سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/9/24 1:20 صبح

- رفتیم تئاتر عباس را دیدیم. سلمان و نادر و اکبر آنجا بودند.قبلا سلمان بلیط را برایمان رزرو کرده بود. ردیف سوم! بدون نوبت و باآرامش خیال، به دور از هیاهوی حاکم بر سالن انتظار، رفتیم تو. مادر و آبجی سلمان هم بعدا آمدند نشستند کنار ما!

- عباس خیلی قیافه گرفته‌بود. انگار راستی راستی باورش شده بود که خبری است! فاتحی بیشعور هم از اول نمایش زل زده بود به ما. بچه است وگرنه...

- چیز به درد بخوری نداشت. معلوم نبود هدفش چیست. آخر سر، بیننده دست خالی بیرون می‌رود. شاید هم دست پر؛ با کوله باری از فرهنگ تقلیل یافته!

- مردم زور می‌زدند تا بخندند! انگار چون پول داده بودند، خودشان را مقیّد کرده بودند که بخندند. گویی اگر نمی‌خندیدند پولشان هدر رفته‌بود! چون پول داده بودند که بخندند. پس باید می‌خندیدند!

- یارو آمد در خانه. گفت 175 میلیون خریده‌ام! مخم سوت کشید. گفتم ما فرصت می‌خواهیم. گفت شما شش ماه دیگر هم که اینجا نشسته باشید برای من مساله‌ای نیست، چون 35 میلیون چک او پیش من است. گفتم شانس آورده که خودش نیامده وگرنه بلد بودم چه جور باهاش صحبت کنم.

- گفتم آخه شما چطور ندیده رفتید خریدید؟ گفت ما توی حسابهایمان کم و وجه کردیم. گفتم آخه به این قیمت؟ همان روز هم که گران خریده‌اید. گفت: نه! آن روز به قیمت بود. الآن بازار خانه پوکیده است.توی دلم گفتم: بیچاره خبر نداری!

- گفتم اگر به قیمت بدهید برایتان مشتری دارم. گفت حاضریم به قیمت خودمان بدهیم با هفت تا چک! گفتم بازارها پوکیده. گفت: من که ضرر نمی‌کنم. فوقش میام می‌کوبمش به هم و یک آپارتمان می‌سازم. گفتم خوب راست میگی. شما که مشکل مالی نداری.

- حاج آقا می‌گفت من اگر خانه‌تان را فروختم شما یک چیزی به مجتمع کمک کنید. ما همان روز گفتیم حاجی جون ما اگر داشتیم که خانه‌مان را نمی‌فروختیم. حالا امشب فهمیدیم بدون اجازه ما 5 میلیون تومان از پول ما برداشته برای مجتمع! جل الخالق!

- آن روز، خیلی قبل تر از این اتفاقات، مامان گفت: ببینید خدا چطور به این رو کرده؟! روز اول وقتی جهیزیه زنش را می‌آورند آنقدر خانه‌اش کوچک بوده که یخچالشان را در حیاط خانه می‌گذارند! حالا پول از پارویش بالا می‌رود. اما من الآن به این نتیجه رسیدم که  آدم مگر چطور پولدار می‌شود؟ همینطوری. به اندازه تمام مردم دنیا راه هایی هست برای کلاه گذاشتن سر آنها!

- نمی‌دانم ما حماقت کردیم یا او زرنگی کرد؟ نمی‌دانم شانس با او همراه است یا ما بلد نیستیم؟ خودش که روز اول گفت من اگر دست به خاک بزنم طلا می‌شود. ما هم به او گفتیم اگر لب دریا برویم دریا می‌خشکد...

- بدترین حالت برای انسان آن است که از کاری پشیمان شود اما راه چاره‌ای نداشته باشد. امشب من پشیمان شدم.

چند کلمه خودمانی:

بعضی‌ها گمان می‌کنند که فکر آنها است که اقتصادی می‌اندیشد در صورتی که این حرص و آز آنهاست که او را برای جلب منفعت بیشتر به «ظلم» تحریک می‌کند.

در خلوت خیال:

آدمی پیر چو شد حرص جوان می‌گردد ... خواب در وقت سحرگاه گران می‌گردد

«صائب»

خانه محل آرامش است. هیچگاه خانه‌ات را دو دستی تقدیم کسی نکن. در این صورت تمام آرامشت را داده‌ای ...


اشاره

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/9/21 3:28 عصر

- این چند روز ننوشتم. گفتم شاید رفیقمون اشاره‌ای بکند. بالاخره هویت‌ها باید مخفی بماند! ننوشت. من نوشتم. حیفم آمد. روز خوبی بود. حتما خاطره‌ای خوب هم خواهد بود...

- نوشته‌های پارسال عرفه را که خواندم، دیدم درمورد حاج آقا نوشته‌ام: اگر هرکدامتان آمدید اصفهان، یادم باشد یک وقت بگیرم و ببرمتان پیش حاج آقا!

- شب عرفه زنگ زده بود. صبح بهش زنگ زدم. گفت: «اصفهانم! کی ببینمت؟» یاد همان نوشتهء پارسال افتادم. گفتم: میای دعا عرفه؟ گفت: «آره!» گفتم: سه چهار ساعت باید بنشینی روی پا! گفت: «دعا عرفه همینه دیگه!» گفتم: پس یک و نیم میام دنبالت!

- کلاس 11ونیم تمام شد.رفتم خونه، سریع یه دوش گرفتم و ناهار خوردم و رفتم دنبالش.

- تو راه از پروژه جدید برام گفت و خواست که همکاری کنم. گفتم اگه بتونم با کمال میل...

- جمعیت زیادی آمده بود. شب اخبار گفت قریب به بیست هزار نفر بوده‌اند. اولین سالی بود که جای من پشت سر حاجی خالی بود. دلم نسوخت، یه دوست عزیز کنارم نشسته بود و اشک می‌ریخت...

- عجب عرفه‌ای خوند حاجی... یاد مهدی افتادم.خدا رحمتش کنه...

- بعد دعا گفت: «منو بزار سر خیابون خودم میرم.» گفتم نه! میرسونمت. گیر کردیم تو ترافیک. چراغ بنزین روشن شد. به زحمت یک پمپ بنزین پیدا کردیم. بنزینش هوا داشت!

- قرار شد بچه‌ها دور هم جمع بشند. تماس‌ها یکی یکی گرفته شد. آخر سر، میعادگاه نهایی شد استخر چهارراه پیروزی!

- نزدیک خونشون بودیم. نمی‌دونم چی شد که یهو گفت: «تو این‌کار را کردی؟». با لحنی آرام گفتم: «بله! من این کار را کردم!» یه دفعه داد زد: «هان؟!» گفتم : چیه؟ چرا اینقدر تعجب کردی؟ گفت: من همینطوری پرسیدم! اصلا انتظارش رانداشتم! گفتم: من فقط دارم فکر می‌کنم که این حس تعجب تو را چه طوری بنویسم!

- حاج رضا زنگ زد. جلسه شورای فرهنگی بود و من به کل یادم رفته بود. گفت: «کجایی؟» گفتم: تو اتوبان شهید آقابابایی! گفت: «تو خودت اینجا مسئول مراسمی اونوقت میری یه جا دیگه دعا عرفه؟ شدی عین کفترهای امام رضا که دونشون را یه جا دیگه می خورند چیزشون! را یه جا دیگه می‌کنند؟!» گفتم حاجی این شایعات را دشمنان اسلام در میارند! کی گفته؟ گفت «حمیدتون!» و گوشی را داد دست حمید...

-------

- گفتم: «من چقدر خونه ننه جون خودم میرم که حالا هر شب هر شب بیام خونه ننه جون شما؟!» گفت: عیده! گفتم: «اگه دیشب ساعت 12 پیرزن بیچاره را از خواب بلند نکرده بودین من میومدم اما امشب محاله بیام!»

- بچه‌ها رفتند تئاتری که عباس ساخته را دیدند. علی گفت: قشنگ بود. زهرا گفت: خنده دار بود.حمید گفت: مزخرف بود! همش آهنگ ترانه بود و می‌خوندند و میرقصیدند! مامان گفت: «این که چیزی نیست. ما امروز رفتیم مثلا جشن بنیاد شهید. چند نفر را آوردند با داریه و تنبک برا مردم بزنن! کم مونده بود مسئولین بلند بشن اون وسط برقصن!»

- این مداح و سخنران جور کردن هم صبر ایوب می‌خواد و طاقت شتر! (ابی عبدالله خودت اجرمون را بده. این مجتمع که قدر ما رو نمی‌دونه...)

- رفته بودند حنا بندون! ما هم فیلم دست‌های خالی را باهم دیدیم. قشنگ بود. کاش محمد نبود که من می‌تونستم راحت گریه کنم. (به علی گفتم این اولین فیلمی بود که آوردی و خوب بود. گفت در مورد نقاب هم همینو گفتی! گفتم اون که دیگه محشر بود!)

- بردمش دکتر. یک هفته است که مریضه و خوب نمیشه. یه آمپول داد با یه مشت قرص و کپسول. (خدا کسی را دچار این دکتر و دوا نکنه...)

- سلمان زنگ زد. گفت: «میای پانسمان گردنمو عوض کنی؟» گفتم: میام. تا اومدم برم ساعت 2 شده بود. رفتم تو. نادر اونجا بود. گفت: «شب شام بیاین خونه ما.» گفتم: حالا باید بگی؟ می‌دونی که من بی دعوت جایی نمیرم! گفت: «خوب اینم دعوته دیگه!» گفتم دعوته اما آخرین نفر! گفت: «نه به خدا من همینجوری به بچه‌ها گفته‌ام!» گفتم من که نمیام! (نگفتم شام عروسی دعوتیم!)

- خیلی حرفای دیگه هست. وقت نیست. حوصله شما هم کم. اشاره‌ای کردم و گذشتم. فقط برای اینکه بماند. کاش می‌شد به جای نوشتن حرف زد! یعنی من تعریف کنم و بزارمش روی اینترنت، شما گوش بدید و کامنت بزارید! (یه چیزایی شبیه به این تو اینترنت هست اما وبلاگ صوتی تصویری یه چیز دیگه‌است!)

اشاره گرچه زبان است بهرِ بسته زبانان ... نمی‌توان به ده انگشت کرد کار زبان را !

«صائب»

با این سرعت گازوئیلی اینترنت در ایران ؟! محاله...


غفلت

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/9/18 12:4 صبح

گفت هر کس که ماه رمضان آمرزیده نشه دیگه بخشیده نمیشه مگر اینکه عرفه را درک کنه.

همهء جوانیم به غفلت گذشت. هر روز و هر هفته و هر ماه و هر سال...

تا چشم بر هم میزنیم، روزها و شب‌ها دارند میان و میرن و ما عقب افتادیم. از خودمون. از تکامل نفسمون. از چرخش لیل و نهار.

شب و روز عرفهء پارسال را خوندم. چقدر زود گذشت. لحظه لحظهء چیزهایی که نوشتم اومد جلوی چشمم. یاد قیامت افتادم...

 

خوابِ غفلت، فرصتِ وا کردنِ چشمی نداد ... روزِ من در پردهء شب از سیه کاری گذشت...

«صائب»


به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/9/17 1:48 صبح

چرا دیگر هیچ‌کس نیمه‌شب‌ها برای من اس‌ام‌اس نمی‌دهد؟!

نکند زندگی‌ام رو به تکرار می‌رود؟

چه زندگی ملال‌آوری خواهد شد شب‌های تکراریِ بی یادِ تو...

توان مضمونِ مکتوبِ مرا دریافت از عنوان ... که چینِ آستین بر جبهه باشد تنگدستان را !

«صائب» 

چه دل به شبنمِ این باغ و بوستان بندم؟ که کرده اند روان درسِ بی وفایی را !


یک سالِ پر هیاهو

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/9/15 3:13 صبح

امروز برگ بید یک‌ساله شد. چه سالی بود...چقدر زود گذشت...

بید مجنونیم، برگ ما زبان خامُشی است ...گل بچین از برگِ ما، احوالِ بار ما مپرس

از دیارِ حسن خیزِ عشق می‌آییم ما ... می‌شوی آواره احوالِ دیارِ ما مپرس

شرحِ حالِ دردمندان دردسر می‌آورد ... میلِ دردسر نداری از خمارِ ما مپرس

«مولانا صائب»

بعد نوشت: الآن دیدم این صد و هشتادمین یادداشت این وبلاگ است! باورم نمی‌شود! اصلا قرار نبوداین همه طولانی شود! مگر یک برگ بید چقدر می‌تواند قدرت تخیّل داشته باشد؟ آن هم تخیّلاتی خزان زده؟!...


خوشبخت

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/9/14 1:32 صبح

دست‌های کوچک و سفید دخترک را در دستانش گرفت، محکم فشار داد، نگاهش را به عمق چشمان او دوخت و گفت: «من از پدرم خوشبخت‌تر خواهم بود!»

لبخند ملیحی بر لبان دخترک نشست و گفت : «مسلّما همینگونه خواهد بود؛ امّا به راستی چرا؟!»

پسر گفت: «به خاطر اینکه پدرم، عاشق مادرم بود ولی من کسی رادارم که او خود عاشق من است.»

چشمانِ دخترک خیسِ خیس شد. دستانش را دور گردن پسر حلقه زد و گفت: «باز امشب می‌خواهی گریه کنی؟»

پسر گفت: «نه! امشب فقط می‌خواهم ببوسمت...»

اسباب خوشبختی نزد ماست؛ همینجاست: من و تو !


اخلاق

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/9/12 11:33 عصر

همیشه آرزو داشتم ذره‌ای از اخلاق پدرم در من ظهور می‌کرد!

محل کار پدرم دارد عوض می‌شود و همهء همکارانش عزا گرفته‌اند که چرا؟!

یادم می‌آید چند سال پیش هم که محل کارش عوض شد همکاران قبلی‌اش به قدری ناراحت بودند که آمدند منزل ما و خواهش کردند که پدرم از آن قسمت نرود!

و به زعم من همهء این‌ها به خاطر این است که پدرم «اخلاق» دارد.

نمی‌دانم آیا اخلاق خوب داشتن در پی یک تحول آنی در زندگی حاصل می‌شود یا این آداب و عادات زندگی روزمره‌اند که کم کم به صورت اخلاق در می‌آیند؟ اما این را می‌دانم که اگر اخلاق ذره ذره ایجاد شود باز انسان توانایی آن را دارد که تحولی عظیم در اخلاق خود پدید آورد.

در خلوت خیال:

ز خوی نیک و ز خلق کریم و خوش خویی ... عجب مدار که بیگانه آشنا گردد

ولی به شومی خوی و ز راه بی مهری ... بسی بود که پدر از پسر جدا گردد

امیدوارم حداقل بتوانم حقّ تربیت 25 سالهء تو را ادا کنم...


خوشبختی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/9/12 1:7 صبح

بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم که همهء خوشبختی در «پول» خلاصه می‌شود. این حالت به طور معمول مواقعی است که دقیقا به علت عدم وجود «پول» به شدت درمانده‌ام و یا مواقعی است که به دور و برم نگاه می‌کنم و می‌بینم که چطور در این جامعهء نکبت‌بار ، همین «پول» لعنتی از یک فرد بی سر و پا که بویی از علم و فرهنگ نبرده یک آدم حسابی ساخته و زندگی را اینچنین برای او آسان نموده است. اما در همین هنگام چیزی از درونم صدا می‌زند که آیا حاضری همین الآن جای خود را با او عوض کنی؟ و این من هستم که با تمام وجود فریاد می‌زنم: هرگز !

بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم که چه چیزی الآن در زندگی مرا محدود کرده و میان من و خواسته‌هایم جدایی انداخته است؟ در وهله اول، جواب فقط یک کلمه است: «پول»! اما کم کم افکار معتبرتری ذهنم را فرا می‌گیرد؛ مثلا اینکه اگر آن خواسته‌هایم همین الآن برایم فراهم می‌شد، آیا من همانی می‌ماندم که الآن هستم؟

بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم که شاید این یک خصلت مشترک میان همه انسان‌هاست که هر کس آن چیزی را که ندارد رسیدن به آن را خوشبختی می‌داند! بعد بغض می‌کنم و با خود می‌اندیشم که چرا بین همهء نداشته‌ها باید «پول» نداشتهء من باشد؟ اما بعد کمی بیشتر تامل می‌کنم و جای چندتایی از داشته‌هایم را با «پول» عوض می‌کنم و می‌بینم که اگر مختار بودم بین انتخاب میان آن چیزها و «پول»،هیچگاه آنها را نمی‌دادم که «پول» داشته باشم!

درست است که بعضی وقت‌ها این افکار به سراغم می‌آیند اما ناگفته نماند اکثر اوقات با خودم فکر می‌کنم که حاضر نیستم یک لحظه از خوشبختی الآنم را با دو دنیا عوض کنم.

چند کلمه خودمانی:

من آدم تنها خوری نیستم. دوست دارم هر زمان که احساس خوشبختی کردم آن را با دیگران تقسیم کنم. شاید به همین علت است که غم‌های زندگی‌ام به این زودی فراموشم می‌شوند اما هرچه از خاطرات برایم مانده همه از شادی‌های زندگی است.

در خلوت خیال:

خود را شکفته دار به هر حالتی که هست ... خونی که می‌خوری به دل روزگار کن

«صائب»

هر سال تو باغچه خونمون شبدر می‌کاریم. قدیم‌ترها، بچه که بودم خیلی دنبال یه شبدر 4پر می‌گشتم، چند سالی میشه که دیگه دنبالش نگشتم!


دریا

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/9/10 11:48 عصر

دیدم که تو دریایی و من رود شدم

در وسعت چشمان تو محدود شدم

آن روز که در آتش عشق افتادم

سرسبزتر از آتش نمود شدم

قانع به هواداری دریا چو حبابیم...


جرات

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/9/8 1:30 عصر

وقتی آدم می‌خواهد یک وبلاگ جدید را شروع کند، با کلی امید و آرزو آن را می‌سازد و در ذهنش برنامه‌های تازه‌ای را هم برای وبلاگ جدید تداعی می‌کند.

اینکه چه‌طور شروع کند و وبلاگ چگونه پیش برود و تا چه حد بر مدار همان آرزوها بگردد، بستگی به جرأت نویسنده دارد.

اما در نهایت کم کم روحی بر آن وبلاگ حاکم می‌شود که دست و پای نویسنده را می‌بندد. جوّی سنگین که خودِ نویسنده با نوشتنِ پست پستِ وبلاگ ایجاد کرده. گویی در این حال وبلاگ راهِ خود را جُسته و این وبلاگ است که نویسنده را به دنبال خود می‌کشد و نادانسته او را به سمت خفگی مطلق می‌برد. یک نوع مرگ ناخواسته. درست مثل خفگی در حمام پر از مونوکسید کربن.

تا به حال چندین وبلاگ داشته‌ام، اکثرشان به همان علت پیش گفته تعطیل شدند، اما وابستگی‌ام به این دو وبلاگ کمی عجیب است. همین برگ بید و آن یکی قبلی.

وبلاگ قبلی‌ام را ننوشتم اما جرات تعطیل کردنش را هم ندارم.چون دوستش دارم. هنوز هم امید دام که یک روز «فرصت» کنم و با همان شور و شوق قبلی بنویسمش.

اینجا را هم دوست دارم. خوشحالم که تا الآن بر سر عهدهایی که شرط نوشتن در اینجا بود مانده‌ام. بزرگترین خاطرات زندگی‌ام در این وبلاگ رقم خورده اما ترسم از آن است که تاریخ مصرف اینجا هم ناخودآگاه به پایان رسد.

حامد را دوست دارم. نوشتنش را هم. جرأتش در دل کندن از یک وبلاگ ستودنی است؛ هرچند من از این کارش هیچ خوشم نمی‌آید. شاید به این دلیل که من جرأتش را ندارم.


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >