- رفیقمه. دوستش دارم زیاد. زیادتر از اون، اینه که دلم میخواد مرتب سر به سرش بذارم! بهش اس ام اس دادم، اونوقت اینجوری تیکه بار آدم میکنه:«فکر نمیکنم تو نیازی به دوست دختر پولدار داشته باشی، چون الان متوجه شدم بانک زدی، چون اس ام اس دادی!!!» (تیکه میندازی؟ این همه اس ام اس که دادم حرومت باشه!!!)
- میگه: «انگار سرت خیلی شلوغه؟ اس ام اس دوبار سند شده که بی جواب موند و الآنم که مشغوله مشغوله!» (ببین! اگه شوخی میکنی خواهشا یه علامتی چیزی براش بزار. حد اقل دو سه تا علامت تعجب تهش بذار چون من از این حرفت جز طعن و کنایه چیز دیگهای برداشت نکردم. تو که میدونی چقدر طعنه شنیدن آزارم میده؟)
- گفت: «من اینجور که تو فکر میکنی نیستم.» گفتم: « میآیید، میروید، حرف میزنید، پیام میدهید، زنگ میزنید، اما نمیبینمتان. هستید. دعوتم میکنید. اما تا میآیم فرار میکنید. قایم میشوید. با من بازی میکنید. لذت میبرید. میخندید. گریه میکنید. میآیم. دوباره شروع میکنید...» گفت: «اتفاقا من میخواستم بهت ثابت کنم این چیزی که تو نوشتی واقعیت نداره.» گفتم: «ولی کاری که تو کردی که کاملا حرف منو تایید میکنه!»
- گفته: «تو فقط دوست داری حرف خودتو بزنی. حرف هیشکی برات مهم نیست. همیشه سعی داری ثابت کنی که فقط حرف خودت درسته.» شنیده: «نه! من اینطوری نیستم. من هم میتونم مثل بقیه چاپلوسی اطرافیانم را بکنم اما من دوست دارم هم به چالش بکشم و هم به چالش کشیده بشم.» (خودم هم موندهام که کی این وسط درست میگه...)
- به اسمش نگاه کردم و گفتم: « میگن دیوونه اگه به ماه نگاه کنه دیوونهتر میشه! راسته؟» گفت: «نمیدونم.» (واقعانمیدونستی یا میخواستی جوابمو ندی؟)
- گفت: «چته؟» گفتم: «هیچی! ببینمت خوب میشم.» (حرفم کاملا واضح بود. اما تو بعدش یه چیز دیگه گفتیا !)
- حمید میگه : «به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است ... پرِ شکسته خَس و خارِ آشیانه شود! بین با چه کلماتی شعر ساخته. هنر صائب همینهها!» من میگم: «من از روئیدن خار سر دیوار دانستم ... که نا کس کس نمیگردد بدین بالا نشینیها» علی می پره تو اتاق و میگه: «کلنگ از آسمان افتاد و نشکست ... شتر از پشت بوم افتاد و قُر شد ! » (این داداش کوچیکه یه بار نذاشت ما حالمونو بکنیم...)
- همون پسره که چند شب پیش اون کامنت را گذاشته بود، زنگ زد. گفت: «این قضیه با هماهنگی جفتمون صورت گرفته. حتی اون موقع که من داشتم اون کامنت را مینوشتم، کنار دستم نشسته بود!» گفتم: «شما درک درستی از این قضیه ندارید. تازه تو که به من گفتی به اون هیچی نگم!!! اما من بااینکه خیلی خیلی از کامنتت ناراحت شدم، باز حق را به شما دادم و گفتم چشم دیگه جوابشو نمیدم!» بعد دوباره ادامه داد: «ولی وقتی شما دوباره سریع بعد از کامنت من بهش زنگ زده بودید من خیلی ناراحت شدم!» داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. گفتم: «من زنگ زدم؟!!!» گفت: «آره. خودش گفت. گفتم با کی صحبت میکردی گفت با برگ بید!» (خدایا! نمیدونم چه گناهی کردم که دچار این شدم. خودش پا برهنه پریده وسط زندگی من، این همه دردسر برام درست کرده، حالا تازه طلبکار هم هست...)
- بعد از مدتها امشب رفتیم خونه نادر. قبلش یه تابی تو شهر زدیم و یه صفایی کردیم. (رفتیم اسنک بخوریم، حسن وارد شد. گفتیم با کی اومدی؟ گفت هیچی! مادرمه! گفتم: از کی تا حالامامانت اینقدر مد پوش شده؟ گفت آهان! خواهرمه!)
- میگه: «تو چرا نمیتونی اینجوری باشی؟ اینکه اسمش دروغ نیست! اگه اینو میگفتی اونم این فکرو میکرد بعدا برای خودت خوب بود...» پوسخندی زدم و هیچی نگفتم. (پوزخند؟! پوسخند؟!)
چند کلمه خودمانی:
اگه این چند روزه بد خلقی میکنم بزار به حساب دلتنگی. اگه مثل بچهها بهونه گیر شدهام بزار به حساب تموم شدن تحملم. اوووه! میدونی کی بوده که با دیدنت جون گرفتهام؟ دیگه health ام تموم شده... دارم میمیرما ! جون تازه بده...
در خلوت خیال:
به آینه میگیرم از نفَس هر دم ... به زندگی شدهام بس که بدگمان بی تو!