فقط و فقط اتفاقات بد و ناگوار زندگیشون را بندازند گردن سرنوشت؟ اما سرنوشت، برای من چیز دیگری بود. چیزی در حدّ یک اتفاق خوب!

قومی به جدّ و جهد نهادند وصل دوست ... قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند!

«حافظ»

پیشونی،  منو کجا میشونی؟!


خسته

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/6/5 1:25 صبح

خسته‌ام.
از همین خستگی‌های معمولی...
کوک که بشم خوب میشم... می‏دونم!

مرا ز عالم تکلیف، عشق بیرون بُرد ... چو دل به جای نباشد نماز نتوان کرد!

«صائب»

آیا کسی هست مرا کوک کند؟!


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >