سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جونِ تازه بده

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/19 12:54 صبح

- رفیقمه. دوستش دارم زیاد. زیادتر از اون، اینه که دلم می‌خواد مرتب سر به سرش بذارم! بهش اس ام اس دادم، اونوقت اینجوری تیکه بار آدم می‌کنه:«فکر نمی‌کنم تو نیازی به دوست دختر پولدار داشته باشی، چون الان متوجه شدم بانک زدی، چون اس ام اس دادی!!!» (تیکه میندازی؟ این همه اس ام اس که دادم حرومت باشه!!!)

- میگه: «انگار سرت خیلی شلوغه؟ اس ام اس دوبار سند شده که بی جواب موند و الآنم که مشغوله مشغوله!» (ببین! اگه شوخی می‌کنی خواهشا یه علامتی چیزی براش بزار. حد اقل دو سه تا علامت تعجب تهش بذار چون من از این حرفت جز طعن و کنایه چیز دیگه‌ای برداشت نکردم. تو که میدونی چقدر طعنه شنیدن آزارم میده؟)

- گفت: «من اینجور که تو فکر می‌کنی نیستم.» گفتم: « می‌آیید، می‌روید، حرف می‌زنید، پیام‌ می‌دهید، زنگ می‌زنید، اما نمی‌بینمتان. هستید. دعوتم می‌کنید. اما تا می‌آیم فرار می‌کنید. قایم می‌شوید. با من بازی می‌کنید. لذت می‌برید. می‌خندید. گریه می‌کنید. می‌آیم. دوباره شروع می‌کنید...» گفت: «اتفاقا من می‌خواستم بهت ثابت کنم این چیزی که تو نوشتی واقعیت نداره.» گفتم: «ولی کاری که تو کردی که کاملا حرف منو تایید میکنه!»

- گفته: «تو فقط دوست داری حرف خودتو بزنی. حرف هیشکی برات مهم نیست. همیشه سعی داری ثابت کنی که فقط حرف خودت درسته.» شنیده: «نه! من اینطوری نیستم. من هم میتونم مثل بقیه چاپلوسی اطرافیانم را بکنم اما من دوست دارم هم به چالش بکشم و هم به چالش کشیده بشم.» (خودم هم مونده‌ام که کی این وسط درست میگه...)

- به اسمش نگاه کردم و گفتم: « میگن دیوونه اگه به ماه نگاه کنه دیوونه‏تر میشه! راسته؟» گفت: «نمی‌دونم.» (واقعانمی‌دونستی یا می‌خواستی جوابمو ندی؟)

-  گفت: «چته؟» گفتم: «هیچی! ببینمت خوب میشم.» (حرفم کاملا واضح بود. اما تو بعدش یه چیز دیگه گفتیا !)

-  حمید میگه : «به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است ... پرِ شکسته خَس و خارِ آشیانه شود! بین با چه کلماتی شعر ساخته. هنر صائب همینه‌ها!» من میگم: «من از روئیدن خار سر دیوار دانستم ... که نا کس کس نمی‌گردد بدین بالا نشینی‌ها» علی می پره تو اتاق و میگه: «کلنگ از آسمان افتاد و نشکست ... شتر از پشت بوم افتاد و قُر شد ! » (این داداش کوچیکه یه بار نذاشت ما حالمونو بکنیم...)

- همون پسره که چند شب پیش اون کامنت را گذاشته بود، زنگ زد. گفت: «این قضیه با هماهنگی جفتمون صورت گرفته. حتی اون موقع که من داشتم اون کامنت را می‌نوشتم، کنار دستم نشسته بود!» گفتم: «شما درک درستی از این قضیه ندارید. تازه تو که به من گفتی به اون هیچی نگم!!! اما من بااینکه خیلی خیلی از کامنتت ناراحت شدم، باز حق را به شما دادم و گفتم چشم دیگه جوابشو نمی‌دم!» بعد دوباره ادامه داد: «ولی وقتی شما دوباره سریع بعد از کامنت من بهش زنگ زده بودید من خیلی ناراحت شدم!» داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. گفتم: «من زنگ زدم؟!!!» گفت: «آره. خودش گفت. گفتم با کی صحبت میکردی گفت با برگ بید!» (خدایا! نمی‌دونم چه گناهی کردم که دچار این‌ شدم. خودش پا برهنه پریده وسط زندگی من، این همه دردسر برام درست کرده، حالا تازه طلبکار هم هست...)

- بعد از مدت‌ها امشب رفتیم خونه نادر. قبلش یه تابی تو شهر زدیم و یه صفایی کردیم. (رفتیم اسنک بخوریم، حسن وارد شد. گفتیم با کی اومدی؟ گفت هیچی! مادرمه! گفتم: از کی تا حالامامانت اینقدر مد پوش شده؟ گفت آهان! خواهرمه!)

- میگه: «تو چرا نمی‌تونی اینجوری باشی؟ اینکه اسمش دروغ نیست! اگه اینو میگفتی اونم این فکرو می‌کرد بعدا برای خودت خوب بود...» پوسخندی زدم و هیچی نگفتم. (پوزخند؟! پوسخند؟!)

چند کلمه خودمانی:

اگه این چند روزه بد خلقی می‌کنم بزار به حساب دلتنگی. اگه مثل بچه‌ها بهونه گیر شده‌ام بزار به حساب تموم شدن تحملم. اوووه! می‌دونی کی بوده که با دیدنت جون گرفته‌ام؟ دیگه health ام تموم شده... دارم می‌میرما ! جون تازه بده...

در خلوت خیال:

به آینه می‌گیرم از نفَس هر دم ... به زندگی شده‌ام بس که بدگمان بی تو!


ز دوستان سبک‌روح، سر دریغ مدار

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/17 11:57 عصر

- صبح ساعت 7 از خونه میری بیرون. ساعت 5 بعد از ظهر گشنه و نالون بر می‌گردی!

- صبح زود، توی اون سرما، دیدن این مرغابی‌ها که اینجور تو آب شیرجه می‌زنند و بازی می‌کنن بدن آدم را مور مور می‌کنه! (تماشای این صحنه‌ها خیلی لذت بخشه. حیف که انتخاب واحدم دیر می‌شد...) 

زنده رود... زندگی بخش...

- این انتخاب واحد لعنتی هم خدا را شکر تموم شد. تموم شد یعنی تموم شدا! (گوش شیطون کر انگار آخرین انتخاب واحد بود!)

- آقای دکتر اومده بود نمره‌ها رو وارد کنه و طبق معمول دخترها دست در دست ماماناشون اومده بودند، هر دو با چشمای گریون! (بعضی وقت‌ها که فکرشومی‌کنم میبینم دخترها واقعا چه ابزارهای زیادی برای نمره گرفتن در اختیار دارن! این کوچکترینشه بعضیاشو هم که نمیشه گفت...)

- گفت: سلام آقای ... (به نام اون وبلاگم صدام کرد!) تعجب کردم. گفتم چه جوری پیداش کردی؟ گفت: «بماند! اما تا شماره‌توندیدم باورم نمیشد خودتون باشی. خیلی قشنگ بود. میگم چرا شما اصلا وقت نداری‌ها!»

- از دانشگاه اومدم. بیشتر از یک ساعت زیر پل بزرگمهر نشستم. از اونجا تا خواجو پیاده رفتم. نیم ساعتی اونجا نشستم. از اونجا تا سی و سه پل پیاده رفتم. اونجا شلوغ بود و من هم خسته! دیگه ننشستم!

- رفیقم زنگ زد. حرف زدیم، از همه چیز و همه کس! لذت می‌برم از مصاحبتش. (می‌دونم من توی روابط گسترده تو زیاد به چشم نمیام. می‌دونم نوعِ رابطه‌ای که با من داری می‌تونی با خیلیای دیگه هم داشته باشی. می‌دونم من برای تو اصلا شبیه اونچه تو برای من هستی نیستم! اما من با این همه روابط  گسترده ‌ام، رابطه با تو برام یه چیز دیگه‌است. خودم هم نمی‌دونم چرا. مدتیه دارم تحلیلش می‌کنم. اینکه چرا بهت اعتماد دارم؟ چرا اینقدر باهات راحتم؟ چرا حرفات اینقدر فکرمو مشغول می‌کنه؟ چرا رفتارت اینقدر روم تاثیر داره؟ چرا اینقدر نگرانتم؟ اصلا چرا اینقدر دوستت دارم؟)

- بوی یک دردسر جدید میاد. یه نفرمجهول باز اس ام اس داده. میگه از خواننده‌های وبلاگتم! معرفی نمی‌کنه! می‌خواد سر موضوعات مختلف بحث کنه! گفتم: « شما که وبلاگ منو می‌خونی، خودت باید بدونی چقدر گفتگو با یک «مجهول» برام عذاب آوره!»

- خوش به حالشون!!! اینترنت مفت بیت المال رااز محل کار استفاده میکنن کلی هم ادعاشون میشه! (این حقوقی که میگیری حلاله؟ چرا از وقت کارت میزنی؟ اصلا اون هیچی! این استفاده از بیت المال را پولشو میدی؟ اصلااینم هیچی! چرا برای ما کلاس ت... می‌ذاری؟ اصلا باید خجالت بکشی. تازه افتخار هم می‌کنی؟...)

- گفت: «من یکی رو می خوام که فقط بشینم باهاش حرف بزنم.» گفتم: «خوبه داری روانشناسی می خونی. این رابطه بیماره. تو هم بیماری. چرا میخوای یکی دیگه را هم بیمار کنی؟» 

چند کلمه خودمانی:

نهج البلاغه را بخون. بعضی از دوستان به معنای واقعی نعمت هستند. حرف زدن باهاشون واقعا آرامش بخشه. تا اونجایی که بعضی وقت‌ها فقط می‌خوای بشنوی و هیچی نگی. اونقدر خوب و نازنین هستند که بعد از یه مکالمه طولانی مدت، اولین فکری که به ذهنت می‌رسه اینه که کاش می‌تونستی یه جوری از شرمندگیشون در بیای. تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که دعاشون کنی و خدا را شکرکنی به خاطر داشتنشون.

در خلوت خیال:

چو شمع، جان ز نسیم سحر دریغ مدار ... ز دوستان سبک‌روح، سر دریغ مدار

 


غیر از عشق، کارِ دیگر از من بر نمی‌آید

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/16 11:43 عصر

- می‌گفت: «دیگه تحملم تموم شده. 4 ساله دارم سختی می‌کشم...» گفتم: «ناشکری نکن.» (اگه میشد که بگم ،حتما داستان 8 ساله یکی رو با اون کیفیت عجیب براش تعریف می‌کردم که بفهمه 4 سال اون، اونقدرها هم که فکر می کنه سخت نیست!)

- گفت: «من چه رنگی‌ام؟» گفتم: «می‌دونی که از این بازیا خوشم نمیاد.» گفت:«می‌دونم، اما حالاهمینطوری بازی بازی بگو!» (همین بچه بازیاتو دوست دارم! اگر یک درصد احتمال می‌دادم که بزرگ شدی، بدون با این افکار یه لحظه هم تحملت نمی‌کردم.)

- هیچ گاه... (شبه هایکوهات طعم تلخی داشت. درست مثل وقتی که آدم یه بادام را با اشتیاق می‌ذاره تو دهنش و می‌جوه، اما یهو طعم تلخشو زیر زبونش احساس می‌کنه...)

- بعضی وقت‌ها بدجور اعصاب خورد کن میشه‌ها. درو باز می‌کنه. اون یکی درو محکم می‌بنده. لامپو خاموش می‌کنه... (من اسمشو می‌ذارم بی اطلاعی فرهنگی!)

- یه دفعه دیدم یکی میگه: «اِ ! شمااینجا چیکار می‌کنید؟!!!» رومو که برگردونم دیدم خانم دکتره!...
(خانم دکتر! منو ببخشید. اعتراف می‌کنم که از دیدنتون خوشحال شدم اما دروغ گفتم خیلی خیلی خوش‌حال شدم! اعتراف می‌کنم که دروغ گفتم دلم براتون تنگ شده بود. اعتراف می‌کنم که دروغ گفتم منتظر بودیم اصول طراحی با شما ارائه بشه، چرا که از وقتی فهمیدیم قراره با پری-ناز ارائه بشه کلی خدا را شکرکردیم. اعتراف می‌کنم که دروغ گفتم خانم دکتر طا -هری هم مثل شما خوبه، چون اون سگش به اخلاق و رفتار سواد و تدریس شما می‌ارزه. اعتراف می‌کنم که دروغ گفتم دانشگاه از نعمت داشتن استادی مثل شما محروم شده. اعتراف می‌کنم که دروغ گفتم اگه سال دیگه رفتی خارج اونجا ما رو یاد کنید. اعتراف می‌کنم که وقتی گفتی از این ترم خانم دکتر زمین - دار هم نمی‌تونه اونجا باشه اصلا که ناراحت نشدم هیچی، تازه داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم، به حدی که بعدش یه اس ام اس سند تو آل به همه بچه‌ها دادم و اون‌ها را هم خوشحالشون کردم. اعتراف می‌کنم اون روز که با اون تیپ سر کلاستون اومدم همش به خاطر عصبانیت از دست شما بود. اعتراف می‌کنم نیم ساعت تو سرما پشت در ایستادم تا درس به جاهای حساسش برسه و بعد من با اون تیپ وارد بشم و کلاستون را به هم بریزم و دیدید که موفق هم شدم و شما خشکت زده‌بود وحتی نتونستی یه کلمه هم حرف بزنی. اعتراف می‌کنم که آخر ترم که دیدم در حق همه پسرها نامردی کردین و حقشونو خوردین چقدر بد و بیراه نثارتون کردم... و اعتراف می‌کنم اگر حق استادی به گردنم نداشتید و چیز یادم نداده بودید، امروز جوابتونو نمی‌دادم.)

- ساعت 3 تا 6 تعمیرگاه بودم. خسته شدم حسابی. زنگ زدم به دکتر. گفت ترمزاشو به خرج خودت درست کن، بزار کم حساب لاستیک‌ها! (دکتر جون! حالا که همچینه منم به دو تا لاستیک قانع نمیشم!)

- حاجی دوباره امشب زنگ زد. شاید قضیه 500 تومان که بردم دم در خونه بهش دادم هنوز براش جا نیفتاده. (گفت چون بچه‌هاتو دوست دارم یک و نیم میلیونش را کم می‌کنم. گفتم حاجی 500 دیگه ازش فاکتور بگیر. گفت نه. منم دیگه هیچی نگفتم.)

- میگه: «تو که درست خوبه! چرا همش میگی درس نمی خونم؟ هرکی ندونه فکر میکنه بچه تنبلی!» گفتم: «من درس نمی خونم. شاید مخم زیادی میکشه که بعضی نمره هام خوب میشه. اما درس خوندن برای من وقتیه که بتونم یه دور از روی جزوه درسی که امتحان دارم خونده باشم. تا حالا نشده. یعنی به یاد ندارم تونسته باشم یه دور بخونم... گفت: «میدونم! اگه یه دور بخونی که نمره کامل را آوردی!» (ببین! هزار بار گفتم درسی که ازش خوشم نیاد را نمی‌خونم، چه برسه به اینکه تازه از استادش هم بدم بیاد.)

- اس ام اس داده: «دیگه نه زنگی! نه اس ام اسی! نه سراغی! چت شده با من؟ چرا نمی‌گی؟» گفتم: «این چه حرفیه؟ این چند روزه که همش امتحان داشتم. امروز هم گرفتار بودم.» (دوست داشتم چند کلمه خودمانی دیشبم را برات بفرستم، اما ...)

چند کلمه خودمانی:

خیلی خنده‌داره آدم تو کار خودش مونده باشه، اما پای درد دل بقیه که میشینه بخواد یه ژست عاقلانه به خودش بگیره و احیانا نصیحت کنه! اینجور مواقع یکی نیست بگه تو اگه بیل زنی، دو تا در ... خودت بزن.

در خلوت خیال:

مکن ای عقل در اصلاحِ من اوقاتِ خود باطل ... که غیر از عشق، کارِ دیگر از من بر نمی‌آید


شود گر غنچه‌ای در هم، دل من تنگ می‌گردد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/16 1:16 صبح

- امتحانات تموم شد. راحت شدیم.

- از اول اولش مصمم بوم که برم، بعدش نا امید شدم. بعد دوباره عزمم را جزم کردم. آخرش دیگه چاره‌ای نداشتم، گفتم نمی‌رم، اما باز بعدش گفتم میرم ببینم چی میشه، رفتم اما به نزدیکی‌هاش که رسیدم دیگه دیر شده بود. همونجا بود که برگشتم.

- سقف زیر زمین زده شد. همش نگران این بود که نکنه یخ بزنه. ( نگرانشم.می ترسم آخرش از فکر و خیال کار دست خودش بده.)

- گفت: «شماره ات را میدی؟» گفتم: « یعنی شماره منو نداری؟» گفت: «فقط یه خرده گاو شده‌ام!» (گاو نشده بودی. فقط دلت یکیو می‌خواست که فحشش بدی. منم که فحش خورم ملس! حالا که دیگه شمارمو داری، هرمو قع خواستی می‌تونی باز زنگ بزنی...)

- گفتم: « بچه خوبیه. چندین سال پیش یه مدت کوتاهی باهم بودیم بعد زن گرفت و رفت » گفت: « ولی من بچه ی خوبی نیستم حالم هم خوب نیست » (اگه می خواستی نگی چته چرا گفتی حالت خوب نیست؟ می‌خواستی منو ضایع کنی؟ یااینم یه جور کلاس گذاشتنه؟)

- گفتم : «...  منم؟» گفت: «بله خودتی!» گفتم: «پس به خودم خبر نداده‌اند؟» مدتی بعد گفت: «فرض کن !»

 - گفت: « برو بینیم بابا » گفتم: « دیشب نمکی را دیدی؟» گفت:«نه!» گفتم: «کدخدا سلیمون یه لحظه عصبانی شد، بهش گفت برو بینیم بابا، اونم رفت. کدخدا پشیمون شد. دلجویی کرد. اما دیر شده بود، اون رفته بود.» (چطور بعد از این همه سال، نمکی رو ندیدی؟ اسم فیلمش: «مسافران مهتاب» ارزش یه بار دیدن را داره.)

- گفتم: « من دیشب امتحان داشتم اما بازم نشستم دیدم و گریه کردم » گفت: «از بس که خری» (نمی‌دونستم خرها هم گریه می‌کنند. فکر می‌کردم فقط اسب‌ها گریه می‌کنند.)

- گفت: « به خدا خیلی دوستت دارم .یه وقت فکرای مزخرف نکنی ؟» عبارتی پیدا نکردم که بتونم بهش بفهمونم من بیشتر دوستش دارم.

- گفت: «سازنده ترین کلمه صبر است...» گفتم: «ما هم صبر را کردیم و هم شکیبایی را...»

- گفت: «روزگار با من خیلی بازی کرد. تو اگه بچه که بودی بچگی کردی، من همین کار راهم نتونستم بکنم. روزگار باهام جنگید منم شروع به جنگیدن کردم. روزگار خوردم کرد، خالیم کرد از همه چیز، از هر آنچه در ذهنم ساخته بودم...» (داستانت غم انگیزه عزیز، اما فکر نمی‌کنم به غمناکی داستان من باشه...)

- گفت: «آنقدر آرزوهایم را به گور بردم که دیگر جایی برای جسدم نیست.» گفتم: «در مورد آرزوها قبلا بهت گفته‌ام که شب‌ها قبل از خواب چکارشون می‌کنم!»

- قابی که بهم دادی را زدم به دیوار اتاقم. نمی‌دونم چرا هر موقع نگاهم بهش می‌افته مصرع دومش بیشتر نمود می‌کنه... 

چرااینو دادی؟ یعنی من قدر نشناسم؟

- امروز باز به این نتیجه رسیدم که هیچ کس مثل خودم وبلاگ نمی‌خواند.(اشکال از منه. انگار من زیادی برا نوشته های بقیه ارزش قائلم...)

چند کلمه خودمانی:

ببین! دلم برات تنگ شده. می‌دونم یه نگاه که به دل خودت بندازی می‌تونی اینو بفهمی. اما اینکه چرا سراغی ازت نمی‌گیرم؟ می‌تونی بزاری به حساب تمرین روزهای آینده، یا به حساب یادآوری خاطرات گذشته!

درخلوت خیال:

به یاد خلوت آغوش او هرگاه می‌افتم ... فضای آسمان بر دیدهء من تنگ می‌گردد!

دل خوش مشرب من صلحِ کُل کرده‌ست با عالم ... که آب صاف با هر شیشه‌ای یکرنگ می‌گردد

به هر برگی در این گلزار، پیوندِ دگر دارم ... شود گر غنچه‌ای در هم، دل من تنگ می‌گردد

 


چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟ْ

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/14 11:46 عصر

- صبح رفتم دانشگاه صنعتی. داشتم تو آزمایشگاه‌ها دنبالش می‌گشتم که از اون دوربا خنده صدا زد: «دنبال کی می‌گردی؟» (چقدر این مرد عزیزه !چقدر آقاست!)

- زنگ زد. گفت انشالله که حل میشه. حتی بقیه چیزها را هم پرسید. (دلم می‌خواست شرم استاد و شاگردی نبود و می‌پریدم می‌بوسیدمش!)

- گفت: «برگ بید می‌بینی؟ اینجا همهء دستگاه‌ها و وسایل‌ها فراهمه. مثلا این دستگاه HPLC . تو کشور 18 تاش وجود داره که 4 تاش کار می‌کنه. هر چی بخوایم دم دسته اونوقت دانشگاه شما باید دنبال یه لوله ازمایش بگردیم! تازه دانشگاه شما یعنی بهترین دانشگاهه، یعنی جامعه، یعنی باامکاناته! خدا به داد بقیه‌شون برسه!»  گفتم: «آقای مهندس اینجا رو بااونجا مقایسه نکن.» (دوست داشتم بهش بگم دلیل دپرسی من هم از همون ترم اول همین بود. 20 ساله اینجام به خاطر همین وقتی رفتم اونجا یهو شوکه شدم!)

- دنبال ماشین می‌گشت که بره تا جایی. گفتم آقای مهندس من ماشین دارم. گفت بریم! (برگشتنه گفت: این ماشینا چطوره؟ گفتم خوبه! گفت یکیشو خریدم اما فروختم!)

- ساعت 1 با خانم مهندس قرار داشتم. بنده خدا تو این چهار ساعت تمام سعیشو کرد. (گفتم این ترم اونجا درس نمی‌گیری؟ گفت ترم پیش یه آزمایشگاه داشتم امااین ترم نه.)

- ببین! من فقط تک زنگ زدم که سربه سرش بزارم، طبق عادت شبانه که هر موقع می‌خوام دیر وقت بخوابم چندتا از رفقا را بیدار می‌کنم! حالا اگه شما فکر دیگه ای کردی این دیگه مشکل ذهن کوچک خودته.(می‌دونستم آخرش دردسر می‌شه.)

- اومده کامنت گذاشته. هر چی از دهنش دراومده گفته. کلی تهمت زده، آخرش هم تعین تکلیف کرده و رفته. (باشه من حق را به تو میدم. اما پسر خوب! شما یه ذره دیر به فکر افتادی. همون روز که اولین اس ام اس را دادی و به جای اینکه مثل آدم خودت را معرفی کنی مرتب سر به سرم گذاشتی و تیکه پروندی من تعجب کردم. همون روز که بلافاصله به من زنگ زدین، من تعجب کردم. همون روز که زنگ می‌زدین و می‌گفتین و می‌خندیدین باعث تعجب من شده بود. اصلا همون روز باید به فکر می‌بودی. چرا حالا؟ تازه چرا به این شکل؟ جالب اینکه من بارها همین موضوع را بهش گوشزد کردم اما می‌گفت این مساله برای ما حل شده!)

چند کلمه خودمانی:
بعضی‌ها بعضی وقت‌ها که جو گیر می‌شن یه کارهایی می‌کنن که خیلی بچه‌گانه است. اونقدر که باعث تعجب اطرافیانشون می‌شن اماباز خودشون متوجه نیستند. بعد از یه مدت که از تب و تای اون حالت می‌افتن و باد سرشون می‌خوابه، تازه می‌فهمند چه اشتباهی کرده‌اند! جالب اینجاست که الآن راهی را برای جبران اشتباهشون انتخاب می‌کنن که خودش دوچندان اشتباهه! و نه تنها اشتباهات قبل را جبران نمی‌کنه که اثرات سوءش بیشتر از قبل دامنگیرشون میشه.
(خدایا ما رو در جرگه این افراد قرار ندا، گرفتار این افراد هم نگردان! آمین.)

در خلوت خیال:

زلیخا ماند در حسرت که یوسف گشت زندانی ... چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟

پ.ن: فردا سخت‌ترین امتحانمه، اما یه بچه با این رفتارش چنان اعصاب خوردی برا آدم درست می‌کنه که تنها راه را نوشتن می‌بینه تا بلکه از دست این افکار خلاص بشه.


بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/13 9:51 عصر

- اولتیماتوم داده که یا توضیح میدی یا دیگه نه زنگ می‌زنم نه اس ام اس میدم. (باور کن من اگه توضیح هم بدم فایده‌ای نداره. تو حرف منو نمی‌فهمی. بزار رفاقتمون همینطور بمونه.)

- من فقط تک زنگ زدم که سربه سرش بزارم، از کجا می‌دونستم اینقدر کوته نظره؟ (نه به اون روز که روبرو خودش زنگ می‌زنی و میگی و می‌خندی نه به  حالا! دیگه تموم.)

- گفتم: «دو تا از رفیقات را هم که تو چهار باغ گرفته‌اند!» کنجکاو شد. اونقدر میس زد تا مجبور شدم بگم. گفتم به کسی نگو اما می‌دونم الآن دیگه همه می‌دونند! (هیچی تو دلش نیست. فقط زبونشو نمی‌تونه نگه داره.)

- زنگ زدم به خانم مهندس. گفت یا امشب یا فردا خبرشو بهت میدم.

- زنگ زد. می‌گفت تو آتلیه دوستم هستم! گفت ناراحتی؟ گفتم نه! (نگفتم ناراحتم ولی نه از دست تو، از دست خودم که چرا نمی‌تونم بهت بفهمونم.)

- فکر کنم آدما هر چی هم به هم نزدیک باشند آخرش یه سری حریم خصوصی برا خودشون قائلند. چرا اصرار داریم که واردش بشیم؟

- یکی از کاندیدا ها اومده بود بعد از نماز سخنرانی کنه. حاج آقا گفت بهش بگو همون 22 بهمن که دعوتت کرده‌اند بیا! (توجه داریم که الآن تبلیغات ممنوعه اما ایشون فقط می‌خواستند در مورد شخصیت امام خمینی صحبت کنند! ایشون همون کسی هستند که تومحرم هم مرتب به من زنگ می‌زدند و میگفتند می‌خوام بیام در مورد شخصیت امام حسین صحبت کنم! امشب خواستم بهش بگم خوب شما برو سخنران بشو چرامی‌خوای نماینده مجلس بشی؟ ) {جالب توجه اینکه این آقا احتمالا همون کسیه که خود من هم بهش رای بدم!!!}

- مهندس می‌گفت: «اینه عدالتتون؟ یکی تا یه شب قبل از تبلیغات نمی‌دونه صلاحیت داره یا نه، یکی از یه سال پیش داره فعالیت می‌کنه. به تنها چیزی هم که فکر نمی‌کنه تایید صلاحیته!» (اشکالات نابی می‌کنه بعضی وقت‌ها)

- دو تا دختر اومده بودند میگفتند امروز یکی کیفمونو زده. همه زندگیمون هم توش بوده. 200 هزار تومن پول هم بوده! حاج آقا گفت: « برگ بید یه تحقیقی بکن ببین می‌تونی پیداش کنی؟» گفتم: «حاجی جون اون موتوریه که اون روز دست دختره را گرفت مشهدی بود. اونم با کاری که ماباهاش کردیم فکر نکنم دیگه این طرف‌ها پیداش بشه!»

- می‌گفت: «یه دختره یه مدت زنگ می‌زد. از اول بهش گفته بودم من اهل این جور چیزها نیستما، اما ول کن نبود. خدا را شکر این ترم انتقالی گرفت رفت. حالا امروز دیدم دو تا از دوستاش طعنه می‌زنن که چرا فلانی یه زنگ به فلانی نمی زنه حالشو بپرسه! منم زنگ زدم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم!»
گفتم: «سید خوش تیپی همین مشکلات را هم داره!»

باز گفت: «یه دختره دیگه هم به رفیقش گفته بیاد به من بگه که فلانی از تو خوشش میاد! من توجه نکردم اماامروز تو نمازخونه یکی از پسرها منو به اسم اون خانم صدا زد، منم محکم زدم تو دهنش!»
 گفتم: «سید خوش تیپی همین مشکلات را هم داره!»

- گفت: «دیشب دفترچه قسطامو ورق می‌زدم، دیدم تمومی نداره، تا آخر عمر بدهکار مهربونیاتم!» گفتم: «ما مهربونی کردن بلد نیستیم. همین که یاد بگیریم افکار و عقاید کسی رو مسخره نکنیم خودش خیلیه!» (ببین! تا تکلیف این مسخره کردن افکار و عقایدرا مشخص نکنی دلم باهات صاف نمیشه‌ها. گفته باشم!)

- گفت: «کاش زمانی فرا می‌رسید که آدم‌ها هرچی می‌خواستند بگند راحت می‌گفتند و در عوض طرف مقابلشون همون جور که اونها انتظار داشتند، درکشون می‌کردند.» گفتم: «خدا زبان را به آدم داده که آدم حرفشو بزنه وگرنه بعضی حرف‌ها ممکنه زمانی گفته بشه که دیگه خیلی دیره! واما اینکه ما بخواهیم همه افراد همه حرفهای ما را درک کنند، انتظار زیادیه!» (گاهی موقع ها یه جور حرف می‌زنه که فکر می‌کنم واقعا کسی رو نداره!)

- گفت: «چرخ‌های سنگین زندگی با دست‌های نامرئی امید می‌چرخند!» (نمی‌دونم چرااین چند روزه همه می‌خواند به من امیدواری بدند؟!)

- گفت: « روزگار همه درهای بسته را به روی آدم های صبور و بردبار می‌گشاید.» حرفش قشنگ بود و قابل تامل اما گفتم: «این چه ربطی به حرف من داشت؟ مثل اینکه یه تیکه انداختیم سر دلت ها!»

- گفته: « در این مدت که روزانه‌هایم را می‌نویسم ... یعنی حالا باید بپرسیم آدرسش کجاست؟!!!» (واقعا بعضیا بلدند یه جور سوال بپرسند که آدم نتونه از زیرش در بره!)

- سخنرانی اما تو مدرسه علوی را نشون میداد. الله اکبر از این مرد.

چند کلمه خودمانی:

تو که همیشه حرف گوش کن بودی، قرار نبود حرف گوش نکن بشیا! پس حالا هم بیا و مثل همیشه حرفمو گوش کن، قول می‌دم به نفع هردومونه!

در خلوت خیال:

می‌توان خواند از جبین خاک احوال مرا ... بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است!!!


نا امیدی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/13 2:16 عصر

- 12 بهمن بود. روز ورود امام خمینی. امروز عصر که شبکه 3 داشت کل سخنرانی امام تو بهشت زهرا رو پخش می کرد، چند باری اشک تو چشمام جمع شد. از خجالت خانواده، قورتش دادم. واقعا چه شجاعتی، چه صلابتی. هر کس یه چیزی می‌گفت.من گفتم: «این تازه یه بعد از شخصیت امامه، عرفانش، اخلاقش،معنویتش، مرجعیتش،توی هر کدوم از این ابعاد سرآمد بود.» 14 خرداد سال 79 بود که نوشتم:« هنوز امام خمینی را نشناختیم. این پیر فرزانه چه از نظر عرفان، سیاست، سلوک، اصلا کی بود؟ چه کرد؟ چه اندیشه‌هایی داشت؟ انشالله بریم دنبالش.» و نرفتم.

- هیچ سالی صدا و سیما تا این اندازه سرود‌های انقلابی و فیلم‌های مستند از دوران نهضت پخش نمیکرد. شانسمون گفته نزدیک انتخاباته و باید یه جور مردمو خر کرد. وگرنه باز مثل سالهای پیش به پخش سرود چند تا خواننده سوسول پاپ اکتفا می‌کرد!

- امروز ظهر برنامه کودک یه چیزی پخش می‌کرد که مثلا هواپیمای امام میومد و بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند و بعد هواپیما رو سرشون یه دور می‌زد و دو تا چراغ هم براشون می‌زد و این‌ها خوشحال می‌شدند! حمید گفت: «برگ بید یادته ما بچه بودیم همین برنامه کودک چه چیزایی از انقلاب نشون می‌داد؟ از فیلم آقای غلامی گرفته تا راهپیمایی و توپ و تانک و تفنگ و خون. حالا چطوری بچه ها رو باانقلاب آشنا می‌کنن؟! ما یاد گرفتیم که این انقلاب با خون بدست اومده پس قدرشو می‌دونیم. بچه‌های امروزی هم یاد می‌گیرن با خنده و بازی بدست اومده پس همین اندازه قدرشو خواهند دانست!...»

- گفت: «به مانع های سر راهت به چشم فرصتی برای پریدن نگاه کن.» گفتم: «پرده شرم است مانع در میان ما و دوست ... شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا» گفت: «هردو جانسوزند اما این کجا و آن کجا!» گفتم: «دو دولت است که یکبار آرزو دارم ... تو در کنار من و شرم از میان رفته.»  گفت: «رسیدن به بعضی از آرزوها به قیمت از دست دادن خیلی چیزها تموم میشه...» (هیس شدم...)

- میگه شعرهای فروغ فرحزاد را می‌خونم. بعضیاشو خیلی دوست دارم. (نگفتم که حس خوبی نسبت به اشعارش ندارم هرچند هیچ وقت هم نخونده‌ام که ببینم خوشم میاد یا نه!)

- اومده یه چیزی گفته، منم جوابشو دادم. حالا بدش اومده، طلبکار شده. گفت توضیح بده. گفتم فقط رو در رو. گفت نه. گفتم پس معذرت می‌خوام، به سلامت. (دوستش داشتم برا همین میخواستم بهش معنی بازی رو بگم. می‌خواستم بهش بگم که هیچ وقت نتونستم رفاقت بین خودم و تو رو تحلیل کنم. می‌خواستم بگم اگه این اسمش بازی نیست، میشه بفرمایید چیه؟ دیدم خیلی بچه‌ است هنوز واسه این حرفا کوچیکه...)

- گفت: رفتم دفتر، یه پسره بود زمین را نگاه می‌کرد و سوالاتم را جواب می‌داد. گفتم: اینا کارشون درسته. یا آخوندند یا آخوند زاده!

- زنگ زده اول کاری مطلب سیاسی می‌خواد! گفتم آخه تحلیل سیاسی همینجوری که نیست. گفت می‌دونم اما یه کاریش بکن. (چقدر این بچه پاک و ساده‌است.)

- خودش یه بحث الکی رو باز می‌کنه بعد کلی نصیحتم می‌کنه، آخرش میگه: «احساس می‌کنم داری افکار و عقاید منو مسخره می‌کنی!» گفتم: «افتخارم اینه که هیچ وقت کسی رو مسخره نکرده‌ام. یعنی از بچگی اینجور یادم دادند.» (نمی‌دونم چرا با اینکه نقاط اشتراک فراوانی داریم به نتیجه‌ای نمی‌رسیم؟)

 - گفتم: «به سلامت. فقط هر جا میرید پشت سرتون را نگاه کنید!» گفت: «بچه ها می‌گن میاید با هم بریم بگردیم؟» گفتم: «اون یکی را که میدونم در مورد من چی فکر می‌کنه. اون یکی دیگه هم که یحتمل می‌خواد باباش را هم بیاره! می‌مونه تو که به قول خودت خیلی تنهایی!»

- با داش علی رفتیم علمدار. خیلی عالی بود. صفا کردم حسابی. (تو اوج احساس یه دعا کردم. یعنی مستجاب میشه؟)

- جفتشون دروغ می‌گفتند. یکیشون هر موقع موبایلش زنگ می‌خورد می‌داد به یکی می‌گفت بگو تصادف کرده، تو بیمارستانه. اون یکی هم هر موقع موبایلش زنگ می‌خورد می‌داد به یکی می‌گفت بگو باباش مریضه، باباشو برده بیمارستان. دیشب هر دو اتفاق با هم افتاد. اون تصادف کرد و بابای اون هم مریض شد. رفتیم باباشو بردیم بیمارستان و یه سر هم به اون تصادفیه زدیم! (خدا رحمشون کرده. هر جفتشون مرگ را با چشماشون دیدند.)

- مامان نصیحتم کرد. راست میگه. هرچند من هدفم خوبه اما اینجوری ممکنه برای خودم هم بد بشه. انشالله که تو گوشم می‌مونه.

- حمید آمد! چقدر دوستش دارم. همه دوران کودکیمان با هم گذشت. بعضی وقت‌ها که بعضی خاطرات ناب رو یادآوری می‌کنیم، چیزی که اخرش برام می‌مونه فقط حسرته. حسرت. (امروز وقتی گفت: برگ بید یادته اینجوری منو گول می‌زدی؟! فقط می‌خواستم گریه کنم...)

حمید و من

 چند کلمه خودمانی:
امروز که بهم گفتی امیدوار باش و کلی هم فلسفه چینی کردی و از کرم ابریشم و پروانه گفتی، تا چند ساعتی امیدوار بودم! اما بعدش دیدم پیلهء ما رو ملخ خورده! به چی امیدوار باشم؟

در خلوت خیال:

نیست غیر از نا امیدی حاصل دیگر مرا ... دانهء بی طالعم، در خشک سال افتاده‌ام
با همه مشکل گشایی، خاک باشد رزق من ... بر سر ره چون کلیدِ اهلِ فال افتاده‌ام!

پ.ن: پارسی بلاگ امروز خراب بود. می‌گفتند از سرورهای صدا سیماست! می گفتند مشکل اساسی تر از این حرفاست! می گفتند مهندس باید سرورشو ببره خارج! 


مشکن مرا

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/12 1:3 صبح

- قند بد نشد. هنوز نگران اصول مهندسی‌ام.

- تحریم شکسته شد! دیشب حاج آقابابا را دیده بود، گفته بود چرا این نمیاد؟ بابا گفته بود: امتحان داره. حاجی گفته بود: یعنی وقت یه نماز هم نداره؟ (امشب رفتم. تا آخر دعا کمیل هم نشستم.)

- «مادر مرد. از بس که جان ندارد.»

- گفتم مامان من شام نمی‌خورم. رفتیم اول یه سر به آقای سمسارزاده زدیم! یه چیزی برا آبجی گرفتم. اونم یه چیزی گرفت برا جهان. بعد رفتیم پیش امید یه اسنک زدیم تو رگ و بعد هم یه دوری زدیم تو خیابونا و بعدش هم لب خواجو. اونقدر ایستادیم که بارون گرفت و بعد بارون تبدیل به برف شد و بعد شروع کردیم از سرما بلرزیم! اگه زوری نکشیده بودم تو ماشین، تا صبح می‌موندم همونجا.

- گفت: «تو چرا دستت خالیه؟» گفتم : «من چند سالیه انگشتر تو انگشتم نمی‌کنم». گفت:«چرا؟» گفتم: «داستانش مفصله.» نگاه کرد و سکوت! فهمیدم مشتاق شنیدنه. گفتم: « یه انگشتر داشتم که مال حضرت زهرا(س) بود. جفت بود. یه روز جفتشو با یه دوستی با هم تو دستمون کرده بودیم. چندین سال دستم بود. تو این سالها، چندین بار گم شد و به طور معجزه آسایی پیدا شد. یه بار به تابوت شهدا که رو تریلی حمل می‌کردند گرفت و از دستم در اومد. گریه می‌کردم و می رفتم.1 کیلومتر بعد رو زمین جلوی پام پیداش کردم. یه بار تو دوره مربیگری شب که اومدم با گازوئیل‌ها صورتمو شستم ، گم شد. فردا صبحش که اون طرف پادگان، تو میدون رژه می‌رفتیم، یکی از بچه‌ها تو خاک‌ها پیداش کرد. یه بار... . خلاصه گم می‌شد و پیدا میشد تا سال اولی که اومدم دانشگاه. اونجا روکردم به انگشتر و یه حرف مفتی زدم. همون روز گم شد و دیگه پیدا نشد. من هم دیگه انگشتر دستم نکردم...» گفت:«معجزه است. معجزه...»

- به دعا کمیل نرسیدم. حیف شد.(تقصیر خودمه. گفته بودم امشب نمیرم.)

- به خواب و فال و اینجور چیزا اعتقادی ندارم. دیشب خواب دیدم همه بچه‌ها به من نگاه می‌کنن و دارند میرن مسابقه! صبح که بیدار شدم یادم اومد امروز روز مسابقه‌است! به کل یادم رفته بود. زنگ زدم باقری گفتم: امروزه؟ من امتحان دارم! گفت تاریخش عوض شده. شده بیستم شایدم سی‌ام! (خواب عجیبی بود.)

- تو که میدونی من سر خرج موبایلم می‌ترسم. پس خواهشا از یه اس ام اس کمال استفاده را بکن. چرا یه جور می‌نویسی که من هی سوال کنم و تو جواب بدی؟

- میگه: «خوب... به مامان خانم هم گفتم.» گفتم: «به سلامتی! چیچیش به ما می‌رسه؟» (اصلا خودش هم نمی‌دونه داره چیکار می‌کنه. نه به اون دروغ‌های شاخدار بی دلیلی که گفته، نه به این...)

- گفته بودم عمرا اینجا رو پیدا کنی. رفته یه جا را پیدا کرده میگه مطمئنم خودتی! میگم نیستم. باز حرف خودشو تکرار می‌کنه. تازه درست و حسابی هم که حرف نمی‌زنه. بیست سوالی در آورده. هی مثل بچه‌ها اولشو میگه، دومشومیگه! (آخه عزیز دلم چقدر توساده‌ای که نمی‌دونی من عرضه نوشتن مطالب به اون قشنگی را ندارم. اما خوب شد! تو که مطلب اونجوری دوست داری بهتره همونجا رو بخونی!)

- اگه خوندن اینجا باعث بشه که از من دور بشی می‌خوام صد سال اینجا رو نخونی.

- میگه:«اگه آدرستو دادی، میام میبینمت.» گفتم: «اون ذوق شوقت را ببینم یا این جور حرف زدنتو؟» (دلم یهو ریخت پایین)

- من برای کارم دلیل دارم. کاشکی فقط یه دلیل می‌آورد که بدونم این همه اصرارش واسه چیه.

- میگم تو نمی‌فهمی. بدش میاد. میگه خیلی بهم برخورد. میگم: «بعضی وقت‌ها آدم ها نمی‌فهمند، بعضی وقت‌ها هم عرضه این را ندارند که به طرف مقابلشون بفهمونند که فهمیده‌اند! در هر دو صورت نیازه که یکی بهشون یاد آوری کنه که متوجه نیستند. من هم اگه نفهمیدم خوشحال میشم بهم بگی نمی‌فهمی.»

- یادته چندین سال پیش گفتم دفترچه خاطراتتو بدون اینکه تغیرش بدی بهم بده؟ دادی، اما از خرده‌ پاک‌کن های زیر صفحاتش معلوم بود که خیلی چیزاشو پاک کردی. من بهت حق دادم. چون از همون اول هم می‌دونستم درخواستم غیر عاقلانه‌است. حالا این قضیه هم همینطوره. مطمئنی درخواستت درست و منطقیه؟

- من تو امتحاناتت سر به سرت نذاشتم. میشه خواهش کنم تو هم چند روز دیگه تحمل کنی؟

چند کلمه خودمانی:
بعضی وقت‌ها روی انجام یک کاری اصرار می‌کنیم، بدون اینکه متوجه باشیم طرف مقابلمون چه معذوریت‌هایی برای انجام ندادنش داره. حتما برای خودمون هم دلایلی داریم. چه بسا فکر می‌کنیم این کار اصلا به نفع خود طرف مقابله، اما نمی‌دونیم با هر بار گفتن، چقدر داریم عذابش می‌دیم.

در خلوت خیال:

پرواز من به بال و پر توست، زینهار ... مشکن مرا، که میشکنی بالِ خویش را

 


شکایتی نیست

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/9 11:53 عصر

- خودمو حبس کرده‌ام تا پانزدهم. درس هم نمی‌خونم، اما خودمو از همه چیز محروم کرده‌ام. مسجد و حسینیه و روضه و خونه نادر و مغازه مهدی و گردش کنار رودخونه و گپ شبانه با سلمان و همه چیز تعطیل. هرکی می‌گه بیا ببینمت، میگم بعد پانزدهم. هرکی میگه این کارو بکن می‌گم بعد پانزدهم. نمی‌دونم چم شده فقط می‌دونم به خودم لج کرده‌ام. (تصمیم داشتم اینجا را هم ننویسم اما دیگه طاقت نیاوردم.)

- سالگرد باباجونه. رفتیم خونه‌شون. ننه جون از دست پسراش نالید و درد دل کرد. وقتی اشک از گوشه‌های چشمش لغزید، پشتم لرزید. اینا چیکار دارند می‌کنن با پیرزن؟

- مثلا تو خودم بودم! اعصاب نداشتم. بچه‌ها یکی یکی می‌اومدند. به خاطر هیشکی از رو صندلیم بلند نشدم. گفتم هرکی می‌خواد ماچم کنه زحمت بکشه خم بشه. بازم به معرفت حمید و وحید و صالح .

- امتحان که تموم شد اشکم در اومد. هیچ وقت به خاطر سختی امتحان گریه نکرده‌ام اما این بار داشت گریه‌ام می‌گرفت نه اینکه سخت باشه برعکس، از بس سوالات را خوب طرح کرده‌بود. از بس این استاد خوب بود. از بس خوب درس می‌داد. از بس خوش اخلاق بود. من نخونده بودم اما همون چیزایی که تو کلاس یاد گرفته بودم کفایت می‌کرد. دوست داشتم همونجا بپرم چهارتا ماچ بچسبونم روی گونه‌های گل انداخته‌اش! پایین برگه براش نوشتم: «سلام خانم دکتر! تشکر به خاطر همه چیز. به خاطر همه طول ترم که ما و تیکه پرونی‌هامون رو سر کلاس تحمل کردید و به خاطر همه چیزهایی که تو طول این ترم ازتون یاد گرفتم. تشکر.» (گفته بودم دوست دارم یه هدیه براش بگیرم اما گذاشتم بعد امتحانات که یه موقع شائبه گرفتن نمره پیش نیاد.)

- توماشین کربلا رو گوش دادم و اشک ریختم و داد زدم! وقتی گفت: بزرگترای من منو به مجلس تو بردند یاد همه روزهایی افتادم که دست در دست باباجون کله سحر می‌رفتیم روضه و غروب آفتاب بر می‌گشتیم...

- رفتم تعمیرگاه زانتیا. اعصابم خورد شد. می‌خواست باز دبه در بیاره. (یاد زانتیا آبیه افتادم که باهاش رفتم دانشگاه و موتورش سوخت! یاد حمید که یک ترم تمام سر کار بود. یاد محمد که به رفیق خودشم رحم نکرد.)

- فرق دانشگاه صنعتی با دانشگاه ما اینه که من 4 ساعت بااین خانم مهندس گل توی یه کلاس تنها بودم در کلاس هم بسته بود، هیشکی نیومد بگه شما اینجا چیکار می‌کنید، اما بعدش دانشگاه خودمون رفتیم دو تا مسئله حل کنیم نگهبان گفت:«وای! خانم و آقا با هم؟ عمرا!» (کاشکی ترم دیگه ریاضی مهندسی با این ارائه بشه. اگه بشه چی میشه!)

- گفتم من معامله 120 میلیون تومنی رابه خاطر 500 هزار تومن ناقابل به هم زدم چون یارو مثل خودت قالتاق بود. حالا تو می‌خوای سر 400 هزار تومن برا من بازی در بیاری؟ اصلا نخواستیم. دید انگار طرفش خوب حالیشه، زودی پا پس کشید.

- گفت ندزدنت؟ گفتم: «خوشا صیدی که داند کیست صیادش، من آن صیدم که از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادم» ( دیر گفتی عزیز! خیلی وقته دزدیده شدم.)

- گفتم شماها بوی غذا رو از چند کیلومتری متوجه میشید که پیداتون میشه؟ (می‌دونم هرچی من بگم تندی همه جا جار میزنه اما بزار دلش خوش باشه!)

- بیست ساله گوینده خبره باز امشب اومده میگه:«بینندگان شبکهء محترم خبر!»

- این دو سه روزه فرصت خوبی بود برای خوندن مطالب برگ بید بلاگفا. چقدر لذت بخش. چقدر خاطره انگیز. چقدر حسرت زا. چقدر... . اونجا مبهم نویسی جایگاهی نداشت. همه چیز واضح بود و روشن. اینجا خیلی خیلی فرق می‌کنه. نمیشه روشن نوشت.

چند کلمه خودمانی:
شکر.

شکایتی ندارم.

همش نعمت بوده تا حالا.

 ناشکری‌هامو ببخش...

در خلوت خیال:

خدایا قطره ام را شورش دریا کرامت کن ... دلِ خون گشته و مژگانِ خونپالا کرامت کن

به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را ... لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن


او که رفت...

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/11/8 11:11 عصر

او که رفت، انگار پاره‌ای از دل ما را با خود برد...
او که رفت، تمام آسمان را با خود برد...
ستاره‌ها را هم برد...

او به ما نیازی نداشت اما ما به یک آسمان باتمام ستاره‌هایش محتاج بودیم.

هر شب فرشته‌ها صدایش می‌زدند...
همان وقت همیشگی، از اذان صبح تا طلوع آفتاب.
فرشته‌ها منتظرش بودند. منتظر مناجات نیمه شبش، صدای اذانش، و زمزمه صبح صادقش.
17 روز او را خواندند تا بالاخره رفت.

رفتن او درس بود و سرمشق، تا ماندن را طمع نکنیم.
ماندن به چه بهایی؟
شکستن و شکستن؟ ماندن برای دیدن جدایی‌ها؟ برای نظاره رفتن‌ها؟ برای تماشای از دست دادن‌ها؟

نه! نمی‌خواهم بمانم. نمی‌خواهم بمانم و ببینم...
همان بهتر که من هم بروم. دیگر طاقت ندارم، طاقت دوری او را، او که همه چیز من بود. همه چیز ما بود. اما رفت و مرا با غم رفتنش تنها گذاشت...

به قول استاد علی: اگر رسم زمانه این نبود و با همه ما همین بازی را نمی‌کرد، هیچ توجیهی برای رفتنش نبود.
عجب رسمیه... رسم زمونه...
می‌رن آدما... از اونا فقط، خاطره‌هاشون به جا می‌مونه...

نوشته شده در 8 تیر 1380

امشب شب سالگرد فوت پدر بزرگمه.
خیلی دوستش داشتم. برای همه این دوست داشتن غیر عادی بود. همه دوران کودکی من با اون گذشت. بابام که نبود. اون بود که همه چیز یادم می‌داد. حتی نماز خوندن راتوی سه سالگی اون یادم داد...
امروز نشستم و نوشتم. از خاطراتش، از درد دل‌هام، از حرف‌های ناگفته‌ای که باهاش داشتم. حالا شاید بعداًها یه مقداریشو اینجا گذاشتم.

هیچ وقت روزی که خبرشو برام آوردند از یادم نمی‌ره. امیدوارم هیشکی اینجوری خبر مرگ براتون نیاره.
زمستان 79. دوره مربیگری بود. استراحت بین دو کلاس بود که منوچهر اومد گفت:«برگ بید بابات میگه بیا کارت دارم.» گفتم: «بگو من یه سر میرم خونه باباجون و بعد خودم میام.» یه دفعه در اومد گفت: «نه! باباجونت مرده! پاشو برو...» اینو که گفت، دنیا دور سرم چرخید، یخ کردم، رنگم پرید، بی حال شدم. اگه جعفر نبود همونجا با مخ نقش زمین شده بودم. به زور لباسامو عوض کردم و زدم بیرون. باورم نمی‌شد. همش می‌گفتم الکیه. از محل کلاس‌ها تا خونه باباجون فقط یه کوچه بود. یادمه اون سال هم برف سنگینی اومده بود درست مثل برف همین امسال. اومدم تو کوچه. چشمم به در خونه باباجون بود که باز باز بود. نمی‌تونستم راه برم. اون شب کوچه تاریک تر از شب‌های پیش بود. مثل دیوانه‌ها راه می‌رفتم. مثل مست‌ها تلو تلو می‌خوردم. 3 بار تو برف‌ها با مخ اومدم رو زمین. بالاخره دستمو گرفتم به دیوار و هرجور بود آروم آروم اون کوچه کوچک را طی کردم...
وارد شدم. همه گریه می‌کردند. بزرگ و کوچک. مامان گریه می‌کرد، تا منو دید داد زد و گفت: «برگ بید دیدی آخرش باباجونت تنهات گذاشت و رفت؟ دیدی روزی که ازش می‌ترسیدی فرا رسید؟ دیدی آخرش باباجونت مرد؟...» من بهتم زده بود. بغضی سنگین راه گلومو بسته بود. داشتم خفه می‌شدم. منو بردند تو اتاق مردها. همه ساکت شدند... بغضم ترکید. گریه می‌کردم و داد می‌زدم و می‌گفتم: «دروغه. تو رو خدا یکی بگه دروغه. دایی تو بگو دروغه...» اما هیشکی نمی‌گفت...

من، مامان، علی، حمید، بابا، زهرا، بیش از همه گریه می‌کردیم. به طوری که همه تعجب کرده بودند. زهرا کوچیک بود اما باز گریه می‌کرد. علی بچه بود. اما مثل مادر مرده‌ها گریه می‌کرد.  یادمه دم در مرده‌شور خونه، غریبه‌ها پرسیده بودند این بچه مگه کیش مرده که اینجوری می‌کنه؟ و وقتی گفته بودند پدر بزرگش همشون تعجب کرده بودند...
و این بیت صائب وصف‌الحال یکایک ما بود:

فیض صبح زنده دل بیش است از دل های شب ... مرگ پیران از جوانان بیش‌تر سوزد مرا

 

خیلی حق به گردن خانواده ما داشت. انشالله غرق در رحمت و لطف پروردگاره... 

عکس نوروز 74: از سمت راست: علیرضا. من. اکرم. رضا. زهرا. علی .الهه. حمید.


<   <<   21   22   23   24   25   >>   >