بغض میکنی؛
سرت را بر سینه ام میگذاری؛
صدای قلبم را میشنوی؟!
قلبم تنها دلیل تپیدنش را در نزدیکترین نزدیکیِ خود حس میکند...
تند تر میزند. تند تر...
خون رابافشار به تک تک سلولهای بدنم میراند. تاآنجا که گویی تمام مویرگهای عضلاتم میخواهند پاره شوند!
خونِ مخلوطِ تازه در تمام شریانهایم جریان میابد.
خونِ مخلوط با عشق... خونِ گرم...
گرم میشوم. گرم میشوی...
برف هنوز میبارد...
سرم را روی شانهات میگذارم. به یاد تمام آن سالهایی که شانههایت را برای گریهکردن میخواستم و نبود؛ و نبودی؛ و نبودم؛ و نبودیم...
اشکم سرازیر میشود...
اشکها روی صورتم قندیل میبندد...
عکس خودت را در بلور اشک یخ زده بر صورتم میبینی... میخندی... میخندم...
چقدر شیرین است طعم باتو بودن...
تو را در آغوش گرفتن...
با بوسهای از لبانت به اوج احساس رسیدن...
بوسهام طعم برف میگیرد... طعم دلنشین سادگی... طعم آشنای پاکی...
عقّم میگیرد. لعنت به این طعم، لعنت به این همه سادگی، لعنت به این همه پاکی...
دلم هوای یک نخ ونستون لایت کرده در این هوای برفی!
که دودش را تا عمق ششهایم به درون بکشم و با بازدم سرشار از منیتم، همه را فوت کنم روی گونههای قرمز یخ زدهات...
شهر زیباست؛
رودخانه زیباتر.
آن یک ذره پلیدی شهر هم زیر این همه برف مدفون شده است.
کسی نیست؛
هیچ کس را یارای ایستادن در این هوای سرد نیست.
اما من هستم؛
با تو!
من شعله ای از عشق تو را در قلبم پنهان کرده ام؛
برای روز مبادا!
امروز آن را در میاورم تا هر دو گرم شویم.
بیانشانت دهم؛
اینجا کسی نیست. نترس!
برف مرا مسحور چشمان خمارت کرده است و من همین نگاه را میخواهم...
برف مرا محتاج دستان سردت کرده است و من همین سرما را میخواهم...
برف مرا جـذب گرمـای تنت کرده است و من همین گـرما را میخواهم...
برف مرا مست بوسه تو کرده است و من همین بوسه را میخواهم...
رسولت فرمود:
هرگاه کارها همچون پارههای شب تاریک بر شما مشتبه و گمراهکننده شد، به «قرآن» پناه ببرید.
پ.ن: پناهگاه محکمی بود. شکر...
و نیز خواهد فرمود:
یا ربِّ انَّ قَومِی اتَّخذوا هذا القرانِِ مَهجورا
پ.ن: کاری کن دیگه این پناهگاه را رها نکنم...
دستانت سرد بود و گرم!
گرمای دستان سردت را هدیهام کردی...
و اشکهای گرمم را هدیهات کردم...
دستان سردت را بر گونههای گرم اشک آلودم کشیدی...
اشکهایم را پاک نکن! اشکم را پنهان نمی کنم...
این اشک ها مدرک جرم من است...
جرمی که به خاطر آن محکوم به تبعید و جداییام...
نیمهشب بهم گفت: «اتّخذَ اِلههُ هَواه» «او به جای ما، هوای نفسش را خدای خودش قرار داده است...»
ممنونتم. چه زود جوابمو دادی. ازهمون دیشب آرومم کردی...
دستانم را بگیر. شاید فراموش کنند آن همه رنج و سختیِ دوریِ دستانت را.
دستانم رابگیر با همان پاکی چشمانت.
دستانم را بگیر با همان زلالی اشکهایت.
دستانم را بگیر با همان سادگی حرفهایت...