سفارش تبلیغ
صبا ویژن

توکل

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/24 12:33 صبح

- بااینکه دیشب تا قبل از خواب هیچ استرسی نداشتم، اما به محض اینکه سرم را گذاشتم رو بالش باز همهء فکر و خیالات اومد سراغم.(حتی یک لحظه هم اون صحنهء اتاق از جلوی چشمام کنار نرفت. تا صبح بیدار بودم!)

- ساعت 4 بود که دیدم واقعا خوابم نمی‌بره! پاشدم اومدم نشستم پای کامپیوتر! (مامان هم بیدار بود. انگار اونم بی خوابیش افتاده بود.)

- آقاجون و عزیزجون ناهار مهمون ما بودند. همه عصر به بحث شیرین ازدواج گذشت!(داستان عشق و عاشقی مامان و بابا از زبان آقاجون شنیدنی بود!)

- دائی پسره تا فهمیده دختره کیه گفته:«اتفاقا من به پسر برادرم گفتم فلانی یه دختر خوشکل داره بیا برو بگیرش!» (گفتم: عمرا اگه به این پسره بله می‌گفت. دختر اگه دلش یه جا گیر باشه، صدتا خواستگار هم داشته باشه فایده‌ای نداره.)

- رفیقم زنگ زد. یه لحظه نفهمیدم داره می‌خنده یا گریه می‌کنه!(چند روز خاص تو زندگیم هست که اگه این رفیقم نبود معلوم نبود چی میشد.)

- مامان سر سفره شام میپرسه: راستشو بگو! حالا این دو تا چند ساله با هم رفیقند؟ میگم تقریبا ده سال میشه!علی و زهرا و بابا یه دفعه سر بالا می‌کنند و زل می‌زنن تو چشمای من! علی میگه: 10 سال؟ یعنی  15 سالش بوده که با این رفیق شده؟ مامان میگه: نه بابا! 10 سال؟ کسی که 10 سال طاقت نمیاره. منم میگم: نه بابا اونقدرها هم که نه... (مامان که اینو گفت یه لحظه گوشهء چشمام تر شد...)

- تا حالا به عمرم این همه مواد ندیده بودم! چه قشنگ هم بسته بندی کرده بودند. (کثافت‌ها داشتند می‌کشیدند و معامله می‌کردند که ما رسیدیم. 5 تا کیف سامسونت پرِ پول!)

بدون شرح!

چند کلمه خودمانی:

تَوکلتُ علیَ الله...

در خلوت خیال:

زان دم که دل عنان توکل ز دست داد ... در کار خویش صد گره از استخاره یافت!

 


The Time hangs heavy

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/23 12:27 صبح

این چند ماه به اندازه تمامی آن سالها بر من گذشته است...
حتما ساعت خانه مان خراب است !عقربه‌اش کندتر می گردد! مثل تمام آن بعداز ظهرهای طولانیِ تابستان که جانم را به لب می‏رساند تاعقربه‌اش روی ساعت 5  میخکوب شود؛ تا صدایت را بشنوم. 

کاش این روزها هر چه زودتر تمام شود...

بی ربط نوشت: مینویسم تا یادم بماند! شب خوبی بود امشب. برعکس این چند شب اصلا استرس نداشتم.


این چند روز!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/21 9:13 عصر

- سلمان حین رانندگی با موبایل صحبت می‌کرده، کنترل نا محسوس ماشینشو می‌خوابونه! 3 روز دهنمون سرویس شد تا باکلی زبون ریزی و دستمال به دستی و این طرف و اون طرف خرج کردن، تونستیم ماشینو آزاد کنیم.(سرهنگه که بایدامضاء آخر را می‌داد ساعت 10 میومد و 11 می‌رفت! وقتی هم که می‌رفت تو اتاق می‌گفتند جلسه است! در را باز کردم که برم تو، دیدم لم داده پشت میز داره آهنگ گوش میده!!!)

- گفتم سرکار ماشینو اینجا بزارم جریمه داره؟ گفت نه! این‌طرف مشکلی نداره. رفتیم و اومدیم دیدیم جریمه کرده! وقتی بهش گفتیم چرا؟ گفت خوب بود نذاری اونجا!(کم مونده بود یه کتک حسابی بهش بدیم...)

- وسط میدون امام حسین دو تاشون منو گرفتند و کت بسته می‌بردند طرف کیوسک 110! اکبر گفت: ولش کنید! مگه قاتل گرفتید؟ (تا ولم کردند پا گذاشتم به فرار اون دو تا هم دنبالم! دیدم مایه آبرو ریزی نیروی انتظامیه! خودم وایسادمو قاه قاه زدم زیرخنده!)

- سرهنگه تعجبی مونده بود از خونسردی من! دید ما ریش داریم گفت می‌فرستمتون دادگاه! گفتم نامرده اونی که نفرسته!!! (دو سه دقیقه بعد که سرهنگه گفت برید به سلامت و داشتم میومدم بیرون، دلم خیلی به حال اون افسر بیچاره سوخت...)

- صالح نشسته کنار دستم و منم دارم رانندگی می‌کنم! راهمو دور کرده‌ام به خاطراین فلان فلان شده که برسونمش. تو سبزه میدون داشتم باموبایلم حرف می‌زدم که دیدم افسره اشاره می‌کنه بزن کنار! منم خودمو زدم به اون راه که انگار ندیدمش! بعد این صالحِ خر! (حقّشه) رومی‌کنه به افسره می‌گه بله؟ چیکار داری؟ افسره می‌گه بگو وایستا! بعد تندی شونه منو تکون میده و میگه: برگ بید! برگ بید! ببین این چیکارت داره!!! منم که سرنوشت ماشین سلمان رادیده بودم گازشو گرفتم و فرار! پلیس هم گذاشت دنبالمون! گم شدن تو این کوچه‌پس کوچه‌های قدیمی اصفهان یه طرف، کم مونده بود تو این کوچه‌های تنگ، ماشین را هم بمالیم به در و دیوار.(مونده‌ام تو این همه خریت این آدم! یکی نیست بهش بگه تو شریک دزدی یا رفیق قافله؟! فردا تو دانشگاه این کارشو براش دست میگیرم...)

- ظهر با ماشین می‌رم. وسط خیابون جی که میرسم، دیگه ماشین راه نمیره! می گذارمش همونجا و سریع خودمو باتاکسی به کلاس می‌رسونم. عصر میام سراغش و زنگ می‌زنم بابا هم بیاد. بابا روشنش می‌کنه و آروم آروم میره. منم ماشین بابا را برمی‌دارم که بیام خونه. سر پیچ صمدیه است که می‌بینم یه صدای مهیبی از پشت سر میاد! پیاده میشم، میبینم یکی محکم زده به عقب ماشین! (کاش اینجا هم مثل عربستان به خانم‌ها گواهی‌نامه نمی‌دادند... {البته به اونا که بلدنیستن:دی{)

- یه خواب وحشتناک دیدم! خواب دیدم رفتیم خواستگاری! عروس خانم هم چای را آورد جلوی من گرفت اما تا خواستم چای را بردارم یه چشمکی به من زد و یه لبخند ملیحی رو لباش نشست و با آرامش تمام انگشتش را زیر فنجان چای کرد و همه اون چای داغ را وارونه کرد روی پای من! من بیچاره هم مثل مهران مدیری فقط داد زدم: مامّآن! (خدا را شکر عروس خانم خوابم را همون موقع شناختم! اینجوری حداقل میشه بعدا تلافی کرد! اما با این وجود این خواب چه تعبیری می‌تونه داشته باشه اون موقع شب؟!)

- بیچاره رفیقم! همون دختره بود که می‌گفتم یعنی باهاش دوست شده و قراره با هم ازدواج کنند! الآن هنوز هیچی نشده کارشون به دعوا کشید! طوری که فقط به هم فحش می‌دند! (دختره برعکس هیکلش خیلی بچه‌است! همون روز بهش گفتم این دختر به درد تو نمی‌خوره...)

- ببین عزیزم! اینکه رفتی به دختره گفتی بیا تا صیغه کنیم تا خدای نکرده حرف زدنمون گناه نباشه! فقط یه کلاه شرعیه! اگه می‌خوای گناه کنی صاف وایستا جلو خدا بگو من دیگه نمی‌تونم خودمو نگه دارم، بعد هم با خیال راحت گناهتو انجام بده. اما بااین کار هم داری خودتو گول می‌زنی، هم اون دخترهء بیچاره را و هم فکر می‌کنی داری سر خدا را شیره می‌مالی! (دست خودم نیست! می‌دونی که این حرف‌ها تو کتم نمی‌ره.)

- ببین عزیزم! من می‌گم اگه تو می‌خواستی گناه نکنی، اصلا چرا رفتی یه رابطه را شروع کردی که از اولش گناهه؟؟؟ خوب مثل آدم می‌نشستی تو خونه دعا و قرآنت را می‌خوندی. اگه هم یه زمانی از دستت در رفت و حالا پشیمون شدی و می‌خوای گناه نکنی چراتمومش نمی‌کنی؟ اگه هم فکر می‌کنی الآن بعد از گذشت چندروز خیلی به هم وابسته شدید و دیگه نمی‌تونی رهاش کنی! و فقط یکی را نیاز داری که باهاش حرف بزنی، من بهت قول می‌دم این حرف زدن اصلا گناه نیست. اصلا بشین روبروش کلی هم حرف‌های عاشقانه بهش بزن اگه گناهی برات نوشتند پای من! خوبه؟ اما اگه قضیه یه چیز دیگه است و به این بهونه می‌خوای دختر مردم را خر کنی دیگه این جانماز آب کشیدن رابزار کنار.(خیلی سوال پرسیدما! دقّت کن. اگه هم تونستی جواب بده!)

- اصلا کی گفته دختر 18 ساله را میشه بدون اذن پدر صیغه کرد؟ میگی اگه هم کفو هم باشیم طوری نیست؟ اصلا کی تشخیص میده که شما دوتا بچه هم کفو همید؟ میگی اگه قرار باشه به گناه بیفتید طوری نیست؟ خوب مگه مجبوری گناه کنی؟ راه‌های دیگه‌ای هم برای فرار از گناه وجود داره.  (به خدا اون زنه که می‌ایسته کنار خیابون برای خودفروشی شرفش به تو و اون دختره می‌ارزه! چون اون حداقل اینقدر مرام داره که بگه چون به پولش نیاز دارم خودمو می‌فروشم...)

- دختر های زرنگ اکثرا فکر میکنند اونها هستند که پسرهای خوب را خر می کنند! اما امروز مطمئن شدم که در نهایت این دخترها هستند که همیشه خر می‌شوند. (بیچاره‌تر آنها که خر هم میمانند!)

- دختری که فکر می‌کند خیلی زرنگ است راباید ... انداخت توی جوق!

- ببین دخترجان! این که میگی دوستش دارم تا ابد، و بعد هم که رفت مثل یه نمودار سینوسی یه روز فحشش می‌دی یه روز به خاطر رفتنش گریه می‌کنی، و این نمودار همینطور ادامه پیدا می‌کنه... این دوست داشتن نیست‌ها! این از دست دادن یه موقعیت عالیه برای ازدواج. (مخصوصا توی این دوران قحطی شوهر)

- دختره 14 سالشه! تعریف کرده که پسره منو برد خونشون. اولش مامانش اومد کلی با هم سلام و احوال پرسی کردیم، بعد هم منو برد تو یه اتاق! اتفاقا یه پسر دیگه هم با یه دختر دیگه تو اتاق بغلی بودند! می‌گفت اون داداشمه با دوست دخترش!!! (گفتم اونجا که خونه پسره نبوده! احتمالا ... خونه بوده، اون زنه هم خالهء اونجا. قرار شد آدرسو ازش بگیره یه سر با برو بچ بریم اونجا.)

- آخه این مملکته که برا ملت ساخته‌اند؟ وقتی دختره بیاد علنا بگه: من نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم، از طرفی شرایط ازدواج را هم ندارم، باید چی بهش جواب داد؟ بعد که دختره میره و احیاناً یه مشکلی براش پیش میاد، هی میاند تو بوق و کرنا می‌کنند که چی؟ وا اسلاما! وا دینا! دختر مسلمان از دست رفت! جامعه اسلامی به فساد کشیده شد!... (من که میگم همش زیر سر خودشونه. یه دست‌هایی توکاره که...)

- به خدا حیف این دختر نیست که اینطور صادقانه داره به تو عشق می‌ورزه؟ تو که از اول قصد ازدواج نداشتی چرا الکی قول دادی؟ الآن با احساس پاک این دختر چیکار می‌خوای بکنی؟ به همین سادگی می‌خوای بری با یکی دیگه؟ اگه بعد آهش تو رو بگیره بدبخت میشی‌ها! (همین کارها را میکنی که میگن: همه پسرها مثل هم هستند دیگه...)

- ببین! تو که این همه مدت، این همه خواستگار را اصلا تو خونه هم راه ندادی، وقتی هم که بعضیاشون پاشون به خونه باز شده خودتو تو اتاقت حبس کردی و بیرون نیومدی، الآن چه طور انتظار داری وقتی اونی که این همه منتظرش بودی میاد خواستگاریت و تو براش چای میاری، بابا و ننه‌ات تعجب نکنند؟ خوب حق دارند بنده‌خداها! (اصلا بزار بفهمند. چی میشه مگه؟)

- مامان مرتب میگه بچه‌جان! پاشو برو دانشگاه دیرت شد! من هم نشسته‌ام پشت کامی و میگم: نه! هنوز یه ساعت دیگه وقت هست! تازه دارن اذان می‌گن! چنددقیقه بعد ساعت را نگاه می‌کنم میبینم وای! چه اشتباهی کردم ساعت یک و نیمه! کلاس شروع شده! سریع لباس می‌پوشم و می‌پرم پشت ماشین و با آخرین سرعت ممکن خودمو می‌رسونم به آخر کلاس! حاضریمو می‌زنم و بر می‌گردم خونه! (خدا بگم چیکار کنه این مجلسی‌ها رو که دوباره ساعت را کشیدند جلو.)

- جلسه خانوادگی بعد شام! آبجی میگه چه خبر از دانشگاه؟  میگم: وای! نمی‌دونی بعد از عید چقدر استادمون ناز شده! فقط می‌خواد بخوریش!یه دفعه بابا یه چشم زَهره بهم میره که آرزومی‌کنم زمین دهن وا کنه و منو ببلعه! بعد آبجی گفت: الهام را میگی؟ گفتم نه! پریناز را میگم!!! (بعد هم برای رفع سوتی رو کردم به بابا و گفتم: پدرجان منظورم این بود که از بس خوش اخلاقه و خوب درس میده...)

- این داش علی برداشته بی اجازه ویندوز راعوض کرده، همه زندگی‌مون را به هم ریخته! بهش می‌گم چرا این کارو کردی؟ میگه: تو خونه تنها بودم حوصله‌ام سر رفته بود، گفتم بزار یه ویندوز عوض کنیم!

- اکثر هم کلاسی‌هام یکی یکی دارند ازدواج می‌کنند. این روزها آقا مجتبی داماد شده! هر روز سر کلاس میشینه کنار من و توصیه‌های ایمنی را به من گوشزد می‌کنه!(تو این همه رفیق مجتبی یه چیز دیگه‌است.)

- مامانش خوشحاله که کارش راحت شده و نمی‌خواد 100 جا برند خواستگاری. از دختره هم خیلی خوشش اومده. گفته اصل خودتی که پسندیدی. چون خودت می‌خوای باهاش زندگی کنی. فقط یکی دو مورد نشسته باهاش حرف زده که نکنه چون با هم هم سن هستید بعدا مشکلی پیش بیاد؟ (اونم نشسته صدتا دلیل قلمبه سلمبه آورده که نه تنها مشکلی پیش نمیاد بلکه اینطوری بهتر هم هست.)

- همین‌که بعد از چند روز که آدم تو نت پیداش نشه یکی هست که بگه: کجایی کم پیدایی! آدم را به این دنیای بی رحم مجاز امیدوار می‌کنه! (خوشحالم که چنین رفقایی دارم. خوشحال‌تر میشم اگه همینطور بمونند!)

- نامه‌ای به مسیح! دوسه جا دعوت شده‌ام. دو سه تا نامه هم نوشتم. اما به دلم نچسبید. یه نگاهی هم به نامه‌های نوشته شده مردم کردم. اون‌ها هم چنگی به دل نمی‌زد. به نظرم میشد بهتر هم کار کرد. (فکر کنم اگه وقتی کسی را دعوت کنیم بریم تو کامنتدونیش بهش بگیم باعث میشه که زودتر مطلع بشه! اگر هم نام همه‌ء دعوتی‌ها از طرف آغاز کننده طرح از وبلاگ‌های مختلف در یک جا جمع میشد، دیگه چندین وبلاگ مختلف یک نفر را دعوت نمی‌کردند و طرح گردش مناسبتری پیدا می‌کرد و از این دور و تسلسل پارسی بلاگی رها می‌شد!)

- بی خود به عکس قلبی که اون پایین گذاشته‌ام ایراد نگیرید! انتخاب عکسم حرف نداره! اونایی که رشته‌شون تجربی نبوده عمرا بتونند درک کنند گم شدن تو کوچه پس کوچه‌های قلب یکی یعنی چی! مخصوصا اگه تو بطن چپش گم بشی...

چند کلمه خودمانی:

ببین! به این آسونی‌ها به دستت نیاوردم که بخوام به این آسونی‌ها از دستت بدم‌ها! هرکی هرچی می‌خواد بگه. بعد این همه سال، انتظار نداشته باش به خاطر دو کلمه حرف این و اون ازت دست بکشم.

در خلوت خیال:

به دشواری زلیخا داداز کف دامن یوسف ... به آسانی من از کف چون دهم دامان لیلا را؟


your heart

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/18 1:50 صبح

قلب تو بسیار بزرگتر از آن است که من بتوانم تسخیرش کنم...
در کوچه پس کوچه‌های قلبت گم شده ام
...
بیا پیدایم کن...
  

یاد اون ماهی کوچولوئه افتادم که سوم ابتدایی تو ازمایشگاه تشریحش کردیم!قلب کوچک اون هزار تا لونه پیچ در پیچ داشت, قلب تو که دیگه به اندازه تمام عالمه...


در نظر بازی ما بی‌خبران حیرانند

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/15 12:16 صبح

به حرف امروزت فکر می کردم که گفتی: «دیدی حق با من بود؟! به کسی نگو، این‌ها ظرفیتش را ندارند، مسخره می‌کنند.»
...
دیوان حافظِ حمید دم دستم بود، این آمد:

در نظر بازی ما بی‌خبران حیرانند ... من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهء پرگار وجودند ولی ... عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه‌گاه رخ او دیدهء من تنها نیست ... ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا ... ما همه بنده و این قوم خداوندانند!

غصه نخور! اِنَّهُم لَفی سَکرَتِهِم یَعمَهون( سوره حجر- آیه 72)  

پ.ن: این جناب حافظ هم بعضی وقت‌ها بدجور با دل آدم بازی می‌کند؛ انگار باید کم‌کم یک دیوان حافظ هم بخرم بگذارم کنار دیوان صائبم!


سیزده به‌در

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/13 2:15 صبح

13 روز التهاب!
13 روز اضطراب!
13 روزی که هر روزش آرزو می‌کردم کاش هرچه زودتر تمام شود...
می‌گویند: «سالی که نکوست از بهارش پیداست»
اگر این مَثَل بخواهد در مورد من مصداق پیدا کند، چه سالی خواهد شد! تماشا کردنی...
کاش می‌شد فردا بروم و این همه نحسی را بریزم دور. نه نحسی سیزدهم، که نحسی این سیزده روز!

 
هِی تو! فردا هر کجا رفتی حتما سبزه‌ات را گره بزن!
تنها امیدم به دستانِ سبزِ توست...

 

ما سالهای زیادی بهار را/ به گره زدن سبزه/ دلخوش بودیم/ وهیچ نگفتیم...!


چرا آمدی؟

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/12 1:10 صبح

دلم برای تنهایی‌های خودم تنگ می‌شود...
    چرا آمدی؟

دلم برای خیالِ رویت تنگ می شود...
            چراآمدی؟

دلم برای ثانیه‌های بی وجودت تنگ می‌شود...
                   چرا آمدی؟

دلم برای اشک‌های بی حضورت تنگ می‌شود...
                          چراآمدی؟
  

1386/7/17


ایمیلی برای لیلا

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/9 11:55 عصر

"همه چیز از لیلا شروع  شد که هم نام تو بود"  و مثل تو روسری گلداری داشت که از بهار و باران رنگ یافته بود.من گمش کردم میان هیاهوی بادها....میان همهمه آدم‌ها و ماشین ها....میان های های ناله های خودم....میان سکوت سال ها...میان آشوب دور گرد های ریخته در یکشنبه بازار.

بانوی دور دست ، بانوی محال،حالا تو آمده ای به رنگ شانزده سالگی های لیلا...با همان کلاغی رنگی رنگی که بر شلال موهایت آویخته ای...با همان دلبری های بی بلولای بی لیلا...با همان بالا بلندی های سراپا ماه....با همان بی چلچراغ دور از چشم های مادر ...با همان بی آسیمه سری های بی سامان....با همان خاله بازی های حوالی حوض...با همان بی سرپناهی های بی انهدام بی آوار....با همان لبخند های بی گلاب افشان ماه زیبا.

برقصان دستهایت را برشکوه نخل ها تا زمین بوی لاله و ریحان بگیرد.من دلم برای بوی حنای دست های کسی تنگ شده است.پاییز می آید...باد کل می زند حنابندان برگ را و دختران گلاب و آیینه دف می کوبند نام زیبای تو را در همهمه تازیانه و خلخال ها.

و راستی باز چه ساده و بی ریا آغاز می شود باران: بگذار لیلایت باشم!

لیلای من ، یک دو روز می شود که لانه کرده است یک پرنده قشنگ در میان شاخه های ترد دست‌های من... من ، تو را توی همین واژه ها پیدا کرده ام اما تو برایم تنها واژه ای ساده نیستی که در ایمیل های هر از گاه ، اتفاق می افتی....توبرایم واقعیت آشکاری هستی که حقیقت داری....می توانم نگاهت را با تمام وجود لمس کنم....می توانم از فاصله ی اینهمه دیوار...اینهمه آوار، گرمی انگشتهایی که بر صفحه کلید ریخته میشوند را احساس کنم....می توانم به شانه های فرو ریخته ات تکیه کنم و از روز های بی سامانم بگویم ...من تو را دوست دارم بیشتر از آنچه تصور می کنی....بسیار بیشتر از آنچه تصور می کنی...حتی شاید خودت هم باور نکنی چطور با چند ایمیل ساده ، یکی از همین آدم های محال ، اینگونه عمیق به مهتابی دور دست دلبسته است....تصورش برای خودم هم دشوار است اما همینکه با تمام وجود دوستتان دارم پس همه چیز حقیقت دارد.

نمی دانم چطور روزی دلم می آید شما را بگذارم و بروم پی پروانگی های خودم...اما مطمئن باش گل به گل با منی ....طنین آرام کلماتت به من آرامش می دهد....هرچه بیشتر از دلت می گویی ، من بیشتر خودم را پیدا می کنم....هی بیشتر می سوزی و من بی پروا تر شعله می کشم

باید دوباره زاده شوم.....من حالا دارم از پیله خودم بیرون می آیم تو باید مرا ببری به سمت پروانه های آتش به جانی که از ترانه‌های دیروز مادرم شعله می کشیدند....من به شانه های تو محتاجم ...من سال هاست بغض کرده ام.... من بیقرار گریه های بی بهانه ام و هیچ امامزاده ای نتوانسته است گره از کارم باز کند.... گل های صورتی هیچ  گزبنی  نتوانسته است دست های مرا به آفتاب دخیل ببندد.

خنکای بادگیرها را بر من بوز ای نسیم دور....قنات های قنوت را از چشمانم جاری کن ...من کویرم....من خانه زاد آتشباد هایم...من گداخته ام در خودم.... من در طوفان شن گم کرده ام راهم را....چقدر بی بارانم بی تو.......من باید دوباره جاری شوم....باید دوباره راهی شوم

دارم می روم اما کسی در من سر برگردانده است و تو را نگران است...دارم می روم اما پاهایم به زمین چسبیده اند....
چه کرده ای با من لیلا؟

نازنینم چون گل بهاری
صفای جان و دل من بنفشه زاری
چه کرده ای با دل من خبر نداری....

پی نوشت: از خودم نیست، کاملا دزدی است! امروز که رایانه‌ام را خانه‌تکانی می‌کردم پیدایش کردم! فقط یادم می‌آید قبل‌ترها از یک وبلاگی که نامه‌های عاشقانه می‌نوشت برداشتمش؛ و چقدر دوستش داشتم و چقدر خوانده بودمش!

بی ربط نوشت: باز سوء تفاهم هایی برای بعضی دوستان پیش آمده که بدین وسیله اذهان مبارکشان منوّر می گردد:
1- من سیگاری نیستم!
2- بسیاری از حرفهایی که در این وبلاگ زده ام برای خودم نبوده. بیشترش مربوط به زندگی دوستانم بوده! مخاطب نوشته هایم هم قطعا یک نفر خاص نبوده. مخصوصا آن مواقعی که روزانه هایم را می نوشتم. به عنوان مثال: من اصلا تا به حال خواستگاری نرفته ام!!!
3 – معشوقه ای در کار نیست! معشوقهء من تنها یک خیال است. یک لیلی، که سالها با خیال رویش زیسته ام!


جهـنّـم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/7 11:25 عصر

هرجا که نیست جای تو آنجا جهنم است
                              با این حساب، وسعت دنیا جهنم است!
دنیا به رنگ بال سیاه کلاغ‌هاست
                               این سرزمین غم‌زده گویا جهنم است
وقتی بهشت نیست که ایمان بیاوریم
                            ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌     وقتی زبان معجزه تنها جهنم است
بی‌فایده‌ست حرف و سخن گفتن از بهشت
                        دیگر چه جای بحث که حق با جهنم است!
طاووس مست من پر و بالی به هم بزن
                                 هر گوشه در تمام زوایا جهنم است
سخت است درک اینکه تو از راه می‌رسی
                                 در چارسوی باور من تا جهنم است
بی تو اگر بهشت خدا مال من شود
                                 فرقی نمی‌کند که همانجا جهنم است

سوختم...


در جستجوی آرامش

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/1/6 9:3 عصر

دیشب ساعت 12 که از خونه رفته ام بیرون ساعت 4 صبح برگشتم! جای خاصی نبودم، تو پارک های کنار زاینده‌رود سرگردان!
امروز صبح هم زیاد نخوابیدم. 9 بیدار شدم. میلی به صبحانه نداشتم. از اتاقم بیرون نیومدم تا ساعت 11 که اومدم یه سیب برداشتم گاز زدم! باز رفتم تو اتاقم تا ساعت 2 که برای ناهاراومدم بیرون...
4 بود که خوابم برد. 6 بیدار شدم. نمازمو خوندم. نماز ظهر و عصر!
دیگه حوصلهء موندن تو اتاق را ندارم. از خونه می‌زنم بیرون. یه جای آروم می‌خوام. جایی به دور از هیاهوی شهر. جایی که هیچ‌کس نباشه.  پارک‌ها شلوغه. شلوغ‌تر از همیشه...
سوار ماشین میشم. اونقدر میرم و میرم و میرم تا میرسم به نزدیکی‌های کوه!
دیگه جاده‌ای وجود نداره. نمیشه با ماشین رفت. اما بااین وجود یه راهی پیدا می‌کنم! اونقدر میرم و میرم و میرم تا می‌رسم به خودِ کوه!
ماشین را می‌گذارم همونجا. هیچ کس نیست! می‌ترسم ، سرِ ماشین...
 بی خیال میشم. نمی‌خوام فکر امنیتِ ماشین هم به افکار آزار دهنده‌ام اضافه بشه...
 راه می‌افتم.  میرم بالا. بالا و بالاتر...
به یک تخته سنگ صاف و بزرگ میرسم. می‌خوام برم بشینم روش. می‌بینم زیرش چند تا سوراخ بزرگه! سرمو نزدیک سوراخ می‌برم. نگاه می‌کنم. چیزی نیست. نور موبایل را داخل سوراخ می‌اندازم. یک حجمی ته سوراخ می‌جنبه و  صدای خش و خش ضعیفی به گوشم می‌رسه...
 می‌ترسم. سرِ خودم!
بی خیال می‌شم. میرم بالاتر. یه جای دنج پیدا می‌کنم. میشینم همونجا...
از اونجا همه شهر پیداست. چقدر آدم‌ها از اون بالا کوچکند! هیچ‌اند...
از اونجا خورشید به خوبی دیده میشه که داره آروم آروم پشت کوه روبرویی غروب می‌کنه. چقدر زیبا. چقدر دل انگیز...
 کم کم که خورشید پایین می‌ره چراغ‌های خونه‌هاست که یکی یکی روشن می‌شه. برای من منظره خنده داریه! نمی‌دونم چرا به یاد کارتن‌های برنامه کودک افتادم!
دلم برای رفیقم تنگ شده. چند روزیه ازش خبری ندارم. پیامک می‌فرستم. منتظر می‌مانم. جوابی در راه نیست...
دلم برای صدای دیگر رفیقم هم تنگ شده. زنگ می‌زنم، اما سریع قطع می‌کنم. به خودم می‌گم قرار بود اینجا آرامش بیابی نه اینکه آرامش یک نفر دیگر را هم به هم بزنی!
از دور دست صدای اذان میاد. هیچ صدایی نیست. صدای اذان در سکوت مطلق کوهستان آرامشم را دو چندان می‌کنه...
یک پرنده میاد روی همون تخته سنگی که من می‌خواستم بشینم می‌شینه. اصلا نمی‌ترسه؛ از موجودی که زیر تخته سنگ خوابیده. شروع به خوندن می‌کنه...
چقدر آوازش زیباست...
اذان که تموم میشه او هم پرواز می‌کنه و میره. من می‌مانم و عظمتِ کوه و تاریکی مطلق!

ته سیگارم را محکم روی بدن کوه خاموش میکنم. هیچیش نمیشه! صدایی در نمیاد! چقدر محکم. چقدر استوار...
بهش حسودیم میشه! بالحنی سائلانه میگم: «میشه یه کم از این قدرت و پایداریت را به من بدی؟!»
ته سیگار بعدی را محکم روی دست خودم خاموش می‌کنم. می‌سوزم. فریادی از ته سینه‌ام شروع به بالاآمدن می‌کند. به گلویم که میرسداما خفه می‌شود! انگار بغضِِ غمِ اصلی، راه او را نیز بسته است...

امشب ماه از اونجا دیدنی بود!


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >